« … به یک گردش چرخ نیلوفری » (نادر ؛ فرزند شمشیر و یا عقاب کلات)

این نوشتار را بنا به ملاحظاتی چند، به شهروند اندیشمندمان (اسماعیل افشاری) و «نوستالژی» (یادمانه – دریغ پنداشت) ایشان تقدیم می داریم.

مقدمه : (تکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار – تاج کاووس ربود و کمر کیخسرو ! – حافظ)

حدود پنج سده پیش از میلاد حضرت مسیح «هرودت» مورخ بنام یونانی چنین بیان داشته است: «کسی را خوشبخت مپندار، تا زمانی که فرجامش را ندیده ای! » و در این زمینه شیخ اجل خودمان (سعدی) چه نیکو سروده است (… عمر آن است که محمود بود پایانش! ) به راستی گورستان ها پر است از استخوان پوسیده و ریزیده های خاقان مغفورها و دیگر سرجنبانان «آریستوکرات» که در اوج قدرت ظاهری خود، گمان می کردند که چرخ روزگار، بدون اراده ی آنان نمی چرخد (قال من یحیی العظام و هی رمیم) و به گفته ابوالقاسم لاهوتی ( گر چرخ به کام ما نگردد ؛ کاری بکنیم تا نگردد – بگردد! ) مصداق بارز این دیدگاه، زندگی پر فراز و فرود نادر شاه افشار است که توانست با جربزه و شایستگی ، خویشتن خویش را از گمنامی به سپهسالاری «ملک محمود سیستانی» سپس صدارت عظمای شاه طهماسب دوم و بالاخره به پادشاهی ایران برساند و عناوینی – هر چند مجازی – چون : (آخرین جهان گشای شرق ، ناپلئون ایران و اسکندر دوم و … ) به خود اختصاص و انتساب دهد.

ما در این جستار در حد سرمایه تاریخی بسیار اندک و در خور نقد، با رهنمود و رعایت «اطناب ممل و ایجاز مخل» به آسیب شناسی شکست فردی جسور و در عین حال فکور پرداخته و تا حدی به دور از واقعه نگاری توده گرا و سرگرم کننده و حدسیات تاریخی بلکه صرفاً با عنایت به آموزه های آن با «چگالی» بار بیشتر، عنایت و توجه داشته ایم که : (هر که نامخت از گذشت روزگار ؛ نیز ناموزد ز هیچ آموزگار – رودکی ) به ویژه اینکه برخی ادعاها به «یاری نامه» های معتبر نیاز دارد.

الف – دوران گذار از تولد تا سلطنت:

نادر قلی (ندرقلی) از خانواده ای فرودست – فرزند «امامقلی قرخلو» و احتمالاً پوستین دوز خراسانی از تبار ایل نام آور افشاری بوده که به سال ۱۶۰۷ خورشیدی در ناحیه دستگرد از توابع درگز خراسان، دیده به جهان می گشاید و نام پدربزرگش (نادرقلی) را بر آن می نهند. در سن ۱۸ سالگی از نعمت وجود پدر محروم
می شود. نادرقلی و مادرش به اسارت ازبکان متجاوز در می آیند. او پس از فوت مادر (دربند) خود، با تهوّر ذاتی که داشته، خودش را از قید اسارت ازبکان می رهاند و در پی نام و نشان ویژه جوانی و بخت یاری به خدمت ملک محمود سیستانی (حاکم وقت خراسان) در می آیدو به واسطه رشادت و شمشیرزنی که در جنگ کین توزانه با ازبکان متجاوز داشته از گمنامی به مقام سردارسپهی می رسد. هرچند بعداً با ملک محمود زاویه
می گیرد و بنای خودسری می گذارد. بعد از تصرف کلات، سایر نقاط خراسان را به زیر یوغ و مهمیز خود در می آورد ( همی گفت با او گزاف و دروغ – مگر کاندر آرد سرش را به یوغ – ابوشکور بلخی ) و یا : ( «یابوی» ریسمان گسل میخ کن ز من! مهمیز کلّه تیز مطلّا از آن تو – وحشی بافقی)

نادرقلی ، با استفاده از نام شاه طهماسب، لقب «طهماسب قلی خان» را یدک می کشد و با از بین بردن رقبای سیاسی خود، در بارگاه پادشاه صفوی جایگاه و منزلت ویژه ای پیدا می کند و با فتح شهر مشهد مقدس، از ملک محمود سیستانی خلع ید می نماید ( چوب را آب فرو می نبرد دانی چیست؟ شرم دارد ز فرو بردن پرورده خویش!– صائب ) و ( کس نیاموخت علم تیر از من – که مرا عاقبت نشانه نکرد ! – سعدی ) سپس از سوی شاه طهماسب، حکومت چندین ایالت (مازندران، خراسان، سیستان و کرمان) به وی واگذار می شود. تهماسب قلی خان، پس از دفع شر هفت ساله افاغنه به سرکردگی اشرف افغان دیو آسا و شرزه ( بر آید به بالا چو شرزه پلنگ – خروشان یکی تیغ هندی به چنگ – فردوسی ) تا منطقه دشتستان، به مصاف دشمن عثمانی خود می رود و آذرآبادگان را از چنگ آنان بیرون می آورد.

( ز دور دیدم گردی بر آمده به فلک – میان گرد، مصافی چو آهنین دیوار – فرخی سیستانی ) نادر پس از فتوحات داخلی و بیرون راندن دشمنان خارجی و سرکوب خیزش ها ی در پی ، بی درایتی و نوشخواری شاه طهماسب، بر آن می شود تا شاه را حاشیه نشین اورنگ پادشاهی کند و طفلی شش ماهه (شاه عباس دوم) را به صورت نمادین، پادشاه ایران و خود زیر لوای نیابت سلطنت عملاً مهام و زمام امور کشور را به دست گیرد. نادر، با متواری ساختن سپاهیان عثمانی، نیروهای روس را نیز ناگزیر به عقب نشینی می نماید و ضرب شستی به آنان نشان می دهد. او به انگیزه پیشرفت های شتابنده و شگفتی آور، مورد حقد و حسد و طعنه ی شاه تهماسب و اطرافیانش قرار می گیرد ( ترسم از ترکان تیرانداز نیست – طعنه تیر آورانم می کشد – حافظ ) او با حادثه آفرینی و توطئه چینی خرد و کلان رو به رو می گردد که ( فلک به مردم نادان دهد زمام مراد – تو اهل فضلی و دانش، همین گناهت بس ! ) اما نادر شکیبایی پیشه می کند .

لیکن زمانی فرا می رسد که کاسه شکیبایی او لبریز و ناگزیر می شود تا، با تجلّی قدرت ملّی خود، دودمان صفوی را از ستیغ فرمانروایی به زیر کشد و در پی تحقق این امر، برخی از بزرگان کشوری و لشکری و روحانیون را به اردوی خود در دشت مغان فرا می خواند و همه ی نامردمی ها و نامردی های شاه تهماسب سبکسر بزمجوی را به آنان گوشزد و در همان حال تلکیف همه را روشن می کند. از این رو در معیت بزرگان یاد شده به چادر شاه تهماسب می رود و شرح کشافی از خدمات مشعشع و درخشان چند ساله خود را در حضور مجمع تشخیص مصلحت کشور به رخ شاه می کشد. نادر قبول سکان کشتی متلاطم کشور را در لباس سلطنت متوقف بر سه شرط از سوی مهتران قوم می داند. ( موروثی بودن سلطنت در خانواده خود، عدم مساعدت برای بازگشت سلطنت به سلسله ی صفوی و از رسمیت افتادن مذهب تشیع در ایران ؛ بلکه ادغام آن با مذاهب چهارگانه تسنن ) در نتیجه صنادید قوم نشستند و گفتند و برخاستند و پی مصلحت، مجلس آراستند. تنها ملایی پیر با بیانی طنز از جنس طنزهای «عبیدی» مخالفت خود را نجوا گونه ابراز می کند. گویی نسیم صبا خبرش را به گوش نادر می رساند و گوشمالی می بیند.

در پایان؛ خرد جمعی خبرگان شرایط پیشنهادی نادر را می پذیرد و نادر افسر مرصع شاهی را بر سر می نهد. از همین جا، نظر به اهمیت موضوع باید پرانتزی را به عنوان جمله معترضه گشود. از اینکه نادرشاه افشار از ابتدا شیعه، سنّی و یا بی دین متولد شده است، در پرده ای از ابهام قرار دارد و نیاز به یک بررّسی فراگیر جداگانه و مبرای از هر نوع شائبه ای دارد که در این مختصر نمی گنجد. چرا که برای اثبات مدعای هر گزینه مواردی درست و یا نادرست و به سلائق و برداشت های شخصی بیان شده است. و بعضاً «دلیل عین مدعی !». از سویی پای بندی شخصیت های تاریخی به باورهای دینی و مذهبی آنان به مفهوم راستین کلمه، خود از شاخصه ها و مؤلفه های بنیادین در رسیدن به شناختی آگاهانه نسبت به شخصیت های سرنوشت ساز یک مرز و بوم است. چرا که در میان عناصر سازنده یک تمدن نمی توان عنصر دین و یا مذهب را سرسری و ندیده انگاشت، چون هر تمدنی خود دارای یک زیر ساخت دینی است که به راستی روشنگر فرهنگ آن قوم در معنای هرچه گسترده تر آن است. از سوی دیگر شخص نادرشاه قصد داشته که تفرقه و واگرایی مذهبی را که میراث اندیشه های عثمانیان و صفویان بوده است به اتحاد و همگرایی و پذیرش و تحمل یکدیگر تبدیل کند و راهکارهای گونه گونی نیز ارائه داده است.

طبعاً پذیرش جمع اضدادها ( چکاچاک شمشیر ، فروزه های فرهنگ اندیشه و قلم ) از سوی کسانی که با حماسه های نادری آشنا بوده اند تعلیق به محال و تا حدودی ممتنع است. چنین به نظر می رسد که برای نادرشاه، دین و مذهب از هر نوعش هدف نه ؛ بلکه وسیله ای در نوسان و یا به تعبیری همان «توجیه وسیله برای رسیدن به هدف است» گویا نادر در اندیشه برپایی امپراطوری اسلامی را تا مرز چین در مخیّله خود
می پرورانده است که نقش امل؛ نقش بر آب می شود. (هزار نقش برآرد زمانه و نبود ، چنانکه در آیینه تصور ماست) و (معشوق چون نقاب ز رخ بر نمی کشد ، هر کس حکایتی به تصور چرا کند؟) اما آنچه که جای تردید باقی نمی گذارد ، نادر با آن همه درخشش و نبوغ نظامی و سلحشوری؛ به دلیل مرد سیاست نبودن – به ویژه اینکه فرهنگ سیاسی اش علیه تشیع بود، سلطنتش بیش از ۱۲ سال دوام نمی آورد.

ب – نبرد «کرنال» و تسخیر هندوستان :

(مهتری گر به کام شیر در است ، شو خطر کن، ز کام شیر بجوی . یا بزرگی و نعمت و جاه ، یا چو مردانت؛ مرگ رویاروی – حنظله بادعینی ) پس از شکست کامل بر پیکره اشرف افغان، بقایای افغان های مهاجم به سوی دهلی گریخته و پناهنده جنگی می شوند. نادر سه بار با اعزام سفرای حسن نیت به دربار محمدشاه گورکانی خواستار استرداد فرماندهان و جنایت کاران جنگی افاغنه می شود. اما نه تنها با این سفرا
بدرفتاری های مغایر با «عرف» حسن همجواری می شود، بلکه بعضاً به قتل هم می رسند چرا که هندوان ؛ مغرور به کثرت قوای نظامی، توان مالی، فیل ها و توپخانه های خود بوده اند. از این رو سپاهیان نادر با عبور از همه ی موانع و مشکلات ایذایی بر سر راه، با استفاده از به کار گیری فن آوری های نوین نظامی، استفاده از توپخانه و با حملات برق آسا و گاز انبری، قوه ابتکار نادری را در جنگ موسوم به «کرنال» به دست گرفته باعث سقوط دهلی و زبونی محمدشاه می شوند. نادر با غنائم جنگی بی شمار (از جمله جواهراتی چون الماس کوه نور، دریای نور، تخت طاووس، سیم وزر، سنگ های قیمتی، تابلوها و کتاب های نفیس ….. ) به کشور باز می گردد. بدون اینکه گزند جانی متوجه پادشاه هند شود. نادر به شکرانه این پیروزی و تحصیل ثروت هنگفت، ایرانیان را تا سه سال از پرداخت مالیات معاف می دارد.

پ – دگردیسی اخلاقی نادر :

(یک دو روزی پیش و پس شد ورنه از جور سپهر ، بر سکندر نیز بگذشت آنچه بر دارا گذشت – دولتشاه) :

شاید گوشمالی دادن به آن ملای پیر در جلسه خبرگان، نخستین نفحه ی «شوم» و بدآهنگی بود که از سوی نادر دیده و شنیده شد. نفحه ای که در آستانه ۶۰ سالگی منتهی به سفاکی، خونخواری، کشتارهای بی شمار و پلشتی های او شد تا جایی که چشمان فرزندی که ولیعهد شایسته و برازنده بوده (رضا قلی میرزا) را از چشمخانه بیرون می کشد . شواهد امر نشان می دهد که زمینه ساز این دگردیسی های اخلاقی نادر در اصل همان «علیقلی میرزا» یعنی برادرزاده نادر بوده است. چرا که با همه ی نزدیکی و هم پیالگی ؛ موریانه وار و در پنهان ، اساس سلامت و پالودگی روان و قدرت نادری را ماهرانه مختل می کرده و با همه ی اطمینانی که به وی داشته، در «داغستان» (چچن) که منطقه ای ناآرام و سرکش بوده است، تیری از ناحیه ی جنگل به سوی نادر شلیک می شود و اتهام سوء قصد متوجه رضاقلی میرزا – فرزند نمونه و شجاع نادر می شود و مصداق ضرب المثل معروف «مور زد و مار جست ! ! » را پیدا می کند و «گنه کرد در بلخ آهنگری – به شوشتر زدند گردن مسگری !»

از همین زمان بوده که دگردیسی ناهنجاری و بدبینی شدید در درون نادر پدیدار می شود. و خشم و
کین توزی فراوان و به دور از منطق بر اعمال نادر چیره می گردد. نادری که خانه اش زین اسب بوده و لشکر کشی های پی در پی او مجال و فرصتی برای ایجاد کاخ کشورداری و زیر بنای اقتصادی برایش فراهم نکرده، بلکه کارگزاران گوش به فرمان مالیاتی را برای گرفتن مالیات های بی حساب و کتاب و به اضعاف مضاعف ملزم نمود. به طوری که در غلا و خشکسالی نیز شفقتی در این مورد از دیوان محاسبات او مشاهده نشد. و زمانی که کشور شدیداً دچار نارضایتی فراگیر و جنگ های فرسایشی نفس گیر بوده است، نادر که به کشورگشایی و میدان کارزار خو داشته بدون توجه به تنگناهای معیشتی مردم، باز هم با وضع مالیات های کمرشکن، در اندیشه لشکرکشی و کشورگشایی تازه بوده و او که مرد پهنه ی آوردگاه و جز زبان جنگ
نمی شناخته ( فلک ز ترس، فراموش کرد دوران را ، چو اسب شاه در اوردگاه جولان کرد – مسعود سعد سلمان ) شورش های پراکنده را سرکوب اما برای بهبود وضع معیشت توده ها راهکاری نداشته و در نهایت مظهر یک فاجعه ی ملی محسوب می شود.

به راستی ( چو تیره شود مرد را روزگار – همه آن کند کش نیاید به کار )

ت – سقوط نادر در دامگه حوادث :

( چو پرده دار به شمشیر می زند همه را   کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند – حافظ ) : قطع نظر از نارضایتی های شدید و روز افزون توده ها، ناخرسندی چند سویه «علیقلی میرزا» که روزی نور چشمی و کبوتر حرم نادری بوده است ( شکسته بال تراز من میان مرغان نیست ؛ دلم خوش است که نامم کبوتر حرم است – حالتی ) اما اکنون از چشم پسرعموی خود افتاده و ملزم به گرفتن مالیات از مردم دلریش منطفه حکمرانی خود است. علیقلی با آشفته حالی و فروریزی روان ، طرح توطئه قتل عمو و تصاحب اورنگ و افسر پادشاهی و تملک گنجینه های نادری را که سالها در پی انجامش بوده در سویدای ضمیر و در خلوت خود تشدید می کند و در پی اجرای این نیت ، نهانی با چهار سردار بزرگ نادر روابط تنگاتنگ پیدا و آنان نیز در این سودا با او همدست و همداستان می شوند.

( ناجوانمردی است چون «جانوشیار» و «ماهیار» – یار دارا بودن و دل به اسکندر داشتن – حکیم سنایی )

تاریخ در حافظه ی دراز مدت خود، نام سرداران و نزدیکان خائن نسبت به پرورندگان و «ولی نعمتان» خود را به وفور به خاطر دارد.

( زدوستان دورنگم، دلم بسی تنگ است – فدای همت دشمن شوم که یکرنگ است – لا ادری )

ث – واپسین شبی دیجور ( حذف فیزیکی نادر ):

( چو پاسی از شب دیجور بگذشت – از آن در شاه «دل رنجور» بگذشت – نظامی ) در نیمه های شب ۲۰/۶/۱۱۲۶ خورشیدی نادر؛ سرمست از باده ی غرور و نخوت، ایام به ظاهر بر کام را در کنار همسر خود سپری می ساخت تا پگاه فردایش سودای یورش به سرزمین نگشوده ای را آغاز کند. غاقل از آنکه (شب آبستن است تا چه زاید سحر) تنی چند از سران سپاه نادر و به تعبیری بدسگالان فریفته و خودفروخته، با بیم و هراس از سایه سهمناک نادر و برقراری تدابیر امنیتی شدید به سراپرده او در «فتح آباد» قوچان یورش برده بر وی شام می کنند. شوربختانه چابکی و بیداری «گردهمسر» نادر و بدشانسی خودش راه به جایی نمی برد (چو آمد ، به مویی توانی کشید – چو برگشت زنجیرها بگسلد ) و یا (از سواد تیره بختی های ما نبود عجب – تیره افتد سایه خورشید بر دیوارها) سرانجام، سری که بر بسی از سران سروری داشته ، از پیکری به هیبت کوه بینالود خراسان جدا و تن بر خاک فرو می افتدو برگ دیگری بر برگ های تاریخ افزوده می شود.

(روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد – چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد ! – قائم مقام فراهانی) شعری پندآموز به روایات متفاوت احتمالاً از شاعری بومی و یا ارتجالاً از علیقلی میرزا (آمر قتل نادر) و یا از محمدعلی معروف به فردوسی دوم (و یا هر فرد دیگری) بر خوانی کوچه ها می شود:

( سر شب ، سر جنگ و تاراج داشت   –     سحرگه نه تن سر، نه سر، تاج داشت )

( به یک  گردش  چرخ نیلوفری  –     نه تاجی به جا ماند و نه نادری )

( بنازم من این چرخ  پیروز را     –    پریروز   و    دیروز   و    امروز را )

خبر از پای درآمدن ناباورانه و پرسش بر انگیز سلحشور سرخ روی و سرخ موی ، چون گردبادی در فضاهای گسترده ای می پیچد که چگونه جان پر شر و شور کوه پیکری زورمند بی آنکه در آوردگاهی جا مانده باشد با تمهید، به جان آفرین تسلیم می شود و جسدش در آستانه ۶۰ سالگی، چهره در رخ خاک پاک مشهد مقدس فرو می کشد و سپس به فرموده حکیم توس :

( چو بیشه تهی ماند از نرّه شیر            شغالان در آیند آنجا دلیر

چو بیشه ز شیران تهی یافتند            سگان فرصت روبهی یافتند ! )

باری سرنوشت همه ی مستبدان به رأی و خیره سران دوران به یک نقطه ی سیاه ختم می شود و

( عاقبت جمع شود در ، دو سه سطر از بد و نیک     آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد – ایرج میرزا )

و « گلّه ما را گله از گرگ نیست           این همه بیداد، شبان می کند !»

و در پایان ، تاریخ به داوری درباره ی سزارها، اسکندرها و دارا ها خواهد نشست و به راستی ( به تخت صدارت نشستن چه حاصل ؟        خوش آن دل که بر تخت دلها نشیند – دکتر مهدی حمیدی شیرازی )

                                      شیراز – آذرماه ۱۳۹۵ – مدرس بازنشسته شیمی (حسین جواهری)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *