«برنوشتی بر مصاریع گمشده ی رایج»- بخش شصت و سوم
- (ما همه شیران ولی شیر علم)حمله مان از باد باشد دمبدم-مولوی
به گونه ی “ما همه شیریم شیران علم” که تصحیفی (دگرگونی یک واژه با کم یا زیاد کردن نقطه های آن) است از لت اول بیت بالا.
مولانا با این تمثیل می خواهد بگوید که ما آدمیان نما زنده و جانداریم ولی براستی این گونه نیست و آنکه به ما فروزه بودن و جنبش می دهد، خدایی است که با چشم نمایان دیده نمی شود. “باد ما” و “بود ما” یعنی همه چیز خواه از ابر خویشی و احساس ما و وجود ما، همه داده توست. ما انسان ها نمایی سهمناک ولی درونی ترسو داریم.
- هفت شهر عشق را عطار گشت(ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم)- مولوی
هفت وادی عشق مورد نگرش عطار: خواستن و آرزو کردن، عشق و شیدایی، شناخت، بی نیازی، یگانگی، شگفتی، نداری و نیستی (برگرفته از منطق الطیر عطار نیشابوری)
- به همه کس بنمودم خم ابرو که تو داری(مه نو هرکه ببیند همه کس بنماید)-سعدی
(خم به معنای: پیچ و تاب و گره است و مه نو همان هلال ماه است.)
- گِرد دریا و، رود جیحون گَرد(ماهی از تابه، صید نتوان کرد)-سنایی
همانندی: “مرغی را که در هواست به سیخ نتوان کشید”
- نَفس (عقل) اول راند بر نفس (عقل) دوم (ماهی از سر گَنده گردد، نی زدم)-مولوی
مولوی می خواهد بگوید سرنوشت نفس دوم (انفاس جزیی آدمیان) را نفس اول(روح کلی عالم) تعیین می کند. نفس اول مانند فرمانی است که به دهان، حلق و دندان داده می شود تا غذا جویده و به سمت معده روانه شود و نفس دوم را می توان به نیروی به کار افتاده ای همانند دانست که غذا را برای ربایش به سوی روده ها می فرستد. امّا چند زبانزد برای عقل: ۱-“برو عقلت را عوض کن” یعنی هیچ نمی دانی، در جایی به کار گفته می رود که کسی در زمینه ای چیزی ندارد امّا در مورد آن گفتار می کند.
گاهی نیز گفته می شود برو عقلت را آب بکش. ۲- “خدایا آنکه را عقل دادی چه ندادی و آنرا که عقل ندادی چه دادی-خواجه عبدالله انصاری”. ۳- عقل آدمیزاده از پشت سرش می آید (روستایی را عقل از پس می رسد). در مورد کسی گفته می شود که کسی پس از چندین لغزش و ندانم کاری تازه پی می برد که لغزش داشته است. ۴- عقل از سر کسی پریدن؛ یعنی خرد خود را از دست دادن و حالت دیوانگی پیدا کردن. ۵- عقل جن دارد یعنی کسی که بسیار تیزهوش است. ۶- عقل جن هم به این کار نمی رسد در مورد کسی گفته می شود که گره بزرگی را می گشاید و مردم او را می ستایند. ۷- عقل خودت این باشه وای به عقل بچه هات. یعنی خیلی نادانی. ۸- عقل کسی پارسنگ بردن به شوخی یعنی دیوانه است. (یا عقلش تا ظهر است) و یا (عقلش گِرد است). ۹- عقل کسی را دزدیدن کنایه از فریفتن کسی است.
۱۰- عقل که به چهل روز نیامد به چهل سال هم نمی آید. ۱۱- عقل که نیست جان در عذاب است.
۱۲- عقل و مدفوعش یکی شده یعنی سرگردان مانده است. ۱۳- همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خویش به جمال- سعدی. ۱۴- عقل هر چیز بهتر از آدمیزاد است به کسی گفته می شود که موردی را خوب بفهمد ولی دیگران طرف مقابلش به خوبی در نیافته باشد(البته به فکاهه)
- مقدار یار هم نفس چون من نداند هیچ کس(ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را)-سعدی – مقدار= ارزش؛ هم نفس= همراه و دمساز.
من، برای زنده ماندن به یار و همدم نیاز دارم؛ همچنانکه ماهی برای زنده بودن به آب نیاز دارد.
- (کسی مباد (مبادا کسی) اسیر شکنجه افلاس)که آدمی به سردار، به زناداری-بیدل
همانندی ها: ۱- دل بمیرد به وقت بی پولی.۲- وای بر آن کاو درم ندارد و دینار (لامعی). ۳- درد مفلسی درمان ندارد.
- رهاند خرد مرد را از بلا(مبادا کسی در بلا؛ مبتلا)-فردوسی
همانندی ها: ۱- اندر جهان به از خرد آموزگار نیست. ۲- خرد، خود یکی خلقت ایزدی است. ۳- رهاند خرد، مرد را از بلا. ۴- نبود هیچ طفل بِخرد،خُرد؛ همه داری اگر خرد داری.
- زمن بشنو ای گُرد اسفندیار(مباش ایمن از گردش روزگار)-فردوسی
- (مباش در پی آزار و هرچه خواهی کن)که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست-حافظ
همانندی: می بخور منبر بسوزان، مرد آزاری مکن.
- (متاع کفر و دین بی مشتری نیست)گروهی این گروهی آن پسندند-سنجر
همانندی: خریدار دُر گرچه باشد بسی-سفالینه را هم ستاند کسی-امیر خسرو دهلوی
- عالم اندر میان جاهل را-مثلی گفته اند صدیقان- شاهدی در میان کوران است-(مُصحفی در سرای زندیقان)-سعدی (مُصحف=قرآن. زندیق=بی دین.)
- لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند (مجنون داند که حال مجنون چون است)-رودکی
همانندی ها: ۱- عاشقان حال عاشقان دانند(شاه نعمت الله ولی). ۲- پریشان داند احوال پریشان.۳- پریشانان نکو دانند احوال پریشانان (طبیب اصفهانی).۴-شب فرا که داند که تا سحر چند است- مگر کسی که به زندان عشق در بند است(سعدی).۵- منم بیمار و نالان، تو درستی-ندانی چیست در من درد و، سستی(ویس و رامین).۶- تو را بر درد من رحمت نیاید-رفیق من یکی همدرد باید(سعدی)
- (مُحتسب خُم شکست و من سر او)سن السّن و الجروح قصاص-سفینه ی حافظ
محتسب: گمارده رسیدگی به اجرای دستورهای کیشی (فرمان کارهای نیک و بازداری از ناشایست ها)است. حافظ از محتسب نهراسید و او را به بازی نمی گیرد.(آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم-محتسب نیز در این عیش نهانی دانست)
محتسب از دیدگاه حافظ، خود آشکارا و پنهان انجام دهنده ی هر کار زشت و تبه کاریست(صوفی به کنج با پای خُم نشست- تا دید محتسب که سبو می کشد به دوش) یعنی پشمینه پوش ریاکاری که از بیم، پرهیزکاری پیشه کرده و در صومعه کمین گرفته بود همینکه محتسب سبو به دوش گرفته را دید، ترسش ریخت و از صومعه گریخت و به خرافات پیوست و در پای خم نشست.
- سن بالسّن و الجروح قصاص(نشانه ی ۴۵ سوره مائده: دندان شکستن در برابر دندان شکستن و مجازات در برابر زخم ها) و یا همان “زدی ضربتی، ضربتی نوش کن”
- هرکه را جامه پارسا بینی-پارسا دان و نیک مرد انگار- ور ندانی که در نهادش چیست-(محتسب را درون خانه چه کار؟)-سعدی
هم ارز با “چار دیواری؛ اختیاری” سعدی می گوید که هرکس را پوشش پرهیزگاران دیدی او را پرهیزگار و نکوکار شمار هرچند که از درون وی آگاه نباشی. چه؛ پاسبان کیش و آیین (محتسب) را به درون خانه کسان کار نیست و هرگز به جستجوی زشت کاری پنهان نمی پردازد.
- قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را (محتسب گر می خورد معذور داند مست را)-سعدی
اگر کیش شناس و داور آئین با ما همنشین شود به دست افشانی و پایکوبی خواهد پرداخت؛ چه، اگر بازدارنده بازداشته ها خود، می بنوشد دستاویز و بهانه ی مستان را می پذیرد و به گناه می خوارگی بازخواست نمی کند.
- چو مُحرم شدی ایمن از خود مباش(که مُحرم به یک نقطه مُجرم شود)-امیری مشهدی
مُحرم: کسی است که جامه ی اِحرام (دو تکه جامه ی نادوخته که در روزهای حج یکی را به کمر می بندند و دیگری را بر دوش می اندازند)بر تن دارد. مُجرم: بزهکار، تبه کار.
همانندی ها: ۱-با یک نقطه، زبان؛ زیان است(ایرج میرزا). ۲- یک نقطه بگذری زحمت است،یک نقطه برداری رحمت است.۳- از بهشت، آدم به یک تقصیر(کوتاهی،گناه،جرم) بیرون می رود- صائب
- به مست و به دیوانه مدهید پند(مخندید بر پیر، و بر دردمند)-اسدی طوسی
- ربود اسم مدینه صبر و تابم (مدینه گفتی و کردی کبابم)
یعنی یادآوری این جستار انگیزه ی افسردگی من شد.
- (مذهب عاشق ز مذهب ها جداست)عاشقان را مذهب و ملت خداست-مولوی (مذهب= راه و روش)
- امیدوار بود آدمی به خیر کسان(مرا به خیر تو امید نیست؛شر مرسان)-سعدی
- روان تشنه برآساید از کنار فرات (مرا فرات ز سر بر گذشت و تشنه ترم)-سعدی
فرات جویبار بزرگی است که به دجله پیوسته و هر دو یک رودخانه می شوند. به معنای دریا و آب خوشگوار نیز می باشد.
- ببردی از دل من مِهر هرکجا صنمی است(مرا که قبله گرفتم(پرستم) چه کار با اصنام)-سعدی – صنم (جمع آن اصنام) به معنای بت و زیباروی
صنم در غزلستان: برای نمونه
- بیا که وقت شناسان دوکون بفروشند- به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی-حافظ
- چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی- تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد-سعدی
- ز آن پیشتر ای صنم در رهگذری- خاک من و تو کوزه کند کوزه گری-خیام
- بروید ای حریفان بکشید یار ما را- به من آورید آخر صنم گریز پا را- مولوی
- خم آورده از بار شاخ سمن (گل سه برگ)- صنم گشته پالیز(بوستان) و گلبن شمن(بت پرست)- فردوسی
- از پی گریه، آخر خنده ای ست (مرد آخر بین مبارک بنده ای ست)-مولوی
حضرت علی(ع) فرموده اند از دگرگونی روزگار همین بس که دولتمردان به بدبختی دچار آیند و سیه روزان به دولت رسند.
- (مرد آن باشد که از خود بگذرد در راه دوست)- تا تو در بند خودی نی مرد باشی و نه زن-سپهر کاشانی
- (مرد آن بود که روز بلا تازه رو بود)ورنه به روز شادی ناید زکس، فغان-جمال الدین عبدالرزاق.
- (مرد بی برگ و نوارا به حقارت مشمار) کوزه بی دسته چو بینی به دو دستت بردار-طالب آملی.
- (مرد ثابت قدم آنست که از جا نورد) ورچه سرگشته بود گرد زمین همچو فلک
- شمس چون پیدا شود آفاق از او روشن شود(مرد چون دانا شود، دل در برش دریا شود)-ناصرخسرو
- (مرد خاموش در امان خداست) آدمی از زبان خود به بلاست-مکتبی شیرازی
- کودک از زرد و سرخ نشکیبد (مرد را سرخ و زرد نفریبد)-سنایی (شکیبیدن= آرام گرفتن و بردباری)
- (مرد را ظلم بیخ کن باشد) عدل دادش حصار تن باشد-اوحدی
- (مرد را نام نکو بِه ز هزاران پسر است)گر پسر نیست تو را نام نکو هست تو را-معزّی
- تو چه دانی قدر عمر ای هیچ کس(مردگان دانند قدر عمر و بس)-مولوی
مولانا می گوید حرف هایی که من می زنم به اندازه دریافت توست و دریافت کامل رسا و موشکافی رازهای نهفته در این گفته ها کار هرکسی نیست و خود مولانا نیز چنین کسی را نیافته است.
- سروری را اصل و گوهر برترین سرمایه است(مردم بی اصل و بی گوهر نیابد سروری)-سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار- پای دارد سروری بر تو چه باشد جوهری- سوزنی
- «برنوشتی بر مصاریع گمشده ی رایج»- بخش شصت و چهارم
- باد، باران آورد بازیچه جنگ (مرد، مهمان آورد؛ نامرد ننگ)-نظامی
همانندی ها: ۱- شوخی شوخی، آخرش جنگ می شود. ۲- حرف، حرف می آرد؛ گفتاری بد، گفتاری بد را سبب شود. ۳- دشمنی، دشمنی آرد، عداوت، تولید عداوت کند.۴- مستی می آرد مستی.
-
- دل بی علم، چشم بی نور است(مرد نادان ز مردمی دور است)-اوحدی
- دوست نباید ز دوست در گله باشد(مرد نباید که تنگ حوصله باشد)-فروغی بسطامی
- به چه کار آیدت جهانداری (مردنت به که مردم آزاری)-سعدی
پادشاهی و نگاهبانی گیتی به کار تو نمی آید و مرگ تو بر زندگانیت که مایه ی رنج مردم است برتری دارد تا مردم از آزار تو برهند.
-
- سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز(مرده آن است که نامش به نکویی نبرند)-سعدی
- از ملامت چه غم خورد سعدی (مرده از نیشتر مترسانش)-سعدی
همانندی ها: ملامت گو چه در یابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا، خصوص اسرار پنهانی- حافظ
هرکه با شاهد گلروی به خلوت بنشست- نتواند ز سر راه ملامت برخاست-سعدی
ملامت را سپر سازیم بر خویش- ملامت عشق را تاج است بر سر-(؟)
بی خودی در عشقبازی باد و رسوایی مباد- درد بادا و ملامت، ناشکیبایی مباد-فغانی شیرازی
نسازد عشق را کنج سلامت- خوشا رسوایی و کوی ملامت- جامی
تو سلامت گزین که نام دلم- از ملامت به هر زبان افتاد- خاقانی
-
- ستد و داد را مباش زبون(مرده بهتر که زنده و مغبون)-سنایی
مغبون کسی است که در داد و ستد فریب خورد و زیان دیده است.
-
- (مرده هرچند عزیز است نگه نتوان داشت)دل چو افسرده شد، از سینه برون باید کرد- میرزا نظام شیرازی (نظام دستغیب)
- گرت از دست برآید دهنی شیرین کن(مردی آن نیست که مُشتی بزنی بر دهنی)-سعدی
- (مردیت بیازمای و آنگه زن کن)دختر منشان به خانه و شیون کن-سعدی
نشاندن: کسی را وادار به نشستن کردن است.
شیون: گریه و زاری (برای مردگان) اگر مردی بدون اینکه از ویژگی های مردی برخوردار بوده و تن به زناشویی دهد، سرانجام به جدایی می کشد.
همانندی ها: ۱- غیرت مردی نداری؛ زن مخواه. ۲- تو را که دست بلرزد گُهر چه دانی سُفت-سعدی (سفتن: ساییدن، سوراخ کردن و سوراخ شدن است و “دُر سفتن” کنایه از سخن نغز گفتن است. چنانکه حضرت حافظ فرماید:
سخن گفتن و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ- که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا
عِقد (گردن بند) ثریا چند ستاره ی درخشان است و برپا دارنده گردن بندی به نام پروین است.
-
- (مرد یزدان گر نباشی، جفت اهریمن مباش)گِرد پاکی گر نگردی گِرد خاکی هم مگرد-سنایی. حافظ از بیت بالا بهره گرفته است:
کمتر از ذره نه ای، پست مشو، مهر بورز- تا، به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان…
-
- عهد و وفا طریقه ی مرد است (و مردمی که عهد می شکند کمتر از زن!(همه) است)-صبوری اصفهانی
هرکس که پیمان شکنی کند انسان ارزشمندی نیست؛ زن و مرد نیز ندارد.
-
- روزان و شبان به گِرد مردان می گرد(مردی گردی، چو گرد مردی گردی)-خواجه عبداله انصاری
- (مردی نبود فتاده را پای زدن)گر دست فتاده را بگیری مردی-پوریای ولی
- (مر سگان را عید باشد مرگ اسب)روزی وافر بُود بی جهد و کسب-مولوی
روزی:خورک روزانه است. (اگر دانش به روزی بر فزودی-زنادان تنگ تر روزی نبودی)-سعدی
-
- (مرغ بی وقتی، سرت باید برید)عذر احمق را نمی شاید شنید-مولوی
- چه کنم بر کمند زلف تواَم (مرغ پر بسته چون کند آواز؟)-ادیب نیشابوری
- (مرغ جایی رود که چینه بود؛)نه به جایی رود که چی نبود-سعدی
چینه: آنچه از دانه و جز آن که مرغ با منقار خود از زمین برچیند. هم چنین هر لایه از دیوار گلی. هر لایه از زمین که وابسته به یک چرخه در دانش زمین شناسی باشد.چی: کوتاه شده چیز است.
-
- عشق بی چاره میخ تن باشد (مرغ دانا قفس شکن باشد)-سنایی
شیدایی بدون جسم است و خود را گرفتار جسم نمی کند.
شیدایی چون مرغ دانایی است که خود را گرفتار قفس نمی کند.
-
- ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال (مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل باشدش)- حافظ
- مطرب آماده ی دردی است که خوش می نالد (مرغ عاشق طرب انگیز بود پایانش)-سعدی
- خواجه ز سفر عزم وطن کرد و لیکن(مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید)-خواجو کرمانی
همانندی ها: ۱- مرغی که از قفس پرید بر نمی گردد. ۲- مرغی که تخم طلایی می کرد؛ مرد.
-
- (مرگ برای ضعیف امر طبیعی است)هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد-ایرج میرزا
ابوالعلاء معّری چامه سرا و فیلسوف تازی گیاه خوار بوده است. سه روز در بستر بیماری بوده است. پزشک او برایش سوپ جوجه را روا داد (تجویز) می کند. پیش خدمت ابوالعلاء سوپ را آماده و
می آورد. ابوالعلاء همین که جوجه را می بیند به زبان تازی می گوید (شوربا برگردان) “ای جوجه! چون تو را ناتوان دیده اند خوردنت را روا دار کرده اند. چرا بچه شیر نشدی؟! من بی آلایشی درون خودم را با خوردن این جوجه تباه نمی کنم. ایرج میرزا این داستان را به نظم کشیده است.”
“قصه شنیدم که ابوالعلاء به همه عمر- لَحم(گوشت) نخورد و ذوات لحم نیازرد.
در مرض موت با اجازه ی دستور (وزیر) خادم او جوجه ها به محضر او برد
خواجه چو آن طیر (جوجه) کشته دید برابر- اشک تحیر(اندوه) ز هر دو دیده بیفشرد. گفت چرا ماکیان شدی؛ نشدی شیر- تا نتواند کست به خون کشد و خورد مرگ برای …”
-
- نشنیدی حدیث خواجه بلخ(مرگ بهتر که زندگانی تلخ؟)-سعدی
- (مرو به هند و برو با خدای خویش بساز)به هر کجا که رَوی آسمان همین رنگ است
در گذشته چامه سرایان برای پیداکردن جایگاه و دارایی کشور خود را رها و رهسپار هندوستان
می شده اند. دو، لت این بیت به گونه ی ارسال مثل در آمده است.
-
- (مروّت نباشد بر افتاده زور)برد مرغ دون (فرومایه) دانه از پیش مور-سعدی
مردانگی نیست به کسی که بر زمین اوفتاده است زور بگوییم. این مرغ فرومایه است که از مورچه دانه
می ستاند.
همانندی ها: ۱- کس نیاید به جنگ افتاده-سعدی. ۲- مردی نبود فتاده را پای زدن-پوریای ولی. ۳- چه نیکو گفت در پای شتر مور- که ای فربه مکن بر لاغران زور-سعدی
-
- زهزل(شوخی) و لاغ(مسخرگی) تو آزار خیزد(مزاج سرد آب رو بریزد)-ناصر خسرو
- مگو ناصح به عاشق پند شیرین (مزاج گرم را حلوا زیان است)-کاتبی شیرازی
- مترس از تهمت، کز راستکاری است-که(مزد راستکاری رستگاری بود)-امیرخسرو دهلوی
- (مزن بی تأمل به گفتار دم)نکو گو، وگر دیر گویی چه غم؟-سعدی
پختگی سخن به آنست که در ورای آن اندیشه،درنگ و نیک اندیشی و فرجام نگری باشد. آنگاه که سخنی نسنجیده از دهان بیرون پرید، دیگر نمی توان پیامدهای آنرا جمع کرد.
همانندی: اول اندیشه وانگهی گفتار.
-
- به گیلان در، چه خوش گفت آن نکوزن(مزن زن را؛ چو خواهی زد؛ نکو زن=بزن)-نظامی
شنیدنی است، نظامی گنجوی که نازکی سخنش در چگونگی شیدایی تلخ و شیرین،شیرین و فرهاد، خسرو و شیرین او زبانزد است چنین سروده و باز هم بیت هایی در زمینه ی بدگویی از زنان دارد. تنها نظامی نبوده که در نکوهش از زنان سروده است. چامه سرایان روشنفکری چون ملک الشعرای بهار نیز در روند گریز رضا شاه در برابر متفقین که بر حق بوده، به نا حق گوشه ای به زن می زند و می گوید:
“شاهی که بس به مردی خود افتخار کرد-همچون زنان ز هیبت دشمن فرار کرد”
و یا باز هم نظامی
“مزن زن را ولی چون برستیزد- چنانش زن که هرگز برنخیزد!! “
-
- (مزن فال بد کآورد حال بد)مبادا کسی او زند فال بد-نظامی
همانندی: ۱- زبان آید؛ زیان آید. ۲- آید فال چو باشی بد اندیش.
-
- (مست ار ادبی نمود هشیارش دادن)هشیار که بی ادب بود، مستش گیر-سیف الدین باخزری
- نابرده رنج گنج میسر نمی شود (مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد)-سعدی
در نشانه ۳۹ از سوره ی نجم داریم که “لیس الانسان الا ماسعی” (برای انسان بهره ای جز تلاش و کوشش او نیست)
That there is not for man except that (good) for which he strives
همانندی ها: ۱- هرکه رنجی دید گنجی شد پدید- هرکه جدی کرد در جدی رسید-مولوی. ۲- نیابد مراد آنکه جوینده نیست- که جویندگی عین پایندگی است. ۳- گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن- حافظ مقام عیش میسر نمی شود بی رنج-حافظ. ۴- No Pain no gain.
-
- سعی ناکرده در این راه به جایی نرسی(مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر)-حافظ
بدون کوشش و همت به جایگاهی نمی رسی، اگر خواهان پاداش خود هستی از استاد فرمانبرداری کن.
همانندی: شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد- که چند سال به جان خدمت شعیب کند. حافظ
شعیب پیامبر، پدر همسر حضرت موسی(ع) و سخنوری توانا بوده است.
شبان وادی ایمن کنایه از حضرت موسی(ع) است که در بیابانی در جانب راست کوه طور به شبانی
می پرداخته و پس از رسیدن به جایگاه رسالت، گوسفندان شعیب پدر زن خود را شبانی می کرده است.
-
- لئیم زاده (فرومایه) چو مُنعم (توانگر) شود از او بگریز که(مستراح چو پر گشت گَنده تر گردد)- ابن یمین
- (مست گوید همه بیهوده سخن)سخن مست تو بر مست مگیر-ابن یمین
همانندی: به قول مردم مست اعتبار نتوان کرد.
-
- (مستمع چون نیست خاموشی به است)نکته از نا اهل اگر پوشی به است-مولوی
همانندی: چون گوش هوش نباشد چه سود حُسن مقال-سعدی
-
- (مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق(کار)آورد)غنچه ی خاموش بلبل را به گفتار آورد-صائب
همانندی: مستمع چون تشنه و جوینده شد- واعظ ار مرده بود گوینده شد- مولوی
-
- جهان خرمن بسی داند چنین سوخت مُشعبد(شعبده باز)را نباید بازی آموخت-نظامی
- (مشمار عدوی خویش را خُرد)خار از ره خود چنین توان بُرد-نظامی
- (مشورت ادراک و هشیاری دهد)عقل ها، را عقل ها یاری دهد-مولوی
- مبادا که در دهر دیر ایستی (مصیبت بود پیری و نیستی)-فردوسی
نیستی به معنای نابودی در برابر هستی و وجود است.
-
- مرد بد اصل هست بد کردار(مَطَلب بوی نافه ی مردار)-مکتبی
بد اصل = بد گوهر و بد نژاد.
-
- گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود(معشوق خوب روی چه محتاج زیور است)-سعدی
عنبرینه: مشکی و سیاه و یا خوش بوی چون عنبر.
-
- (معنی قرآن ز قرآن پرس و بس)وز کسی کاتش ز دست اندر هوس-مولوی
قرآن را باید با یاری قرآن و نیز کسی که بر هوس خود آتش زده است دریافت.
- «برنوشتی بر مصاریع گمشده ی رایج»- بخش شصت و پنجم
-
- (معیار دوستان دغل روز حاجت است)-قرضی به رسم تجربه از دوستان بخواه-صائب
دغل: فریبنده. حاجت: نیاز
-
- (مقدار هر درخت پدید آید از ثمر)-معیار(سنجه)هر وجود عیان گردد از صفات-قاآنی.
- مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو(مقصود تویی کعبه و بتخانه تویی)-خیالی بخارایی/شیخ بهایی
- بدان خود را میان انجمن جای(مکش بیش از گلیم خویشتن پای)-ناصر خسرو
همانندی: مجو بالاتر از دوران خود جای- مکش بیش از گلیم خویشتن پای
-
- مجوی آن چت آرد سرانجام بیم(مکش پای از اندازه بیش از گلیم)-اسدی
- (مکن بد اگر بدنخواهی به خویش)نکو باش تا نیکی آیدت پیش-بهمن نامه
- چو می خواهی که یابی روی درمان(مکن درد از طبیب خویش پنهان)-نظامی
همانندی: درد از طبیبان نشاید نهفت
-
- (مکن وعده وگر کردی،وفا کن)طریق بی وفایی را رها کن- جامی
- (مگردان سر از بند آموزگار)بنه دل به هر چ آورد روزگار-نظامی
- تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش(مگس جایی نخواهد رفت جز دکان حلوایی)-سعدی
- بنده ی خویشتنم خوان که به شاهی برسم(مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است)-زین العابدین بروجردی
- دل من نه مرد آن است که با غمش برآید(مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی!)-سعدی
- (مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز)که زن رازت بگوید جمله سر باز-عطار
سرباز= روشن، بدون پرده، فاش.
-
- (مگو پوچ تا نشنوی حرف پوچ)که خمیازه، خمیازه می آورد-صائب
صائب می گوید برپایه زبانزد شناخته شده “خمیازه، خمیازه می آورد” سخن پوچ گفتن نیز سخن پوچ شنیدن را به دنبال خواهد داشت.
-
- (مگوی آنچه طاقت نداری شنود)که جو کشته گندم نخواهی درود- سعدی
همانندی: چو دشنام گویی ثنا نشنوی-سعدی. ناشایسته گو ناشایسته شنود.
-
- فصاحت(زبان آوری) می فروشی بی ملاحت(نمکین بودن)؟(ملاحت باید اول؛ پس فصاحت)-عطار
- از تنم چون جان و دل بردی چه اندیشم ز مرگ (مُلک ویران گشته را اندیشه ی تاراج نیست)-کاتبی نیشابوری
- کسی محنت کشی نشنیده چون من(من اینجا یک تن و یک شهر دشمن)(؟)
- زین نادره (بی مانند)تر کجا (کرا)بود هرگز حال(من تشنه و پیش من روان آب زلال)-مولوی
- هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای؟ (من در میان جمع و دلم جای دیگر است)-سعدی
- گر من ز می مغانه مستم، مستم ور کافر و گبر و بت پرستم هستم.
هر طایفه ای به من گمانی دارند(من ز آنِ خودم هر آنچه هستم،هستم)-خیام
مغانه: آنچه که در پیوستگ با مغان، روش و آیین آتش پرستان است.
نجم الدین رازی نیز همین درون مایه خیام را دارد.
گه هشیارم زیاده گاهی مستم- گاهی چو فلک بلند و گاهی پستم
گه مؤمن کعبه ام گهی کافر دیر- من ز آن خودم چنان که هستم، هستم.
-
- (من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه)صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه-مولوی
- چرخ بر هم زنم اگر غیر مرادم گردد(من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک)-حافظ
- کس نیست که پنهان نظری بر تو ندارد(من نیز بر آنم که همه خلق برآنند)-سعدی
- برو سودای بیهوده مپیمای(منِه بیرون ز حد خویشتن پای)-عطار
سودای بیهوده پیمودن= اندیشه بیهوده نمودن
-
- آن نشنیدی که فلاطون چه گفت؟ (مور همان به که نباشد پرش)-سعدی
فلاطون کوتاه شده افلاطون: فرزانه نامبردار یونانی. آیا این به گوشت نرسیده است که افلاطون گفته؛ مورچه را نیک اندیشی آنست که پَر نباشد تا از ناگوار ایمن بماند؟
-
- به رغم دشمنم ای دوست سایه ای به سر افکن که(موش کور نخواهد که آفتاب برآید)-سعدی
به رغم(علی رغم): به ناخواست.
-
- عدل تو قندیل (چرخ آویز) شب افروز توست(مونس فردای تو امروز توست)-نظامی
- بی ریاضت نتوان شهره ی آفاق شد(مَه چو لاغر شود انگشت نما می گردد)-صائب
ریاضت: ورزیدن، رنج کشیدن، کوشش. شُهره: زبانزد به نیکی و یا بدی، آفاق: جمع اُفق=گیتی.
انگشت نما: نشان دادن کسی به یکدیگر. کنایه از کسی که به بدی بنام است.
-
- چون عشق بود به دل صواب است(مَه در شب تیره آفتاب است)-امیر خسرو دهلوی
همانندی: چراغ موشی؛ به از خاموشی.
-
- (مِهر ابله مهر خرس آمد یقین) کین او مهر است و مهر اوست کین-مولوی
- اوحدی! از جور آن نامهربانت ناله چیست؟(مهربانان زخم خوردند و نخروشیده اند)-اوحدی
همانندی ها: ۱- حاشا که من از جور و جفای تو بنالم-سعدی
۲- بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا(آفرین)گفتم-اوحدی
-
- (مه فشاند نور و سگ عوعو کند)هرکسی بر طینت خود می تند-مولوی
- (میاسای ز آموختن یک زمان)ز دانش میفکن دل اندر گمان-فردوسی
از یاد گرفتن آنی آسوده مباش و برای به دست آوری دانش دمی آسوده نباش و در این راستا آنی گمان به خود راه مده.
-
- (می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن)ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن-همای اصفهانی
- (می دهد ظاهر هرکس خبر از باطن او)رتبه ی پیرهن آری ز قبا معلوم است-سلیم
همانندی: ز سیما می توان دریافت در دل هرچه باشد-صائب
-
- سکه بر زر می زنم تا صاحبم پیدا شود(می کنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شود)
- مردمان سوی مردمی یازند(روی می آورند)(میل دونان به سوی دون باشد)-کمال اسماعیل
- وقت پیری آمد آن سیب زنخدانم (چانه)به دست(میوه ام داد آسمان وقتی که دندانم گرفت؟؟)
همانندی:کام بخش های گردون نیست جز داد و ستد- تا لبِ نانی عطا فرمود دندانم گرفت- کلیم کاشانی
واج “ن“
-
- (ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد)زین روی تو را گویم کآزاده ی نابی- فرخی سیستانی
- (نابرده رنج، گنج میسر نمی شود)مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد-سعدی
پاسکال، سرچشمه ی همه ی تباهی های اندیشه ای و فراخویی را در بی کاری می داند او هر کشوری را که بخواهد این کمبود بزرگ همبودین را بزداید باید مردم را وادار به کار کند تا آن آرامش ژرف روانی را که شمار اندکی از آن آگاهند در وجود همه پابرجا شود. بی کاری بستری در خور برای انجام
لغزش ها و گژدیسی ها به شمار می آید.
همانندی ها: ۱- تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی-سعدی. ۲- نیابد کسی گنج نابرده رنج – فردوسی.
۳- مرد چون رنج برد؛ گنج برد-سنایی. ۴- گنج خواهی طلب رنجی ببر-سعدی. ۵- زیر رنج اندرون دوصد گنج است-سنایی. ۶- ببرد گنج هرکه رنج برد-نظامی. ۷- رنج سخت کلید راحت است. ۸- رنج امروزین آسودن فردایین باشد و آسودن امروز رنج فردایین- قابوس نامه. ۹- گل مپندار که بی زحمت خاری باشد-اوحدی. ۱۰- فلک مملکت کی دهد رایگانی؟-معزّی. ۱۱- کسی را سزد گنج کاو دیده رنج- فردوسی. ۱۲- گنج بی رنج ندیدست کسی-جامی. ۱۳- نشاید یافت بی رنج از جهان گنج-اسعد گرگانی. ۱۴- گهر چگونه توان یافت جز به کان کندن؟-خاقانی. ۱۵- به جان کندن آید برون زر ز سنگ-ادیب پیشاوری.
-
- عذرهای دگرم هست و بگویم زین پیش(ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود)-معزّی
- ای پادشاه، سایه ز درویش وامگیر(ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است)-سعدی
- فریاد مؤذن بشنو تا دانی(ناخوانده به خانه ی خدا نتوان رفت)-سلیم
همانندی ها: ۱- تات (تا تورا) نخوانند؛ مرو از هیچ در. ۲- تات نخوانند همی باش لنگ. ۳- هرکه ناخوانده در آید، خجل آید بیرون- صائب. ۴- آنجا رو که بخوانند، نه آنجا که برانند. ۵- ناخوانده بر یار شوی؛ خوار شوی.
-
- طوفان به چشم نگر زین و آن مپرس(نا دیده اعتبار نباشد شنفته را)-قاآنی
همانندی: شنیدن کی بود مانند دیدن.
-
- (نارِ خندان، باغ را خندان کند)صحبت نیکانت از نیکان کند-مولوی
در لت دوم، “صحبت مردانت، از مردان کند” نیز دیده شده است.
هم چنان که باز شدن گل انار، انگیزه زیبایی باغ می شود، هم نشینی با مردان بزرگ و فرزانه انگیزه شادمانی و فرحناکی روان انسان می گردد.
-
- (ناز بر آن کن که گرفتار توست)پیش کسی رو که خریدار توست-ایرج میرزا
سعدی نیز گفته است: “ناز بر آن کن که خریدار توست”
-
- (ناز کم کن که نکویی به کسی دیر نماند)حیف(زشت)باشد که نکویی برود ناز بماند-امیر خسرو دهلوی
همانندی: ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت-حافظ
-
- نظر پاک این چنین بیند(نازنین جمله؛ نازنین بیند)-سنایی
- (ناکرده گناه در جهان کیست بگو)و آن کس که گنه نکرده چون زیست بگو- خیام
- شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی(ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس)-سعدی
چگونه می توان از آهن بد تیغ خوب ساخت؟ (یعنی نمی توان ساخت- زیرا “چون” قید پرسش و مجازاً گویای نفی است)
ای دانشمند فرزانه، نا مردم با پرورش و کوشش؛ مردم نشود و پی نیکان نگیرد.
سعدی سرشت ناپاک را در خور پرورش نمی داند.
-
- آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک (زیرا که)(ناگفته بسی بود از گفته ی رسوا)-ناصرخسرو
- (ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد)از جهان غیر از الم(اندوه)چیزی نبود
- گفتن نیکو به نیکویی نه چون نیکو بود (نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی)-فندرسکی
- از بدان نیکویی نیاموزی(ناید(نکند) از گرگ پوستین دوزی)-سعدی
از بدکاران جز بدی نتوان آموخت، چنانکه از گرگ که کارش درندگی است پوستین دوزی بر نمی آید.
-
- بودم ز تو دل شکسته از روز نخست(ناید ز دل شکسته پیمان درست)-ابوالفرج رونی
- نباشم زین پس من با تو همراز(نباشد آب و آتش را به هم ساز)-اسعد گرگانی
- تو که کردی مرا آلوده در خون(نباشد رنگ، بالای سیاهی)-بابا طاهر
- (نباشد ما را بچّه بجز مار) نیارد شاخ بد جز تخم بد بار-اسعد گرگانی
- کرا پیوند گیرد آشنایی (نباشد هیچ دردی چون جدایی)-اسعد گرگانی
- (نباید بستن اندر چیز و کس دل)که دل برداشتن کاریست مشکل-سعدی
دل بر داشتن مسندالیه است؛ کاریست مشکل، مسند و است رابطه است. مشکل؛ اسم فاعل از اِشکال؛ مصدر باب افعال و در اینجا صفت کار است. معنی بیت این است که نباید به دارایی و یا کسی