«برنوشتی بر مصاریع گمشده ی رایج»- بخش شصت و سوم

به گونه ی “ما همه شیریم شیران علم” که تصحیفی (دگرگونی یک واژه با کم یا زیاد کردن نقطه های آن) است از لت اول بیت بالا.

مولانا با این تمثیل می خواهد بگوید که ما آدمیان نما زنده و جانداریم ولی براستی این گونه نیست و آنکه به ما فروزه بودن و جنبش می دهد، خدایی است که با چشم نمایان دیده نمی شود. “باد ما” و “بود ما” یعنی همه چیز خواه از ابر خویشی و احساس ما و وجود ما، همه داده توست. ما انسان ها نمایی سهمناک ولی درونی ترسو داریم.

هفت وادی عشق مورد نگرش عطار: خواستن و آرزو کردن، عشق و شیدایی، شناخت، بی نیازی، یگانگی، شگفتی، نداری و نیستی (برگرفته از منطق الطیر عطار نیشابوری)

(خم به معنای: پیچ و تاب و گره است و مه نو همان هلال ماه است.)

همانندی: “مرغی را که در هواست به سیخ نتوان کشید”

مولوی می خواهد بگوید سرنوشت نفس دوم (انفاس جزیی آدمیان) را نفس اول(روح کلی عالم) تعیین می کند. نفس اول مانند فرمانی است که به دهان، حلق و دندان داده می شود تا غذا جویده و به سمت معده روانه شود و نفس دوم را می توان به نیروی به کار افتاده ای همانند دانست که غذا را برای ربایش به سوی روده ها می فرستد. امّا چند زبانزد برای عقل: ۱-“برو عقلت را عوض کن” یعنی هیچ نمی دانی، در جایی به کار گفته می رود که کسی در زمینه ای چیزی ندارد امّا در مورد آن گفتار می کند.

گاهی نیز گفته می شود برو عقلت را آب بکش. ۲- “خدایا آنکه را عقل دادی چه ندادی و آنرا که عقل ندادی چه دادی-خواجه عبدالله انصاری”. ۳- عقل آدمیزاده از پشت سرش می آید (روستایی را عقل از پس می رسد). در مورد کسی گفته می شود که کسی پس از چندین لغزش و ندانم کاری تازه پی می برد که لغزش داشته است. ۴- عقل از سر کسی پریدن؛ یعنی خرد خود را از دست دادن و حالت دیوانگی پیدا کردن. ۵- عقل جن دارد یعنی کسی که بسیار تیزهوش است. ۶- عقل جن هم به این کار نمی رسد در مورد کسی گفته می شود که گره بزرگی را می گشاید و مردم او را می ستایند. ۷- عقل خودت این باشه وای به عقل بچه هات. یعنی خیلی نادانی. ۸- عقل کسی پارسنگ بردن به شوخی یعنی دیوانه است. (یا عقلش تا ظهر است) و یا (عقلش گِرد است). ۹- عقل کسی را دزدیدن کنایه از فریفتن کسی است.
۱۰- عقل که به چهل روز نیامد به چهل سال هم نمی آید. ۱۱- عقل که نیست جان در عذاب است.
۱۲- عقل و مدفوعش یکی شده یعنی سرگردان مانده است. ۱۳- همه کس را عقل خود به کمال نماید و فرزند خویش به جمال- سعدی. ۱۴- عقل هر چیز بهتر از آدمیزاد است به کسی گفته می شود که موردی را خوب بفهمد ولی دیگران طرف مقابلش به خوبی در نیافته باشد(البته به فکاهه)

من، برای زنده ماندن به یار و همدم نیاز دارم؛ همچنانکه ماهی برای زنده بودن به آب نیاز دارد.

همانندی ها: ۱- دل بمیرد به وقت بی پولی.۲- وای بر آن کاو درم ندارد و دینار (لامعی). ۳- درد مفلسی درمان ندارد.

همانندی ها: ۱- اندر جهان به از خرد آموزگار نیست. ۲- خرد، خود یکی خلقت ایزدی است. ۳- رهاند خرد، مرد را از بلا. ۴- نبود هیچ طفل بِخرد،خُرد؛ همه داری اگر خرد داری.

همانندی: می بخور منبر بسوزان، مرد آزاری مکن.

همانندی: خریدار دُر گرچه باشد بسی-سفالینه را هم ستاند کسی-امیر خسرو دهلوی

همانندی ها: ۱- عاشقان حال عاشقان دانند(شاه نعمت الله ولی). ۲- پریشان داند احوال پریشان.۳- پریشانان نکو دانند احوال پریشانان (طبیب اصفهانی).۴-شب فرا که داند که تا سحر چند است- مگر کسی که به زندان عشق در بند است(سعدی).۵- منم بیمار و نالان، تو درستی-ندانی چیست در من درد و، سستی(ویس و رامین).۶-  تو را بر درد من رحمت نیاید-رفیق من یکی همدرد باید(سعدی)

محتسب: گمارده رسیدگی به اجرای دستورهای کیشی (فرمان کارهای نیک و بازداری از ناشایست ها)است. حافظ از محتسب نهراسید و او را به بازی نمی گیرد.(آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم-محتسب نیز در این عیش نهانی دانست)

محتسب از دیدگاه حافظ، خود آشکارا و پنهان انجام دهنده ی هر کار زشت و تبه کاریست(صوفی به کنج با پای خُم نشست- تا دید محتسب که سبو می کشد به دوش) یعنی پشمینه پوش ریاکاری که از بیم، پرهیزکاری پیشه کرده و در صومعه کمین گرفته بود همینکه محتسب سبو به دوش گرفته را دید، ترسش ریخت و از صومعه گریخت و به خرافات پیوست و در پای خم نشست.

هم ارز با “چار دیواری؛ اختیاری” سعدی می گوید که هرکس را پوشش پرهیزگاران دیدی او را پرهیزگار و نکوکار شمار هرچند که از درون وی آگاه نباشی. چه؛ پاسبان کیش و آیین (محتسب) را به درون خانه کسان کار نیست و هرگز به جستجوی زشت کاری پنهان نمی پردازد.

اگر کیش شناس و داور آئین با ما همنشین شود به دست افشانی و پایکوبی خواهد پرداخت؛ چه، اگر بازدارنده بازداشته ها خود، می بنوشد دستاویز و بهانه ی مستان را می پذیرد و به گناه می خوارگی بازخواست نمی کند.

مُحرم: کسی است که جامه ی اِحرام (دو تکه جامه ی نادوخته که در روزهای حج یکی را به کمر می بندند و دیگری را بر دوش می اندازند)بر تن دارد. مُجرم: بزهکار، تبه کار.

همانندی ها: ۱-با یک نقطه، زبان؛ زیان است(ایرج میرزا). ۲- یک نقطه بگذری زحمت است،یک نقطه برداری رحمت است.۳- از بهشت، آدم به یک تقصیر(کوتاهی،گناه،جرم) بیرون می رود- صائب

یعنی یادآوری این جستار انگیزه ی افسردگی من شد.

فرات جویبار بزرگی است که به دجله پیوسته و هر دو یک رودخانه می شوند. به معنای دریا و آب خوشگوار نیز می باشد.

صنم در غزلستان: برای نمونه

  1. بیا که وقت شناسان دوکون بفروشند- به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی-حافظ
  2. چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی- تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد-سعدی
  3. ز آن پیشتر ای صنم در رهگذری- خاک من و تو کوزه کند کوزه گری-خیام
  4. بروید ای حریفان بکشید یار ما را- به من آورید آخر صنم گریز پا را- مولوی
  5. خم آورده از بار شاخ سمن (گل سه برگ)- صنم گشته پالیز(بوستان) و گلبن شمن(بت پرست)- فردوسی

حضرت علی(ع) فرموده اند از دگرگونی روزگار همین بس که دولتمردان به بدبختی دچار آیند و سیه روزان به دولت رسند.

مولانا می گوید حرف هایی که من می زنم به اندازه دریافت توست و دریافت کامل رسا و موشکافی رازهای نهفته در این گفته ها کار هرکسی نیست و خود مولانا نیز چنین کسی را نیافته است.

همانندی ها: ۱- شوخی شوخی، آخرش جنگ می شود. ۲- حرف، حرف می آرد؛ گفتاری بد، گفتاری بد را سبب شود. ۳- دشمنی، دشمنی آرد، عداوت، تولید عداوت کند.۴- مستی می آرد مستی.

پادشاهی و نگاهبانی گیتی به کار تو نمی آید و مرگ تو بر زندگانیت که مایه ی رنج مردم است برتری دارد تا مردم از آزار تو برهند.

همانندی ها: ملامت گو چه در یابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا، خصوص اسرار پنهانی- حافظ

هرکه با شاهد گلروی به خلوت بنشست- نتواند ز سر راه ملامت برخاست-سعدی

ملامت را سپر سازیم بر خویش- ملامت عشق را تاج است بر سر-(؟)

بی خودی در عشقبازی باد و رسوایی مباد- درد بادا و ملامت، ناشکیبایی مباد-فغانی شیرازی

نسازد عشق را کنج سلامت- خوشا رسوایی و کوی ملامت- جامی

تو سلامت گزین که نام دلم- از ملامت به هر زبان افتاد- خاقانی

مغبون کسی است که در داد و ستد فریب خورد و زیان دیده است.

نشاندن: کسی را وادار به نشستن کردن است.

شیون: گریه و زاری (برای مردگان) اگر مردی بدون اینکه از ویژگی های مردی برخوردار بوده و تن به زناشویی دهد، سرانجام به جدایی می کشد.

همانندی ها: ۱- غیرت مردی نداری؛ زن مخواه. ۲- تو را که دست بلرزد گُهر چه دانی سُفت-سعدی (سفتن: ساییدن، سوراخ کردن و سوراخ شدن است و “دُر سفتن” کنایه از سخن نغز گفتن است. چنانکه حضرت حافظ فرماید:

سخن گفتن و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ- که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا

عِقد (گردن بند) ثریا چند ستاره ی درخشان است و برپا دارنده گردن بندی به نام پروین است.

کمتر از ذره نه ای، پست مشو، مهر بورز- تا، به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان…

هرکس که پیمان شکنی کند انسان ارزشمندی نیست؛ زن و مرد نیز ندارد.

روزی:خورک روزانه است. (اگر دانش به روزی بر فزودی-زنادان تنگ تر روزی نبودی)-سعدی

چینه: آنچه از دانه و جز آن که مرغ با منقار خود از زمین برچیند. هم چنین هر لایه از دیوار گلی. هر لایه از زمین که وابسته به یک چرخه در دانش زمین شناسی باشد.چی: کوتاه شده چیز است.

شیدایی بدون جسم است و خود را گرفتار جسم نمی کند.

شیدایی چون مرغ دانایی است که خود را گرفتار قفس نمی کند.

همانندی ها: ۱- مرغی که از قفس پرید بر نمی گردد. ۲- مرغی که تخم طلایی می کرد؛ مرد.

ابوالعلاء معّری چامه سرا و فیلسوف تازی گیاه خوار بوده است. سه روز در بستر بیماری بوده است. پزشک او برایش سوپ جوجه را روا داد (تجویز) می کند. پیش خدمت ابوالعلاء سوپ را آماده و
می آورد. ابوالعلاء همین که جوجه را می بیند به زبان تازی می گوید (شوربا برگردان) “ای جوجه! چون تو را ناتوان دیده اند خوردنت را روا دار کرده اند. چرا بچه شیر نشدی؟! من بی آلایشی درون خودم را با خوردن این جوجه تباه نمی کنم. ایرج میرزا این داستان را به نظم کشیده است.”

“قصه شنیدم که ابوالعلاء به همه عمر- لَحم(گوشت) نخورد و ذوات لحم نیازرد.

در مرض موت با اجازه ی دستور (وزیر) خادم او جوجه ها به محضر او برد

خواجه چو آن طیر (جوجه) کشته دید برابر- اشک تحیر(اندوه) ز هر دو دیده بیفشرد. گفت چرا ماکیان شدی؛ نشدی شیر- تا نتواند کست به خون کشد و خورد مرگ برای …”

در گذشته چامه سرایان برای پیداکردن جایگاه و دارایی کشور خود را رها و رهسپار هندوستان
می شده اند. دو، لت این بیت به گونه ی ارسال مثل در آمده است.

مردانگی نیست به کسی که بر زمین اوفتاده است زور بگوییم. این مرغ فرومایه است که از مورچه دانه
می ستاند.

همانندی ها: ۱- کس نیاید به جنگ افتاده-سعدی. ۲- مردی نبود فتاده را پای زدن-پوریای ولی. ۳- چه نیکو گفت در پای شتر مور- که ای فربه مکن بر لاغران زور-سعدی

پختگی سخن به آنست که در ورای آن اندیشه،درنگ و نیک اندیشی و فرجام نگری باشد. آنگاه که سخنی نسنجیده از دهان بیرون پرید، دیگر نمی توان پیامدهای آنرا جمع کرد.

همانندی: اول اندیشه وانگهی گفتار.

شنیدنی است، نظامی گنجوی که نازکی سخنش در چگونگی شیدایی تلخ و شیرین،شیرین و فرهاد، خسرو و شیرین او زبانزد است چنین سروده و باز هم بیت هایی در زمینه ی بدگویی از زنان دارد. تنها نظامی نبوده که در نکوهش از زنان سروده است. چامه سرایان روشنفکری چون ملک الشعرای بهار نیز در روند گریز رضا شاه در برابر متفقین که بر حق بوده، به نا حق گوشه ای به زن می زند و می گوید:

“شاهی که بس به مردی خود افتخار کرد-همچون زنان ز هیبت دشمن فرار کرد”

و یا باز هم نظامی

“مزن زن را ولی چون برستیزد- چنانش زن که هرگز برنخیزد!! “

همانندی: ۱- زبان آید؛ زیان آید. ۲- آید فال چو باشی بد اندیش.

در نشانه ۳۹ از سوره ی نجم داریم که “لیس الانسان الا ماسعی” (برای انسان بهره ای جز تلاش و کوشش او نیست)

That there is not for man except that (good) for which he strives

همانندی ها: ۱- هرکه رنجی دید گنجی شد پدید- هرکه جدی کرد در جدی رسید-مولوی. ۲- نیابد مراد آنکه جوینده نیست- که جویندگی عین پایندگی است. ۳- گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن- حافظ مقام عیش میسر نمی شود بی رنج-حافظ. ۴- No Pain no gain.

بدون کوشش و همت به جایگاهی نمی رسی، اگر خواهان پاداش خود هستی از استاد فرمانبرداری کن.

همانندی: شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد- که چند سال به جان خدمت شعیب کند. حافظ

شعیب پیامبر، پدر همسر حضرت موسی(ع) و سخنوری توانا بوده است.

شبان وادی ایمن کنایه از حضرت موسی(ع) است که در بیابانی در جانب راست کوه طور به شبانی
می پرداخته و پس از رسیدن به جایگاه رسالت، گوسفندان شعیب پدر زن خود را شبانی می کرده است.

همانندی: به قول مردم مست اعتبار نتوان کرد.

همانندی: چون گوش هوش نباشد چه سود حُسن مقال-سعدی

همانندی: مستمع چون تشنه و جوینده شد- واعظ ار مرده بود گوینده شد- مولوی

نیستی به معنای نابودی در برابر هستی و وجود است.

بد اصل = بد گوهر و بد نژاد.

عنبرینه: مشکی و سیاه و یا خوش بوی چون عنبر.

قرآن را باید با یاری قرآن و نیز کسی که بر هوس خود آتش زده است دریافت.

دغل: فریبنده. حاجت: نیاز

همانندی: مجو بالاتر از دوران خود جای- مکش بیش از گلیم خویشتن پای

همانندی: درد از طبیبان نشاید نهفت

سرباز= روشن، بدون پرده، فاش.

صائب می گوید برپایه زبانزد شناخته شده “خمیازه، خمیازه می آورد” سخن پوچ گفتن نیز سخن پوچ شنیدن را به دنبال خواهد داشت.

همانندی: چو دشنام گویی ثنا نشنوی-سعدی. ناشایسته گو ناشایسته شنود.

هر طایفه ای به من گمانی دارند(من ز آنِ خودم هر آنچه هستم،هستم)-خیام

مغانه: آنچه که در پیوستگ با مغان، روش و آیین آتش پرستان است.

نجم الدین رازی نیز همین درون مایه خیام را دارد.

گه هشیارم زیاده گاهی مستم- گاهی چو فلک بلند و گاهی پستم

گه مؤمن کعبه ام گهی کافر دیر- من ز آن خودم چنان که هستم، هستم.

سودای بیهوده پیمودن= اندیشه بیهوده نمودن

فلاطون کوتاه شده افلاطون: فرزانه نامبردار یونانی. آیا این به گوشت نرسیده است که افلاطون گفته؛ مورچه را نیک اندیشی آنست که پَر نباشد تا از ناگوار ایمن بماند؟

به رغم(علی رغم): به ناخواست.

ریاضت: ورزیدن، رنج کشیدن، کوشش. شُهره:  زبانزد به نیکی و یا بدی، آفاق: جمع اُفق=گیتی.

انگشت نما: نشان دادن کسی به یکدیگر. کنایه از کسی که به بدی بنام است.

همانندی: چراغ موشی؛ به از خاموشی.

همانندی ها:         ۱- حاشا که من از جور و جفای تو بنالم-سعدی

۲- بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا(آفرین)گفتم-اوحدی

از یاد گرفتن آنی آسوده مباش و برای به دست آوری دانش دمی آسوده نباش و در این راستا آنی گمان به خود راه مده.

همانندی: ز سیما می توان دریافت در دل هرچه باشد-صائب

همانندی:کام بخش های گردون نیست جز داد و ستد- تا لبِ نانی عطا فرمود دندانم گرفت- کلیم کاشانی

واج “ن

پاسکال، سرچشمه ی همه ی تباهی های اندیشه ای و فراخویی را در بی کاری می داند او هر کشوری را که بخواهد این کمبود بزرگ همبودین را بزداید باید مردم را وادار به کار کند تا آن آرامش ژرف روانی را که شمار اندکی از آن آگاهند در وجود همه پابرجا شود. بی کاری بستری در خور برای انجام
لغزش ها و گژدیسی ها به شمار می آید.

همانندی ها: ۱- تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی-سعدی. ۲- نیابد کسی گنج نابرده رنج – فردوسی.
۳- مرد چون رنج برد؛ گنج برد-سنایی. ۴- گنج خواهی طلب رنجی ببر-سعدی. ۵- زیر رنج اندرون دوصد گنج است-سنایی. ۶- ببرد گنج هرکه رنج برد-نظامی. ۷- رنج سخت کلید راحت است. ۸- رنج امروزین آسودن فردایین باشد و آسودن امروز رنج فردایین- قابوس نامه. ۹- گل مپندار که بی زحمت خاری باشد-اوحدی. ۱۰- فلک مملکت کی دهد رایگانی؟-معزّی. ۱۱- کسی را سزد گنج کاو دیده رنج- فردوسی. ۱۲- گنج بی رنج ندیدست کسی-جامی. ۱۳- نشاید یافت بی رنج از جهان گنج-اسعد گرگانی. ۱۴- گهر چگونه توان یافت جز به کان کندن؟-خاقانی. ۱۵- به جان کندن آید برون زر ز سنگ-ادیب پیشاوری.

همانندی ها: ۱- تات (تا تورا) نخوانند؛ مرو از هیچ در. ۲- تات نخوانند همی باش لنگ. ۳- هرکه ناخوانده در آید، خجل آید بیرون- صائب. ۴- آنجا رو که بخوانند، نه آنجا که برانند. ۵- ناخوانده بر یار شوی؛ خوار شوی.

همانندی: شنیدن کی بود مانند دیدن.

در لت دوم، “صحبت مردانت، از مردان کند” نیز دیده شده است.

هم چنان که باز شدن گل انار، انگیزه زیبایی باغ می شود، هم نشینی با مردان بزرگ و فرزانه انگیزه شادمانی و فرحناکی روان انسان می گردد.

سعدی نیز گفته است: “ناز بر آن کن که خریدار توست”

همانندی: ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت-حافظ

چگونه می توان از آهن بد تیغ خوب ساخت؟ (یعنی نمی توان ساخت- زیرا “چون” قید پرسش و مجازاً گویای نفی است)

ای دانشمند فرزانه، نا مردم با پرورش و کوشش؛ مردم نشود و پی نیکان نگیرد.

سعدی سرشت ناپاک را در خور پرورش نمی داند.

از بدکاران جز بدی نتوان آموخت، چنانکه از گرگ که کارش درندگی است پوستین دوزی بر نمی آید.

دل بر داشتن مسندالیه است؛ کاریست مشکل، مسند و است رابطه است. مشکل؛ اسم فاعل از اِشکال؛ مصدر باب افعال و در اینجا صفت کار است. معنی بیت این است که نباید به دارایی و یا کسی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *