«برنوشتی بر مصاریع گمشده ی رایج»- بخش شصت و چهارم

 

  1. باد، باران آورد بازیچه جنگ (مرد، مهمان آورد؛ نامرد ننگ)-نظامی

همانندی ها: ۱- شوخی شوخی، آخرش جنگ می شود. ۲- حرف، حرف می آرد؛ گفتاری بد، گفتاری بد را سبب شود. ۳- دشمنی، دشمنی آرد، عداوت، تولید عداوت کند.۴- مستی می آرد مستی.

  1. دل بی علم، چشم بی نور است(مرد نادان ز مردمی دور است)-اوحدی
  2. دوست نباید ز دوست در گله باشد(مرد نباید که تنگ حوصله باشد)-فروغی بسطامی
  3. به چه کار آیدت جهانداری (مردنت به که مردم آزاری)-سعدی

پادشاهی و نگاهبانی گیتی به کار تو نمی آید و مرگ تو بر زندگانیت که مایه ی رنج مردم است برتری دارد تا مردم از آزار تو برهند.

  1. سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز(مرده آن است که نامش به نکویی نبرند)-سعدی
  2. از ملامت چه غم خورد سعدی (مرده از نیشتر مترسانش)-سعدی

همانندی ها: ملامت گو چه در یابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا، خصوص اسرار پنهانی- حافظ

هرکه با شاهد گلروی به خلوت بنشست- نتواند ز سر راه ملامت برخاست-سعدی

ملامت را سپر سازیم بر خویش- ملامت عشق را تاج است بر سر-(؟)

بی خودی در عشقبازی باد و رسوایی مباد- درد بادا و ملامت، ناشکیبایی مباد-فغانی شیرازی

نسازد عشق را کنج سلامت- خوشا رسوایی و کوی ملامت- جامی

تو سلامت گزین که نام دلم- از ملامت به هر زبان افتاد- خاقانی

  1. ستد و داد را مباش زبون(مرده بهتر که زنده و مغبون)-سنایی

مغبون کسی است که در داد و ستد فریب خورد و زیان دیده است.

  1. (مرده هرچند عزیز است نگه نتوان داشت)دل چو افسرده شد، از سینه برون باید کرد- میرزا نظام شیرازی (نظام دستغیب)
  2. گرت از دست برآید دهنی شیرین کن(مردی آن نیست که مُشتی بزنی بر دهنی)-سعدی
  3. (مردیت بیازمای و آنگه زن کن)دختر منشان به خانه و شیون کن-سعدی

نشاندن: کسی را وادار به نشستن کردن است.

شیون: گریه و زاری (برای مردگان) اگر مردی بدون اینکه از ویژگی های مردی برخوردار بوده و تن به زناشویی دهد، سرانجام به جدایی می کشد.

همانندی ها: ۱- غیرت مردی نداری؛ زن مخواه. ۲- تو را که دست بلرزد گُهر چه دانی سُفت-سعدی (سفتن: ساییدن، سوراخ کردن و سوراخ شدن است و “دُر سفتن” کنایه از سخن نغز گفتن است. چنانکه حضرت حافظ فرماید:

سخن گفتن و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ- که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا

عِقد (گردن بند) ثریا چند ستاره ی درخشان است و برپا دارنده گردن بندی به نام پروین است.

  1. (مرد یزدان گر نباشی، جفت اهریمن مباش)گِرد پاکی گر نگردی گِرد خاکی هم مگرد-سنایی. حافظ از بیت بالا بهره گرفته است:

کمتر از ذره نه ای، پست مشو، مهر بورز- تا، به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان…

  1. عهد و وفا طریقه ی مرد است (و مردمی که عهد می شکند کمتر از زن!(همه) است)-صبوری اصفهانی

هرکس که پیمان شکنی کند انسان ارزشمندی نیست؛ زن و مرد نیز ندارد.

  1. روزان و شبان به گِرد مردان می گرد(مردی گردی، چو گرد مردی گردی)-خواجه عبداله انصاری
  2. (مردی نبود فتاده را پای زدن)گر دست فتاده را بگیری مردی-پوریای ولی
  3. (مر سگان را عید باشد مرگ اسب)روزی وافر بُود بی جهد و کسب-مولوی

روزی:خورک روزانه است. (اگر دانش به روزی بر فزودی-زنادان تنگ تر روزی نبودی)-سعدی

  1. (مرغ بی وقتی، سرت باید برید)عذر احمق را نمی شاید شنید-مولوی
  2. چه کنم بر کمند زلف تواَم (مرغ پر بسته چون کند آواز؟)-ادیب نیشابوری
  3. (مرغ جایی رود که چینه بود؛)نه به جایی رود که چی نبود-سعدی

چینه: آنچه از دانه و جز آن که مرغ با منقار خود از زمین برچیند. هم چنین هر لایه از دیوار گلی. هر لایه از زمین که وابسته به یک چرخه در دانش زمین شناسی باشد.چی: کوتاه شده چیز است.

  1. عشق بی چاره میخ تن باشد (مرغ دانا قفس شکن باشد)-سنایی

شیدایی بدون جسم است و خود را گرفتار جسم نمی کند.

شیدایی چون مرغ دانایی است که خود را گرفتار قفس نمی کند.

  1. ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال (مرغ زیرک چون به دام افتد تحمّل باشدش)- حافظ
  2. مطرب آماده ی دردی است که خوش می نالد (مرغ عاشق طرب انگیز بود پایانش)-سعدی
  3. خواجه ز سفر عزم وطن کرد و لیکن(مرغی که برون شد ز قفس باز نیاید)-خواجو کرمانی

همانندی ها: ۱- مرغی که از قفس پرید بر نمی گردد. ۲- مرغی که تخم طلایی می کرد؛ مرد.

  1. (مرگ برای ضعیف امر طبیعی است)هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد-ایرج میرزا

ابوالعلاء معّری چامه سرا و فیلسوف تازی گیاه خوار بوده است. سه روز در بستر بیماری بوده است. پزشک او برایش سوپ جوجه را روا داد (تجویز) می کند. پیش خدمت ابوالعلاء سوپ را آماده و
می آورد. ابوالعلاء همین که جوجه را می بیند به زبان تازی می گوید (شوربا برگردان) “ای جوجه! چون تو را ناتوان دیده اند خوردنت را روا دار کرده اند. چرا بچه شیر نشدی؟! من بی آلایشی درون خودم را با خوردن این جوجه تباه نمی کنم. ایرج میرزا این داستان را به نظم کشیده است.”

“قصه شنیدم که ابوالعلاء به همه عمر- لَحم(گوشت) نخورد و ذوات لحم نیازرد.

در مرض موت با اجازه ی دستور (وزیر) خادم او جوجه ها به محضر او برد

خواجه چو آن طیر (جوجه) کشته دید برابر- اشک تحیر(اندوه) ز هر دو دیده بیفشرد. گفت چرا ماکیان شدی؛ نشدی شیر- تا نتواند کست به خون کشد و خورد مرگ برای …”

  1. نشنیدی حدیث خواجه بلخ(مرگ بهتر که زندگانی تلخ؟)-سعدی
  2. (مرو به هند و برو با خدای خویش بساز)به هر کجا که رَوی آسمان همین رنگ است

در گذشته چامه سرایان برای پیداکردن جایگاه و دارایی کشور خود را رها و رهسپار هندوستان
می شده اند. دو، لت این بیت به گونه ی ارسال مثل در آمده است.

  1. (مروّت نباشد بر افتاده زور)برد مرغ دون (فرومایه) دانه از پیش مور-سعدی

مردانگی نیست به کسی که بر زمین اوفتاده است زور بگوییم. این مرغ فرومایه است که از مورچه دانه
می ستاند.

همانندی ها: ۱- کس نیاید به جنگ افتاده-سعدی. ۲- مردی نبود فتاده را پای زدن-پوریای ولی. ۳- چه نیکو گفت در پای شتر مور- که ای فربه مکن بر لاغران زور-سعدی

  1. زهزل(شوخی) و لاغ(مسخرگی) تو آزار خیزد(مزاج سرد آب رو بریزد)-ناصر خسرو
  2. مگو ناصح به عاشق پند شیرین (مزاج گرم را حلوا زیان است)-کاتبی شیرازی
  3. مترس از تهمت، کز راستکاری است-که(مزد راستکاری رستگاری بود)-امیرخسرو دهلوی
  4. (مزن بی تأمل به گفتار دم)نکو گو، وگر دیر گویی چه غم؟-سعدی

پختگی سخن به آنست که در ورای آن اندیشه،درنگ و نیک اندیشی و فرجام نگری باشد. آنگاه که سخنی نسنجیده از دهان بیرون پرید، دیگر نمی توان پیامدهای آنرا جمع کرد.

همانندی: اول اندیشه وانگهی گفتار.

  1. به گیلان در، چه خوش گفت آن نکوزن(مزن زن را؛ چو خواهی زد؛ نکو زن=بزن)-نظامی

شنیدنی است، نظامی گنجوی که نازکی سخنش در چگونگی شیدایی تلخ و شیرین،شیرین و فرهاد، خسرو و شیرین او زبانزد است چنین سروده و باز هم بیت هایی در زمینه ی بدگویی از زنان دارد. تنها نظامی نبوده که در نکوهش از زنان سروده است. چامه سرایان روشنفکری چون ملک الشعرای بهار نیز در روند گریز رضا شاه در برابر متفقین که بر حق بوده، به نا حق گوشه ای به زن می زند و می گوید:

“شاهی که بس به مردی خود افتخار کرد-همچون زنان ز هیبت دشمن فرار کرد”

و یا باز هم نظامی

“مزن زن را ولی چون برستیزد- چنانش زن که هرگز برنخیزد!! “

  1. (مزن فال بد کآورد حال بد)مبادا کسی او زند فال بد-نظامی

همانندی: ۱- زبان آید؛ زیان آید. ۲- آید فال چو باشی بد اندیش.

  1. (مست ار ادبی نمود هشیارش دادن)هشیار که بی ادب بود، مستش گیر-سیف الدین باخزری
  2. نابرده رنج گنج میسر نمی شود (مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد)-سعدی

در نشانه ۳۹ از سوره ی نجم داریم که “لیس الانسان الا ماسعی” (برای انسان بهره ای جز تلاش و کوشش او نیست)

That there is not for man except that (good) for which he strives

همانندی ها: ۱- هرکه رنجی دید گنجی شد پدید- هرکه جدی کرد در جدی رسید-مولوی. ۲- نیابد مراد آنکه جوینده نیست- که جویندگی عین پایندگی است. ۳- گر برگ عیش می طلبی ترک خواب کن- حافظ مقام عیش میسر نمی شود بی رنج-حافظ. ۴- No Pain no gain.

  1. سعی ناکرده در این راه به جایی نرسی(مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر)-حافظ

بدون کوشش و همت به جایگاهی نمی رسی، اگر خواهان پاداش خود هستی از استاد فرمانبرداری کن.

همانندی: شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد- که چند سال به جان خدمت شعیب کند. حافظ

شعیب پیامبر، پدر همسر حضرت موسی(ع) و سخنوری توانا بوده است.

شبان وادی ایمن کنایه از حضرت موسی(ع) است که در بیابانی در جانب راست کوه طور به شبانی
می پرداخته و پس از رسیدن به جایگاه رسالت، گوسفندان شعیب پدر زن خود را شبانی می کرده است.

  1. لئیم زاده (فرومایه) چو مُنعم (توانگر) شود از او بگریز که(مستراح چو پر گشت گَنده تر گردد)- ابن یمین
  2. (مست گوید همه بیهوده سخن)سخن مست تو بر مست مگیر-ابن یمین

همانندی: به قول مردم مست اعتبار نتوان کرد.

  1. (مستمع چون نیست خاموشی به است)نکته از نا اهل اگر پوشی به است-مولوی

همانندی: چون گوش هوش نباشد چه سود حُسن مقال-سعدی

  1. (مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق(کار)آورد)غنچه ی خاموش بلبل را به گفتار آورد-صائب

همانندی: مستمع چون تشنه و جوینده شد- واعظ ار مرده بود گوینده شد- مولوی

  1. جهان خرمن بسی داند چنین سوخت مُشعبد(شعبده باز)را نباید بازی آموخت-نظامی
  2. (مشمار عدوی خویش را خُرد)خار از ره خود چنین توان بُرد-نظامی
  3. (مشورت ادراک و هشیاری دهد)عقل ها، را عقل ها یاری دهد-مولوی
  4. مبادا که در دهر دیر ایستی (مصیبت بود پیری و نیستی)-فردوسی

نیستی به معنای نابودی در برابر هستی و وجود است.

  1. مرد بد اصل هست بد کردار(مَطَلب بوی نافه ی مردار)-مکتبی

بد اصل = بد گوهر و بد نژاد.

  1. گیسوت عنبرینه و گردن تمام عود(معشوق خوب روی چه محتاج زیور است)-سعدی

عنبرینه: مشکی و سیاه و یا خوش بوی چون عنبر.

  1. (معنی قرآن ز قرآن پرس و بس)وز کسی کاتش ز دست اندر هوس-مولوی

قرآن را باید با یاری قرآن و نیز کسی که بر هوس خود آتش زده است دریافت.

«برنوشتی بر مصاریع گمشده ی رایج»- بخش شصت و پنجم

  1. (معیار دوستان دغل روز حاجت است)-قرضی به رسم تجربه از دوستان بخواه-صائب

دغل: فریبنده. حاجت: نیاز

  1. (مقدار هر درخت پدید آید از ثمر)-معیار(سنجه)هر وجود عیان گردد از صفات-قاآنی.
  2. مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو(مقصود تویی کعبه و بتخانه تویی)-خیالی بخارایی/شیخ بهایی
  3. بدان خود را میان انجمن جای(مکش بیش از گلیم خویشتن پای)-ناصر خسرو

همانندی: مجو بالاتر از دوران خود جای- مکش بیش از گلیم خویشتن پای

  1. مجوی آن چت آرد سرانجام بیم(مکش پای از اندازه بیش از گلیم)-اسدی
  2. (مکن بد اگر بدنخواهی به خویش)نکو باش تا نیکی آیدت پیش-بهمن نامه
  3. چو می خواهی که یابی روی درمان(مکن درد از طبیب خویش پنهان)-نظامی

همانندی: درد از طبیبان نشاید نهفت

  1. (مکن وعده وگر کردی،وفا کن)طریق بی وفایی را رها کن- جامی
  2. (مگردان سر از بند آموزگار)بنه دل به هر چ آورد روزگار-نظامی
  3. تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش(مگس جایی نخواهد رفت جز دکان حلوایی)-سعدی
  4. بنده ی خویشتنم خوان که به شاهی برسم(مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است)-زین العابدین بروجردی
  5. دل من نه مرد آن است که با غمش برآید(مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی!)-سعدی
  6. (مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز)که زن رازت بگوید جمله سر باز-عطار

سرباز= روشن، بدون پرده، فاش.

  1. (مگو پوچ تا نشنوی حرف پوچ)که خمیازه، خمیازه می آورد-صائب

صائب می گوید برپایه زبانزد شناخته شده “خمیازه، خمیازه می آورد” سخن پوچ گفتن نیز سخن پوچ شنیدن را به دنبال خواهد داشت.

  1. (مگوی آنچه طاقت نداری شنود)که جو کشته گندم نخواهی درود- سعدی

همانندی: چو دشنام گویی ثنا نشنوی-سعدی. ناشایسته گو ناشایسته شنود.

  1. فصاحت(زبان آوری) می فروشی بی ملاحت(نمکین بودن)؟(ملاحت باید اول؛ پس فصاحت)-عطار
  2. از تنم چون جان و دل بردی چه اندیشم ز مرگ (مُلک ویران گشته را اندیشه ی تاراج نیست)-کاتبی نیشابوری
  3. کسی محنت کشی نشنیده چون من(من اینجا یک تن و یک شهر دشمن)(؟)
  4. زین نادره (بی مانند)تر کجا (کرا)بود هرگز حال(من تشنه و پیش من روان آب زلال)-مولوی
  5. هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای؟ (من در میان جمع و دلم جای دیگر است)-سعدی
  6. گر من ز می مغانه مستم، مستم ور کافر و گبر و بت پرستم هستم.

هر طایفه ای به من گمانی دارند(من ز آنِ خودم هر آنچه هستم،هستم)-خیام

مغانه: آنچه که در پیوستگ با مغان، روش و آیین آتش پرستان است.

نجم الدین رازی نیز همین درون مایه خیام را دارد.

گه هشیارم زیاده گاهی مستم- گاهی چو فلک بلند و گاهی پستم

گه مؤمن کعبه ام گهی کافر دیر- من ز آن خودم چنان که هستم، هستم.

  1. (من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه)صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه-مولوی
  2. چرخ بر هم زنم اگر غیر مرادم گردد(من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک)-حافظ
  3. کس نیست که پنهان نظری بر تو ندارد(من نیز بر آنم که همه خلق برآنند)-سعدی
  4. برو سودای بیهوده مپیمای(منِه بیرون ز حد خویشتن پای)-عطار

سودای بیهوده پیمودن= اندیشه بیهوده نمودن

  1. آن نشنیدی که فلاطون چه گفت؟ (مور همان به که نباشد پرش)-سعدی

فلاطون کوتاه شده افلاطون: فرزانه نامبردار یونانی. آیا این به گوشت نرسیده است که افلاطون گفته؛ مورچه را نیک اندیشی آنست که پَر نباشد تا از ناگوار ایمن بماند؟

  1. به رغم دشمنم ای دوست سایه ای به سر افکن که(موش کور نخواهد که آفتاب برآید)-سعدی

به رغم(علی رغم): به ناخواست.

  1. عدل تو قندیل (چرخ آویز) شب افروز توست(مونس فردای تو امروز توست)-نظامی
  2. بی ریاضت نتوان شهره ی آفاق شد(مَه چو لاغر شود انگشت نما می گردد)-صائب

ریاضت: ورزیدن، رنج کشیدن، کوشش. شُهره:  زبانزد به نیکی و یا بدی، آفاق: جمع اُفق=گیتی.

انگشت نما: نشان دادن کسی به یکدیگر. کنایه از کسی که به بدی بنام است.

  1. چون عشق بود به دل صواب است(مَه در شب تیره آفتاب است)-امیر خسرو دهلوی

همانندی: چراغ موشی؛ به از خاموشی.

  1. (مِهر ابله مهر خرس آمد یقین) کین او مهر است و مهر اوست کین-مولوی
  2. اوحدی! از جور آن نامهربانت ناله چیست؟(مهربانان زخم خوردند و نخروشیده اند)-اوحدی

همانندی ها:         ۱- حاشا که من از جور و جفای تو بنالم-سعدی

۲- بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا(آفرین)گفتم-اوحدی

  1. (مه فشاند نور و سگ عوعو کند)هرکسی بر طینت خود می تند-مولوی
  2. (میاسای ز آموختن یک زمان)ز دانش میفکن دل اندر گمان-فردوسی

از یاد گرفتن آنی آسوده مباش و برای به دست آوری دانش دمی آسوده نباش و در این راستا آنی گمان به خود راه مده.

  1. (می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن)ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن-همای اصفهانی
  2. (می دهد ظاهر هرکس خبر از باطن او)رتبه ی پیرهن آری ز قبا معلوم است-سلیم

همانندی: ز سیما می توان دریافت در دل هرچه باشد-صائب

  1. سکه بر زر می زنم تا صاحبم پیدا شود(می کنم دیوانگی تا بر سرم غوغا شود)
  2. مردمان سوی مردمی یازند(روی می آورند)(میل دونان به سوی دون باشد)-کمال اسماعیل
  3. وقت پیری آمد آن سیب زنخدانم (چانه)به دست(میوه ام داد آسمان وقتی که دندانم گرفت؟؟)

همانندی:کام بخش های گردون نیست جز داد و ستد- تا لبِ نانی عطا فرمود دندانم گرفت- کلیم کاشانی

واج “ن

  1. (ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد)زین روی تو را گویم کآزاده ی نابی- فرخی سیستانی
  2. (نابرده رنج، گنج میسر نمی شود)مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد-سعدی

پاسکال، سرچشمه ی همه ی تباهی های اندیشه ای و فراخویی را در بی کاری می داند او هر کشوری را که بخواهد این کمبود بزرگ همبودین را بزداید باید مردم را وادار به کار کند تا آن آرامش ژرف روانی را که شمار اندکی از آن آگاهند در وجود همه پابرجا شود. بی کاری بستری در خور برای انجام
لغزش ها و گژدیسی ها به شمار می آید.

همانندی ها: ۱- تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی-سعدی. ۲- نیابد کسی گنج نابرده رنج – فردوسی.
۳- مرد چون رنج برد؛ گنج برد-سنایی. ۴- گنج خواهی طلب رنجی ببر-سعدی. ۵- زیر رنج اندرون دوصد گنج است-سنایی. ۶- ببرد گنج هرکه رنج برد-نظامی. ۷- رنج سخت کلید راحت است. ۸- رنج امروزین آسودن فردایین باشد و آسودن امروز رنج فردایین- قابوس نامه. ۹- گل مپندار که بی زحمت خاری باشد-اوحدی. ۱۰- فلک مملکت کی دهد رایگانی؟-معزّی. ۱۱- کسی را سزد گنج کاو دیده رنج- فردوسی. ۱۲- گنج بی رنج ندیدست کسی-جامی. ۱۳- نشاید یافت بی رنج از جهان گنج-اسعد گرگانی. ۱۴- گهر چگونه توان یافت جز به کان کندن؟-خاقانی. ۱۵- به جان کندن آید برون زر ز سنگ-ادیب پیشاوری.

  1. عذرهای دگرم هست و بگویم زین پیش(ناپذیرفته بود عذر چو بسیار بود)-معزّی
  2. ای پادشاه، سایه ز درویش وامگیر(ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است)-سعدی
  3. فریاد مؤذن بشنو تا دانی(ناخوانده به خانه ی خدا نتوان رفت)-سلیم

همانندی ها: ۱- تات (تا تورا) نخوانند؛ مرو از هیچ در. ۲- تات نخوانند همی باش لنگ. ۳- هرکه ناخوانده در آید، خجل آید بیرون- صائب. ۴- آنجا رو که بخوانند، نه آنجا که برانند. ۵- ناخوانده بر یار شوی؛ خوار شوی.

  1. طوفان به چشم نگر زین و آن مپرس(نا دیده اعتبار نباشد شنفته را)-قاآنی

همانندی: شنیدن کی بود مانند دیدن.

  1. (نارِ خندان، باغ را خندان کند)صحبت نیکانت از نیکان کند-مولوی

در لت دوم، “صحبت مردانت، از مردان کند” نیز دیده شده است.

هم چنان که باز شدن گل انار، انگیزه زیبایی باغ می شود، هم نشینی با مردان بزرگ و فرزانه انگیزه شادمانی و فرحناکی روان انسان می گردد.

  1. (ناز بر آن کن که گرفتار توست)پیش کسی رو که خریدار توست-ایرج میرزا

سعدی نیز گفته است: “ناز بر آن کن که خریدار توست”

  1. (ناز کم کن که نکویی به کسی دیر نماند)حیف(زشت)باشد که نکویی برود ناز بماند-امیر خسرو دهلوی

همانندی: ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت-حافظ

  1. نظر پاک این چنین بیند(نازنین جمله؛ نازنین بیند)-سنایی
  2. (ناکرده گناه در جهان کیست بگو)و آن کس که گنه نکرده چون زیست بگو- خیام
  3. شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی(ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس)-سعدی

چگونه می توان از آهن بد تیغ خوب ساخت؟ (یعنی نمی توان ساخت- زیرا “چون” قید پرسش و مجازاً گویای نفی است)

ای دانشمند فرزانه، نا مردم با پرورش و کوشش؛ مردم نشود و پی نیکان نگیرد.

سعدی سرشت ناپاک را در خور پرورش نمی داند.

  1. آن به که نگویی چو ندانی سخن ایراک (زیرا که)(ناگفته بسی بود از گفته ی رسوا)-ناصرخسرو
  2. (ناگهان بانگی برآمد خواجه مرد)از جهان غیر از الم(اندوه)چیزی نبود
  3. گفتن نیکو به نیکویی نه چون نیکو بود (نام حلوا بر زبان بردن نه چون حلواستی)-فندرسکی
  4. از بدان نیکویی نیاموزی(ناید(نکند) از گرگ پوستین دوزی)-سعدی

از بدکاران جز بدی نتوان آموخت، چنانکه از گرگ که کارش درندگی است پوستین دوزی بر نمی آید.

  1. بودم ز تو دل شکسته از روز نخست(ناید ز دل شکسته پیمان درست)-ابوالفرج رونی
  2. نباشم زین پس من با تو همراز(نباشد آب و آتش را به هم ساز)-اسعد گرگانی
  3. تو که کردی مرا آلوده در خون(نباشد رنگ، بالای سیاهی)-بابا طاهر
  4. (نباشد ما را بچّه بجز مار) نیارد شاخ بد جز تخم بد بار-اسعد گرگانی
  5. کرا پیوند گیرد آشنایی (نباشد هیچ دردی چون جدایی)-اسعد گرگانی
  6. (نباید بستن اندر چیز و کس دل)که دل برداشتن کاریست مشکل-سعدی

دل بر داشتن مسندالیه است؛ کاریست مشکل، مسند و است رابطه است. مشکل؛ اسم فاعل از اِشکال؛ مصدر باب افعال و در اینجا صفت کار است. معنی بیت این است که نباید به دارایی و یا کسی دلبستگی داشت چرا که دل از مِهر بریدن کار دشواری است.

  1. شیر هم شیر بود؛ گرچه به زنجیر بود(نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان)-فرخی سیستانی

قلاده: یکایی برای شمارش گربه سانان. گردن بند. زنجیری که بر گردن جانوران و یا گناهکاران
می اندازند و ژیان : خشمگین.

«برنوشتی بر مصاریع گمشده ی رایج»- بخش شصت و ششم

  1. پی بدین رمز هرکسی نبرد(نبَرد ره به قاف غیر عقاب)-مولوی
  2. (نبض تهیدست نگیرد طبیب) درد فقیران همه جا بی دواست-پروین اعتصامی

به گونه ی “درد فقیر ای پسرک بی دواست” نیز دیده شده است.

همانندی ها: “بی زر؛ بی پر است”. “هرکه زر ندارد، پر ندارد”. “وای برآن، کو درم ندارد و دینار- لامعی”

  1. چون طهارت نبود، کعبه و بتخانه یکی است(نبود خیر در آن خانه که عصمت نبود)-حافظ

طهارت : پاکی و پاکیزگی . عصمت: پاک دامنی.

  1. چه حدیث است مرا بِه که شماری ننهم(نبوَد عیش چو معشوقه بود بوسه شُمر)-فرخی سیستانی
  2. نتوان گزارد حق ثنای ملِک به شعر (نتوان به آسمان ز ره نردبان رسید)-کمال اسماعیل

همانندی: با نردبان به آسمان نتوان رفت

  1. با آنکه کنند ناله و شور(نتوان پس مرده رفت در گور)-امیر خسرو دهلوی
  2. ما درد پنهان با یار گفتیم (نتوان نهفتن، درد از طبیبان)-حافظ

در تصحیح قزوینی، بیت بالا در حاشیه آورده شده است.

  1. نکرد و هم نکند حاسد تو کار صواب(نجست و هم نجهد هرگز از خیار آتش)-ادیب صابر

آیا نجهد هرگز از خیار آتش و یا نجهد هرگز از چنار آتش؟ در این بار گواه های بسیار است. که از آنها می توان برآیند گرفت که “آتش از چنار جَستن” کنایه از انجام امری شگفت و ناگهانی و “آتش از خیار جستن” به معنای امری نشدنی است. به باور تودگانه “آتش از چنار جهیدن” و یا “آتش از چنار جستن” و “آتش چنار از خود چنار است” یعنی چنار سال خورده خود به خود آتش می گیرد که این درون مایه دست مایه چامه سرایان زیادی نیز شده است. دانسته نیست که چرا چنین باوری پدید آمده است امّا سپندینگی (تقدس) چنار در بین ایرانیان پیشینه دیرینه ای داشته و در باور بالا کارا بوده است.گاهی چنار برتر از خیار است و گاه واژه گونه : “چون به عشق از چنارت آتش جست- آتش از آتشی بدارد دست. چون شود دهر با تو یک دم خوش؟ چون جهد ناگه از خیار آتش -سنایی” و یا “جهد ان یک دم از خیار آتش به هر روی می توان به نویسه”چنار یا خیار” نوشته محمدصادقی شهپر و دکتر رضا صادقی سپهر نگرشی داشت.”

  1. بود هرکار بی استاد دشوار (نخست استاد باید، وآنگهی کار)-نظامی

(نخست انگور و آنگه آب انگور) و : “تا مربی نباشد مربا درست نمی شود”

همانندی: تا نگیرد ابر کی خندد چمن؟

  1. ز شیران بود روبهان را نوا (نخندد زمین تا نگیرد هوا)-نظامی
  2. سِفله(فرمایه)دارد ز بهر روزی بیم(نخورد دیگ گرم کرده کریم)-سنایی
  3. (نخورد شیر، نیم خورده سگ) ور به سختی بمیرد اندر غار-سعدی

همانندی ها: اگر عنقا(سیمرغ) ز بی مرگی بمیرد-شکار از دست گنجشکان نگیرد-سعدی

اگر از درد بی گوشتی بمیرم-کلاغ از روی قبرستان نگیرم

  1. نیست در دین شرع و مذهب عقل-خصلتی نا ستوده تر ز دروغ

نشود جمع با نفاق، وفاق(سازگاری)-(ندهد چهره ی فروغ دروغ)

  1. خاک پایت را فلک گر تاج سر خواند مرنج(نرخ گوهر نشکند هرگز به طعن مشتری)-ابن یمین
  2. بر سیه دل چه سود خواندن وعظ(نرود میخ آهنین در سنگ)-سعدی

به تیره درون، پند گفتن سودی ندارد. هم چنان که میخ آهنین در دل سنگ، فرو نتوان رفت.

همانندی: “در آهنی و کلید پشمی؟”. “بر سیه دل چه سود خواندن وعظ؟” و “تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است”

  1. مکن بد که بد بینی از یار نیک (نروید ز تخم بدی بار نیک)-سعدی

همانندی: “نیارد شاخ بد جز تخم بدبار (اسعد گرگانی)”. “از مار نزاید جز مار بچه”

  1. (نروید هیچ تخمی تا نگندد) نه کاری برگشاید تا نبندد-نظامی
  2. عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت(نسبت دوست به هر بی سروپا نتوان کرد)-حافظ

عارض= چهره. در لت دوم، بی سر و پا دارای ایهام است.

۱- پست و بی ارج. ۲- بی سرو پا بودن طبیعی ماه.

  1. (نسخه دارو ز طبیبان طلب)شرط محبّت ز محبان طلب-خواجو
  2. (نشاط عمر باشد تا چهل سال)چو چِل آمد، فرو ریزد پر و بال – نظامی و یا چهل ساله فرو ریزد پر و پال

  1. ز دنیا قِسم (بهره، بخش) ما غم خوردن آمد (نشاید خورد الا رزق مقسوم)-سعدی

مقسوم= بخشش شده، بهره، بخشیده شده

“رزق مقسوم” رزقی است که در روز ازل قسمت شده است.

  1. (نشاید دید خصم خویش را خُرد)که نرد از خام دستان کم توان برد-نظامی

همانندی: دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد

  1. ز بد گوهران بد نباشد عجب (نشاید سیاهی زدودن(ستردن) ز شب)-فردوسی

همانندی ها: “که زنگی به شستن نگردد سپید-فردوسی”. “تربیت نا اهل را چون گردکان برگنبد است-سعدی”

  1. (نشود کس به کنج خانه فقیه) کم بوَد مرغ خانگی را پیه-سنایی
  2. (نصیحت، نیک بختان گوش گیرند) حکیمان پند درویشان پذیرند- سعدی
  3. به کام تا نرساند مرا لبش چون نای(نصیحت همه عالم به گوش من باد است)-حافظ

چنانچه لبش چون نی، مرا به کام نرساند(کام در این جا ایهام دارد یکی آرزو و دیگری دهان چنانکه حنظله ی باد غیسی گفته: مهتری گر به کام شیر در است شو خطر کن به کام شیر بجوی) اندرزگویی همه کسان گیتا درست مانند نی در گوش من باد است. امّا این باد برای حافظ مجازی یعنی هیچ و پوچ است ولی برای نی حقیقتی و سرشتین است(حافظ نامه ی خرمشاهی)

همانندی: یک گوشش در است؛ یک گوشش دروازه

  1. “نظر کردن به درویشان بزرگی کم نمی گردد”. این لت تصحیفی (دگرگونی) است از این بیت حافظ (نظر کردن به درویشان منافی بزرگی نیست- سلیمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش)

همانندی ها: “مرد بی برگ و نوارا به حقارت مشمار”. “خاکساران جهان را به حقارت منگر(امیرخسرو دهلوی)”

  1. نعمت بسیار داری؛ شکر از آن بسیار گو(نعمت افزون تر شود آنرا که او شاکر بوَد)-منوچهری
  2. (نقش، بی خامه ی نقاش که دید؟)نغمه بی زخمه ی مطرب که شنید؟-جامی
  3. از بدان نیکویی نیاموزی(نکند گرگ، پوستین دوزی)-سعدی

از بدکاران جز بدی نتوان آموخت، چنانکه از گرگ درنده که کارش دریدن پوست گوسپندان است چگونه می توان چشمداشت پوستین دوزی داشت. همچنان که از او شبانی نیاید و از بوزینه درودگری (نجاری)!

  1. مزن بی تأمل(تا توانی)به گفتار دم(نکو گوی؛ گر دیر گویی چه غم؟)-سعدی

چه غم؟ گزاره ی پرسشی است و به جای فراز منفی آمده است. یعنی: دیر گفتن را اندوهی نیست. حضرت علی(ع) فرموده اند:”زبان خردمند در پس دل اوست و دل بی خرد در پس زبان او” و “اندیشه کن سپس سخن بگو تا از لغزش ها در امان باشی.” و باز سعدی گفته است: “اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی خوردن که چرا گفتم؟”

  1. مرا به کشتن باده در افکن ای ساقی-که گفته اند (نکویی کن و در آب انداز)-حافظ

کشتی باده یعنی آوند شرابی که به آرایه و ریخت کشتی ساخته شده است. ساقی در حافظ چند چهره دارد: ۱- برابر با مغچه یا صنم باده فروش که خدمتکار خوب روی خرابات است. ۲- برابر با دلدار که یا به ساقی گری می پردازد یا از برکت ساقی گری می پردازد یا از برکت ساقی گری به جایگاه یاری
می رسد.۳- ساقی به معنای عرفانی برابر با معشوق ازلی، ساقی از دوست داشتنی ترین چهره های چامه ای حافظ است که هم چون یار و جانان برای خود پایه و پایگاهی داشته و کار و کاردانی او در غزل حافظ از دلدار و یا از پیر مغان کمتر نیست و چنان مورد نگرش حافظ است که گاه نه تنها بازه ای با دلدار او نداشته بلکه با او یکسان است.

معنای بیت: ای ساقی برای اینکه سراسر، سرمست و سیراب شوم به من پیاله پیاله منوشان بلکه مرا به درون کشتی باده که سرشار از می است بینداز!

خیام نیز چنین سروده است:”معشوق که عمرش چو غمم باد دراز- امروز تلطفی دگر کرد آغاز-برچشم من افکند دمی چشم و برفت؛یعنی که:”نکویی کن و در آب انداز”

  1. (نگاه دار زبان تا به دوزخت نبرد)که از زبان بتر اندر جهان زبانی نیست-سعدی

لت دوم یعنی بدتر از زبان خود زبان است (در گفتار می گویند بدتر از خودش، خودش است). برخی زبانی را زیانی خوانده اند. زبانی را به معنای دوزخیان و فرشته دوزخ دانسته اند. چنانکه نظامی گفته است: “پس بفرمود تا زبانی زشت-سوی دوزخ دواندنش ز بهشت”

و زبان در این جا یعنی زبانه ی آتش یا زبانیه است. به هر روی…

  1. نگردد موم هرگز هیچ آهن(نگردد دوست هرگز هیچ دشمن)-اسعد گرگانی

چنانچه آهن را تا دمای ۱۵۳۸ سلسیوس برسانیم گداخته و خمیر می شود.

از سویی سعدی گفته است:”سخن میان دو دشمن چنان گوی که اگر دوست گردند شرم زده نباشی.” پس، از دیدگاه سعدی دو دشمن می توانند روزی دوست شوند. و یا:”با دشمنت به قدری دشمنی کن که اگر روزی دوستت شد از او شرمنده نباشی.”

  1. (نگر که هیچ گناهت به دیو بر ننهی)اگرت هیچ، دل از خویشتن خبر دارد-

مباش عام که عامه ز جهل تهمت خویش-چه بر قضای خدای و چه بر قدر دارد –ناصر خسرو

ناصر خسرو نسبت دادن امور و رخداد را به گردون نشانه بی خردی و نادانی می شمارد و جهان را چون مادر آدمی و نکوهش آن را کار نادان به شمار می آورد.

همانندی ها: ۱- چو از تو بوَد کژی و بی رهی- گناه از چه بر چرخ گردون نهی؟-اسدی

۲- تو چون کنی اختر خویش را بد- مدار از فلک چشم نیک اختری را-ناصرخسرو

  1. ندارم چاره ای جز عذرخواهی(نگفتن بهتر از گفتار واهی)-جابر همدانی
  2. سخن را روی، با صاحبدلان(بینایان) است(نگوید از حرم الا به مُحرِم)-سعدی

مُحرِم: کسی است که لباس اِحرام بر تن دارد.

  1. صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرارا (نمی چسبی به دل، ضایع مکن صمغ و کتیرارا)-روحانی

صبا= باد برین، بادی که از سمت خاور می وزد. عبوساً= چهره اخمو، درهم رفته . قمطریرا: روز دشوار و سخت. عبوساً قمطریرا: با روی ترش و گرفته(برگرفته از نشانه ی ۱۰ سوره ی انسان:”انا نخاف من ربنا یوماً عبوساً قمطریرا”)یعنی همانا می ترسیم از پروردگار خود از روزی سخت که روی ها ترش و گرفته باشد. ضایع= تباه. صمغ= مادّه ی چسبناک و لزجی که از بدنه ی برخی درختان بیرون می آید. کتیرا (کتیره) شیره خشک شده ی درخت گَوَن که از شکاف ساقه های آن به دست آمده و کاربرد دارویی و صنعتی دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *