«سیاستگزاران دوره قاجاریه»

میرزا حسن خان وثوق (وثوق الدوله)-بخش چهاردهم

زمانی که جنگ رسمی و تمام عیار ارتش پیروز و سرمست انگلیس با مردم بپا خاسته ی عراق(به ویژه شیعیان آن سامان) در راستای واداشتگی سروری و سرپرستی(قیمومت) رسمی بریتانیا بر عتبات عالیات آغاز گشته، دجله و فرات در سوگ رزمندگان شهید آن دیار خون می گریست افزون بر رنج ها و
سختی های جانکاه گفته شده در ایران نیز در کنار فروپاشی امپراتوری عثمانی و نابودی روسیه تزاری میدانی بی هماورد و جنگ و گریزی (کر و فر) تمام یافته بودند و از راه بستن پیمان نامه ۱۹۱۹ (استوار بر پایبندی نگهدار خود سالاری ایران از راه چیرگ رایزنان انگلیسی بر جایگاه های گوناگون سیاسی-اقتصادی-سپاهی و فرهنگی این دیار!) با تلاشی گسترده و همه جانبه بر آن شده بودند که به همه ی آرمان های استعماری دیرین خویش در این سرزمین، جامه ی کنش بپوشانند. “پیتر هاردی-کهن نگار و کاوشگر امروزین-در کتاب “مسلمانان هند بریتانیا” می نویسد: در اکتبر ۱۹۱۸، ترکیه به گونه رسا از لشکریان آلبانی شکست خورد و خواستار پایان دادن به جنگ شد. قسطنطنیه به جنگ نیروهای متفقین افتاد پیمان “سِور” که در اوت ۱۹۲۰ به دستینه رسید، ترکیه را از همه ی حقوقش در قبرس، مصر و سودان بی بهره ساخت و سامان های عرب امپراتوریش را به سرپرستی بریتانیا و فرانسه درآورد. برخی از جزایر”اژ” را به ایتالیا واگذار کرد و اداره ی ازمیر را برای پنج سال به ایتالیا سپرد. ایتالیا در آناتولی جنوبی و ادالیا، فرانسه در سیسیلیا و کردستان جنوبی بر جستگ هایی گسترده یافتند. هر چند که قسطنطنیه، کرانه های دریای مرمره سان(شبه) جزیره گالیپولی و بخش درونی آناتولی در دست سلطان(عثمانی) به جا ماند امّا او عملاً به گونه عروسکی در دست بریتانیا درآمد. مکه و مدینه زیر مهار و وارسی تازی که پاد عثمانی و همبسته(متحد) بریتانیا بود، یعنی شریف حسین، درآمد.”

زمانی که در ماه مه ۱۹۱۹، سپاهیان یونانی در ازمیر، گام به خشکی گذاشتند و به سوی کرانه های درونی پیشروی کردند. این گونه به نگرش می رسید که امپراتوری(مسیحی) بیزانس، بار دیگر در خاک ترکیه و در سامان هایی که بی چون و چرا ترک نشین بود جان می گیرد. با انگارش پیمان بستن ناگهان لوید جرج (۱۹۴۵-۱۸۶۳) با ناهمسانان کیشی “وِلش welsh” خود که گفتارهای “پیکار جویانه کیشی” را در پی آورد. دنیای مسلمان حق داشت باورمند باشد به اینکه در یک دم پیروزی اش در گرماگرم جنبش روسیه، باختر مسیحی گزیرش(تصمیم) گرفت تا شکست های خود در جنگ های صلیبی سده های میانه را برگرداند (جبران کند) باری در چنین سرگذشت ها و چگونگ هایی که از یک سو، امپراتوری آلمان(مایه ی امید خاوریان، در چیدن ناخن متفقین) متلاشی شده بود و از دیگر سوی پرچم استعمار انگلیس(به فرنام پیروزمند جنگ جهانی) از قدس و عراق گرفته تا هند و قفقاز در جنبش قرار داشت و افزون بر این همه، در درون “ایران اسلامی” شمرده شده (معدود) امّا چیره در دولت و دربار، همچون وثوق الدوله، نخست وزیر به نغمه و آهنگ هوش ربای لردان، انگلیسی شیفته، دست افشان و پای کوبان گشته و دست اندرکار فروش ایران به بهایی ناچیز بودند (پیمان نامه ۱۹۱۹) ادیب- که “تهران” را نیز در دستخوش گزند سرنوشت اندوهبار “دهلی” می دید- گدازه های سوزان خشم و اندوه خویش را با سرودن چامه هایی آتشین (ناسازگار با استعمار بریتانیا و ستون پنجم وی در خاور و ایران) بیرون ریخت؛ به گونه ای که توان گفت بیشتر چکامه هایی که آن حکیم فرزانه در بدگویی و نکوهش ستون پنجم استعمار در کشورهای اسلامی- به ویژه ایران- سروده در پیوستگ با همین چرخه بوده و با نگرش به بالا و پایین و نیز گوشه ها و کنایات آن به سوی پایه گذاران و کارگزاران پیمان نامه ۱۹۱۹ است.

۶– چامه های ادیب در نکوهش پیمان نامه ۱۹۱۹ و کارگزاران درونی و بیرونی آن

ادیب درباره ی پیمان نامه ۱۹۱۹ هم در “دیوان” خود سخن گفته و هم در “قیصرنامه” داد سخن داده است که در زیر نگرش شما را به گزیده ای از چامه های وی در قیصرنامه(ص ۴۳۶ به پس) در بازداشتن و ترسانیدن از نیرنگ و کرشمه انگلیس ها و ایرادگیری از پیمان نامه (و پرده های پسی سرکشی استعمار در ایران) می کشانیم. ادیب در سال های پایانی زندگی- بویژه در سال های پس از جنگ جهانی نخست گواه ستم دو چندانی بود که از سوی استعمارگران و دست های داخلی آنان بر خاور اسلامی و ایران شیعه می رفت و دنیای اسلام و شیعه را هر زمان آسیبی تازه می زد. با دیدن این وضعیت، ادیب لحظه ای آرام نداشت و شب های پشت سر هم را تا به پگاه به آه و اندوه و سرشک و اشک می گذرانید.

یکی از این گونه شب ها که سوز تب تیز، فزاینده بر افروختگ درون گشته بود، زمانی که سپیده از کرانه دمیده، روز پدیدار شده و ادیب چهره از شوخ شب فرو می شوید. کتاب شریف خداوندی را در دست گرفته، لب زمزمه کننده به نیایش و به پاکی ستودن حق و دل پر خون از کار زمانه، تفألی می زند. کتاب را می گشاید و چشمش به نشانه های “احسن القصص” (سوره ی یوسف) روشن می شود. قضا را حال و روز مام میهن (ایران) نیز از جور بیگانه و دشمن یاری فرزندان- همانندی رسا به حال زار یوسف داشت که نزد یکانش، از سر رشک، آن سان به وی ستم کردند و وی را به دستان و ترفند از آغوش گرم پدر ربوده و در بن چاره تیره اش نشاندند و سپس به بهایی بسیار اندک، به بیگانگان فروختند!

فروخت امشب گهر ز ای چشم/درازای یلدای پیمای شب.

غمی شد ز دفتر، جهان بین من/دو زانوی من گشت بالین من.

ز دل سوی مغزم بجستی لهب(زبانه)/چو باد آمدیش از عراق عرب.

ز جنگ چلیپا[۱] به شام و صباح/به یاد آمدم هم ز سلطان صلاح[۲] .

شدند آن عزیزان به خاک اندرون/که دیو از اروپا بیامد برون.

چون از کار مصرم به یاد آمدی/مرا دیده چون نال(نی) مصری شدی.

دو دیده به کردار “جمنای” و “گَنگ”.

ز مظلومی هند و جور فرنگ (جمنا و گنگ نام دو رود نام آشنا در هند).

همیدون، سپردم شب تیره را/زبون گشته مرا نده چیره را.

همی کاست جان و همی غم فزود/به دل مر، مرا زین سپهر کبود.

که ناگه چکاوک (پرنده ی خوش آواز) ز دشت اندرون/به منقارش اندز گرفت ارغنون(گونه ای ساز).

چو خنیاگران(ساز زن) زخمه بر تار زد/چکاوک سرود شکر بار زد.

خروشید بر هم زنان بال و پر/ز بام کدیور(کد خدا) خروس سحر.

سپیده به کافور عنبر سرشت/فلک آیت النور برزخ نوشت.

سپیده تو گفتی که خنجر کشید/فرو هشته گیسوی زنگی برید.

به دنبال شب تاخت گیتی فروز/سُتُه گشت شب، از شبیخون روز.

پر و بال گسترده بر کوهسار/یکی زر فشان مرغ سیمرغ وار.

بشستم رخ و دیده از شوخ شب/به تقدیس یزدان گشاینده لب.

ز کار زمانه، جگر پر ز خون/نهادم حمایل به پیش اندرون.

ز بند حمایل گشادم گره/گرفتم ز مُصحف(قرآن) پرندین زره(پوشش ابریشمین).

ز پوش پرندینه، زرینه بند/گشادم، چو دادم بر او بوسه چند.

ز ابلیس بردم به یزدان پناه/نخستین، در آغاز نامه ی اله.

چو ز آن کاخ رحمت، گشادم دری/بخواندم چو مُقری(قرآن خوان).

الف، لام، ری.

همان خوش ترین داستان از قُران/ز یوسف که شد شاه و صاحبقران.

چنان خواندم اندر کتاب عزیز/ز یوسف که مصر اندرون شد عزیز.

بگو یَمت کاین پور فرخ نژاد/ز کنعان، به مصر اندرون چون فتاد؟.

همانندی حال ایران و یوسف(ع) که هر دو از جور خودی و بیگانه گزندها دیدند ادیب را بر آن می دارد که به شرح منظوم داستان حضرت یوسف(علی نبینا و آله و علیه السلام) پردازد و در میانه آن، جای جای گریز به نیرنگ ها و دستان های استعمار نسبت به ایران زند و سازش برخی از فرزندان ناسپاس میهن اسلامی با دشمن (در آماده سازی آغازهای بندگی هم میهنان) را به باد خروش و پرخاش گیرد. پس از برنوشت داستان یوسف(که سرنوشت خداوندی به برتری و سروری وی بر برادران بستگی گرفت امّا آنان بر جایگاه او رشک و شک بردند و با نیرنگ، وی را از پدر جدا کرده و به اسم گشت و گذار، به بیابان بردند و دور از چشم پدر به آزار و شکنجه ی وی پرداخته و در چاه سیاهش در انداختند) نگاهی گذرا و تند بر رخدادهای تاریخ ایران از به زیر کشیدن محمد علی شاه و به چنگ آوری بخش هایی از کشور از سوی روس ها تا برچیده شدن زنجیره ی تزاری و چیرگ بدون ستیزه گر انگلیس و برپایی نیروهای سپاهی آن کشور در خراسان، گیلان و قزوین و پی ریزی آغازهای پیمان نامه ی ۱۹۱۹ افکنده و خطاب به ایران می گوید:

تو ای خاک ایران بدین گلرخی/گمانم همان یوسف فرخی

به تو بر، بر آشفته خویشان تو/چو گرگان زده بر تو، میشان تو

ز پستان تو شیر نوشندگان/ تو را گشته ایدون (این چنین) فروشندگان نخستین به تلبیس(نیرنگ) ابلیس تو-شدی بیوه، همچون فرنگیس[۳] تو.

دگر باره، این دیو آتش نژاد/ همه، هر چه بودت به تاراج داد.

به اوباش مردم، عروسیت کرد/لگدکوب بی باک روسیت کرد.

چو این فتنه بنشست اندر زمان/به کار دگر بر گشاد او زبان.

تو را، نا خلف بچه بسیار بود/که مر دیو را، یاور و یار بود.

چو این نا خلف بچه، بر کار کرد/پی خویشتن، گرم بازار کرد.

به کام دل او، بر مُلک اندرون/سیاست همی راند این پرفسون.

همه هر چه گفت او، شنیدن گرفت/به بال و پر او، پریدن گرفت.

چو همیان(کیسه) زر، زو گرانبار کرد/زر و سیم در خانه انبار کرد.

خراسان و قزوین و دیلم، همه/چراگاهشان شد رمه بر رمه.

بسنده نکرده بر این کار هم/به چاهت بیفکند بهر درم.

کجا بود مردانه مرد غیور/به نامردی اش کرد از خانه دور.

ز دشمن، درم کرد یک چند وام/که تا، بهر دشمن،کند ملک رام.

درم، از پی کام او خرج شد/ولی در حساب شما درج شد.

که ایران بپردازد این وام را/که بگرفت دشمن بدو کام را.

چنین بود تدبیر این دیو هوش/کزین زر،که شد بر شمار بارِ دوش.

به هر اَزور مرد عشوه خری/نپذیرفته دینی و رشوه خوری.

دهد تا کند ملک تسلیم وی/چنین بو در پرده تعلیم وی.

چنین کرد اندیشه این بد سرشت/که مسجد کنم زین سپس من کِنشت.

ز من گیر این نقد را دام تو/بدین نقد، نه بهر من دام تو.

به زر تو، از تو کنم لشکری/بر افغان و هندو زنم چنبری.

گر از چنبرم سر برون آورند/شناور به دریای خون آورند.

[۱] جنگ چلیپا: جنگ های صلیبی.

[۲] صلاح الدین ایوبی: سردار پیروز نامور جنگ های صلیبی.

[۳] فرنگیس، همسر سیاوش و مادر کیخسرو

«سیاستگزاران دوره قاجاریه»

میرزا حسن خان وثوق (وثوق الدوله)-بخش پانزدهم

یکباره، کاروانی از نزدیک چاهی که یوسف(ع) در بُن آن زندانی بود گذر می کند. یکی از کاروانیان، دلوی را در چاه می افکند که آب برگیرد امّا جای آب، خورشیدی از کرانه چاه بیرون می زند. یادآوری این بخش از داستان، ادیب را به یاد ایران و گرفتاری او در چاه چیرگ استعمار می افکند و دست به نیایش بر می دارد که خداوند یوسف میهن را نیز از چاه چیرگ بریتانیا رهایی بخشد:

چنان چونکه یوسف ز چه اندرون/برآمد به عون(یاری)تو-یارب! برون

بد انسان،خدایا!زین چاه تار/مر ایران و ایرانیان را بر آر!

ز مستسقئی[۱] کو همه خون خورد/به زهر آگنش خون،کز این خون مزد[۲]

رهایی ده این قوم بیچاره را!/ز گیتی بران، این ستمکاره را!

ادیب برای افشای سرشت بریتانیا هیچ زمانی را از دست نمی دهد و اکنون زمانی است نیکو به دستش آمده است تا ایرانیان را به نیرنگ وی آگاه سازد و از گزند وی دور نگه دارد.

تو مال کسان،خون ایشان شناس/زمان کسان باش اندر هراس

بریتانیا پر ز غوک(وزغ،قورباغه)است و خوک/تو بجهیده هر سوی چغوک (گنجشک)

بسنده کن اکنون که بخش تو بود/نباید تو را مال مردم ربود!

چرا کرده ای آن خورش ها یله؟/گرفتی به گیتی درون هر وله(دویدن آهسته)

بیا بس کن از مردم آزاردن/زر هند،در لندن انباردن!

همه خاسته ی(دارایی)هند تاراج شد/که لندن چنین پَر دراج شد.

چو نیرنگتان از پدر “مرده ری”است/همان “گربزی”تان رگ مادری است (مرده ری=مرده ریگ=ارث. گربزی=زیرکی و دانایی)

چکیده از آنی، مکیده از این/که دارد به گیتی؛نژادی چنین؟!

از این اَکدش(دورگه) بدرگ از هر دو سوی/حذر بایدت کرد ای راهجوی!

از این اکدش بدرگ،اندر زمان/گریزید چون موش، از گربگان!

که با مکر او،مکر شیطان کم است/ز دریای وی، اهرمن،یک نم است!

“عزازیل”(اهریمن)طفل دبستان اوست/هدر خون مردم ز دستان(نیرنگ)اوست.

گرت با چنین شوخ طرّار(راهزن) کار؟/فتد، ای به دل ساده در روزگار

به دستار(عمامه)بر نه که بر سر حذر/ببایدت کردن به هر رهگذر

مشو با چنین مست، همجام تو/که او پخته طبع است و،بس خام تو

که گفتت که با مست هشیار دل/سبک دست طرار بسیار دل؟

کُله از سر ماه بر دارد او!/به طراری، ایدون (این چنین) هنر دارد او!

کجا آن نظر،مرغ آواره را/که بیند نهان دام مکاره را؟

چمانی(ساقی) به صد عشوه شد باده دِه/مخور زین می عشوه ای روزبه!

تو زین باده ی عشوه مستی مکن/غمی باش و شادی پرستی مکن

جهانی، بدین عشوه، بر باد رفت/خنک آن کزین عشوه آزاد رفت

به زنجیر این عشوه،هندوستان/به بند اندرون است،ای دوستان

استعمار انگلیس، در روند جنگ جهانی و ستیز سخت آلمان با او،برای آنکه مبادا دولت ایران رسماً به پهنه ی ستیز با متفقین گام گذارد و بر رشته ی دشواری های آنان گرهی تازه زند. دولتمردان فرمانروایی را، یکایک در پرده پنهان دید و کوشید تا هریک را به نویدی خام کرده؛ بفریبد و بدتر از همه به بده و بستان با کسانی پرداخت که به نما ایرانی ولی در نهان زر خرید بیگانه بودند.

یکی را نوید دروغینه داد/به جای می اش، جام دروغینه داد

یکی را بهشتی ز دوزخ نمود/که از کار سحاره آگه نبود

بتر زین همه دزد ایران زمین/فغان زین زمین و فغان زین زمین

ز ایران، اگر مرد برخاستی/جهانی ز پتیاره(دیو سیرت) پیراستی

چنین است آیین این شوم بوم/در ایران و افغان و هر مرز و بوم

که آب شمَرها(برکه ها)بشوراند او/به هرجا که آبی، بجنباند او

که تا هر لژن(لجن) رو به بالا کند/خس و خاشه بر روی آب افکند

گهر مانده در زیر خاشاک و خس/ز بر سوی، ناکس،فرو سوی کس

در آن آب تیره، پی خویشتن/به جنگ آورد، صد این اهرمن

تو مر خویشتن را ز روی قیاس/به شوریده، آب اندرون، خس، شناس

تویی، گر گمار نظر بر تو کس/ابَر آب شوریده ی دیو،خس

تو مر خویشتن را خطر چون نهی؟!/چه ای؟! دست پرورد هر روبهی

به روباه بازی او چون شغال/رزیدی(رنگ کردی)به خُم اندرش کِفت(کول،دوش) و یال

شغال کول(پوستین)کرده رنگین به خم/چو طاووس فردوس جنباند دم

بدان گشته رنگین زخم پوستین/در ابرو چو چینی،بت افکند چین

شغالی، چو طاووس بازی مکن/تویی جغد دعوی بازی مکن

مشو غره بر خویشتن ای شغال/بدین رنگ، کز خود پذیرد زوال

تو در دامن کوه، چون بچه رنگ/بجه! ای به خود بسته از خمره رنگ

خدا مکرِ پنهانت پیدا کند/به گیتی درت خوار و رسوا کند

تو را و آنکه در پرده پشت تو شد/ز دستان او، زر به مشت تو شد

نپروردت این مام زال/که بفراختی این چنین شاخ و بال

که برنده تیغی به دست آوری/بدان تیغ، پستان مادر پری

و یا دست بیگانگانش دهی/که از وی ستانی زرِ ده دهی

کدامین زنازاده بتر ز تو/دمش سرد و، ابروش پر خم ز تو

مشو توسن(اسب سرکش)ای کرّه بد لگام/چو دزدان مبر چادر از روی مام

که ناموس مادر بود ناگزیر/تر از جفت به مردم پاکشیر

گرفتم به دل مهر آئینت نیست/مزی(زندگی نکن) کمتر از سگ،اگر دنیت نیست

نبینی که برزن(کوی)در اشکسته پای/سگی، بر جهد همچو شیری ز جای

به بیگانه سگ بر، شود حمله ور/اگر چند بیگانه سگ چیر تر

که بیرون رو از برزن ای خیره چشم!/وگرنه که روبَمت از پوست، پشم!

چو آتش، در آویزم و پر زنم/برون گر نتازی تو زین روزنم

بدین خوی و سیرت ز سگ کمتری/به صورت، اگر آدمی پیکری

برادران یوسف، با همه ی ستمی که به یوسف روا داشتند، زمانی که نزد پدر بازگشتند-هر چند ریاکارانه- به نما گریان و پوزش خواه بودند. ولی یوسف فروشان زمان ما-که مام ایران را در چاه بردگی افکنده و بهای ارزان (ثمن بخس)به سوداگران انگلیسی فروختند- بدین گناه بزرگ بالندگی نیز دارند.

دو یوسف تبه کن،به گیتی شمر/شنیده یکی دان و، دیده گر

یکی آنکه کرد او برادر تباه/دگر کرد چه؟ روز ما در سیاه

نخستین، به پوزش زبان برگشاد/به صحبت نشد همچو ابلیس شاد

اگر، فخر کرد از گناهی که کرد/بدین خیره چشمی که دیدست مرد؟!

که ایران به دست کَپی(میمون) بچگان/دهد تا ستاند درم، رایگان

کند بر تو عَفف(عوعو)به نیروی وی/که شد استخوان خواره ی کوی وی

قلادی کپی بچه گردان درون/نهد تا کند بر تو عفعف فزون

فراخش به میدان از آن گشت گام/که آمد ز اصطبل آن بدلگام

که نیروی پتیاره اش پشت بود/همش زر پتیاره در مشت بود

خری خورده ز اصطبل پتیاره جو/در آمد به ایران، پی جو درو

ز کیسه ی زر آگنده این آزور/فراخای دوزخ بود تنگ تر

ز هر زن بمزدی قصب(پارچه ی ظریف کتانی)در ربود/ز هر خیره دزدی سَلَب(جامه رزم)در ربود

چو دیدند “پروانه ی زر” تو را/که پروا، نه از دین و کشور تو را

از آن سخته زر،شمعی افروختند/همان شمع اندر تو بسپوختند(چیزی را به زور و فشار در چیز دیگر فرو کردن)

نزد کس بر این کوس چون تو،دوال(تسمه) سگ است/آن که با سگ رود در جوال

ندیدند جادوگران دیگری/ز تو، به، در این مُلک، عشوه گری

گر از خاک و آب است، مزاج تن است/روان است ز آتش چو اهریمن است

به دست تو، دیرینه دستان(نیرنگ) خویش/نهانی، چو ابلیس، بردند پیش

در برابر نیرنگ های بریتانیا و دشمن یاری کنشگران درونی آن به ایران چاره ای جز بیداری از خواب
نا آگاهی درونی، یادآوری کیان نیاکان و افزایش شور و آزاد منشی، خیزش در برابر دشمنان آزادی و خودسالاری این مرز و بوم نیست. کسانی توانایی گسستن بند بندگی استعمار از دست و پای خویش اند که از ژرفای جان به بن :”الاسلام یعلو و لا یعلی علیه” (اسلام برتر از همه چیز و برتر از اسلام نیست)پای بند باشند.

اگر پارسی بچه ای، در نهاد/چرا از نژادت نیاری به یاد؟

نبینی که کاوه، بدان کهنه چرم/جهان کرد چون آهنین کوره گرم

چنان آتش از کوره افزود افروخت او/که اژدر به کوره درون سوخت او (اژدر، ابزار جنگی و در این جا، ضحاک مار دوش است)

جهان پاک از اژدها دوش(ضحاک)کرد/جهان را یکی چشمه ی نوش کرد

تویی اژدها را در آغوش و بر/بخفته چو کودک به گهواره در!

چه نالیم یارب ز بیگانه دزد؟/که داریم بسیار،در خانه، دزد!

کجا دزد بیگانه بشتافتی؟/سوی ما و بر ما ظفر یافتی؟

گر این دزدمان نیستی خانه در/ز چاک گریبان برآورده سر

ز چاک گریبان من، سرکشید/سرانجام، بر من، چو صَرصَر(سوز باد)وزید

به ویژه که بیگانه دزد قوی/نشاندش بر اورنگ(تخت) کیخسروی

که شبرو (دزد) چو با شحنه (نگهبان شهر)شد آشنا/برد آنچه دارد گران تر بها

ز خانه برد آنچه افزون به ارج/کند در دغل خانه ی خویش درج

دغل را، بریتانیا معدن است/دغا(نا راست)و دغل، رُسته از لندن است

سخن چون زنان نرم و نازک مگوی/تو مردی، ره هیز طبعان مپوی

زبان کن چو الماس بُرنده، تیز/بر این نرم گویان دل پر ستیز

ز نرمیت، این اهرمن چیر گشت/تو را گاه شکر، گهی شیر گشت

بیامیخت چون شیر و شکر به تو/به تزویر،این دیو کافر به تو

به نرمی، ز تو توسنی رام کرد/تنت بسته ی حلقه دام کرد

بلند است اسلام و،کفر است پست/مده، گر بلندی تو،با پست دست

ز کار شما، این بلند آسمان/بیفتاد بر خاکِ ذُل(خواری) و هوان(پستی)

دنباله دارد..            

[۱] مستسقی: کسی است که به انگیزه زیاد آب خوردن، شکمش آماسیده می شود.

[۲] مزد: مزمزه کند.

«سیاستگزاران دوره قاجاریه»

میرزا حسن خان وثوق (وثوق الدوله)-بخش شانزدهم(پایانی)

دنباله بخش پانزدهم..

سعادت از آن بر رخت بست در/که پیچیده ای از ره کیس سر

به میدان چو زین جامه عور(برهنه)آمدی/به پای خود اندر به گور آمدی

از آن تیغ دشمن شُدت کارگر/به جان بر،که هشتی(رهایی کردی)ز دست این سپر

دو خصم قوی داشت ایران زمین/یکی از یسار(چپ) یکی از یمین(راست)[۱]

یکی را بکردند تن ریز ریز/دگر را، همین چشم داریم نیز[۲]

چنین چشم داریم از کردگار/که آشفته گردد بر او نیز کار

به خون فرنگ است تشنه، زمین/ز شط العرب،تا به دریای چین

ز دریای چین، تا به بنگاله نیز/همی خیزد از خاک این ناله نیز

چه او بست دست مگس ران من/مگس وار بنشست بر خوان(سفره) من

نه دستی که از خون و رخ، این مگس/برانم خدایا! به فریاد رس

یکی آتش انگیز بفرست باد/بر این قوم بدتر ز بگذشته عاد. (منظور قوم عاد است که از حضرت هود پیروی نکردند تا اینکه باد کشنده ای به زمان هفت شبانه روز وزید و آنها را مانند استخوان پوسیده کرد.)

که تا بال و پرشان بسوزاند او/جهان را از این فتنه بنهاد او

ایران به امیر و پادشاهی چون کیخسرو-فرزند سیاوش و پادشاه نامه دارد که چون او، کین پدر از افراسیاب(چون استعمار بریتانیا باز جوید و ایران را به تلاش و چاره جویی-از پلیدی یورش دشمن پاک سازد):

هویدا کن ای شیر نر زور خویش/مَهِل (مگذار)با شغالان ز کف،گور خویش

شغال ار رباید ز کف گور تو/سزد گر که دوزخ بود گور تو

به کین سیاوش ز افراسیاب/چو زاده ی سیاوش گران کن رکاب

چو پور سیاوش سبک کن عنان/تو ایران، ز دیوان بد، وا رهان

تو شیری، مشو سُخره خرگوش را/به دِمنِه(شغال کلیله و دمنه)بده، همچو خر، گوش

مشو چون شتر، بسته اندر مهار/میاور به خود بر، همه ننگ و عار

رادی کیش و روان آزادگی و پروای بزرگ منشی که نبود راه بر چیرگ دشمن و دشمن یاری به میهن گشوده می شود.

به خانه درون قار آری چرا؟!/به گلدسته بر، خار کاری چرا؟!

بریتانیا، پارگبن (پساب گرمابه) خانه ایست/پر از مار و کژدم یکی لانه ایست

ز کژدم به جز نیش آلوده زهر/که دیدست؟ یارب! دگر هیچ بهر؟

به خایِسک (چکش، پتک)و سندان ز دندان مار/بر آور به هر جا که بینی دمار

پری زاده ای، دیو را بندگی کنی،انیت(به به!!) بد روز و بد زندگی(انیت در اینجا زشت انگاری است)نه مِطواع(رام)ایزد، نه آزاده ای/که گردن بدین چنبره داده ای ز تو، گر که ایزد پرستی بدی/کجا دیو را بر تو دستی بدی

گرت خوی آزادگان در نهاد/بدی، بوده ای کی بدین بند شاد

که بر کیش و بر خویش ننگ آوری/که دینار و درهم به چنگ آوری

تویی شوخ چشم(بی شرم)و، بی آزرم دل/پی سیم، هم نرم و هم سست هِل(زود تسلیم شو)

ز تو شوخ تر بود و طرار(دزد)تر/کسی کو به مشت اندرون هِشت(گذاشته)زر

و زین هر دو،بی شرم تر آنکه کیس(کیسه)/بیا کند از تو و،شد کاسه لیس

پسندید از تو چنین کار زشت/که هرگز مبیناد روی بهشت

و ز این هر سه بدتر،کسی کو شنید/چنین قول از چون تو مادر پلید

نیامد، نینداخت بر تو خدو(تُف)/که ای ملک را خصم و دین را عدو

چرا داده ای دین و دولت به باد؟/چرا گشته ای با چنین عهد شاد؟!

مگر بر تن ای جامه ی ننگ زر/نِئی آگه از کار این رنگرز

که این جامه بخشی، پی آن کند/که تا جامه ای از تنت بر کند

بخایَدت(بسایدت)روزی به دندان خویش/منه زیر این پتک، سندان خویش

تو را این فرومایه این بود رأی/چو این جغد بر سرت شد چون همای

که ایران، پرستاری و چاکری/کند لندنی را و، او افسری؟!

کسی کو به دنیا دهد دل گرو/چنین کارها زو مپندار تو

گرت بخت نیکو، کند رهبری/همان به که راه شرف بسپری

همان راه بگزین که آزادگان/گزیدند، از این پیشتر، در جهان

به پای شرف، رو در این راه تو/مشو پیش هر باد چون کاه، تو

پری رنگ دُخت فرنگی نژاد/دلت را به صد عارض و عشوه داد

چو مهراج(به هندی شاهنشاه)هندوت شد دلپذیر/نموده ز خود دختر این گنده پیر.(نمارشی است به فریفته شدن هندوها به افسون انگلیس ها که زمینه ساز چیرگ انگلیسی ها بر آن کشور شد.)

چو رستم یکی نعره چالاک زن/بر این دزد نستوه بی باک زن

بروب از تن خویش مِکروب را/بکن ریشه از مُلک، خَروّب(خرنّوب) را[۳]

که مکروب و خروب هر مُلک راست/نژاد پلشت بریتانیاست

سخن پایانی اینکه پیمان نامه ۱۹۱۹ برای آن بود که ایرانی مسلمان را بنده و برده ی باختر “چلیپایی(صلیبی)” کند و خدانشناسی (کُفر) را بر اسلام چیرگ بخشد و زر، زور و تزویر بریتانیا نیز (از زمره اسکناس های چشم نو از بانک شاهی ایران و انگلیس) همه در راه فراهم آوری این آرمان شوم فراهم شد. بی گمان که نسخه ی درمان باید درست با دیدن مزاج بیمار و گونه ی میکروب شناخته گردد.

بر این پایه، راه رویارویی با آشوب و ستیزه و نیرنگ و استعمار چلیپی نیز جز با دست آویز به دین و آموزه های دینی رهایی بخش آن نیست.

پس ای کفر را برگ و بار آمده/مر اسلام را ننگ و عار آمده

بر آن داشتت اهرمن، کز درون/تو را بود استاد و هم رهنمون

که ایرانیان سر فرود آورند/پی بچه ترسا(فرد مسیحی) درود آورند

نیاز آورندش چو هندو پسر/به پیش تراشیده بت هر سحر

به بتخانه ی هند، از سنگ و روی/بتان کپی(میمون سیاه) چهر بوزینه روی

برای پرستش بسی کرده اند/به هرگونه زیبش بر آورده اند

برهمن، به هر بامداد از بنه(خانه)/گراید سوی بتکده یک تنه

که تا پیش کپی نماز آورد/وز این در، سخن بس دراز آورد

تو، ایرانیان را بدین گونه، نیز/همی خواستی ای نکوهیده هیز

که ایران شود بنده بوزینه را/تو بر بام گردون زنی زینه(درجه، پلکان) را

سپردی دل و دیده با رهزنی/که رام آردت، زین ران، توسنی(سرکشی)

که تا توسن ملک در زیر ران/در آری و، مانی در او حکمران

نکردم ز نرد(گونه ای بازی)دغاگر حذر/که نگرفتم از مصر و هندو عِبَر(پند آموز)

فریبم بدین کاغذین پاره(اسکناس بانک) داد/به بنگاهش(انبار کالا) اندر که خوانیش “بانگ”

فتد برق و خیزاد چون رعد بانگ!

نگارین ورق کرده در مُلک پخش/زرناب گیر و، ورق پاره بخش

ربوده بدین شیوه از خلق، زر/حذر کن از این دزد خانه حذر!

گرم جامه ی عقل در بر بُدی/ورم تاج اسلام بر سر بُدی

ز نیرنگ اویم نگهداشتی/مرا روی از این دیو برگاشتی(برگرداندی)

نکردیش نیرنگ در من اثر/ز دستان(نیرنگ) او بودمی بر حذر

بر آمد ز لندن یکی گنده پیر/ندیده جهانش به جادو نظیر

به جز عِرقِ(رگ و ریشه)دینی که در تنت نیست/بگیر ای پسر، محضر(آستان)دین به دست

که آری در این دیو ساحر شکست

وثوق الدوله همچون بسیاری از دولتمردان چرخه ی قاجار به پیشگاه ادیب می رسید و در برابر وی گفتار سرسپردگی می نمود. به گونه ای سوگ چامه او در رثای(ستایش مرده در چامه) ادیب بهترین گواه این معنی است. با این همه، ادیب به انگیزه آن دشمن یاری، این سان به او پرخاش کرده و در چامه هایش در نکوهش پیمان نامه سرشار از گزاره های تند و گزنده به اوست. امّا وثوق الدوله در بیت زیر با کنایه روشن تر از آشکار گویی(بلیغ تر از تصریح)به درستی دیدگاه ادیب نادرستی رفتار خویش را پذیرا
نمی شود؟

“بماند در شهر بد، بماند دور از خرد/بزیست سالی نود، نخورد یک دم فریب”

(برگرفته از نوشته نامه ی علی ابوالحسنی- منذر)

 

پایان زندگانی وثوق الدوله: وثوق الدوله که در پایان زندگی حافظه خود را از دست داده بود در باغ سلیمانیه زندگی می کرد تا اینکه، سرانجام در بهمن ماه ۱۳۲۹ در گذشت.

وی را در آرامستان خانوادگی در قم به خاک سپرده و همه ی دارایی او میان هفت دختر و یک پسر پخش شد.

[۱] نمارشی است به انگلیس و روس.

[۲] نگرشی است به روسیه تزاری که با جنبش بلشویکی ۱۹۱۷ دفترش برچیده شد.

[۳] خروب یا خرنوب: گیاهی است مانند باقلا.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *