(خاطرات و خطرات – از خطر خیزد «خطر» = ارزش و شرف)

گر وا نمیکنی گرهی ؛ خود گره مباش                           ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست

در نشست کوتاهی که با شهروند بندرریگی مان (استاد حسین جواهری) داشتیم، از ایشان خواستیم تا اندکی از بسیار خاطرات و خطرات خود را که قبلاً در فضای مجازی با ما، در میان گذاشته اند به صورت مکتوب برای دگر دوستان و آشنایان بنگارند، شاید متضمّن نکات آموزنده ای باشد (عمر دو بایست در این روزگار – تا ، به یکی تجربه آموختن، با دگری تجربه بردن به کار) چه اگر نباشد افراد از تجربه دیگران استفاده نکنند می باید، خود همیشه در حال تجربه کردن باشند.

ایشان مبرّای از منیّت و خدای ناکرده، خود بزرگ بینی و خودستایی و نه قیاسی مع الفارق ؛ ملهم از کتاب «خاطرات و خطرات» مرحوم مخبر الدوله هدایت، خاطراتی از زندگی بیشتر پر فراز و کمتر فرود خود، در عشره هشتاد سالگی برای ما تبیین کرده و به قول خودشان «سرنا را از دهان گشادش» به صدا در آوردند؛ یعنی از دانشگاه تهران آغاز و به بندر گناوه پایان دادند. آنچه تقریر و تحریر شده است صرفاً مربوط به دوران تحصیل ایشان است که رخدادهای مربوط به زندگی فرهنگی و آموزشی خود را به فرصت دیگری موکول ساختند – که «شرح این هجران و این خون جگر – این زمان بگذار تا وقت دگر».

در ضمن ، فرصت را مغتنم شمرده و از دوهفته نامه وزین استان سر سپاسی نسبت به مکتوب نمودن تاریخ شفاهی بندرریگ ابراز داشتند.

۱-آغاز تحصیل در دانشگاه تهران :

(زکار بسته میاندیش و دل شکسته مدار            که آب چشمه ی حیوان درون تاریکی است)

در سال تحصیلی ۱۳۳۷ – ۱۳۳۸ که در رشته شیمی دانشگاه تهران پذیرفته شده بودم، آئین نامه و مقررات موضوعه موجود در آن زمان این اجازه را نمی داد که دانشجوی سال اولی برخی دانشکده ها در خوابگاه دانشجویان (معروف به کوی دانشگاه – امیرآباد شمالی) سکونت داده شوند. به دلیل آنکه کوی دانشگاه آن روز کمبود اتاق داشت و این در حالی است که باید دانشجویی که از اقصی نقاط کشور (مثلاً بندرریگ) برای تحصیل به مرکز ثقل (گرانیگاه) کشور وارد می شود و راه به جایی نداشته و نسبت به محیط ، بیگانه و از منظر بسیاری جهات در تنگناست، مورد حمایت و عنایت قرار بگیرد. به هر روی مقررات چنین بوده و این معضل سبب دل مشغولی من و پدرم را که به تهران آمده بود فراهم می ساخت. مرحوم پدرم این مشکل را با مرحوم خان حیات داود که به صورت تبعیدی در تهران روزگار می گذراند در میان گذاشت. ایشان نیز به سابقه انس و الفتی که با یکی از نمایندگان قدر شیراز و رئیس مجلس شورای ملی وقت داشتند مشکل مرا با آنان در میان گذاشتند. این دو نفر مسأله را با رئیس دانشگاه مطرح امّا با همه چانه زنی و چالش ها، ایشان به عذر مقررات متعذّر می شوند و محترمانه پوزش خواهی می کنند.

اگر نگوییم که دانشگاه مدینه ی فاضله افلاطونی بود اما به جرأت می توان گفت که در مجموع دانشگاه و دانشگاهیان به لحاظ آموزشی دارای استقلال بوده و هر استاد کرسی برای خود شأن و منزلتی قائل و هر دانشجو نیز دارای وجهه ی افتخار آمیزی بود. اگر بگوییم انگشت شماری از اساتید دانشگاه دارای اتومبیل شخصی بوده و اکثراً با پای پیاده و استفاده از وسائط نقلیه عمومی به دانشگاه می آمدند سخنی به لاف و گزاف نگفته ایم. دانشجویان نیز به طریق اولی از این روال بیرون نبودند و نیز اگر معدودی به مسائل حاد سیاسی ورود پیدا نمی کردند کسی را یارای دخالت در امور آموزشی و استقلال آنها نبود. چرا که بنای اولیه دانشگاه بر پایه استقلال بوده است.

قدری از اصل مسأله و خاطره به دور نیفتیم. سرپرست دانشجویان دانشگاه تهران – که یکی از تألیفات این جانب بعدها تقدیم به ایشان شده و استاد مستقیم بنده بوده اند، در یک نشست رسمی دانشگاهیان از یکی از اساتید دانشگاه که شخصاً افتخار خویشاوندی با ایشان را داشتم تقاضای انجام موردی شخصی و دوستانه را می نماید. ایشان نیز پاسخ منفی می دهد. آن استاد سرپرست مصرّانه بلکه ملتمسانه تقاضای خود را تکرار
می کند و قضیه به «جان من!» کشیده می شود. استاد خویشاوند ما، انجام خواسته سرپرست دانشجویان دانشگاه را متوقف و مشروط بر اسکان دادن شخص این جانب در خوابگاه دانشگاه می داند. استاد نیز وعده
می دهد که معضل مرا در شورای دانشگاه به صورت عام مطرح و چاره اندیشی کند و چنین می شود و چنان به تصویب می رسد که هر اتاق کوی دانشگاه را به جای یک نفر، به دو نفر اختصاص دهند. با این اقدام نه تنها گره از کار فروبسته بنده وا می شود، بلکه افراد زیادی نیز بهره مند می شوند. ( صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند– کز کار خلق یک گره بسته وا کنند – ریاضی یزدی )

۲- بورسیه شدن یک دانشجوی دانشکده افسری :

( ای که دستت می رسد کاری بکن                 پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار ! )

در سال اول تحصیل در دانشگاه تهران ، مشاهده می کردم که چند روزی است یک دانشجوی اراکی در کریدور دانشکده «کز» کرده، زانوی غم در بغل گرفته و مرتباً نخ سیگار با سیگار روشن می کند و این حس کنجکاوی و عاطفه انسانی مرا بر آن داشت تا دل به دریا زده و به دانشجوی افسرده و در خود فرو رفته نزدیک شده و علت را جویا شوم. او اظهار داشت که من به عنوان بورسیه شیمی در دانشکده افسری پذیرفته شده ام امّا باید یک افسر ارشد (سرگرد به بالا) و یک نماینده مجلس مرا رسماً تأیید صلاحیت اخلاقی و به ویژه عدم وابستگی سیاسی و حزبی کنند، چرا که پس لرزه های زلزله سهمگین افسران فعال توده ای کاملاً به پایان نرسیده و از این بابت برای گزینش افراد در سازمان های نظامی و انتظامی وسواس شدید به خرج داده می شد. با همه اینکه هیچ نوع شناختی از دانشجوی مورد گفتگو نداشتم، اما به مصداق آیه شریفه «فاذا عزمت فتوکل علی الله» و به تعبیری «با توکل زانوی اشتر ببند- مولانا» فرم های دانشجو را از او دریافت و به دیدار نماینده بوشهر، بنادر جنوب، دشتی و دشتستان در مجلس شورای ملی شتافتم.

ناباورانه و با تردید تقاضای خود را با ایشان در میان گذاشتم. آن زنده یاد با بزرگواری و سعه صدر در پی اجابت خواسته بنده اظهار داشتند هر چند این قبیل تأیید صلاحیت ها – به ویژه در مورد افرادی که مطلقاً شناختی از آنها نداریم گاه می تواند در آینده دردسر آفرین باشد اما من به پاس شناخت دیرینه ای که از پدرت و علاقه ای که به شخص خودت دارم و دانشجوی منطقه ما هستی دست رد بر سینه ات نزده و مهر تأیید می زنم و گفتند : «بزن بر صف رندان هر آنچه بادا باد! » امید دارم با اتکّال به خدای مهربان دردسری پیش نیاید. که من همیشه وامدار بزرگواری آن نماینده محترم هستم که به قول معروف گوهر ما به سنگ نخورد و آن دانشجو به خواسته خود رسید بدون اینکه مایه پشیمانی مان شود (بزرگش نخوانند اهل خرد – که نام بزرگان به زشتی برد) و ایضاً : (چو به گشتی طبیب از خود میازار – چراغ از بهر تاریکی نگه دار) افسر ارشدش را در چنته درویشی خود داشتیم و ایشان نیز چشم بسته امضاء کردند (ای که دستت می رسد کاری بکن – پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار) اما می بینیم که شوربختانه گاهی صواب ها کباب می شود!

۳- چهره ماندگار یک استاد جغرافیای کشور :

از بدو قبولی در دانشگاه تا چند روزی در مسافرخانه ای (نمی گویم هتل) در ابتدای خیابان ناصرخسرو (میدان توپخانه قدیم) به سر می بردم. در آنجا معلمی از گلوگاه بهشهر مازندران که در کنکور رشته جغرافیای دانشکده ادبیات پذیرفته شده بود در کنار اطاقم سکونت داشت. او بارها به من می گفت که استاد سه درس ما و خویشاوند شمابه استادی سخت گیر شهره است و کراراً از این مخلص می خواست که سفارش ایشان را به استادش کنم. راستش بنده تا این درجه فردی گستاخ، و بی مایه و پایه وو… نبودم که چنین تقاضایی را از استاد داشته باشم و می بایست اندازه نگه داشته و مصداق «سر دیزی باز است و حیای گربه کجا رفته؟» نباشم. اما مرتباً با کلمه ی «چشم!» سر و ته قضیه را به هم می رساندم و به راستی در پی اجابت خواسته آن جوان آرزومند مترصد فرصت مناسببی بودم و چاره ای جز این نداشتم. اما «وای به کاری که نسازد خدای !» به مصداق : «الامور مرهونتا باوقاتها» (هر امری در گرو زمان خودش است) روزی وارد دانشگاه می شدم. دانشجوی گلوگاهی را دیدم پریشان و سرآسیمه و ژولیده موی و در حال خارج شدن از دانشگاه . او به من گفت فلانی الان با دکتر ….. امتحان داشتم و بسیار عصبانی بود. به دادم برس ! ضمناً جمله ای معترضه گفت که به باورم آن جمله چاره ساز مشکل شد. او گفت: استاد با تعدادی از پژوهشگران آمریکایی کردستان بوده و تازه از راه رسیده بود. راستش به مصداق «علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد» درنگ را جایز ندانستم تا مبادا فوت فرصت شود. چرا که از پدرم آموخته بودم که «وفی اّلتأخیر آفات» (درنگ؛ آفت است).

از این رو راهی دانشکده ادبیاتی شدم که ورود دانشجویان پسر غیر از ادبیات به علت وفور «بنات نبات» و شرایط خاص خود تا حدی مشکل بود. به هر روی مجوز ورود را از دربان دانشکده دریافت کردم. از آنجا که بخت یار و مساعد و باد، موافق می وزید و خدا نمی خواست شرمنده آن جوان شوم، تصادفاً استاد مورد نظر همزمان با ورود من به دانشکده، از دفترش بیرون می آمد. شخص ایشان بر اساس میزان فروتنی و راتبه بزرگواری مرا با اسم کوچک خطاب و تفقّد کرد ! (تواضع ز گردان فرازان نکوست ، گدا گر تواضع کند، خوی اوست)و ایضاً (افتادگی آموز اگر طالب فیضی ، هرگز نخورد آب زمینی که بلند است !)

ایشان ابتدا به ساکن ؛ خود اظهار داشتند که فلانی من کردستان بوده و تازه از سفر برگشته و «المسافر کل مجنون !» (یاللعجب!) اظهار داشتم که بله آقای دکتر چند لحظه پیش فلان دانشجوی شما که متکفّل هزینه های مادر و خواهرش است چند دقیقه پیش مسافرت شما را به استان کردستان به من گفته اند. بعد از مختصر صحبت های مرتبط با خانواده ، ضمن خداحافظی ، دل به دریا زدم و با صراحت گفتم: استاد جسارت می کنم بر بنده منت نهاده و عنایتی به ایشان داشته باشید. ایشان با ملایمت بر شانه من نواختند و با نگاهی از جنس نگاه عاقل اندر سفیه فرمودند برو ! «العاقل یکفیه الاشاره !» همان ابتدا که از تکفل مخارج خانواده اش گفتی من گرفتم ! چشم ! از یک سو از اجابت خواسته از شوق در پوست نمی گنجیدم و از سوی دیگر تاکنون که در قید حیاتم شرمنده نارسایی فکری خود هستم. (تو بندگی چو گدایان به شرط مزد نکن ؛ که خواجه خود روش بنده پروری داند !) جالب بود که گفتند به پدرت بگو مقدار کمی «بلالیت» برایم بفرستد تا یادآور بوشهر و بندرریگ گذشته باشد! که البته در مقیاس کلان تهیه و تقدیم شد.

حالا : (حافظ ! اسرار الهی کس نمی داند خموش!) . نکته باریک تر ز مو اینجاست که همین دانشجویی که روزی بیم مردودی در سه درس اختصاصی (مبادی علم هواشناسی، جغرافیای طبیعی ایران و جغرافیای اقتصادی ایالات متحّده) را داشت نظر به استعداد ، پشتکار و علاقه ای که بعدها نسبت به علم جغرافیا نشان داده بود در جهان به عنوان صاحب نظر ، مطرح و جزو چهره های ماندگار کشور از وی تجلیل شد و چون از ابتدا بنا نداشتیم که از فردی اسمی به میان آید، اسم این شخصیت نیز محفوظ و در فضای مجازی موجود است. به راستی نگارنده به خوبی دریافتم و در جاهای خود در سطوح بالای تدریس بر این باور عمل کردم که نمره ، امری اعتباری است. نمی دانم فلاسفه، اطباء، حکما و ادبای ما در حوزه های علمیه سده های پیش با چه نمره حد نصابی شهره های آفاق و چهره های جهانی شدند؟ و چرا دیگر ملاصدراها و فارابی ها و بیرونی ها و ….. خروجی های دانشگاههای (لا تعّد و لا تحصای) ما نیستند؟

آیا آنان به دنبال دریافت جواز کسب بودند تا آنرا در بالای سر خود قاب بگیرند؟ و بر صدر نشینند و بگویند من یک استادم ! کسانی که محضر پروفسور هشترودی را در دانشگاه تهران و دانشسرایعالی درک کرده بودند می دانستند که هیچ دانشجویی در دروس بسیار مشکل ریاضی ایشان مردود نمی شده . آیا خدای ناکرده ایشان فرد منضبطی نبوده اند ؟ نه ! او معتقد بوده که دانشگاه چراغ راهنماست و نه عصاکش کور ! استاد فیزیکی را می شناختم بسیار فرهیخته، سیاسی و آزاده که آن قدر از دانشجو امتحان شفاهی می گرفت تا نمره قابل قبول را کسب می کرد. آیا ایشان در اشتباه بوده است؟ کژ راهه می رفته؟ برعکس یک استاد ریاضی را می شناختم که دانشجویی به ایشان گفته بود که استاد یک هفته به من فرصت بدهید تا مجدداً امتحان (شفاهی) دهم. آن استاد با تعریض در پاسخ گفته بود ، یک هفته کم است من یک سال به تو فرصت می دهم ! (یعنی به هر حال مردودی) . روزی از استاد شیمی صنعتی ما که در عین حال از جهاتی فرد شرافتمندی بود و اگر با او درگیری های سلیقه ای و لفظی – حتی هتّاکی – پیش می آمد از آلت قتاله نمره سوء استفاده نمی کرد و خلط مبحث نمی نمود پرسیده شد که استاد شما خودتان این اعداد مندرج در کتابتان را از حفظ هستید ؟ که دانشجوی شما باید در حافظه داشته باشد ؟ پاسخ ایشیان در جمع این بود : «زکی ! من که نمی خواهم مدرک لیسانس و فوق لیسانس بگیرم – هر کس خواست دندش کش حفظ می کند !» این نیز عقیده و سلیقه ای است.

۴- توفیق مضاعف در مسافرخانه :

زمانی که در مسافرخانه کذائی توقف داشتم ، پدرم برای دیدن و اطلاع از مجاری احوالم از بندرریگ به تهران آمده بود. جوانی آباده ای نیز در دانشکده یک ساله افسری (active) پذیرفته شده و می باید صلاحیتش توسط یک افسر ارتش تأیید می شد. پدرم جرقه را زد و از همان سرهنگ خانوادگی مان درخواست کرد که این تأیید را انجام دهند و شد و این جوان در غربت، موفق به ورود رشته افسری شد. بعدها شنیدم که او افسر شایسته و برازنده ای از آب بیرون آمده و به مام میهن و کیان و مرزهای کشور خدمت و حراست کرده است.

در اینجا بایسته می دانم که پرانتزی باز کنم و آن اینست که همه می دانیم یکی از اضلاع مثلث شخصیت و کاریزمای هر فرد تربیت خانوادگی است . یک نمونه اخلاقی را بیان می کنم.

زمانی برای کشتی فردی که نسبت به پدرم مشکلاتی ایجاد کرده و زیان های مالی بنیادکنی بر او وارد ساخته بود مشکل گمرکی پیش می آید. (تیغ برّان گر، به دستت داد چرخ روزگار – هرچه می خواهی ببر، امّا نبر نان کسی) ناخدای کشتی به پدرم مراجعه و می گوید «شاخ گاو فلانی ….. در خمره گیر کرده! » (نقل قول مستقیم) و کشتی ایشان توسط گمرک توقیف شده است. و راه حل را به پدرم ارائه می کند. ایشان که هم به ادبیات عرب و هم به امور اداری اشراف کامل داشته مانند یک وکیل حقوقی، متن حقوقی به زبان عربی تهیه و پس از اقدامات لازم اداری موجبات رفع توقیف کشتی را فراهم می سازد. جالب است که ناخدا به صاحب کشتی می گوید تو نسبت به این شخص جفاها کردی و او مردانه و بدون چشم داشتی به تو یاری رساند. طرف می گوید «مگر می توانست انجام ندهد ؟!» آخر چرا که نه ! آنچه که برای آن شخص انجام گرفت اخلاق گره گشایی بود و نه از جنبه هراس که این نوع تلقی ؛ خشت بر دریا زدن است و این در حالی است که با یک لیموی ترش می توان یک شربت آبلیمو تهیه کرد ( دیل کارنگی ) و در پایان ( هر چه در فهم تو آید ، آن بود مفهوم تو )

۵- سه یار دبیرستانی :

( اگر بر مال دنیا دل نمی بندم از آن باشد                   که در عین گدایی همّت شاهانه ای دارم )

برای ادامه تحصیلات متوسطه از بندرریگ به بوشهر، شیراز رفتن و سپس دانشگاه تهران گویای این امر است که در راه تحصیل و مسائل جنبی آن هیچ مضایقه و تنگنایی نبوده است. اما در یکی از سال های تحصیل در دانشگاه تهران ارسال وجه از بندرریگ به تهران به علت اشکالات بانکی قدری به تأخیر افتاده بود و از این بابت آهی در بساط نبود که با ناله ای عوض شود. تصادفاً سری به آبدارخانه دانشکده زدم . مشاهده کردم که یک پاکت نامه سفارشی به نامم در ویترین وجود دارد. پاکت را گشوده، متوجه شدم که یکی از دو یار دوران دبیرستانی ام به طور غیر مستقیم یک چک بانکی به مبلغ صد تومان آن روز برای من ارسال داشته است. چک را خرد کرده و بلادرنگ به سالن غذاخوری مقابل دانشگاه تهران رفتم . (من گرسنه و در بر من سفره ی نان ، همچون عزبم بر در حمام زنان ! – سعدی) راستش نمی دانستم که ارسال این وجه از سوی دوست خورموجیم به چه منظوری بوده است. تا بعد از سالها که با آن یار نازنین اتفاق دیداری دست داد، علت را جویا شدم. او گفت تو ، در کنکور پذیرفته شدی و من همان سال در میشان مدیر مدرسه (فریدونی) شدم. شرایطم طوری بود که حقوق ماهانه ام پس انداز می شد. عشقم کشید که مبلغی برای تو حواله کنم شاید کم و زیاد احتمالی شده باشد و افاقه ای کند. آری این اقدام غیر منتظرانه چیزی جز الطاف خفیّه خدای رحمن نبوده که بیشتر به یک شگفتی شباهت داشت.

( آب کم جو ، تشنگی آور به دست        تا بجوشد آبت از بالا و پست ! )

۶- رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت :

سال ۱۳۲۹ می خواستیم با کدخدا زاده ای چند روزی از تابستان را در شیراز سپری سازیم. شرایط ناامنی راه ها در آن دوره به گونه ای بود که می بایست شبانه تا روستایی اسکورت می شدیم و شدیم. تیرماه سال ۱۳۳۴ به اتفاق یک درجه دار ژاندارمری در اتاق جلو یک کامیون نشسته و از بوشهر عازم بندرریگ در نزدیکی یک روستا، سواد دو نفر سارق که یکی مسلح بود نمایان شد. راننده تصمیم به برگشت گرفت که ناگاه تیری رها و به هواکش جلو کامیون برخورد کرد و گزندی به ما نرسید. سارق مسلح را شناختم ولی طبق دستور پدرم عمل کردم که گفته بود هیچگاه به سارق اظهار آشنایی نکن . صد تومان آن روز همراه داشتم آنرا در تاریکی شب زیر کفشم پنهان کردم که از دید دزدان محفوظ بماند. باور کنید این تیرانداز همان کسی بود که پنج سال قبلش با پای پیاده ما را تا همان روستا اسکورت کرده بود. سال ۱۳۳۷ مبلغی از سوی خانواده اش به وسیله من حواله شده بود که در زندان قصر به او تحویل دهم و چنین نیز کردم و او در مقابل یک کیسه بافته شده از نخ نایلون را که خود بافته بود به من اهدا کرد. چه، می توان یک «یاغی» را به بافنده ای تبدیل کرد. به راستی این ماجرای شگفت انگیز در بر گیرنده گردش چرخ فلکی نیست؟

اضافه کنم که در قدیم از دو طریق می شد از منطقه برازجان به بندرریگ رسید. یکی راه پایینی و از طریق عبور از رودخانه «کُلل» که با اشکالاتی همراه بود و دیگری راه معروف به «بالایی» و از طریق منطقه «زیرراه» به شبانکاره . در شهریور ماه سال ۱۳۳۴ در یک اتوبوس پر از مسافر از بوشهر عازم بندرریگ بودم. اتوبوس به دلیلی که برای من روشن نبود کنار رودخانه توقف کرده بود و به گمانم نوعی تبانی در کار بود. ناگاه متوجه شدم که از دور دو نفر از حرامیان در روز روشن به طرز خاصی و با دلهره به سوی اتوبوس نزدیک می شوند. من که اصولاً همیشه فردی کنجکاو بودم و در محیطی پر از مخاطره پروریده شده بودم دیگران را متوجه دزدان کردم.

در میان مسافران پهلوانان پنبه ای و سربازی رفته ای نیز بودند که متأسفانه در مقابل دو نفر دزد با یک تفنگ «زار» که بیشتر به یک چوب شباهت داشت تا یک اسلحه ، شهامتی از خود نشان ندادند چرا که دستگیری راهزنان امر بسیار ساده ای بود که «از تفنگ خالی دو نفر می ترسند» و (نبرد نزد مصاف آزموده آسان است. چنانکه مسأله شرع پیش دانشمند) انها دو نفر بودند همراه و مسافران چند نفر تنها ! دو نفر دزد اصلاً به مسافران زن نزدیک نشدند اما وسایل موجود را بر دوش مسافران مرد گذاشته و به طرف دره ای دور از دید بردند و هر چه ارزشمند بود برداشتند و رفتند. از جمله مبلغ هفتصد تومان بسته بندی شده با کتاب که مطالبات ویژه مستخدمین پست و تلگراف بندرریگ بود که به من سپرده شده تا به آنان برسانم. که من اخلاقاً همیشه شرمنده آنان هستم و قصور و یا تقصیری نیز نداشتم. چرا که راه پنهان کردن بسته در آن شرایط به نظرم نرسید. به هر حال جوانی و کم تجربگی !

پدرم بعد از این دو ماجرای برخورد با سارقین خطاب به سرهنگ فرمانده ژاندارمری بوشهر گفته بود : جناب سرهنگ این چه فرماندهی است که تو داری؟ به هر حال جوّ حاکم بر آن یکی دو سال جوّ ناآرام و لگام گسیخته ای بود که یادش به خیر نباد !

۷- میزبانی زنده یاد «داودی» در گناوه :

خرداد ماه سال ۱۳۳۱ برای گذراندن امتحانات نهایی سال ششم ابتدایی می بایست از بندرریگ به گناوه
می رفتیم. این شهروند جوان و جوانمرد سینه دار گناوه ای داوطلبانه مرا به خانه خود به شام دلچسبی دعوت کرد. مهربانی غیر مترقبه ایشان برای همیشه در خاطرم ماندگار است .

(ای برادر تو، همه اندیشه ای               مابقی هم استخوان و ریشه ای)

۸- جمع بندی و نتیجه گیری :

( بی دلی در همه احوال خدا با او بود               او نمی دیدش و ، از دور خدایا می کرد )

هدف از نگارش اندکی از بسیار رخدادهای شخصی که طبعاً در زندگی همه انسان ها نیز رخ می دهد این بوده که بگویم خدای مهربان در همه احوال در نهاد انسان ها است و زمانی که مشیّتش باشد انوار مهر او بر جسم و جان، متجلّی می شود . کافی است که اتکا و اتکّال به ذاتش داشته باشیم.

(طواف کعبه ی دل که کعبه یک سنگی است               که این خلیل بنا کرده و آن خدای خلیل)

                                                                                         شیراز – دی ماه ۱۳۹۵