حاضرجوابی ها( ارتجال )

« نه هر که هر چه تواند بگفت باید گفت           نه هر که هر چه تواند بکرد باید کرد ! »

روان آدمی دنیایی است پر از رازها و سامانی است رمزدار و شگفت انگیز. این سامان، گاه در بیداری و رودررویی با کسان همبود (اجتماع) مانند پالایه و سرندی تیزنگر، گرایشات و سوداهای انسانی را بررسی و تنها بدان بخش پروانه نمایش و پیدایی می دهد که هیچ گونه ناسازگاری با آیین ها و آیین نامه های زیستگاه (محیط) و عادات انسان ها را نداشته باشد. توان بیان زیبا و بر سر بزنگاه سخن گفتن را به اصطلاح ، «حاضرجوابی» می گویند.

یکی از آرمان های انسان؛ سر و زبان داشتن و پاسخ آنی و در خور دادن است. گاه این حاضرجوابی (ارتجال) در پنداره نازیبایش به کار می رود و تعبیر به بی نزاکتی و گاهی نیز انگیزه شادمانگی و تعبیر به خوش مشربی می شود. آنچه که کرامند و گرانمایه است باید این توانمندی را داشت که در هر شرایطی پاسخگو و از آن
بهره مند شویم. اما به هر روی به مفهوم پرتاب هر واژه ای از دهان و در یک آن نیست ؛ چه باید همه ی زوایا را انگاشت. برای نگارش حاضرجوابی در تمام ژرفایش می توان نوشتارها نگاشت آن چنانکه نگاشته شده است. آنچه در زیر از نگرش تان می گذرد مشتی است از خروار و اندکی است از بسیار.

۱ – مصدق و پابرجایی منارجنبان اصفهان : در نشست بیدادگاه زنده یاد مصدق، ایشان با شور و هیجان از خدمات راستینش سخن می رانده است. ناگاه خانم «ملکه اعتضادی» از بین تماشاچیان به پا خاسته و با بانگ بلند خطاب به مصدق می گوید که : « یک پیرمرد سیاسی که کشور را به لبه ی پرتگاه سرنگونی کشانده نباید در دادگاهی که به خیانت !! او رسیدگی می کند بهراسد !» مصدق چهره خود را به سوی این زن برگردانده پس از شناخت !! او می گوید « خانم ! منارجنبان اصفهان سده هاست می لرزد و هنوز نیز پابرجاست !!! » از این پاسخ به راستی ایهام دار بیشتر حضار حتی رئیس و منشی های بیدادگاه نیز به خنده می افتند و آن خانم ملکه ! با سرافکندگی بسیار، سر جایش می نشیند و پس از دمی چند دادگاه را ترک می کند. ( به راستی از آن فرد چشمداشتی جز آچه گفت نمی رفته ؛ چه از کوزه همان برون تراود که در اوست ! )

۲ – مرز دُم حضرت والا : یکی دو مورد زنده یاد مدرس نسبت به فرمانفرما (شاهزاده قاجار) خرده گیری و نکوهش هایی داشته است. فرمانفرما به سیّد پیام می فرستد که بهتر است شما ، پا روی دُم من نگذارید. مدرس پاسخ می دهد که به ایشان بگویید که باید مرز دُم حضرت والا مشخص شود، زیرا من هر جا پا می گذارم دُم حضرت والاست ! ( دُم خر به پیمودن دراز نشود ! )

۳ – در طلب عقل : روزی فتحعلی شاه قاجار با آن ریش بسیار دراز و چندین قبضه اش (مَشت) به «توسن خان ترکمن» می گوید روزی که ریش بخشش می کردند تو کجا بودی که دانگت را بگیری ؟ توسن خان پاسخ می دهد : « قربان در آن هنگام در پی خرد رفته بودم ! » (هر که را عقل نیست؛ دولت نیست !)

در حاشیه : گفته اند که ( بلندای ریش بیش از یک قبضه دست کم کراهت دارد.)

۴ – آشنایی خران : روزی ملانصرالدین وارد روستایی می شود. یکی از روستاییان به ملّا می گوید که ملّا ! من تو را به نشانه ی خرت می شناسم ! ملا پاسخ می دهد اشکالی ندارد چون که خران، یکدیگر را نیک می شناسند ! ( خر آدم به ز آدم خر ! )

۵ – ته جیب رضا شاه : روزی رضاشاه از روی لودگی دستش را روی جیب مدرس می گذارد و می گوید : جیب مبارک خیلی بزرگ است ! مدرس پاسخ می دهد : جیب ما بزرگ است ولی ته دارد. لیکن این جیب شماست که «ته» ندارد !

۶ – فقر غذایی : روزی چرچیل – نخست وزیر و سیاستمدار انگلیس که فرد فربهی بوده به «برنارد شاو» که شخص لاغری بوده می گوید هر کس تو را ببیند انگارد که مردم بریتانیا دچار فقر غذایی شده اند. برنارد شاو که در بذله گویی نامور بوده در پاسخ می گوید هر کس تو را ببیند به انگیزه ی این فقر غذایی پی می برد!

۷ – بوقلمون زنده : « ژنرال دوگل » رییس جمهور وقت فرانسه از آدم های بوقلمون صفت (افراد بی ثبات) بیزار بوده است. شبی نخست وزیر فرانسه به سربلندی دوگُل، مجلس سوری ترتیب می دهد که در آن مجلس، روی میز چندین گونه غذای بوقلمون چیده شده بود. ژنرال دوگل رو، به نخست وزیرش کرده می گوید: «دوست عزیز شما گونه گونی غذا را مراعات نکرده اید ! زمانی که این همه بوقلمون زنده پیرامون شما ایستاده اند باید دست کم مرغ و برّه ای بریان روی میز می گذاشتید ؟! »

۸ – دورویی پهلوی اول : بر سر در بزرگ باغ ملی، دو تندیس نیم تنه ای از رضاشاه نصب بوده است. که دو نیم تنه تندیس از پشت به هم چسبیده هم از بیرون تمام رخ پیدا بوده و هم از درون. روزی مدرس برای برگزاری مراسمی در باغ ملی دعوت داشته است. رضاشاه از مدرس می پرسد که در ورودی را نگاه کردی؟ مدرس پاسخ می دهد آری تندیس شما را دیدم که درست مانند صاحبش دو رو دارد ! پهلوی تا پایان مراسم کلامی نمی گوید .

۹ – راه اصلاح کشور : روزی مشیرالدوله (صدراعظم) به سرای مدرس آمده و به او می گوید که حضرت آقا نهشت (وضع) این کشور کی درست می شود؟ مدرس پاسخ می دهد : «روزی که تو بروی نائین و مشغول کشاورزی شوی و من نیز بروم اصفهان و کار طلبگی خودم را دنبال کنم !» و چه نکته باریک تر از مویی در این بیان نهفته است.

در حاشیه : « گاو مشیرالدوله ؛ مشیرالدوله گاوهاست ؛ اسب مشیرالدوله نیز ؛ مشیرالدوله اسب هاست. مگسی را که تو پرواز دهی شاهین است ! .»

۱۰ – فاصله طبقاتی : فرد تهیدستی وارد مجلسی شد و نزدیک توانگری نشست. توانگر که از نشستن تهیدست در کنار خودش روی ترش کرده بود، ناراحت شد و با ترش رویی خطاب به مستمند گفت میان تو و الاغ چه اندازه ناهمسانی (تفاوت) است؟ تهیدست بدون درنگ گفت تنها یک وجب است (اشاره به آنکه فاصله اش با توانگر بیش از یک وجب نبوده !) (به سرو گفت کسی میوه ای نمی آری؟ جواب داد که آزادگان تهی دستند !)

۱۱ – اطاعت از فرمان : روزی وزیر دربار هارون الرشید خلیفه عباسی به بهلول می گوید خوشا به حالت که خلیفه تو را رئیس خوکان و گرگان نموده است. بهلول بی درنگ می گوید: اکنون که تو از این جریان آگاه شده ای از پیروی و دستور من خارج مشو !

۱۲ – مرد چشم تنگ (بخیل) و جامی : مرد سیه کاسه ای (بخیل) که دعوی نکته سنجی (ظرافت) نیز می کرده در پیشگاه جامی می گوید که چهار درهم (مسکوک نقره) دارم. می خواهم با آن چیزی بخرم که هم مرا سیر کند و هم با بازمانده چهار درهم خود وجد و شور کنم ! جامی می گوید به کشتارگاه می روی و شکمبه گوسفندی می خری. مغزش را می خوری و پوستش را می فروشی، چهار درهم خود را نیز باز خواهی یافت !

۱۳ – خرده گیری از «برنارد شاو» : فردی نزد «شاو» آمده و به شوخی به او گفت تو بزرگ ترین مرد روزگاری اما تنها یک کمبود داری ! شاو می گوید چه کمبودی دارم؟ خرده گیر گفت زیاده دنبال مال و دارایی دنیا میروی! شاو از خرده گیر می پرسد تو دنبال چه چیزی میروی؟ خرده گیر می گوید من در پی شرف و آبرو هستم. شاو می خندد و می گوید هر کسی دنبال چیزی می رود که ندارد. این جریان با پوسته دیگری نیز بیان شده.

۱۴ – گفتمان «صادق سرمد» و «نادر نادرپور» : شماری از سیاسیون راست گرا در زندان بوده اند. صادق سرمد چکامه ای با این مطلع می سراید: « ای دوستان من که به زندان نشسته اید. گریان به کام دشمن و خندان نشسته اید . » نادرپور که در آن زمان سراینده ای برنا و چپ گرا بوده در پاسخ به سرمد، چکامه ای با همان درازی و در همان وزن شعری (بحر) با این مطلع می سراید و در روزنامه مردم به چاپ می رساند : «این دوستان تو که به زندان نشسته اند . دزدان ناشی اند که به «کهدان» نشسته اند ! » (اشاره به مثل فارسی «دزد ناشی به کاهدان می زند» )

و به راستی :( دزدی که نسیم را به دزدد ؛ دزد است.     از کعبه ، گلیم را به دزدد؛ دزد است )

۱۵ – گذشت کردن : بین دو نفر از رجال سرشناس دلگیری منجر به ترک سخن پیش می آید . بناگاه روزی هر دو در یکی از پیاده روهای تهران که به وسیله سازمان خاموشی تهران شکافته شده بود و تنها امکان عبور یک نفر بوده است با یکدیگر رویاروی می شوند. پس از آنکه زیرچشمی به هم نگاه می کنند یکی از آن دو نفر با لج و تند مزاجی به سخن می آید و می گوید من خودم را کنار نمی کشم تا که یک آدم ابله از کنارم بگذرد ! دیگری در حالی که خودش را کنار می کشد می گوید ولی من این کار را انجام می دهم !

۱۶ – بی ریشی و ریش داری : مظفرالدین شاه قاجار از شاهزاده داراب میرزا که ریش بلندی داشته
می پرسد آیا در زمان فتحعلی شاه به تو بیشتر خوش می گذشت یا در زمان پادشاهی من ؟ داراب میرزا
می گوید قربان هیچ کدام ! برای اینکه در زمان پدربزرگ پدرت که ریش دار می پسندید، من بی ریش بودم و در زمان شما که بی ریش می پسندید من ریش بلندی دارم !

۱۷ – (ایستگاه خوب ) : جوانی پیش «آندره زیگفرید» – سیاستمدار و نویسنده معروف فرانسوی می آید و از وی می پرسد که برای آینده خود چه راهی را باید انتخاب کند؟ زیگفرید پاسخ می دهد برای اینکه خوابتان تعبیر شود باید بیدار شوید ! این سخن هم از گفته های اوست : « در سفر زندگی ، نشستن در قطار چندان اهمیتی ندارد؛ بلکه مهم این است که در ایستگاه خوبی پیاده شوید ! »

۱۸ – برتری آهنگ سازی بر ریاست جمهوری : در کنفرانس صلح «ورسای» که به سال ۱۹۱۹ با حضور سران دولت های متفّق تشکیل شد «کلمانسو» نخست وزیر فرانسه از «پادروسکی» (آهنگ ساز و ریاست جمهوری لهستان) می پرسد شما با آن پادروسکی پیانیست مشهور نسبتی دارید؟ پاسخ می دهد آری خودم هستم. کلمانسو می گوید نمی پنداشتم مردی به آن بزرگی ، رئیس جمهوری را قبول کند !

۱۹ – نمایندگان رضا خان : روزی در یک جلسه رسمی مجلس ، «آقا میرزا شهاب» سخن می گفته تا بدانجا می رسد که همه نمی توانند مانند آقای مدرس با منطق و روشنی سخن گویند. بنده و امثال بنده مشتی «رطب و یابسی (تر و خشکی) » به هم می بافیم. مدرس با آوای بلند می گوید به همین جهت سردار سپه دستور داده تا شماها سر از صندوق بیرون آورید ! ( همهمه نمایندگان فراسوی مجلس را پر می کنند. )

۲۰ – تولیت آستان قدس رضوی : پس از آنکه دستگاه رضاشاهی نگذاشته بود مدرس نماینده مجلس شود، تیمورتاش وزیر دربار از سوی رضاشاه نزد مدرس می آید و پیشنهاد پذیرش تولیت آستان قدس رضوی را به او می دهد. مدرس می گوید رضا خان می خواهد که من در تهران خار سر راه او نباشم و به دیگران بگوید مدرسی که می گوید به دنیا اعتنایی ندارد تولیت و سلطانی خراسان را پذیرفته است ! ( برو این دام بر مرغ دگر نه ؛ که عنقا را بلند است آشیانه ! )

۲۱ – باهوش پنداشتن دشمن بی هوش ! : سید حسن تقی زاده تازه از فرنگ برگشته به منزل مدرس می رود و طی گفتمانی پر دامنه می گوید که آقا این انگلیسی ها خیلی توانمند، باهوش و سیاستمدارند و
نمی توان با آنها ستیز کرد. مدرس در جواب تقی زاده می گوید: شما در کژی هستید آنان هوشمند نیستند. این شمایید که نادان و کم هوشید و چنین می پندارید که همه چیز را در این کشور از سوی آنان می دانید . (دیدگاه دایی جان ناپلئونی)

۲۲ – بهشت بی سقف : توانگری، اندرزگویی را انگشتری زرین اما بی نگین داد که وی را بر سر منبرش نیایش کند. اندرزگو این گونه گفت : پروردگارا وی را در مینو، کوشکی ده بدون آسمانه ! (سقف) پس از آنکه اندرزگو از منبر پایین آمد توانگر به وی گفت این چه گونه نیایشی بود که در حق من کردی؟ او گفت اگر انگشتری تو نگین می داشت کوشک تو نیز آسمانه (سقف) می داشت ؟!

۲۳ – تن آدمی شریف است به جان آدمیّت : زمانی که مدرس از اصفهان راهی تهران بوده تا به عنوان مجتهد «تراز» اول در مجلس شورای ملی شرکت کند، در قم نیز درنگ کوتاهی داشته است. جمعی از علما و اساتید حوزه علمیه قم از جمله آیت الله سید محمد بهبهانی به دیدار وی می روند و هنگامی که او را با همان رخت کرباسین دیدار می کنند ، آیت الله با لبخند و شوخی به ایشان گوشزد می کند که شایسته نمی دانید لباس ها را جایگزین کنید؟ مدرس در پاسخ می گوید منش انسان به کسوت و نمایان او نیست ( تن آدمی شریف است به جان آدمیت ؟ نه !! همین لباس زیباست نشان آدمیت !! )

مایه ها : مجله سخن – کشکول طبسی – گنجینه لطائف – بزم ایران – مدرس – ۱۱۰ مناظره جالب و خواندنی محمد اشتهاردی و و ……

حاضرجوابی ها( ارتجال ) – بخش دوم

۲۴ – مدّ و لا الضّالین ! : فردی از شدت سیاه مستی به گوشه مسجد می افتد. پگاه که پیش نماز مسجد برای برپا داشتن نماز به مسجد می رود، صحنه را می بیند. می گوید این فرد را بکَشید و از مسجد بیرون اندازید . او می گوید : « ای شیخ مگر من مدّ و لا الضاّلین هستم که مرا بکَشند ؟ »

۲۵ – السلطان ظل الله : زمانی که «میرفندرسکی» – فرزانه زمان صفویه – در سفر جهانگردی خود وارد هند می شود ، پادشاه هند از وی دیدار و پرسش های زیادی را با او در میان می گذارد. برای نمونه می گوید شنیده ام که یکی از ویژگی های پیامبر اسلام این است که وی را سایه نبوده است. میرفندرسکی می گوید ای کاش خدا در هند نیز سایه نبود. شاه شرمنده می شود. ( چون چاپلوسان ، شاه را «ظل الله» یعنی سایه خدا می گفتند ! . )

۲۶ – پنهان کردن «تین» (انجیر) : فرزانه ای به دیدار شیخی می رود. او از دریچه می بیند که شیخ با مشاهده آن فرزانه، چند دانه انجیری را که در پیش روی خود داشته در ردای خود پنهان می کند ! شیخ
می پرسد که کیستی، چه کاره ای؟ پاسخ می دهد مردی هستم حافظ قرآن. شیخ می گوید آیتی برخوان ! آواز برکشیده و می گوید « …. والزیتون و طور سینین و هذا البلد الامین » شیخ می گوید : پس «تین» کجا رفت؟ می گوید «تین» در ردای شیخ پنهان است. ( دزدی گدایی را گفت شرم نداری برای دانه جویی پیش هر لئیم دست دراز می کنی؟ لئیم زاده چو منعم شود ازو بگریز     که مستراح چو پر گشت گنده تر گردد !)

۲۷ – به کار بگو درس دارم : شیخ مرتضی انصاری – از بزرگترین اساتید و علمای فقه – از یکی از شاگردان خود پرسید چرا دیروز در جلسه ی درس حاضر نبودی؟ شاگرد گفت که «کار داشتم !» شیخ می فرماید : « از این پس به درس مگو کار دارم ! و به کار بگو درس دارم ! »

۲۸ – دانش طلبه : طلبه ای گفت : خداوند پسری به من داده است. می پرسند نامش را چه نهادی؟ می گوید «عبدالصمد» . گفتند به چه مناسبت؟ جواب می دهد چون در ماه ربیع الثانی زاده شده و می دانیم که ربیع الثانی و عبدالصّمد هر دو «س» دارند ! ( به راستی ، خوشا آنان که «هِر» از «بِر» ندونند ! )

۲۹ – هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد : طلبه ای برای خرید هیزم به دکان هیزم فروشی می رود و به جای اینکه بگوید هیزم منی چند است، روده درازی می کند و می گوید ( این حطام هایی که از بیابان خدا، مفت و مجان به دست آورده ای از قرار منی چند می فروشی؟ ) هیزم فروش می گوید: ای شیخ اگر هیزم
می خواهی ، هر «منی» فلان مقدار اما اگر می خواهی فلسفه ببافی در مدرسه بباف !

در حاشیه : در مورد افراد لایه ای (قشری) موارد زیادی بیان شده است از جمله :

۳۰ – ضمیر هُوَ : طلبه ای در کتاب صرف و نحو عربی به جمله ای برخورد می کند که : در اینجا ضمیر «هُوَ» در آن مستتر (پنهان) است. درفشی می آورد و کتاب را سوراخ می کند تا در ته ، به کلمه «هو» بر می خورد و می گوید « پیدایش کردم » که پذیرش این رخداد دور از ذهن است و یا آتش زدن ریش بیش از یک قبضه!

۳۱ – دزدی طلبه : به شیخ مرتضی انصاری می گویند که طلبه ای به دزدی رفته. شیخ می فرماید طلبه به دزدی نمی رود ؛ بگویید که دزدی به قیافه و لباس طلبه ای درآمده است. نمونه های بسیاری از خوشبینی علمای راستین دین بیان شده است . از جمله انشاءالله بز بوده است و نه سگ !

۳۲ – نیایش پارسا : پارسایی مقداری گندم به آسیاب برد تا آرد کند . آسیابان گفت امروز نوبت شما
نمی شود ، فردا بیا. پارسا گفت من مردی پارسایم اگر گندم مرا آرد نکنی و دل آزرده شوم، نیایش (دعا) خواهم کرد تا خدا آسیابت را ویران و نابسامان کند. آسیابان می گوید اگر راست میگویی نیایش کن تا پروردگار گندمت را آرد کند تا نیازمند من نباشی ! (اشاره ای است به افراد خودبزرگ بین تهی که خود را نسبت به دیگران تافته جدا بافته می دانند. )

۳۳ – با پنبه سر بریدن : «استالین» (صدر هیأت رئیسه اتحاد جماهیر شوروی سابق) ، «روزولت» (رئیس جمهور آمریکا ) و «چرچیل» (نخست وزیر بریتانیا) کنار استخری در تهران (پل پیروزی) نشسته بودند. خبرنگاری از استالین می پرسد چگونه این ماهی شناور را نابود می کنی؟ می گوید با این «کلت» آنرا
می کشم ! روزولت پاسخ این پرسش را اینگونه می دهد که لباس هایم را بیرون آورده در استخر او را دنبال می کنم تا آنرا به چنگ آورم. چرچیل می گوید آب استخر را خالی می کنم. ماهی خواهد مرد !

۳۴ – : فردی از دوستش پرسید بازه (فاصله) بین تهران و قزوین چند فرسنگ است؟ می گوید ۲۴ فرسنگ. می پرسید از قزوین تا تهران چند فرسنگ است؟ می گوید معلوم است همان ۲۴ فرسنگ. آن فرد می گوید: نه ! حتماً در اشتباهی. چگونه است که بازه ی بین عاشورا و عید قربان ۱۰ ماه است در صورتی که بازه بین عید قربان و عاشورا تنها یک ماه است. ( مانند بازه بین شنبه تا جمعه که ۵ روز است اما فاصله بین جمعه تا شنبه یک روز است ! )

۳۵ – آواز دور و نزدیک : اذان گوی پخمه ای را دیدند که در بیابان بانگ نماز می گفت و می دوید و گوش فرا می داشت. گفتند چه کار می کنی؟ گفت مردم می گویند که آوای تو از دور شنیدن خوش تر است. من بانگ نماز می گویم و دور می شوم تا آوای خود را از دور بشنوم که مردم راست می گویند یا دروغ ! ( آوای دهل شنیدن از دور خوش است )

۳۶ – ناهمسانی (تفاوت) گره با گره : مرد پریشان و درمانده ای دستمال پر از آردی بر روی سر گذاشته و می رفت. در بین راه گفت پروردگارا ! گره از کار فرو بسته من بگشا ! در این هنگامه گره دستمال باز شد و تمام آردها ریخت. مرد بخت برگشته برآشفته شد و گفت پروردگارا چگونه است که هنوز بین گره کار و گره دستمال را تمایز نمی گذاری؟ ! ( مانند اینکه مردی شبانگاه از پروردگار می خواهد که خر رنجی و بیمارش را جان بستاند. پگاه که بیدار می شود الاغ رنجی زنده است اما گاوش مرده! می گوید پروردگارا چگونه است که با این همه توان، گاو را از خر نشناسی؟!

۳۷ – رمضان خشنود رفت؟ : پارسایی در نشستگاهی (مجلسی) می گفت آیا ماه رمضان خشنود می رود یا نی؟ شوخی گفت آری خشنود می رود. پارسا گفت از کجا می گویی؟ شوخ گفت از آنجا که اگر ناخشنود می رفت سال دیگر باز نیامد !

۳۸ – اندرزگو و کفاش : سخنوری (واعظی) برای تهیه موزه (کفش) به کفشگری مراجعه کرد. کفشگر از واعظ (اندرزگو) پرسید آیا شما نیز که این همه پند و اندرز در نوشتارتان می نگارید و به مردم می گویید خودتان نیز برابر آنها کنش (عمل) می کنید؟ اندرزگو می گوید مگر شما همه کفش هایی را که می دوزید و به مردم می فروشید تمامی را خودتان نیز پوشیده و با آنها راه می روید؟

۳۹ – پیامبر دیگری فرست : پگاه، فردی به مسجد درآمد که نماز گزارد و شتابان دنبال امری لازم برود. پیش نماز پس از سوره ی فاتحه، سوره نوح بنیاد کرد. همین که گفت : «انّا ارسلنا نوحاً» ( ما که پروردگاریم نوح را فرستادیم ) آیه از یادش برفت. تنگ دل شد و خاموشی او به درازا کشید. مرد بی تابانه گفت: ایها القاری! (ای تلاوتگر) اگر نوح نمی آید دیگری را بفرست و ما را از انتظار رهایی بخش !

۴۰ – ارسطو و دوست : فردی نزد ارسطو آمد و با پرخاش و سرزنش به او گفت که مرد موثّقی (امینی) نزد من آمد و از شما در مورد من چیزهای بدی بیان نمود که سبب تیرگی و رنجش خاطر من شد. و من هرگز از شما چنین چشمداشتی نداشتم. ارسطو در جواب گفت : جان من فرد سخن چین و دو بر هم زن «ثقه» (درستکار) نمی شود. آن فرد از پرخاش خود به ارسطو شرمنده گشت.

۴۱ – مراحل درک فلسفه : دانش پژوهی گفت : سال اول که به خواندن فلسفه آغازیدیم استاد و شاگرد هر دو ؛ گفتار را درک می کردیم. سال دوم، تنها استاد مدعی بود که می فهمد ولی ما نمی فهمیدیم! سال سوم نه استاد می فهمید چه می گوید و نه ما می فهمیدیم چه می خوانیم.

در حاشیه : زنده یاد دکتر هودفر استاد ریاضیات ما، در دانشگاه تهران در نشست آغازین در سر کلاس ما چنین گفت: آغاز این درس (ریاضیات در شیمی) من و شما هر دو می فهمیم. میانه راه من می فهمم چه
می گویم اما شما نمی فهمید. در پایان نه من می فهمم و نه شما ! – روانش شاد !

۴۲ – نا پیدایی تاریخی : آخرین ساعتی که دانش آموزی سر کلاسی رودروریی (حضور) داشته درس تاریخ بوده که دبیر در مورد انقراض (زوال) صفویه گفتمان داشته است. از آن پس دانش آموز بیمار می شود و تا چندی سر کلاس نمی رفته تا زمانی که حالش رو به بهبودی می گذارد و سر کلاس پیدایش می شود. دبیر می پرسد از کی تاکنون ناپیدا (غایب) بوده ای؟ پاسخ می دهد از زمان زوال (انقراض) صفویه !

۴۳ – آن گونه که می خواهی : کسی به دیدار دوستش که بیمار شده و بهبودی یافته بود می رود. ابتدا از خدمتکار می پرسد که حال اربابت چون است؟ خدمتکار می گوید آن گونه است که می خواهی ! دیدار کننده می گوید : پس چرا آوای ناله و شیون برخاسته نیست ؟!

۴۴ – درگذشت سعدی : شاگردی از آموزگارش می پرسد که سعدی در چه سالی درگذشته است ؟ آموزگار می گوید بین سال های ۶۹۰ تا ۶۹۴ هجری قمری رخ داده است. شاگرد می گوید معلوم می شود که شیخ اجل چهار سال در بستر بیماری جان می کنده است !

۴۵ – پوست روباه : بانویی از همسرش گله مند بود که انگار می خواهی که این پالتو پوست روباه را تا بدرود زندگی بر تن داشته باشم ؟! همسرش می گوید : چه اشکالی دارد خود روباه هم تا روزی که مرد این پوست را به تن داشت !!

۴۶ – پریشان گویی : میرزا ابوالحسن یغما، حکیم قاآنی را پس از انجام کتاب «پریشان» می گوید: ششصد سال پیش، سعدی در گلستان خود گفته : « دفتر از گفته های بیهوده بشویم و «مِن بَعد» پریشان نگویم ! » تو را چه نیاز بوده که امروز پریشان می گویی ؟! (ایهام)

۴۷ – آجر ارزان : از نگارنده ای پرسیده می شود شما که در کتاب خود از تالارهای زیبا و برج های باشکوه و بناهای شگفت ستایش کرده ای و آن چنان زیبایی آنها را آشکار ساخته ای ، چرا برای خود سرپناهی به این سادگی ساخته ای؟ نویسنده در پاسخ می گوید برای اینکه بند واژه ها (حروف) ارزان تر از آجر است !

۴۸ – سینوس و کسینوس : گویا زنده یاد مهدی حمیدی شیرازی در برگه ی آزمون درس ریاضی دانشسرای مقدماتی خود این شعر را می نویسد : « آن کس که به اخلاق ادیبان شده مأنوس – وی را نبود حاجت سینوس و کسینوس ! » ( به نقل از کتاب «نامه های نامزد من» – نشریه قبله دلهای شیراز – بدون ذکر نام مؤلف )

۴۹ – ارزش کتاب : «ژول روبن» نگارنده نامدار فرانسوی هیچ گاه کتاب خود را به کسی امانت نمی داده و در پاسخ خواستار می گفته است : « کتابی که ارزش خواندن را دارد – بدون تردید ارزش خریدن را نیز داراست ! »

۵۰ – بزرگمهر و پیرزن : پیرزنی چندین پرسش از بزرگمهر می پرسد که او در پاسخ بیشتر آنها می گفته است نمی دانم ! پیرزن می گوید: تو هر ساله بابت دانستنی هایت از پادشاه کارانه (دستمزد) می گیری و من هرچه از تو می پرسم ، گویی که نمی دانم ! آیا این کارانه ها بر تو رواست؟ بزرگمهر در پاسخ می گوید: ای مادرم ! آنچه می گیرم در برابر دانستنی های خود می گیرم. اگر در برابر نادانستنی ها گیرم زرهای گیتی تکافوی آنها را نخواهد داد !

۵۱ – باور به طبیب : بیماری به پزشک مراجعه و همراه با بیان درد خود می گوید این را باید به شما بگویم که چون درد خیلی شدید است نزد شما آمده ام وگرنه چندان باوری به پزشکان ندارم. پزشک پاسخ می دهد هیچ ایرادی ندارد زیرا چهارپایان نیز به دامپزشک (بیطار) باور ندارند با این وجود تو را درمان می کنم !!

۵۲ – سگ نمی دانست : نیمه شب سگی پای مردی را گاز می گیرد. سگ گزیده به منزل پزشک رفته وی را از خواب ناز بیدار می کند. پزشک با تندی می گوید من دفتر خود ساعت ۷ پسین می بندم ! بیمار
می گوید آری من این نکته را می دانم . ولی سگی که پای مرا گاز گرفته این نکته را نمی دانست !

حاضرجوابی ها( ارتجال ) – بخش سوم

۵۳ – آدم درستکار: قاضی از دزدی پرسید که این همه دستبرد را تنها می دزدیدی یا انباز (شریک) نیز داشتی؟ دزد گفت: مگر در این زمانه آدم درستکار هم پیدا می شود که انبازی (شریک) برگزینم؟

۵۴ – به سگم مراجعه کنید : کسی نزد پزشکی رفت و گفت پندارم که گربه ای در گلویم پنجه می زند ! پزشک گفت من در این بیماری چیرگی ندارم. روا باشد که به سگم مراجعه کنی !

۵۵ – امیدوارم بشکند : کسی به بیمارپرسی همجوار خود رفت. او را پرسش کرد و گفت چگونه ای؟ همجوار گفت: تب می کنم و گردن درد دارم. اما امروز تبم شکست. گفت امیدوارم که آن نیز بشکند !

۵۶ – پرسش از کاردپزشک (جراح) : بیماری برای جراحی (کاردپزشکی) نزد کاردپزشک رفت و از او پرسید چرا شما در هنگام کنش، چهره خود را با پارچه سفیدی می بندید؟ کاردپزشک پاسخ داد: برای اینکه اگر در کنش خود کامیاب نشوند بیمار آنها را نشناسد !

۵۷ – فردی از دوستش پرسید که یخ تبریز سردتر است یا یخ اردبیل؟! دوستش گفت پرسش تو از هر دو یخ تر و سردتر است !

۵۸ – زیرکی : دزدی دستار کسی را ربوده و فرار می کند. آن کس به آرامستان رفته و آنجا می نشیند. مردم به او می گفتند دزد، دستار (شال دورسر) تو را به سوی باغی برد تو چرا در آرامستان نشسته ای ؟
می گوید بدون تردید روزی گذرش به اینجا خواهد افتاد (گذر پوست به دباغ خانه می افتد! )

۵۹ – عوض، گله ندارد : کسی به سرای یارش رفت. میزبان پیاله ای از شیر نزد او نهاد و گفت بنوشید که ماست و پنیر و روغن و کره و و ….. تمام از شیر است. میهمان بنوشید و دم نزد و رفت. سپس میزبان را به سرای خود به فراخوانی (میهمانی) فرا خواند و یک شاخه از درخت تاک (انگور) نزد وی نهاد و گفت میل بفرمایید ! که شیره و دوشاب، کشمش و شراب و حلوا و جز اینها از همین شاخه تاک (مو) فراهم آید.

۶۰ – داوطلب زندان : دزدی به سه ماه زندان محکوم می شود. از رئیس دادگاه می پرسد که در زندان غذا هم می دهند؟ پاسخ می دهد که نمی گذارند گرسنه بمانی! محکوم می گوید پس سه ساله مرا محکوم سازید!

۶۱ – دروغگو کم حافظه است : پیرمرد توانگری در بستر بیماری بود و چشمداشتی به بهبود، ناگاه پی برد که همسرش مشغول نامه نگاری است. می پرسد که باز به چه کسی نامه نگاری می کنی؟ در پاسخ می گوید دارم مژده بازگشت تندرستی و بهبود تو را به پسرعمویم گزارش می دهم که خدای را سپاس همسرم عزرائیل را جواب گفته ! پیرمرد آهی کشید. دمی چند زن دل سوز خامه را روی کاغذ برداشت و گفت راستی «قبر» با «غ» است یا با «ق» ؟

۶۲ – آدم با شرف : روزی فرد بدحسابی که هر چه وام می گرفته پس نمی داد به یکی از آشنایانش
می گوید مبلغی به من وام بده سر برج پس می دهم. باور داشته باش که این درخواست را فرد باشرفی از تو می کند. آشنایش می گوید بسیار نیک. فردا با آن فرد باشرف بیا تا بدهم !

۶۳ – اثبات (پایستن) بی خودی : همدلی به همدل خود می گوید پندارم این است که تو به هیچ چیز باور نداشته باشی ! همدلش می گوید چگونه؟ من تنها به آنچه که درک می کنم باور دارم. آن همدل پاسخ
می دهد من نیز همین می گویم!

۶۴ – روزه ی خان : خان روزه داری از نوکرش می پرسد خورشید غروب (افول) کرده یا نه ؟ نوکر می گوید هنوز در سر کوه سهند از پرتوش باقی است. خان می گوید نان و خورش بیاور که من نیمه شب در آنجا پرتو آفتاب دیده ام! (پیداست که خان از روزه نای نداشته است.)

در حاشیه : نمونه بارزی است از دستاویز. برای نمونه : ارزن بر ریسمان (طناب) آویزان کردن و یا اینکه اسب سیاه را نتوان سوار شدن !

۶۵ – اتفاق مقاربت : مادر شاه عباس دوم به زیارت کعبه رفته بود. شاه از شاهقلی خان که از سفارت روم برگشته و به دیدار وی رفته است می پرسد مادرم را کدام منزل دیدار کردی؟ شاهقلی خان پاسخ می دهد که قربان در ارز ته الروم مقاربت اتفاق افتاد ! (شیوه بیان و نگارش در گذشته ها چنین بوده است مقاربت هم به معنای نزدیکی و دوستی است و هم به معنی هم آغوشی )

۶۶ – هیبت الله : فردی از دیگری می پرسد که نامت چیست ؟ پاسخ می دهد ک «هیبت الله» پرسشگر
می گوید راست می گویی یا می خواهی ما را بترسانی ؟!

۶۷ – مصاحبه : خبرنگار از دهبان (کدخدا) روستایی می پرسد آیا در روستای شما مردان بزرگی زاده شده اند؟ دهبان پس از زمانی اندیشیدن می گوید: آقا در روستای ما همیشه بچه به دنیا می آید !

۶۸ – پاسخ اداری : رهنوردی (مسافری) به رئیس ایستگاه قطار (ترن) می گوید چرا قطار شما همیشه درنگ دارد؟ پس زمان هایی را که برای حرکت ترن مشخص کرده اید چه سودی دارد؟ رئیس ایستگاه جواب
می دهد اگر ترن هرگز درنگ نداشته باشد پس سالن انتظار را برای چه می سازیم؟

۶۹ – زهره، پلنگی باشد : بازرگانی زنی زیبا ، «زهره» نام داشت. چون به سفر رفت ، او را به فرد امینی سپرده و کاسه ای نیل (با رنگ آبی) نیز بدو داد تا هر گاه زهره لغزشی کند قطره ای نیل بر دامنش بچکاند. پس از چندی بازرگان به فرد امین خود نگاشت : « کاری نکند زهره که ننگی باشد .   بر جامه ی او ز نیل رنگی باشد. »

امین نوشت : « گر در سفر خواجه درنگی باشد      تا ماه دگر زهره، پلنگی باشد !! »

۷۰ – منصور دوانقی و مرد عرب : روزی منصور دوانقی به یکی از اعراب «شام» گفت : سپاس پروردگار را بجای آرید که چون فرمانروایی من به شما واگذار شد آفت از شهرهای شما دور گشت. عرب گفت : خدای دانا و توانا دادگرتر از آن است که در یک زمان دو گزند بر بندگان خویش گمارد. منصور از این بیان شرمنده گردید و کین آن بیچاره را در دل گرفت تا سرانجام وی را کشت.

۷۱ – همه جا با یاران : کسی از نویسنده ای پرسید مینو (بهشت) را دوست تر داری یا دوزخ را؟ نویسنده پاسخ داد در این زمینه بیان روشنی نمی کنم زیرا که در هر دو جا، یارانی دارم.

۷۲ – صلات و زکات : مؤذنی تکبیر گفت. مردم با شتاب روی به مسجد نهادند و برای ایستادن در رسته نماز بر یکدیگر پیشی می گرفتند. نکته سنجی که در مسجد بود گفت سوگند اگر مؤذن به جای «حّی عَلی الصلات» ، «حّی عَلی الزکات» می گفت مردم از فراز مسجد برای ایستادن در رسته نماز بر یکدیگر پیشی می گرفتند.

۷۳ – شخص کَری به بیمارپرسی (عیادت) بیماری رفت. در راه با خود گفت چون بر سر بالین او نشینم و گویم حال او چون است؟ خواهد گفت: بهترم. دیگر پرسم که: غذا چه می خوری؟ خواهد گفت: فلان چیز! پرسم که پزشکت کیست؟ خواهد گفت فلان. پس بر بیمار وارد شد و بر سر بالین او نشست. بیمار ترسی کرده و خشمی بر دل داشته است. کر سر پیش بیمار می برد و می گوید: حال چون است؟ می گوید مرگ ! کر گوید پروردگار را سپاس! می پرسد خوراک چه می خوری؟ می گوید زهر ! کر می گوید نوش جانت باد. می پرسد پزشکت کیست؟ می گوید عزرائیل ! می گوید گامش (قدمش) در تو خجسته و با شگون باد !

۷۴ – یکسر روزگار لودگی : بسیار شوخنده ای در تمام انجمن ها لودگی می کرد. پارسایی او را گفت یکسر زندگی خود را در لودگی و شوخی سپری ساختی ! چنین مکن که روز رستاخیز تو را در دوزخ سرنگون سازند! لوده گفت این نیز لودگی دیگری خواهد بود !

۷۵ – پایکوبی چوب : نکته سنجی در خانه درویشی مهمان شد. آسمانه (سقف) خانه درویش از چوب های نزار پوشیده بود و بار گران داشت. هر آن از آن چوب ها آوایی بیرون می آمد. میهمان گفت ای درویش ! مرا از این سرای به سرای دیگر بر ، چه بیم آن دارم که آسمانه فرود آید. درویش گفت پروا نداشته باش که این آواها نیایش چوب هاست. مهمان گفت بیم آن دارم که از بسیاری نیایش، چوب ها را شور و شیفتگی چنان پیش آید که همه به یک بار به سجده افتند.

۷۶ – از کجای گاوی : مردی طوسی را شوربختانه به گاو نسبت کنند. روزی در نشست میرزا «بابر» لطفی، شاعر ، پهلوی طوسی شاعر افتاده بود. طوسی بر سبیل خوشمزگی از لطفی پرسید از کجای گاوی ؟ گفت : پهلوی گاو !

۷۷ – یادبود شاعر : به یادبود مرگ شاعری با بزرگی با آیین های تمام ، یک بوم (تابلو) بزرگ در بر گیرنده سرگذشت او را روی سر در سرایش کارگزاری کردند. پس از پایان آیین ها، دو نفر از خوانده شده ها با یکدیگر به سوی سرای خویش می رفتند. یکی از آنان گفت به گمان تو اگر من نیز روزی بدرود زندگی گویم، آیا بومی بر بالای سر در سرایم آویزان خواهند کرد؟ دومی گفت: آری. بی گمام چنین کنند. پرسید روی آن چه چیزی خواهند نوشت؟ گفت روی آن می نویسند : «این سرای ، کرایه داده می شود !»

۷۸ – سجع مُهر : سجع در واژه به معنی آوای «بانگ کبوتر» و در علم بدیع یعنی اوردن واژگان هماهنگ …. . در گذشته آیین چنین بوده که جمله یا آیه یا شعر مناسبی بر روی مُهر، کنده کاری (حک) می کردند. به این کنش «سجع مُهر» می گفتند. روزی ناصرالدین شاه به عزیز السلطان که در دربار جایگاه والا داشته می گوید آیا برای سجع مُهر خود جمله ی مناسبی یافته ای؟ می گوید خیر قربان ! شخصی که آنجا حاضر بوده می گوید من بیت بسیار مناسبی برای سجع مُهر ایشان یافته ام. اگر مرا پاداشی دهد خواهم گفت. شاه می گوید بیت را بخوان ! می خواند :

« مسکین خر اگر چه بی تمیز است.               چون بار همی برد «عزیز!» است ! »

۷۹ – خانه ی توست : نظام دستغیب شیرازی به سال ۱۰۳۹ ه . ق. در شیراز بدرود زندگی می گوید. پیکر وی را به حافظیه می برند تا در آنجا به خاک سپرده شود. سرپرست (متولی) حافظیه مانع می شود. بنابراین می گذارند که از خود حافظ بپرسند یعنی از دیوانش فال بگیرند. این غزل می آید :

« رواق منظر چشم من آشیانه توست         کرم نما و فرود آ که خانه، خانه ی توست »

۸۰ – مجادله ی دو ادیب : ادیب السلطنه کتابی نوشته بود و ادیب الدوله انتقاد تندی بر آن کتاب نوشته در روزنامه ای منتشر کرده بود. پس از یک روز این دو ادیب به هم می رسند. ادیب السلطنه براشفته به ادیب الدوله می گوید: تو هنوز خودت یک سطر مطلب ننوشته ای اما مرتب از نوشته ها و آثار ادبی من انتقاد
می کنی؟! تو اگر نویسندگی می دانستی، کتابی می نوشتی؟ ادیب الدوله پاسخ می دهد: اختیار دارید آقا ! درست است که من تخم نمی گذارم ولی بهتر از خود مرغ می توانم خوبی یا بدی خاگینه را تشخیص دهم ! …. ( آفرین بر این ادیب !! )

۸۱ – مضمون بسته : روزی در انجمنی که بزرگان هندوستان در آن بوده اند گفتگویی از معانی بکر و تازه در اشعار متأخرین شده بود. – جوانی که به بی عفتی موصوف بوده – در آن بزم نشسته و به صائب می گوید : هر معنی بکری را که شاعران عصر گمان می کنند بکر و تازه است شعر کهنه ای است که از قدما برداشته و بسته اند و در این عصر، شاعران مطلقاً معنی تازه ای ندارند ! صائب بالبدیهه این بیت را می سراید و حاضران می خندند. وآن جوان سخت منفعل می شود :

شاعران در شعر، مضمون های رنگین بسته اند           هست مضمون نبسته بند تنبان شما !

۸۲ – «دیوجانس» و اسکندر : اسکندر، دیوجانس – حکیم یونانی را به خویش دعوت می کند. دیوجانس عذر می خواهد و پیام می فرستد که : تو را کبر و مناعت است و مرا صبر و قناعت ؛ تا آنها با توست نزد من نیایی و تا اینها با من است پیش تو نیایم !

۸۳ – مزیت عالم بر عابد : صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه . بشکست عهد صحبت اهل طریق را . گفتم : میان عالم و عابد چه فرق بود . تا اختیار کردی از آن این فریق را ؟ گفت آن گلیم خویش به در می برد ز برج . وین سعی می کند که بگیرد غریق را . ( سعدی )

حاضرجوابی ها( ارتجال ) – بخش چهارم

۸۴ – شوهر ؛ و ، زن باردار: زنی باردار، شوهری زشت روی داشت. روزی زن به روی شوهر خود نگاه کرد و گفت : وای بر من ؛ اگر آنچه در شکم من است شبیه تو باشد ! مرد گفت وای بر تو ؛ اگر آنچه در شکم توست ؛ شبیه من نباشد !

۸۵ – حکمتی در آنست ! : حکمت شیرازی و صدرزاده در باغی میهمان بوده اند. گویا صدرزاده به انگیزه شکم روش پی در پی دست به آب می رفته. حکمت می پرسد شما را چه می شود که در راه رفت و آمدید؟ صدرزاده می گوید : «حکمتی» در آنست !

۸۶ – گفتمان ناهمسان : قوام و معدل شیرازی در باغی مهمان بوده اند. هنگام میل کردن ناهار دانه برنجی بر ریش یکی از این دو نفر می افتد. خدمتکارش می گوید : « ارباب ! بلبلی بر برگ گلی نشسته ! » ارباب برفور پیام را می گیرد و دانه برنج را از ریش خود می زداید. ارباب دیگر برای اینکه از نکته سنجی و نازک بینی نوکر همچشم خود پس نماند به بهانه دست به آب رفتن، هنگام تخلیه ! ، به کاکا سیاه خود می گوید دیدی که آن خدمتکار چه زیبا ارباب را متوجه دانه برنج کرد؟ امشب نیز من چنین کاری می کنم و تو نیز همان فراز یا گزاره را بگو! کاکا سیاه می گوید چشم ! ارباب هنگام تناول شام چنین می کند. شوربختانه کاکا سیاه فراز ( بلبلی بر برگ گلی نشسته ) را از یاد می برد و می گوید : آقا، آنچه در «خلا» گفتی بر ریشت است! که همه میهمانان به خنده می افتند و ارباب سرشکسته می شود. ( به راستی : خوشا چاهی که آب از خود برآرد ! )

۸۷ – دلهره ی کودک : سخنرانی با آوای تندرآسایی که داشت وارد یک سالن گردهمایی شد که مادر و کودکی نیز در آنجا بودند. به مجردی که سخنران، گفتمان خود را آغاز کرد کودک از شدت آوای سخنران به گریه افتاد. مادر بدون درنگ از جای خود برخاست که تالار را ترک کند. سخنران گفت من از آوای گریه کودک شما آشفته نمی شوم. مادر گفت اما بجه من از آوای شما پریشیده می شود !

۸۸ – بستگی سر با پا : گفته اند که زمانی «حجّاج ابن یوسف» ستمگر با پزشکی از سر درد شکوه کرد. پزشک گفت بی گاه خوراک فرو برده ای؟ گفت اری چنین است. پزشک گفت دستور ده تا تشتی پر از آب گرم آماده کنند. و پای خود در آن نه ! اخته ای ( مردی که خایه اش را کشیده باشند ) آنجا بود به پزشک گفت بستگی پای با سر چه نسبت است ؟ امیر از درد سر شکوه دارد ؛ تو می گویی پای در آب نه ؟! پزشک گفت سر را با پای همان نسبت است که خایه را با زنخدان ! چرا که چون خایه تو کشیدند موی از زنخدان (چانه) تو بیرون نمی آید !

۸۹ – چشم درد : فردی به دوستش گفت مرا چشم، درد می کند. چاره چیست؟ دوستش گفت مرا پارسال ، دندان ، درد می کرد ؛ برکندم !

۹۰ – شریعتمدار گدا : شریعتمداری (فقیه) خندان از سرای بیرون آمد. همراهان سبب خنده را جویا شدند. گفت دختری پنج ساله دارم. همین که آهنگ بیرون آمدن داشتم نزد من آمد و یک درم (دینار) زر خواست. گفتم ندارم ! روی به مام خود کرد و گفت: در این گیتی هیچ کس دیگر نیافتی که زن این شریعتمدار گدا شدی ؟

۹۱ – آب دهان مبارک : شاعری یاوه گوی، نکته سنجی را دید و گفت دیشب جناب «خضر» را به خواب دیدم که اب دهان مبارک خود، در دهانم انداخت ! نکته سنج گفت می خواسته تف بر ریشت بیندازد اما تو دهان باز کردی در دهانت افتاد !

۹۲ – سرچشمه ی زلال : «عمر بن عبدالعزیز» از عربی شامی پرسید که کارگزاران من در دیار شما چه رفتاری می کنند؟ شامی گفت : « اذا طابت العین؛ عذبت الانهار » ( چون آب از سرچشمه زلال باشد در همه جوی ها زلال رود ! ) (که آب از سرچشمه گِل آلود می شود )

۹۳ – «ابونواس و داروغه» : ابونواس محتسبی ( مأمور حکومت که وظیفه اش امر به معروف و نهی از منکر است ) را دید که به مردی آویخته و می خواهد وی را تازیانه زند. برای اینکه خمره خالی تهیه شراب داشته ! ابونواس به داروغه می گوید از جان این بیچاره چه می خواهی ؟ رهایش کن. محتسب می گوید تا حد شرعی را جاری نسازم رهایش نکنم! ابونواس ، دامن خود بالا زده و آلت تناسلی خود را به محتسب می نمایاند و
می گوید پس مرا نیز تازیانه زن چرا که آلت زنا کردن دارم ! محتسب شرمنده شده و مرد بی گناه را رها
می کند.

در حاشیه : برخی اشیاء «حکم مَحکی» دارند. یعنی تا از چه حکایت کنند. اگر از کارد برای کشتن انسان بی گناهی استفاده شود یک حرف و اگر برای جراحی و نجات انسانی به کار رود حرف دیگری است.

۹۴ – نردبان فروش : فردی با نردبان وارد باغ دیگری شده بود تا میوه دزدی کند. خداوندگار باغ می گوید در باغ من چه کار داری؟ می گوید نردبان فروشم ! می گوید نردبان در باغ من میفروشی؟ دزد پاسخ می دهد نردبان از آن من است ؛ هر کجا که خواسته باشم فروشم ! ( النّاس مسلطون علی اموالهم و انفسهم )

۹۵ – کارگزاران فرمانروایی : دو نفر از گماردگان حکومتی، سواره در کشتزاری با اسب های خود در کشتزار تاختند و اندازه ای از کشتزار را پایمال کردند. کشاورز گفت چرا به این کشتزار ویرانی و زیان وارد می سازید؟ گفتند از دهدار (کدیور) روستا دست نوشته داریم. کشاورز سگش را رها کرده به سوی آن دو اشاره (نمار) نمود. سگ لباسشان را درید. لابه کردند که بیا و سگت را از ما دور کن. گفت نوشته کدیور را نشان دهید خودشان می روند !

۹۶ – برهان برّا : گری (کچلی) از گرمابه بیرون آمد. کلاهش به یغما رفته بود. از گرمابه دار خواستار کلاه شد. گرمابه دار گفت از ابتدا سرت بی کلاه بود. گر (کَل) گفت ای مسلمانان آخر این سر از آن سر هاست که بی کلاه توان برد ؟

۹۷ – هرگز راست گفته ای ؟ : از دروغگویی پرسیدند هیچ راست گفته ای؟ گفت اگر گفته باشم آری؛ دروغ گفته باشم !

۹۸ – خون : استاد دانشکده پزشکی از دانشجویان خود پرسید اگر خون علی را با خون نقی آمیزه کنیم تشکیل چه خونی خواهند داد؟ دانشجویی گفت استاد تشکیل خون علینقی را خواهند داد !

۹۹ – ادب آموختن !! : زمانی جستار (موضوع) انشای سال ششم ابتدایی ( چرا معلم خود را دوست داریم؟) بوده است. دانش آموزی پاسخ می دهد که به این فرنود (دلیل) معلم خود را دوست می داریم که به ما ادب (فرهنگ) می آموزد. چه لقمان را گفتند ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان !! ( هر چه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو )

۱۰۰ – بازی فوتبال : آموزگاری جستار انشاء را (یک بازی فوتبال را گزارش کنید) گزینه می کند. دانش آموزی پاسخ می دهد که «هوا بارانی بود ؛ بازی نکردیم !!» ( بس کوتاه و کارآمد ! )

۱۰۱ – «نر» و «ماده» سرجوخه جبّار : بارها سرجوخه (پایین ترین درجه نظامی) جبّار با افراد اندک زیر فرمان خود گمارده دستگیری یک راهزن می شده و با تاب و شکیب بسیار وی را دستگیر و به دست دادگستری و دادستان (قانون) می داده. راهزن پس از اندک زمانی رها و به پلیدکاری خود دوام و دنباله می داده است. تا روزی سرجوخه به او می گوید که چگونه تو پی در پی آزاد می شوی؟ راهزن می گوید بر پایه «مادّه» فلان و بهمان ! در پایان سرجوخه که خود را از بسامد (تکرار) گماردگی وامانده و زلّه می دیده چاره را در آن می بیند که خود با شلیک یک تیر از دستش رهایی یابد ! بازپرس از سرجوخه جبار می پرسد که چرا به این جرم دست یازیدی؟ پاسخ می دهد که او پیوسته بر اساس مادّه های فلان و بیسار (بیصار) آزاد می شد. اندیشیدم که یک بار نیز بر اساس «نر!!» خود دست یازیده خود و دیگران و شما را از شر او رهایی بخشم !

( به راستی سرجوخه جبار خودسر، مادّه را با ماده اشتباه گرفته و هنجارگریزی کرده است ! )

۱۰۱ – هوس سوختن ! : رضاشاه به فرمانده هنگ سوار (جای پرورش اسب و استر و کاربرد ستوران ارتش) نگاه نیکی نداشته است. روزی در حال سوزاندن پسماندهای چارپایان هنگ بوده اند. که ناگاه گل سرشت و پسند شاعری فرمانده هنگ ، گُل می کند و این شعر را که گویا از ملا طاهر نائینی و یا عصمت بخارایی است و تفاوتی نیز ندارد که از کیست می خواند ( آنکه دایم هوس سوختن ما می کرد ؛ کاش می آمد و از دور تماشا می کرد ) که ناگاه رضاشاه نیز از دور نمایان می شود ! به راستی این فرمانده چه سلیقه و پسندی داشته که وجود خود را همچم (مترادف) با پسماند ستوران دانسته است !

۱۰۲ – بهلول و منجّم : فردی بر هارون الرشید وارد شد و گفت که دانش اختر شناسی (نجوم) دارد. بهلول که در کنار آن مرد نشسته بود گفت توانی که بگویی اکنون در سرای تو کیست؟ گفت نه ! بهلول گفت تو که نمی دانی در سرایت کیست؟ چگونه از اختران سپهر آگاهی؟ آن مرد از گفته بهلول شرمنده و نشستگاه (مجلس) را رها کرد. در این زمینه، سعدی گفته است که ( تو بر اوج فلک چه دانی چیست؟ که ندانی که در سرایت کیست ؟! )

۱۰۳ – علم نحو : روزی یک دانشمند دانش نحو (نحوی) از طلبه ای می پرسد اکنون کدام جستار از نحو می خوانی؟ طلبه می گوید به جستار فاعل و مفعول سرگرمم ! نحوی می گوید پدر و مادرت نیز پیوسته سرگرم همین جستار بوده اند.

۱۰۴ – گردش چرخ فلکی : با موج دستگیری و بازداشت های نخبگان سیاسی، پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ ؛ دکتر ناظرزاده کرمانی، همراه با گروهی کوشندگان سیاسی چون خلیل ملکی، ژندی (مدیر روزنامه به سوی آینده) و تنی چند از اساتید دانشگاه ، روزنامه نگاران، و ….. به دژ فلک الافلاک افکنده می شود. افراد بازداشت شده ، یک گروه ناهمگون سیاسی بوده و پیوسته کاسه کوزه ها را بر سر یکدیگر می شکسته اند. پنداری که مانند دوران آزادی و کشمکش خامه یی گذشته است و مرتب گرفتار نیش زدن و گوشه کنایه به یکدیگر بوده اند و دکتر ناظرزاده پادر میانی کرده و برای اینکه زخم سیاسی آنان را بهبودی بخشد این شعر را می خواند :

« ژندی بنگر گردش دور فلکی را         کآورده کنار تو خلیل ملکی را ! »

۱۰۵ – حاضرجوابی آخوند : محمدشاه قاجار از آخوندی می پرسد که این حوض گنجایش چند کاسه
(پیاله ی) آب را دارد؟ آخوند می گوید : قربان تا گنجایش پیاله چه باشد. اگر پیاله نیمه (نصف) حوض باشد دوتا. اگر سه یک (ثلث) باشد سه پیاله ؛ چارک (ربع) باشد چهار پیاله ! شاه می گوید بس است. دنباله را دریافتم. دستور می دهد شتلی (انعامی) به وی داده روانه اش کنند !

۱۰۶ – لوده : لوده ای واژگانی از حکمت و عرفان را با لودگی و بدون پیوستگی با هم ، بر زبان جاری
می ساخته؛ همه به جّد می پنداشته و گمان می کرده اند که درک این واژگان دشوار است. روزی در چنبره (حلقه) درس حکیمی وارد شده همان واژگان پیاپی را بدون پیوستگی بر زبان جاری می سازد. حکیم، دمی چند شگفت زده به او نگریسته و سپس به زیرکی در می یابد که او فردی لوده (هزال) است. حکیم می گوید ایشان مفرداتش نیک است اما مرده شوی ترکیبش را ببرد ! ( مانند : تجزیه اش خوب است اما مرده شوی ترکیبش را ببرد !! )

۱۰۷ – ایراد به هنجار مشروطه : بهاء الواعظین می گوید در آغاز روند مشروطه به منزلی رفتم که پیرزن و دوشیزه ای در آنجا بودند. پیرزن پرسید نگرش از مشروطیت چیست؟ گفتم هنجارهای (قوانین) جدید ! پیرزن گفت بیشتر بگویید. به شوخی گفتم برای نمونه، دوشیزگان جوان را به پیرمردان دهند و زنان پیر را به جوانان! دختر گفت این کار را چه سود است؟ پیرزن گفت ای بی شرم کار تو به جایی رسیده که در هنجار (قانون) مشروطه ایراد کنی؟

۱۰۸ – صدای طبل : شبی دزدی در بازار از بام مغازه ای وارد شد و سرگرم گردآوری کالاها بود که شبگردی که از کنار مغازه می گذشت اوای داخل مغازه را شنید و از پشت در فریاد زد کیستی و چه کار می کنی؟ دزد گفت هیچ؛ طبل می کوبم ! شبگرد گفت : طبل ؟ پس چرا طبل تو آوا ندارد؟ دزد (شبرو) پاسخ داد این طبل از آن طبل های ویژه ای است که شب ها می کوبند و روز بعد بانگ آن بلند می شود !

۱۰۹ – صاحب اختیاری ! : صاحب اختیار از نزدیکان ناصرالدین شاه بوده و به کریم شیره ای لوده (دلقک) ناصرالدین شاه گوشه چشمی نداشته و به بیان سرشناس « خر کریم را نعل نمی کرده» یعنی دم و دود او را نمی دیده و گوشش بریده نمی شده است. در یکی از مسافرت های ناصرالدین شاه به نیاوران که صاحب اختیار نیز همراه شاه بوده ، خر کریم شیره ای به نهر آبی می رسد ؛ بد رگی و یکدندگی کرده و از آب رد نمی شود و پا پس می کشد. در این هنگام ، شاه و صاحب اختیار سر می رسند و کریم به خرش می گوید: کتکت زدم رد نشدی، التماست کردم رد نشدی. دشنامت دادم رد نشدی – رد شوی صاحب اختیاری ! رد نشوی نیز صاحب اختیاری ! با من به نیاوران بیایی صاحب اختیاری. همین جا حضور شاه بمانی صاحب اختیاری ، برگردی صاحب اختیاری به هر صورت همیشه تو صاحب اختیاری اگر چه به جهنم بروی ! بر اثر این شوخی همه ی همراهان خنده سر می دهند و ناصرالدین شاه نیز با همه ی احترامی که برای صاحب اختیار قائل بوده از خنده روده بر می شود.

حاضرجوابی ها( ارتجال ) – بخش پنجم (بخش آخر)

۱۱۰ – …. و ؛ زیر شلوار : روزی ساعد مراغه ای در سمت نخست وزیری با بر افروختگی هرچه بیشتر
می گوید برخی از آقایان وزیران شرکت کننده در این نشست سبب شرمساری در این کابینه شده اند! وزرا شگفت زده می پرسند چه پیش آمده است؟ ساعد می گوید با ابراز شرمندگی ؛ وزیری از کابینه، در لاله زار، دکّه پیراهن دوزی گشوده و نام خود را بر روی آن نوشته است ! من با چشمان خودم دیدم که در لاله زار ، روی بومی (تابلویی) نوشته بود « … وزیر شلواری !» و خودش نشانی کامل دکّه (مغازه) را می دهد!

۱۱۱ – گسترش و پیشرفت روزنامه اطّلاعات : روزی ساعد؛ دکتر عباس مسعودی، مدیر و دارنده
روزنامه ی اطلاعات رژیم گذشته را می بیند و به او می گوید که به این برآیند رسیده ام که روزنامه شما خیلی گسترش یافته است! مسعودی می گوید که شما چگونه به این دریافت رسیده اید؟ ساعد می گوید زیرا به هر اداره، وزارتخانه، مهمانسرا و و …. که می روم می بینم یک تابلو «اطلاعات» در برابر در ورودی ساختمان برپا شده است !!

۱۱۲ – بیچاره این ملت ! : پنداری خود ساعد گفته است، زمانی که جانشین کنسول شدم، با شادمانی به همسرم گفتم. شوربختانه او با خونسردی سر جنباند و گفت بیچاره تو جانشین کنسولی و فلانی کنسول ! کنسول شدم و معاون وزیر همین سرزنش را کرد تا اینکه وزیر امور خارجه شدم گفت بیچاره تو وزیری و اما فلانی نخست وزیر و ، زیر دست او هستی ! تا اینکه دری به تخته خورد و نوبت به نخست وزیری من رسید. هنگامی که این مژده را به وی دادم که شما به آرزوی خود رسیدی؛ نگاهی چون نگه کردن عاقل اندر سفیه به من افکند و آهی کشید و گفت « بیچاره ملت و کشوری که تو نخست وزیرش باشی و سرنوشت چندین میلیون انسان را به دست تو بسپارند !»

در حاشیه : گفتارهایی از این دست زیاده به ساعد مراغه ای نسبت داده شده اما راستینه هرگز چنین نبوده است. نمونه دیگر اینکه به وی گفته می شود که «نامجو» پیروز وزنه برداری؛ رکورد را شکسته است. ایشان می گوید که تاوان شکستن این رکورد را باید خودش بدهد !! این گفتمان بیشتر به فکاهه همانندی دارد تا راستینه! که نخست وزیر کشوری تا این حد پخمه و دنگ باشد ! چه همانند «بهلول» دانا و حاضرجواب و سریع الانتقال که خود را به جنون و بی خردی می زده است و به بیانی «تجاهل العارف» می کرده. ( یعنی با وجود دانستن امری خود را به نادانی زدن ) مانند : «روزگار آشفته تر ؛ یا زلف تو ؛ یا کار من ؟     ذرّه کمتر؛ یا دهانت یا دل غمخوار من ؟ »

۱۱۳ – دیوانه و داروخانه : دیوانه ای به داروخانه ای می رود و می پرسد «نفت دارید؟» راهبر داروخانه
می گوید «داروخانه و نفت؟» دیوانه با پوزش، در ، داروخانه پیشاب می کند و می گوید من پیشاب کردم در داروکده ای که نفت ندارد ! گرداننده داروکده که فرد باکیاستی بوده از نگرش دوراندیشی ، اندازه ای نفت در داروکده می گذارد. تا چنانچه نفت خواست به او بدهند. دیوانه روز دوم نیز از داروکده درخواست نفت
می کند؛ برفور در اختیارش می گذارند. او رفتار روز پیش خود را تکرار (بسامد) می کند. او می گوید من در داروخانه ای پیشاب می کنم که نفت می فروشد! . روز سوم وارد داروکده می شود و می پرسد نفت دارید؟ می گویند نمی دانیم که نفت داریم یا نه ! برای سومین بار کنش دو روز پیش را بسامد (تکرار) می کند و
می رود. برای چهارمین روز نیز به داروکده وارد می شود. گرداننده داروخانه پیشدستی کرده و می گوید کمی درنگ کن. این بار خود گرداننده در داروخانه، کنش دیوانه را انجام داده و می گوید من پیشاب می کنم در داروخانه ای که تو مشتری آن باشی ؟! (نابینا شود مغازه داری که خریدار خود نشناسد !)

۱۱۴ – سناتور جمشید اعلم و قزوین : به سناتور جمشید اعلم می گویند که تو ناسلامتی سناتور قزوینی ؛ دست کم یک بار نیز که شده به قزوین برو تا «دادسپارها» (موکلین) تو را از نزدیک ببینند !! اعلم می گوید آن کس که مرا جانشین (وکیل، نماینده) کرده در تهران است نه در قزوین ! ( اشاره ای است به اینکه وی سناتور گماشتک (انتصابی) شاه بوده است ! ) ( سناتورهای مجلس سنا و یا شیوخ، نیمی را شاه گمایش (انتصاب) می کرده و نیم دیگری را مردم! گزینه می کرده اند. )

۱۱۵ – صوفی و دام : پشمینه پوشی (صوفی) را گفتند جبّه ای ( جبّه = قبا و در اینجا، دلق پشمینه پوش ) بفروش ! گفت اگر شکارچی دام خود را فروشد با چه ابزاری شکار کند؟

در حاشیه : ( صوفی نهاد دام و سر حقّه باز کرد ؛ بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد . بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه ؛   زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد ! ) و ( نقد صوفی نه همین صافی بی غش باشد ؛ ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد ! )

۱۱۶ – آب زمزم : سراینده ای چرند و پرند گوی، نزد جامی گفت : « چون به خانه ی کعبه رسیدم ، دیوان شعر خود را برای فرخندگی و خوش یُمنی (تیمّن و تبرّک ) به حجرالاسود مالیدم. جامی می گوید اگر آن دیوان را به آب زمزم می مالیدی بایسته تر بود !

در حاشیه : ( گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه   –   به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد )

۱۱۷ – «فُرات» و «اتفاق» : عباس فرات فکاهی سرای پرآوازه و همکار روزنامه فکاهی توفیق، دوستی داشته است به نام «اتفاق» که او نیز فکاهی سرای بوده است. روزی فرات نزد اتفاق شعری می خواند. اتفاق برای کنفت کردن فرات از او می پرسد این آلودک (کثافت) را خودتان سروده اید؟ فرات برفور پاسخ می دهد که آری –آنهم «بر سَبیل اتفاق!»

( ایهام : سَبیل که معنی نزدیک به ذهن و سِبیل که معنی دور از ذهن است )

۱۱۸ – شاه و روزنامه ی توفیق : در کتاب مأموریت برای وطنم از زبان محمدرضا شاه چنین نگاشته شده بود که او در خواب می بیند که در حال افتادن از پله های کاخ بوده، حضرت عباس زیر بغلش را می گیرد ! روزنامه توفیق با نشان دادن انگشت شست به نشانه ؟ ؟ ؟ ؟ می نویسد «حضرت عباس که دست هایش قطع شده بود!» برای همین کلمه ……… روزنامه ارزشمند و فکاهی توفیق برای همیشه تعطیل شد !

۱۱۹ – چرچیل و نماینده مجلس : «نانسی استور» نخستین نماینده زن در مجلس عوام بریتانیا به چرچیل می گوید: «اگر شوهرم بودی با ریختن زهر در چای مسمومت می کردم !» چرچیل در پاسخ او می گوید : «اگر تو همسرم بودی برای راحت شدن از شر تو؛ من آن چای را سر می کشیدم ! آن زن می گوید تو همیشه مستی! چرچیل می گوید شما نیز خیلی زشتی! فردا مستی من از سرم می پرد اما تو همیشه زشت می مانی!

در حاشیه : گفتمان چرچیل و نماینده مجلس یادآور «قهوه قجری» است که برخی با آرمان ماکیاولیستی «هدف وسیله را توجیه می کند» بود خود را در نبود دیگران می دانند ! ( دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر   –   کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست ! …… )

۱۲۰ – انسان انتخاب کنید ! : روزی شماری از مردم به سرای مدرس ریخته با هیاهوی زیاد می گویند آقا ! این چه لایحه ای بود که امروز در مجلس تصویب شد؟ مدرس پاسخ می دهد که اگر بیست سر، اسب و الاغ و یک فرد انسان را در جایی گردآوری کنند و از آنها پرسش کنند که امروز ناهار چه میل می کنید؟ این چارپایان چه پاسخی می دهند؟ آن یک نفر نیز در گروه چارپایان ناگزیر به دم فرو بستن است ! این نمایندگانی که شما گزیده اید درکشان همین است ؛ بروید انسان انتخاب کنید !

۱۲۱ – پکوره : اسماعیل سیاه – شاعر شوخگوی هروی (هراتی) بوده است. که تخلّصش «گوزُک» (قوزک) بوده است. روزی والی شهر کابل به هرات می آید و همراه با اسماعیل سیاه برای خوردن غذای «پکوره» به بازار می روند. والی سرگرم خوردن پکوره ولی «گوزُک» سرگرم خوردن استخوان. والی به هدف دست انداختن اسماعیل سیاه می گوید: شما هروی ها که این همه استخوان می خورید پس سگان شما چی می خوردند؟ او پاسخ می گوید «پکوره !»

در حاشیه : ( سگ بر آن دامی شرف دارد   کو دل دوستان بیازارد .   حیف باشد که سگ وفا دارد   وآدمی دشمنی روا دارد ! )

۱۲۲ – پنداشتم بیداری : روزی کریم خان زند در دیوان داوری نشسته بوده است. ناگاه مردی فریاد براورده و خواستار داد می شود. خان از او می پرسد کیستی؟ آن کس می گوید بازرگانم که دار، و ندار مرا دزدان به یغما بردند. خان زندیه می گوید هنگامی که دارایی تو به یغما رفت چه می کردی؟ می گوید خواب بودم. کریم خان می گوید چرا خوابیده بودی ؟! بازرگان می گوید: چنین پنداشتم که تو بیداری !

( دزد نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب! ) و ( کوروش آرام بخواب که ما بیداریم ! )

۱۲۳ – سرگین خر پیر : روزی کودکی در حال جمع آوری سرگین حیواناتی مانند گاو و خر و ……. بوده است. اسماعیل سیاه از کنارش رد شده، به شوخی به کودک می گوید اگر من نیز سرگین کنم آنرا جمع
می کنی؟ کودک می گوید نه ! اسماعیل می پرسد چرا؟ می گوید مادرم سفارش کرده که سرگین الاغ پیر را جمع آوری نکنم ! اسماعیل تا آن زمان چنین حاضرجوابی از کسی نشنیده و از پاسخ این کودک شگفت زده شده و سکوت می کند.

۱۲۴ – استر چموش : خان یکی از دهستان های جنوب با تعدادی افراد در پشت سرش و نزدیکی های غروب، پیرامون روستای خود گردش می کرده است. ناگاه یک روستایی از روستای پیرامون با این گروه ، روبرو شده، یکراست دستبوس خان که اندکی با پشت سری های خود بازه (فاصله) داشته می شود. جناب خان که اندکی نیز خودپسند بوده است به فرد بوسنده دست می گوید بگو ببینم تو که تا هنوز مرا ندیده بودی در بین این همه جمعیت چگونه تشخیص دادی که من خان هستم و دستم را بوسیدی ؟! روستایی نیز از روی سادگی و زیستگاه خود می گوید: «خان، زمانی که گروه چارپایان از «چرا» بر می گردند قاطر چموش خودش از دور نمایان و شناسه می شود!»– که گفته اند در مثل مناقشه نیست !

۱۲۵ – سنگ و پای لنگ : ملک الشعرای بهار در یکی از نشست های مجلس شورای ملی، هنگامی که برای ایراد سخنرانی به سوی میز سخنرانی (تریبون) می رود پایش به پای دکتر «سنگ» بر می خورد و ارتجالاً
می سراید « پای امید، همه جا، می خورد به سنگ – سرّی است در مجاذبت (کشمکش) سنگ و پای لنگ !» (هر چه سنگ است ؛ برای پای لنگ است !)

۱۲۶ – نخست وزیر کلنگی : روزنامه فکاهی توفیق، امیر اسدالله علم را نخست وزیر کلنگی نامیده بود. زیرا اولین کلنگ انگاره های آبادانی را در رژیم گذشته بر زمین می زد. توفیق یکبار بر روی جلد خود «علم» را در حالی که با هواپیما از فراز ویرانه های تخت جمشید می گذشت به نگاره کشیده و از زبان وزیر چاپلوسش نوشته بود که : قربان اینجا را ما کلنگ زدیم و نه اسکندر مقدونی ! ( به دکتر علی امینی نیز نخست وزیر کمربندی می گفتند که برای مبارزه با تنگنای اقتصادی ؛ کمربندها را تنگ و استوار بست ! )

در حاشیه : رجز خوانی بر ویرانه های کاخ گذشتگان افتخاری نیست ؛ باید به آبادانی پرداخت.

۱۲۷ – فرود خانه بر خاتون : توانگری را بانویی بود زشت روی . روزی غلامش دوان دوان نزد او آمد و گفت چه نشسته ای که خاتون به خانه فرود آمد. توانگر گفت کاشکی خانه بر خاتون فرود آمده بود !

۱۲۸ – درونمایه شلوار : ملا عبدالرحمن جامی با کاروانی به مکّه می رفته است. همین که به نزدیکی سمنان می رسند، گروهی از راهزنان به کاروان آنان یورش می برند. سردسته ی دزدان می گوید که ما درون شلوار شماها نیز کند و کاو خواهیم کرد. نباشد که چیزی را در آن پنهان کرده باشید ! جامی می گوید که وارسی کنید هر چه یافتید از آن شماست !

۱۲۹ – ترک شیرازی : تیمور لنگ پس از تصرف شیراز ؛ حافظ را احضار می کند و با خشم می گوید من بیشتر چارک سکنه دار (ربع مسکون) زمین را با این شمشیر ویران ساختم تا سمرقند و بخارا که سرزمین پدری و تختگاه من است آباد سازم و تو آنها را به یک خال هندوی ترک شیرازی بخشیدی؟ حافظ با تبسّم می گوید ای پادشاه جهان، من از این بخشندگی ها کردم که بدین روز سیاه افتادم ! تیمور این نکته را خوش آمد و نوازش نیز کرد. ( پدرم روضه ی رضوان به دو گندم بفروخت – ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم!)

۱۳۰ – تفتیش نوشتارها : استاد خانلری بیان داشته است که در یکی از شماره های مجله سخن، دختری داستانی نگاشته بود که به سبب خشک شدن دریاچه هامون؛ کشتزار کشاورزی خشکیده است. و در نتیجه آن کشاورز بدبخت شده بود. بر این اساس مجله سخن توقیف می شود. خانلری می گوید تلفنی جویا شدم که چه ایرادی در این داستان دیده اید؟ پاسخ می دهند که آقاجان با وجود اصلاحات ارضی نباید نوشت که
مزرعه ای خشکیده می شود! خانلری می گوید: گفتم آقاجان اصلاحات ارضی شاه که تعهد بارش باران نکرده است ؟!

۱۳۱ – مخالفت مدرس به سود دزدان : زمانی که نصرت الدوله وزیر دارایی بوده است تصویب لایحه ای را به مجلس پیشنهاد می دهد که به موجب آن، ایران یکصد قلاده سگ شناسنامه دار دزدگیر را از انگلستان خرید کند. مدرس بر اساس رایج خود با برنهادن (تصویب) این لایحه ستیزه می کند. وزیر می گوید آقای مدرس همیشه با لوایح دولت ستیزه می کند. مدرس می گوید که این مخالفت به سود شماست. چرا که شما می گویید این سگان دزدگیرند. خوب جناب وزیر، اینان به مجرّد ورود به کشور ابتدا شما را می گیرند ! نمایندگان با آوای بلند می خندند و لایحه راکد می ماند.

۱۳۲ – روزی شاعر ایرانی با تخلّص «ندرت» به هرات می رود و در مجلس شعر اسماعیل سیاه (گوزک) شرکت می جوید. «ندرت» از سر کنایه به اسماعیل سیاه می گوید حاج آقا شنیده ام شما بسیار خوب «می تیزید!» حاج اسماعیل در پاسخ می گوید البته همیشه که نه ولی گاهی بر سبیل ندرت، می تیزیم ! (وباز هم ایهام)

در حاشیه : ( بود جولاه شحنه ی لاهور   –   که بتیزیم به سبلت گرمش – کلیم شفایی )

چو بر دامان نقاشی زنم چنگ – بتیزم بر ، بروت نقش ارژنگ – ملا فرقی

نسیم گلشنش بر سبلت شیرازه تیزیده – بلا گردان امرستان شده باغات کومانش – (ایضاً)

( بروت و سبلت = سبیل )

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *