برنوشتی بر مصاریع گم شده ( تجمیعی )
سرآغاز: «ای نام تو بهترین سرآغاز»
در روزگاران کهن، مردمانی زنده دل، نکته سنج، پرشور، دوستدار پرورش و رهنمود توده ها بودش داشتهاند که به انگیزه دلباختگی، به درستی از روایی روی و ریا، پوسیدگی و تباهی خوی ها و منش های همبود (جامعه) خود سخت آزرده شده و برای فرو نشاندن اخگر برافروختگی و ابراز بیزاری نسبت به برخی نابسامانی ها و ناهنجاری ها و رهایی کژراهان و ستمدیدگان و بیداری هم جنسان خود آنچه را که در سویدای دل خود داشته اند در چارچوب گزاره های کوتاه و پر از پندار به نام پند و اندرز و زبانزد (مَثَل) در آورده اند.
این گزاره های سودمند و دل نشین که هر کدام پنداری ژرف و نرم و پندی دلکش در بر دارند انگیزه سادگی و روانی ژرفای اندیشه در پیمودن روزگاران پذیرش یافته و سرانجام در زبان ویژه و همگان جاری و ساری گشته است. استفاده از زبانزد در گفتار و نوشتار، سخن گوینده و نویسنده را آرایش میدهد و از خستگی و ایستایی بیرون آورده و سبب پویایی میگردد. به بیان دیگر، «مثل» مانند نمک، آرایش و زیور سخن آدمی است. چون بیشتر از گفتار به آیین به دل مینشیند. نه تنها توده پیش پا افتاده، بلکه گویندگان و نویسندگان بزرگ نیز در بسیاری از فراخورها برای توانبخشی نیروی فرنایش (استدلال) و افزایش کارایی انفعالی سخن خویش به زبانزدهای گوناگون دست می یازند تا بدین راه و روش سخن آنان پختگی، زیبایی و گیرایی بیشتری یابد.
به راستی «امثال» جاری در هر زبان، نمک و چاشنی آن زبان است و به گفته ی «سنایی»، (بی نمک، هیچ دیگ، جوش نیاید). شعرای بزرگی چون سعدی، نظامی و صائب از این شیوه استفاده کردهاند. سعدی در نکوهش خودنمایی نادانان چنین سروده که ( نه مُنعم به مال از کسی بهتر است. خر ار «جُلّ» اطلس بپوشد، خر است!) و یا نظامی چنین سروده : ( خران را کسی در عروسی نخواند – مگر وقت آن کآب و هیزم نماند!)
نگارنده با بهره گیری از کتاب های «امثال و حِکَم» علامه دهخدا و کتاب «دوازده هزار مثل فارسی» دکتر ابراهیم شکورزاده بلوری و به شیوه نگارش خود، لَتهای گمشده بیشتر رواگ را گزینش و برنوشت داده است. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید !
زینب یوسفی
«آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم»/یار (دوست) در خانه و ما گرد جهان می گردیم.
در زمینه کاربرد نیم بیت ژرف و فراگیر «آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم» گاهی است که انسان ها از گنجایش درونی و توانمندی های خود، آگاه نبوده و آنچه را که به نیرو در خود نهفته دارند (Potential) از بیگانگان درخواست کرده، دست به سوی آنان دراز نموده؛ پل بسته و از آبروی خویش گذر می کنند. ناآگاه از آنکه، نیاز؛ خود، مادر نوآوری است. همبود (جامعه) ای که خود، دل به دریا زده و برای دست یازیدن به خود بسندگی و گسستن هرگونه بند وابستگی سیاسی و میانه روی (اقتصاد) کوشش می کند؛ دیگر درنگی برای خود مانده نمی گذارد. بدون گمان و دودلی، زنجیره جنبانان خردورز، در راه رسیدن به این دلخواه، کارکرد کارایی خواهند داشت. جنگ، خشکسالی، بازداشتن ها و جز اینها دستاویزی به دست آنان نخواهد داد چون کارها به دست کاردان خود سپرده شده است. برای ضرب المثل (زبانزد) بالا، همانند های زیر وجود دارد:
الف – «من تشنه و پیش من روان آب زلال – جامی»؛ ب– «آب در پیش ما و ما چنین تشنه !» ؛
پ– «باده در جام و ما چنین مخمور – خواجوی کرمانی»؛ ت– «سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد– آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد – حافظ» ؛ ث– «پیش ما بود انچه ما را در نظر نایاب بود – بیدل»؛ ج– «آفتی نبود بتر از ناشناخت – مولوی»
هم ارز زبانزدهای بالا در زبان انگلیسی «در دریا به دنبال آب گشتن» است.
(Seeing water in the sea)
«آب کم جو ؛ تشنگی آور به دست»– تا بجوشد آبت از بالا و پست – دفتر سوم مثنوی
«شیلر» شاعر آلمانی گفته است که کشش به یادگیری ، زاده ی دودلی است؛ پس دودلی کن و پرسش نما تا بیاموزی. نگرش از «تشنگی» در سروده ی مولانا همان «پرسش» است. برای به دست آوردن هر
خواسته ای باید شایستگی دارا بودن خواسته را داشته باشیم و برای دست یابی به یک «وایه» (خواسته) باید در پی «پاد» (ضد) آن وایه بود تا سرانجام به وایه دسترسی پیدا کرد. اگر نوا (سورسات) می خواهیم باید در پی تهیدستی و ناداری باشیم. اگر درمان دردی را می خواهیم باید در کاوش درد بود. اگر آسایش
می خواهیم باید در پی گرفتاری بود. همه اینها باید با مالش و پرداخت (صیقل) روان هماهنگ باشد. (هرکجا دردی؛ دوا آنجا بود – هر کجا فقری؛ نوا آنجا بود – مولانا)
پس در یک سخن، «تشنگی» ، «گرسنگی» ، «خستگی» و جز اینها هستند که میزان بهره گیری از زندگی ما را آرایه می دهند. تشنگی بسان بلورهای نمک خوراکی بدون آب (انیدر) هستند که در پی گرایش به سوی ملکول های آب (نم) بوده، آنها را به سوی خود می ربایند. پس از ربایش ملکول های آب، این نمک چنان گنجا (حجیم) می شود که دیگر به آسانی از نمکدان بیرون نمی آید و چاره ی این بیرون آمدن، افزودن چند دانه برنج در نمکدان است !
لقمان حکیم به فرزندش اندرز می دهد که اگر میخواهی بهترین نواله (خوراک) را بخوری باید سراسر، بردباری کنی تا گرسنه شوی. آن گاه است که نواله ای را که می خوری از دید تو خوش مزه ترین نوالههاست. اگر می خواهی که سر، بر بالش پر «قو» بگذاری و به خواب خوش فرو روی شکیبایی کن تا کوفته شوی. آن گاه است که هر کجا «لَم» دهی، خواب ناز به سویت می آید وتو برفور به خواب خواهی رفت. مادام که تشنگی سراسر هستیات را نگرفته باشد و آمادگی آشامیدن آب را نداشته باشی به سوی آب نزدیک مشو ! به بیانی کوتاه باید شایستگی دارا بودن چیزی را در خودمان فراهم ساخته باشیم تا به آن دست یابیم. کسی که تشنه نباشد همه آب های شیرین روان را هم به او بدهی سیراب نمی شود. پس، پیش از نوشیدن آب بایستی سهش (احساس) تشنگی شدید کرد. دلداده هر اندازه نسبت به دیار شکار خود دورتر باشد دلدادگی وی شرربارتر خواهد شد. شگفتا که بیشتر انسانها از توانش و
درونداشت های تشنگی، خستگی و گرسنگی به فرنام (عنوان) «درد» یاد می کنند. انسان تیزنگر کسی است که میخواهد بداند و برای چراهایش پاسخی درخور بیابد و درد را یک ارزش بداند که با «خود آزاری« (مازوخیسم) بازهی بسیار زیادی دارد.
تشنگی همان دلواپسی انسانهای ارزشمند و هوشمند است. درد؛ چرا جویی و چرایی زندگی می باشد. با اندکی چاشنی مذهبی می توان این شعر مولانا را این گونه برداشت کرد که نباید به آب، به فرنام نماد زداینده تشنگی نگریست؛ بلکه باید واژگونه در پی تشنگی بود (آب را بی خیال بوده و به دنبال تشنگی رفت) کسی که در این گیتی به هیچ تنابنده ای پروا نداشته و به خداوندگار وابسته است کسی برومند است. حضرت علی علیه السلام سپارش فرمودهاند به کسی که جز پروردگار پناهی ندارد جفا روا مدارید، چه دنیا پشت سر چنین کسی است که دمار از روزگارتان در می آورد.
دلاوران میهن ما، در برگرفتن (حصر) آبادان ما را یاری رسانیدند. فرزندانی که در زیستگاه دودمان خود در تن پروری و آسایش پرورش می یابند از دید روانی کسانی کوچک و سبک مغزند. به رغم آنانی که در دشواریها پرورش پیدا میکنند.چه بسا دودمان توانگران پس از چند برهه تهی دست می شوند و تبارهای تهیدست؛ توانگر. (اراده بر این است که بر بینوایان روی زمین منت بگذاریم و آنان را پیشوایان و ریگمندان(وارثان) زمین به گماریم و فرمانروایی و سالاری آنها را در کره زمین پابرجا بسازیم – برگردانی از سوره «قصص»). که سببش می تواند تن پروری و ناتوانی در نگهداشت دارایی باشد. در یک جمع بندی ، آب: جست و جوی آب، تشنگی و جوشیدن آب. خدا: خواستن از خدا، دلباختگی به خدا، گشایش تمام گره ها . همانندی: (آب خوش، بی تشنگی ناخوش بود – ناصرخسرو )
اول بنا نبود بسوزند (که سوزند) عاشقان- «آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد !»
بیت بالا که از شدت بسامد کاربری همگان به گونه آرایه ادبی «ارسال المَثَل» (زبانزد) در آمده است، منسوب به «میرزا حسن خان وثوق» (وثوق الدوله !!) نخست وزیر ایران در دوران احمدشاه و دستینه کننده پیماننامه پنهانی و بردگی زای (اما ناکام) 1919 . م (1298 خورشیدی) بین او و «سر پرسی ساکس» انگلیسی است. در این بیت، هنر سازهی «بازگردانی» و یا «باز پس دهی» به کار رفته است. پنداره باز پس گیری ؛ گرفتن چگونگی و یا فروزه از کسی و یا چیزی و سپس بازگرداندن (بازدهی) آن فروزه به خود آن کس و یا چیز است.
برای نمونه در این بیت سعدی : ( «سر» که نه در راه عزیزان بود – «بارگرانی» است کشیدن به دوش ) با اندکی تیزنگری در می یابیم که «سر» در حالت بهنجار، خود «بارگرانی» بر دوش دارنده «سر» است. سعدی در این بیت با به کارگیری هنر سازه بازدهی، ترکیب وصفی «بارگران» را از «سر» گرفته، به عزیزان داده و دوباره به سر برگردانده است. اما به کارگیری هنر سازه بازگردانی در بیت وثوق الدوله چنین است که شمع با آتش گرفتن می سوزد. از سوی دیگر، آتشی که شاعر آرزو کرده تا به جان شمع بیفتد، پیش از آنکه چامه سرا به آرزویش برسد این آتش به جان خودش می افتد. از همین روست که شمع در ادب پارسی نماد سوختن و بر همین پایه نیز نماد شیدایی است.
هنر سازه بازدهی در این بیت این گونه کردار کرده تا آتشی را که در حالت بهنجار به جان شمع افتاده تا آن را بسوزاند به وسیله سراینده از شمع گرفته شده و به عاشقان داده و دوبار به او پس داده می شود. فروزه یا حالت آتش به جان شمع افتادن همیشه به حالت بهنجار رخ می دهد. یعنی شمع همیشه در آتش و همگام با آن است. می سوزد و از آتش جدا نمی شود. – چه هیچ گاه شمع بدون افروخته بودن مورد نگرش سراینده نیست ولی او با زیرکی، این حالت را از خود شمع جدا کرده و دوباره به آن بازپس دهی کرده است. با این ناهمسانی که در آهنگ بیان، گونه ای نفرین نیز دیده می شود.
دستکاری های توده گانه در این بیت و دگرگونی آن به این ابیات : اول بنا نبود (یا: قرار نبود) بسوزند عاشقان – بعداً قرار شد که بسوزند عاشقان. یا: اول بنا نبود بسوزند عاشقان – آتش به جان شمر فتد کاین بنا نهاد! گرچه این دگرگونی ها از یک اندیشه خیزابه دار فکاهی و نیشخند پردازی و یا سوگواری سرچشمه می گیرد و در بین توده کوچه و بازار و تکایا رواج یافته است اما از ویژگی و زیبایی شعر
می کاهد چرا که زیبایی هنر سازه بازدهی را سراسر از بیت گرفته و آن را از شیرینی و شگرد تهی
می سازد. برای آگاهی در یک مورد، این بیت منسوب به «عالی شیرازی» نیز دیده شده است.
«آتش چو بر افروخت بسوزد تر و خشک»
The good suffer with the bad.
این زبانزد تمثیلی (بازگویی به فرنام مثال) است از شعر «ابن یمین» ، «در پای عوام کشته گشتند خواص – آتش چو در افتاد نه تر ماند و نه خشک» با روی آوری به برگردان نشانه 2 سوره مبارکه انفال : «بهراسید و بپرهیزید از سیل آشوب و گزندی که به سوی شما سرازیر می شود؛ چه هم ستمکاران را فرا می گیرد و هم ستم کشیدگان را». (آتش که گرفت ، خشک و تر می سوزد). گویند ستمگری، هیزم درویشان را ارزان می خرید و یا اندازه بیشتری از آنان می گرفت. اما در فروش هیزم اندازه ای از آن می کاست ! – که «وای بر کم فروشان!» دل آگاهی او را دید و اندرز داد و گفت: «ماری تو، که هر که را ببینی بزنی – یا بوم که هر کجا نشینی بکَنی» (فن پرسش و مانند سازی). «زورت ار پیش می رود با ما – با خداوند غیب دان نرود . زورمندی مکن به اهل زمین – تا دعایی بر آسمان نرود! » (شرح گلستان سعدی – نوشته دکتر خزایلی این «نرود» به پنداره «از پیش نرود» است). ستمگر از این گفتار برنجید و روی در هم کشید و پروایی نکرد – چه سخن بجا، شرنگ است و برخی از مردم چنانند که چون گفته شود که از خدای بترس ! آنان را سرکشی فرا گرفته و گناه می ورزند (برگردانی از نشانه 206 از سوره بقره)
دیری نپایید که آتش آشپزخانه در انبار هیزمش افتاد و سایر داشته هایش بسوخت و از بستر نرم بر خاکستر نشاند. یکباره همان شخص پندآموز بر او بگذشت و دریافت که با یاران خود همی گوید: «ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد؟» پندآموز پاسخ داد که «از دود دل درویشان !» (همانند کسی که آب در شیر «غش» همی کرد. تندآبی(سیلی) بنیاد کن آمد و همه گوسفندان ببرد. این تند آب همان آب های به شیر آمیخته بود).
سایر همانندی ها در زمینه ی «آتش چو افروخت بسوزد تر و خشک» : الف – آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک – کاتبی ترشیزی. ب – صَر صَر (سوزباد) چو زند به بوستان گام – هم پخته فتد ز شاخ، هم خام – امیر خسرو دهلوی . پ – آتش و گلوله کورند ؛ نه دوست می شناسند و نه دشمن (مثل همگانی) .
ت – و از همه برتر : «آتش چنان نسوزد فتیله را ؛ که عداوت قبیله را (اسرار التوحید)
ز کار بسته میاندیش و دل شکسته مدار«که آب چشمهی حیوان درون تاریکی است– حافظ»
یگانه پدیده ای که از آن گزیر و گریزی نیست؛ پدیده ی مرگ است. از این رو زمینه و گویه جاودانه زیستن و یا دست کم «زاد» دراز داشتن پیوسته مایه و پایه دل نگرانی آدمیزاد بوده است. اندیشه دسترسی به آب زندگی و گساردن آن در فرهنگ توده ها بازتاب گسترده ای داشته است. از بازگفت های دیرینه آدمیان چنین بر می آید که یکی از کسان استوره ای (میتولوژی) که به آب زیست زا دست یافته همانا «آشیل» – پهلوان بزرگ و نامی حماسه «ایلیاد» وابسته به «هومر» یونانی است. هنگامی که مادر آشیل وی را در رودخانه «استوکس» فرو برد، کودک، رویین تن شد ولی به سبب اینکه دو تا پاشنه آشیل او زیر دست مادر جای داشته و با آب برخوردی نداشته اند، پاشنه های او رویین تن نشده است. بر همین پایه هنگامی که بدخواه او از این جریان آگاهی می یابد، با رها کردن تیری به سوی پاشنه های پای او، وی را از پای در می آورد ! از همین جا بوده که پاشنه ی آشیل کسی را نشانه گرفتن و یا بر «آسیب گاه» و «سست نای»(نقطه ضعف) او انگشت گذاشتن به گونه ی زبانزد در آمده است.
این بینش رویین تن شدن، افزون بر استوره (اسطوره) یونانی جزو فرهنگ آریایی نیز بوده است. چنانچه شناسه بارز آن، وجود اسفندیار پسر گشتاسب است. چگونگی رویین شدن اسفندیار مانند «آشیل» بوده، به جای پاشنه پا؛ چشم اسفندیار، رویین نشده است. زبانزد چشم اسفندیار را نشانه رفتن، مانند پاشنه آشیل به یک آرمان به کار می رود. ( رستم صفت چو قهر تو افکند ناگهان – بر ظلم و فتنه از قِبَل روزگار چشم. این را به دشنه کرد چو سهراب چاک دل – و آنرا به تیر خست چو اسفندیار چشم – «جمال الدین ازهری» ) استوره های میترایی (روشنایی) باز گوینده این پیشامد است که مهر ( خورشید ، هور ) سنگی را آماج تیر قرار داد. آب جهیدن زد و در گیتی جاری گشت. جایگاه جوشش و جهش آب را «مهرآبه» و آن آب رونده از سنگ را «نوشابه» نامیدند که «نوشابه» و «مهرآبه» هر دو از دو پاره آمیزه یافته است : «نوش» (انوش) که معنای جاودانه دارد و «آبه» نیز چشمه می باشد و همین چشمه ی آب جاودانه است که بعدها در فرهنگ اسلامی به آن «چشمه ی آب حیات» (زیست آب) و یا «آب جانفزا» ، «آب حیوان» (چشمه ی خضر) نیز گفته اند.
بازتاب دسترسی به آب زندگی در «بازگفت» های (روایات) اسلامی بدین گونه است که اسکندر ذوالقرنین پس از لشکر راندن به باختر از آب حیات آگاهی یافته و با سپاهیان خود همراه با حضرت «خضر» (سبزرنگ) به کند و کاو آن می پردازد. اما در تاریکی یکدیگر را گم می کنند. حضرت خضر به چشمهی آب زیست دست می یابد و از آن می نوشد و سر و تن می شوید و زندگی جاودانه می یابد امّا اسکندر با همه ی توان و سپاه، دست از پا درازتر و با دست تهی بر می گردد. ( سکندر رفت، لیکن جُست بهره – ز آب زندگانی خضر و «الیاس» – سنایی ) از این بیت چنین بر می آید که الیاس نیز به آب زندگانی دست یافته است. « چگونه چشمه حیوان به دست آرم بدین وادی – که اندر قعر تاریکی چو اسکندر فرو ماندم – عطار نیشابوری»
از این بازگفت ها که بگذریم و به سویه ی عرفانی چامه ( زکار بسته میاندیش و دل شکسته مدار – که آب چشمه ی حیوان درون تاریکی است ) لت دوم ، چرایی (علت) لت اول است و برای رسیدن به آرمان ها باید در برابر دشواری ها از خود بردباری نشان داد. در تاریکی نیز می توان با کوشش، دلدار را یافت و گواه پیروزی را در آغوش گرفت. به گفته ی مولانا « در شب بدرنگ، بس نیکی بود – آب حیوان جفت تاریکی بود ! » او می خواهد بگوید در همین شب بد رنگ یا شب تاریک و نا به دلخواه میتوان ریشه های نیکی را پیدا کرد.
از سویی دیگر، اگر بخواهیم به جایگاه مینوی دست یابیم باید از چشم اسکندرها پنهان بود. ( گرت هواست که با خضر همنشین باشی – نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش – حافظ ) زیرا در پیشکاری شاهان و ابزار دست دیوان سالارها بودن انسان را ناگزیر می سازد که با آنان سازش کرده و از گوهر مینوی زاویه گیرد.
( اهل دنیا ؛ اهل دین نبود ازیرا راست نیست – هم سکندر بودن و هم آب حیوان داشتن . بر که خندد پس خضر، چون با شما بیند همی – گورکن در بحر و کشتی در بیابان داشتن – سنایی )
این جستار با بیتی از سعدی آغاز شد ، جا دارد که با برگردان شعر تازی باب اول گلستان پایان پذیرد که: « آگاه باش که هیچ گاه از اینکه رنج با تو همراه است غمگین نباشی زیرا پروردگار مهره های پنهانی بسیار دارد – شرح گلستان – دکتر خزایلی .»
همانندیها: الف–آب حیوان درون تاریکی است(سنایی) ب– به تاریکی درون، آب حیات است (شبستری). آب حیوان جفت تاریکی بود(مولوی). هرکه را طاووس باید، جور هندوستان کشد.
«آب خوش بی تشنگی ناخوش بود» مرد سیراب، آب خوش را منکر است-ناصر خسرو(به نزد آنکه بدان بی نیاز است بهایی ندارد.)
«آب در پیش ما و، ما چنین تشنه» باده در جام و ما چنین مخمور-خواجو کرمانی
«آب ، در کشتی هلاک کشتی است»– آب در بیرون کشتی ، پُشتی است – مولوی
Water in the boat is the ruin of the boat, but water under is its support.
ارزش هستش و کارایی هر چیزی بر پایه جایگاهش بازشناخته می شود. (جهان چون چشم و خط و خال و ابروست – که هر چیزی به جای خویش نیکوست – شیخ محمود شبستری) همین گاز اکسیژن ( ) زندگی بخش، اگر در جایگاه بهنجار خود نباشد می تواند مرگ آور باشد و آن زمانی است که
یاخته های بدن انسان دستخوش یورش و آفند (Radicals) ریشک های آزاد اکسیژن (ملکول های اکسیژن با اوربیتال ها و یا آشیانه های تک الکترونی – ) قرار گرفته و نمی توانند در برابر این یورش ایستادگی کنند. این ملکول های ریشکی آزاد به سبب کمبود الکترون پیوسته در کند و کاو یافتن الکترون های از دست رفته و گم شده خود می باشند تا از برخورد با هر ملکول دیگر شمارگان بیشتری ریشک های آزاد بر پا نمایند. این ریشک های آزاد، بسان موریانه ای هستند که به آهستگی و پیوستگی در حال ویرانی ملکول های دیگر یاخته ها و سبب گرفتگی سرخرگ ها، بدخیم شدن برخی یاخته ها و سبب گزندهای جدی می شوند. اکسیژن معمولی ( ) همانند آب در بیرون کشتی ، پشتیبان و انگیزه نگهداشت کشتی است. رخنه ی آب به درون کشتی همانند یورش ریشک های آزاد اکسیژن ( ) به یاخته های درونی است.
مولانا از نگاه عرفانی خود می خواهد بگوید اگر دنیا و دلبستگی های آن دستآویزی باشد برای سیر در دریای جان و روان و در نتیجه، رسیدن به والایی و رسایی، کمابیش بسیار نیکو و پسندیده است. اما اگر غبار وابستگی های گیتی بر جان شیرین انسان بنشیند همچون رخنه ی آب در کشتی است که بسی نکوهیده و سبب واژگونی در ژرفنای دره نیستی و فرو افتادن در گندآب سوداهای شهوانی می شوند. پس چاره آن است که دریچه های دل را به روی سوداهای شهوانی بسته و روزنه های جان را برای دریافت دانش های یزدانی بگشاییم.
(مُلک او از طعنه ی خصمان کجا یابد خلل؟)«آب دریا از دهان سگ کجا گردد پلید؟– امیر معزّی»
How should the sea be defiled by a dog’s muzzle?
آوازه مردم نیکنام از بدگویی هرزه درایان کاستی نمی یابد !
همانندی ها : الف – «سگ لاید و کاروان گذرد – ابر را بانگ سگ زیان نکند» (لاییدن = زوزه کشیدن سگ و هرزه گویی)
ب – «چه شود بیش و کم از این دریا – خواجه گر پاک و گر پلید آید؟» – (مولوی – عطار)
پ – «دریای محیط را که پاک است – از چرک دهان سگ چه باک است؟ » – نظامی
ت – «کی شود دریا ز پوز سگ نجس؟ – کی شود خورشید از پُف منطمس (ناپدید) ؟ » – مولوی
ث – «آب دریا از دهان سگ، نجس نشود» (از لُف لف سگ، دریا نجس نشود)
ج – دریا به دهان سگ نگردد ناپاک – مفتون همدانی
نیست پروا تلخ کامان را ز تلخیهای عشق«آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است–صائب»
همانندی: «سبزه به دهان بزی شیرین می آید»
«آبرو خواهی چو خاک افتاده باش»نی چو آتش در هوا در تاب و تَفس(گرمی) – ابن یمین
«دیده بانی مجو، ز دیده ی کور» (آب شیرین نزاید از گل شور) – مکتبی. (از مار نزاید جز مار بچه و تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است)
«آب و آتش خلاف یکدگرند» (نشنیدیم عشق و صبر انباز – سعدی)
فرزانگان پیشین یونانی، باورمند به آخشیج ها و یا «بن پاره» های چهارگانه (عناصر اربعه) یعنی: آب، آتش، باد و خاک بودند. به این اندیشه که گیتی از این چهار عنصر (!؟) پرداخته شده اند. هنگامی که چوب می سوزد ؛ آتش و دود از آن می جهد (آتش و باد) خاکستر از آن بر جای می ماند (خاک) و آب نیز از آن می تراود (آب). سرشت خاک (سرد و خشک)، سرشت آب (سرد و تر) سرشت هوا (گرم و تر) و سرشت آتش (گرم و خشک). پزشکان دیرین باورمند به بودش چهار آمیزه (خلط) در بدن
بوده اند. (سودا، زردآب یا صفرا، خون و بلغم) . بر این پایه، سعدی با پیروی از اندیشه ارسطویی چنین سروده : « چار طبع مخالف سرکش – چند روزی شوند با هم خش (خوش) . چون یکی زین چار شد غالب – جان شیرین برآید از قالب ! »
سعدی در لت (آب و آتش خلاف یکدیگرند) . . . . واژگان آب و آتش را به ترتیب به بردباری و عشق مانند کرده است که هر دو به گونه ای در «پادواژه» و «برهمکنش» (تضاد و تقابل) با یکدیگرند. شیفتگی و شیدایی(عشق) راستین خاموش نشدنی است کو با آب بردباری فرو نمی نشیند.
«آبی است زیر پره که می گردد آسیا» سرّی است زیر پرده که می گردد آسمان – قاآنی
«آتش به زمستان ز گل سوری(گل سرخ) به»– صحبت که به خوبی نکشد دوری به – خوش خوش سخنی گفت به من پیر مغان-« یک زشت وفادار ز صد حوری به» :(در زمستان آلو، به از پلو است)
روزی گوزنی بر لب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. نگاره خود را در آب زلال دید . پاهایش در نگاهش باریک، کوتاه و نازیبا آمد. اما شاخ های بلند و درخت گونه و پیچ در پیچ خود را زیبا یافت و به آن
شاخ ها شادمان و گرانسر گشت. ناگاه گروه شکارچیان آهنگ شکارش کردند. گوزن پا به گریز گذاشت و شکارچیان به او دسترسی پیدا نکردند. رفت و رفت تا به جنگل رسید. شوربختانه شاخ هایش به شاخه های درختان گیر کرد و نتوانست به تندی بگریزد. شکارچیان که همچنان پی گیرش بودند به او رسیده و به دامش انداختند. گوزن در بند با خود گفت: دریغ ! پاهایی که از آنها ناخرسند بودم وسیله ساز رهایی ام از چنگ شکارچیان شدند امّا شاخ هایی که به آنها می بالیدم وسیله ساز گرفتاریم گردیدند. گواه بارز این سرگذشت برگردان نشانه 216 سوره بقره است. ( چه بسا چیزهایی را که شما دوست ندارید ولی خیراندیشی شما در آن است و واژگونه، چه بسا چیزهایی را که شما دوست دارید امّا زیان شما در آن نهفته است ) (در کار گلاب و گل، حکم ازلی این بود – کاین شاهد بازاری و این پرده نشین باشد – حافظ) و به گفته ی سعدی ( ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید – معشوق من آن است که نزدیک تو زشت است . حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف (برزخ) – از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است )
و در پایان سخن ( طاووس را بدیدم می کند پر خویش – گفتم مکن که پر، تو با زیب و با «فر» است . بگریست زار زار و مرا گفت ای حکیم – آگه نیی که دشمن جان من این پر است ! )
در دوزخم(آتشم)بیفکن و نام گنه مبر– «کآتش به گرمی عرق انفعال(شرمندگی)نیست»– صائب
گاه شرمندگی پدید آمده از سختی کنش های آدمی چنان ازاردهنده است که اگر به کسی بگویند کدام گزینه را برتر می دانی ؟ یک دقیقه در آتش افتادن یا پذیرش سرافکندگی و ننگ؟ آن کس برتر می داند که آتش را پذیرا باشد. کسانی هستند که از آزار و رنج انسان ها خرسند می شوند . برای نمونه خرسند می شوند که بر پیکر کسی تازیانه و یا بر چهره او تپانچه بزنند – که بدون دودلی این کنش بسیار ناشایست است امّا او به انگیزه گرفتاری بیماری مردم آزاری (Sadism) از این دست یازی خرسند
می شود و می گوید از اینکه به دل و جان مردم آتش می افکنم جگرم خنک می شود و آرام می گیرم ! قرآن می فرماید « انها علیهم موصده» آتشی که نه تنها به جسم شما نزدیک می شود بلکه جان شما را نیز فرا می گیرد. از چنین آتشی گزیر و گریزی نیست (موصده = آمیزه ای از دو تکه خمیر یا میخ و چوب) . باز گفته شده است که شادروان، آخوند ملاعلی همدانی پی در پی بر بالای منبر می گفته است : « خدایا اگر اراده فرمودی مرا به دوزخ ببری از پیش روی مردم نبر تا نگویند شگفتا این نیز آخوند ما ؟! »
آتش بیار و خرمن عشاق را بسوز- «کآتش کند پدید که عود است یا حَطب» – ابن یمین
چه بسیارند گندم نمایان جو فروشی که با سالوس و ریا کاری توده های ناآگاه را فریفته و از آنان همه گونه بهره کشی نموده و موج سواری کرده اند. آتش است که بوی خوشایند عود را از بوی نه چندان خوش هیزم سوخته باز شناخته می کند. این بوته داغ آزمون زرشناسی زرگران است که می تواند پرده از سیمای راستین سیم (نقره) های زراندوز برداشته و آنها را شناسایی کند و در پایان این سنگ سنجش (محک) است که می تواند زر ناب را از زرِ غش دار و سره را از ناسره شناسایی کند. چه ( چو در بسته باشد چه داند کسی – که گوهر فروش است یا پیله ور (شیشه گر) – سعدی )
در پای عوام کشته گشتند خواص-«آتش چو در افتاد نه تر ماند و نه خشک»– ابن یمین
همانندیها: آتش چو بر افروخت بسوزد تر و خشک.* آتش که گرفت، خشک و، تر نمی شناسد.* آتش که به بیشه افتاد تر و خشک نپرسد.* آتش، دوست و دشمن نداند.* آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک-کاتبی شیرازی* صَرصَر(باد تند) چو زند به بوستان گام- همه پخته ز شاخ افتد هم خام- ناصر خسرو دهلوی.* آتش و گلوله کورند نه دوست میشناسند نه دشمن.
همانندی: «آتش کند هر آینه صافی عیار زر » معزی
«آتش نفسان قیمت میخانه شناسند.»(افسرده دلان را به خرابات چه کار است (عمعق بخارایی)
آتش نفسان، گوشه به کسانی است که سری پرشور و گداز دارند. میخانه نیز سرای شادمانی است . میخانه در اشعار شعرا به گونه برجسته، جایی است برای گریز از دنیای پر شور و شر ها. خرابات نیز جایی است مانند میخانه. که جایگاهی است برای نابودی خوی های نفسانی، منش حیوانی و جای دست یابی منشهای آسمانی که خداشناسان و رهروان، در آن جایگاه از بست ها و بندهای سیرت و سان های روانی رهایی یافته و از باده یگانگی هستی سرمست می شوند. «عراقی» به راستی سزای گفتار را به نیکی گزارده است.
( اسرار خرابات بجز مست نداند – هشیار چه داند که در این کوی چه راز است؟)
نیست عیب ما که با هرکس نمیجوشیم ما«آتشی باید که تا آبی به جوش آید از او»-امیری فیروزکوهی
هیچ دلباخته ای در پی دلبر خود سالیان دراز، «زندگ» خود را پایمال نمی کند مگر اینکه دلبر نیز دلدادگی و ربایشی به سوی دلباخته خود داشته باشد. پس گیرایی و ربایش ، گویه و زمینه ای دو سویه است. دل بردگیهای انگاری (مجازی) که هماره دیرندگی نداشته و در پی انگیزه هایی فروکش می کند از سوی دلداده آغاز می شود اما دل بردگی های راستین بی گمان از سوی دلدار آغاز می شود. یعنی تا گرانش و ربایش از کرانه دلدار آغاز نشود دلدادگی راستین پدیدار نمی گردد. (تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد ) و اینکه انسان تا چه اندازه نزد پروردگار خود، جایگاه داشته باشد بسته به این است که ارزش پروردگار در نزد انسان تا چه مرز است.
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟ – چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد ؟ . گر چشمه ی زمزمی و گر آب حیات – «آخر به دل خاک فرو خواهی شد» – خیام.
از دید خیام کسی به فردا دسترسی ندارد و هر اندیشه ای که درباره ی فردا داشته باشیم سودایی بیش نیست. پس نباید غم و اندوه دنیا را به خود راه داد. و زندگی را در کام خود ناگوار کرد. باید از زندگی بیشینه شادی را بهره خود ساخت. (سعدیا دی رفت و فردا همچنان خواهد گذشت – پس میان این و آن فرصت شمار امروز را) چندان به خود فریفته مشو که همین خاک کوزه گری از برتران و بهترانی بوده اند که تار و مار چرخ سپهر شده اند.
همانندی : «آدمیزاده ، تخم مرگ است.»
«آدم بی خرد ستور (چارپا) بود» – گرچه دارد دو دیده؛ کور بود – سنایی.
حکیم فرزانه سخن – فردوسی – گفتار را با نام خداوند جان و خرد آغاز و آن را ارزنده ترین ارمغان ایزد دانا و نخستین آفرینش آن می داند، چرا که ارزشمندترین پایه در راهبردها و کاربردهای زندگی ، خرد است. از دید بزرگان گیتی، کیش، دانش و سرایندگان توانمند ما، خرد، پنداری است که نیاز به پذیرش ندارد. آنکه خرد دارد چه ندارد و آنکه خرد ندارد چه دارد؟! در این جستار بسیار می توان نگاشت.
( زیور و زیب زنان است حریر و زر و سیم – مرد را نیست جز از علم و خرد، زیور و زیب – ناصرخسرو)
بر سر مژگان یار من مزن انگشت «آدم دانا به نیشتر نزند مشت» – شاطر عباس صبوحی.
شاعر طبیعت – منوچهری دامغانی – نیز درونمایه ای به گونه زیر دارد : « ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند – احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند » که نخجیر افکندن؛ همان شکار کردن است . صعوه هر پرنده کوچک است و عنقا نیز سیمرغ است. اما سعدی در کتاب بوستان و گلستان خود در زمینه کشمکش ها راهکار خود را بیان داشته. برای نمونه : «با مردم سهل خوی دشخوار مگوی – با آنکه «در» صلح زند جنگ مجوی» که پنجه با شیر و مشت بر درفش و شمشیر زدن کار بخردان نیست. تا زمانی که به بهترین روش می توان از پس کارهای دشخوار برآمد و همه گزینه ها را روی میز داشت هیچ نیازی به درگیری و کین توزی با کسان نیست. جنگ و درگیری باید واپسین گزینه باشد که نهایی ترین گزیرها جنگ افزار است. ( چو دست از همه حیلتی درگذشت – حلال است بردن به شمشیر، دست . – سعدی ) و در پایان، چون در، دستینه ی (امضاء) کاری دودل باشی ، سویی را برگزین که کم آزارتر باشد.
همانندیها: «با درفش، پنجه زدن احمقی باشد». «غایت جهل بود، مشت زدن بر سندان». «ابله آنکس کو به خواری جنگ با خارا کند-منوچهری». «گرچه بازو سخت داری، زور با آهن مکن- سعدی». «پنجه نهان کن چو، به شیران رسی». «پنجه با شیر و مشت با شمشیرزدن کار خردمندان نیست-سعدی». «هرکه با پولاد بازو پنجه کرد/ ساعد سیمین خود را رنجه کرد-سعدی». «مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی-سعدی»
«آدم دروغگو دُم خروس از جیبش پیداست» دزدان خروس، دیگرانند – پرهاش برون ز جیب بنده ! – ایرج میرزا.
ایرج میرزا به «مَثَل» (دم خروس از جیب کس دروغگو پیداست) تمثل جسته و بیت بالا را سروده است. رخداد «دُم(لنگ) خروس را باور کنیم یا سوگند حضرت عباس را ؟» به گونه های ناهمگون زبانزد شده است و نمونهای از آن بدین گونه است که خروس کسی از پشت بام به سرای همسایه خود می پرد. دارنده خروس برفور کوبه ی در خانه همسایه را می کوبد. همسایه که گمان برده پشت در سرایش باید دارنده خروس باشد، خروس را زیر بالاپوش پنهان کرده و در سرای را باز می کند و چون ریگی به کفش خود داشته خود به خود می گوید که « به حضرت عباس سوگند که خروست به سرای ما نیامده است !! » و این به گونه ای بوده که دُم خروس همسایه از گوشه بالاپوش دارنده سرای بیرون زده بوده است. دارنده خروس نگاهی نقش(نخش) گرا چون نگاه فرزانه به کس کم خرد می اندازد و می گوید سوگندت را بپذیرم یا دم خروس را ؟! به راستی چه بسا دم خروس ریا و پنهانکاری و ترفند زیر بالاپوش رفتار بسیاری از کسان هویداست اما با سوگندهای بی شرمانه و ناراست خود آنها را پنهان می کنند. هرکس برای پنهان کردن کنش های خود انگیزه ای دارد که چشم ها بر روی تماشای دم خروس ها بر هم نهاده شود – به ویژه اگر خروس از آن مان نباشد. گاهی نیز در پی خروس دیگران در خانه های مردم سرک کشیده و کنکاش می کنیم.
همانندی : « از بس دروغ گفته کله کلاهش سوراخ شده است »
مرد خاموش در امان خداست «آدمی از زبان خود به بلاست» – مکتبی
سروده های بسیار زیادی در زمینه بهره های خاموشی و به گفتار گوناگون در دیوان سرایندگان ما بودش دارد. برای نمونه «زبان سرخ سرسبز می دهد بر باد!» و یا «پشیمان ز گفتار دیدم بسی – پشیمان نگشت از خموشی کسی» و . . . . اما جای این گفتارها تهی است که : «ولی آنجا که باشد جای گفتار – خموشی آورد صد نقص در کار» و یا «اگر چه پیش خردمند خاموشی ادب است – به وقت مصلحت آن به که در سخن کوشی»
همانندی : «خامشی به که ضمیر دل خویش – به کسی گفتن و گفتن که مگوی. ای سلیم آب ز سرچشمه به بند – که چو پُر شد نتوان بستن جوی – سعدی»
«آدمی از نو بباید ساخت وز نو، عالمی»
این لت دستبردی است از مصراع دوم(لت) این بیت «آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست – عالمی از نو بباید ساخت وز نو؛ آدمی» در این روزگار ناسازگار و در این گیتی ساخته شده از خاک و یا آدمیانی که از خاک آفریده شده اند برای حافظ کسی که به معنی درست کلمه ی «انسان» باشد پیدا نمی شود .
چه؛ باید دنیایی ناهمسان از این جهان خاکی آفریده شود که با این جهان تازه ، سازگار و همخوانی داشته باشد. حافظ در این بیت، خودش را با این کیهان کنونی ناسازگار می بیند و زبان به خرده گیری و پرخاش می گشاید. دور از اندیشه نیست که حافظ در آن بن بست و تاریک سرای تاریخی که چراغ انسانیت از فروغ و روشنی افتاده بودست، به بیت های مولوی می اندیشیده که : « دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر – کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست. گفتم که یافت می نشود ، جسته ایم ما – گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست »
همانندی ها : الف – «بیا از نو، فریدونی بسازیم – باباطاهر» ب- «دیدیم تمام هرچه در عالم بود – چیزی که ندیدیم همین آدم بود – عنوان تبریزی»
«آدمیت؛ رحم بر بیچارگان آوردن است» – کآدمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را – سعدی
اندیشه های انسانی ، دوری از خشک اندیشی های نژادی و تیره ای و کیشی و بیداد بر ستمدیدگان در چامه و سروده های چکامه سرایان بلندپایه و پرآوازه پارسی گوی نمایان است به گونه ای که برتری مردمی را ستوده، آدم شدن را آموزش داده و ملا شدن را امری آسان اما آدم شدن را دشوار دانسته اند. در همه نشانه ها و یادگارهای سعدی، کفه ترازوی پرسمان (موضوع) وابسته به نوازش، گونه پروری گران تر از پرسمان های پیونددار با کین ورزی و پیوندهای نا انسانی است. انبازی در اندوه و تیمار دیگران از بایسته های آدمی گر است و به همان نسبت که کس به همبود (جامعه) ، نیک اندیشی مردم و بهبود و والایی انسان ها دل بسته است به پنداره والای واژه انسانی، انسان است. سعدی با آفرینش یادگارهای خود از زیستگاه و زمان خود فراتر رفته و در زندک (حیات) اندیشه ای و دودمان های بعد از خود یادواره های کرامند و برجسته ای به یادگار گذاشته است.
«آدمی در تنگ دستی می شود بی اعتبار» – راستی بر جا نماند تیر، چون بی پر شود؟
در زمانه ای که پایه ارزش ها، دارایی است، تنگ دستی، بی نوایان را بی ارج می نمایاند. آنکه از توانگری بی بهره است در سرای خود نیز بیگانه می باشد. بی نوا در شهر و دیار خود نیز بیگانه است.
همانندی ها: الف – بی پول اگر رستم زال است ذلیل است. ب – تهیدست را کار واژون (واژگون) بود – دلش سال و مَه، تنگ و محزون بود.- فردوسی. پ – دست تنگی بهتر از دلتنگی است. ت – به وقت تنگ دستی آشنا بیگانه می گردد. ث – دست خالی برای توسری زدن خوب است. ج – وای بر آنکه درم ندارد و دینار (لامعی) چ – هرکه را اندک شود مال؛ خوار گردد نزد اهل و عیال.
«آدمی را آدمیت لازم است» چوب صندل (چندل) بو ندارد؛ هیزم است.
در پیکار بین شیر و گوزن، بسیاری از گوزن ها برنده می شوند؛ چون شیر برای غذا می رود اما آهو برای زندگی. پس آرمان و آماج برتر از نیاز است. بسیاری از کسان بیم از دست دادن آبروی خود را دارند و این در حالی است که به آسانی آبروی دیگران را می ریزند. این کُنش نشانگر این است که این گونه کسان بوی انسانیت به بویایی آنها نخورده است. اگر آدمی بهروزی همراه با آرامش بخواهد باید به پنداره راستین انسانیت برگردد. میزان ارزش راستین انسان برازنده سودمندییش برای همبود (جامعه) و دیگران
می باشد. چه، سود رساندن به خود از بافت سرشت انسان و به گفته «فروید» از اندرون ناخودآگاه هر کسی است و از جانداران دیگر نیز همین چشم داشت است. پس ناسانی بزرگ و کارای بین انسان و دد، در سودرسانی به دگر کسان است و این گزینه شدنی نیست مگر زاویه گرفتن با رویه های کامیابی گیتایی و در برابر، پیوستن به خدای بخشنده مهربان.
داروی تربیت از پیر طریقت بستان «کآدمی را بتر از علّت نادانی نیست» – سعدی
دو چالش بزرگ، آدمی به گونه ای در پیوند با نادانی (برگردان جهالت) است ؛ یکی نبود دانش (Knowledge) که نباید با علم (Science) کژی شود و دیگری بهره نگرفتن از خرد (عقل) و خردورزی (تعقل). این دو چالش خاستگاه همه ی شوربختی ها و ادبارهای آدمی است. واژه نادانی گاه وارونه دانش و گاه وارونه خرد است. یعنی اینکه واژه نادانی گاه در برابر دانش و گاه در برابر خرد به کار می رود. گاه که گفته می شود کسی جاهل است هم بیانگر بی دانشی و هم بیانگر بی خردی او است. انسان به یاری فروزه دانش و بهره گیری از خردورزی می تواند به پایه و جایگاه جانشینی خداوند بر روی زمین پیروزی یابد.
بی بهرگی از خرد و دانش به معنای درجا زدن در کاستی است. چنین کمبودی خود بزرگترین تهیدستی است که تنابنده ای بدان دچار می شود. پیشوای اول شیعیان جهان فرموده اند که هیچ تهیدستی دشوارتر از نادانی، هیچ دارایی سودمندتر از خرد و هیچ «مرده ریگی» (ارثیه) چون فرهنگ و هیچ پشتیبانی چون کنکاش و رایزنی نخواهد بود. نبود دانش و خرد، انسان را از پایگاه بزرگ منشی و بزرگواری انسانی نه تنها سرنگون ، بلکه پست تر از چارپایان می کند. بر اساس بازگفت های آیینی، پاسخگویی دانایان و خردمندان دوچندان است زیرا هم باید خویشتن را از زیان های همیشگی برهانند و هم می بایست کسان ناآگاه را از وادی ناآگاهی به سرزمین آگاهی رهنمود شوند.
نمادهای شناخت فرزانگان از بی خردان به گونه فشرده چنین است : شوخی زیاد، خودبزرگ بینی، ناشکیبایی، پند ناپذیری، شتابزدگی، زمان نشناسی و از دست دادن زمان، بی بهرگی از دانش، زیاده روی و کم روی ووو . . از نمادهای کسان بی خرد و نادان است.
همانندی ها در مورد ( آدمی را بتر از علت نادانی نیست ! )
الف- « آدم بی خرد ستور بود –سنایی » . ب- «بی دانشی مایه ی کافری است – ناصرخسرو» . پ- «هیچ معصیت از جهل عظیم تر نیست – کیمیای سعادت» . ت- «شخص نادان ز چارپا بتر است – پروین اعتصامی . ث- «بود مرده هر که جاهل بود – سعدی» . ج- «شخص نادان ز مردمی دور است – اوحدی». چ- «در جهانِ پُر ز ضرر – از جهالت مدان تو هیچ بتر – سنایی» . ح- «هست از جهل محنت و بیداد – کس نباشد ز جهل هرگز شاد – از تاریخ بیهقی»
«آدمی را زبان فضیحه (رسوایی) کند» – جوز بی مغز را سبکباری – سعدی
اگر انسان در زمینه دانش و فرهنگ به جایگاه برتری نرسیده باشد همان به (چه بهتر) که مُهر خاموشی بر لب زند و سخن نگوید. چرا که زبان سرخ، انسان را انگشت نما می کند؛ بسان گردویی (جوزی) که اندرونش پوک، تهی مغز و سبک است. تازی گفته است که ای آدم، زبانت را نگهدار – چه زبان، بسان اژدهایی است که تو را می گزد. « نادان را به از خامشی نیست و اگر که این مصلحت(نیک اندیشی) بدانستی؛خود نادان نبودی !» ( چون نداری کمال و فضل آن به – که زبان در دهان نگهداری ) و «نیاموزد بهایم (چارپایان) از تو گفتار – تو خاموشی بیاموز از بهایم !» ……
روزگاری نگارنده در سرای دوستی بودم. مردی بر ما اندر آمد. میزبان مرا به کس درآمده بر ما شناسایی کرد. آن کس گفت که من نادیده به ایشان ارادت داشته ام و اینگونه افاده ی فضل کرد که: «یعرف المجرمون بسیماهم!» (کسان بزهکار از سیمای شان هویداست!) این بیان گواه بارز برای سبکباری گردوی پوک بود. شعر چه نیاز که قافیه تنگ.
در کناره : الف: گاه، واژگان پارسی کارکردی شناور و یا دو پهلو دارند. برای نمونه یای نسبت و یا یای مصدری است که گاه فزون(زاید) به نگرش می آیند. برای نمونه آدمی یعنی انسان و آدم نیز به معنای آدمیزاد و انسان کاربرد دارد.
ب: «شیوه ی همچند» یا اسلوب معادله : خواسته، گفتار دو پنداره یکسان اما با دو شیوه گفتار است. یا گفتار یک «مظروف» با دو ظرف. آوردن مثال(تمثیل) و نمونه ای ملموس (بسوده) و آشکار به اندیشه در لت دوم برای پنداره ای که در لت اول باشد، مشروط به اینکه جستار در لت اول پایان پذیرد و در لت دوم نمونه همسان آن بیاید و بتوان بین دو لت بستگی همانندی را برپا کرد. و با به کار بردن «همان گونه که» و یا هم چنانکه بتوان جای دو لت را جا به جا نمود. مانند : «آدمی را زبان فضیحه کند – جوز بی مغز را سبکباری» – که بیان لت دوم گواهی است برای لت اول و یا مانند: «هرکس شکست قیمت خود، بر زمین نماند/ ارزان چو شد متاع به زر، زود میرسد-صائب(تمثیل)»
«آدمیزاده اگر بیادب است آدم نیست/ فرق ما بین بنی آدم و حیوان ادب است- سعدی». «هرکه را نیست ادب لایق صحبت نبود- حافظ». «آدمی سر به سر همه عیب است/ پردهی عیبهاش برنایی است- مسعود سعد سلمان (فکر شیرین مرد را فربه کند- مولوی)». «آدمی فربه شود از راه هوش/ جانور فربه شود از حلق و گوش- مولوی». «آدمی مخفی است در زیر زبان/ این زبان پردهست بر درگاه جان- مولوی»
«گر عیب سر زلف بُت از کاستن است»-چه جای به هم نشستن و خاستن است؟
وقت طرب و نشاط و «می» خواستن است – (کآراستن سرو ز پیراستن است ) عنصری
بازگفت شده است که شبی سلطان محمود غزنوی در حالت مستی در کنار برده(غلام) خود «ایاز» بوده و رخسار دلارای ایاز، سلطان را به وسوسه می اندازد که دامن اختیار از دست بدهد و به رفتاری ناسازگار با آیین اسلام دست یازد. سلطان محمود برای چیره شدن بر نفس گمراه کننده فرمان می دهد تا موهای ایاز را دوتا (کوتاه) کنند. و این گونه می شود . پگاه که پیامدهای می زدگی زدوده می شود سلطان محمود به خود آمده و از کرده خود بیش از گمان پشیمان و اندوهگین می شود تا آن درجه که درباریان را یارای راهیابی به دربار نبوده است. دربان دربار از عنصری شاعر درباری می خواهد تا، با سرودن شعری کارا، دل سلطان را شاد و از پکری بیرون آورد. عنصری این دو بیت را نزد سلطان محمود می خواند : «گر عیب سر زلف بُت از کاستن است – چه جای به غم نشستن و خاستن است؟ – وقت طرب و نشاط و
می خواستن است – (آراستن سرو ز پیراستن است) » بدین ترتیب سلطان محمود به گونه بهنجار بر
می گردد و به عنصری پاداش بسیار در خوری می دهد و به فرنام (عنوان) ملک الشعرایی چهارصد شاعر درباری بالنده می سازد.
این مورد نمونه ای از جادوی کلام است که تا چه اندازه بر روان آدمی کارایی دارد. انسان باشندهای است که از ستایش دیگران شاد می شود. امّا همیشه نباید نیرنگ برخی ستایش های گزافه آمیز را خورد که این هندوانه های زیر بغل کس، پوست های خربزه لغزاننده و سرنگون کننده ای نیز در زیر پای او به همراه دارند. عنصری از شاعران ستایش گویی بوده که از این راه دارنده دارایی های زیادی شده ، تا جایی که خاقانی در باره او چنین گفته است: ( شنیدم که از نقره زد دیگدان – ز زر ساخت آلات خوان (سفره) عنصری )
در کناره : « این حنایی که تو بینی به کف پای ایاز – به حقیقت نگری خون دل محمود است. »
همانندی : « راستی ابرو در کجی آن است. »
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت – «آری به اتفاق جهان می توان گرفت»– حافظ
چنین پیداست که در این بیت؛ روی سخن حافظ به شاه شجاع است که تو هم دارای زیبایی(حُسن) هستی و هم دارای هنرمندی. این همآوازی و بختآمد دستاویزی شد که تو توانستی دوباره به فرمانروایی شیراز دستیابی – آری (مورچگان را چو بود اتفاق ، شیر ژیان را بدرانند پوست – سعدی)
«حُسن»(نیکویی) به معنای سنجیده و آهنگین بودن و هر چیزی سر جای خود نشستن و فزون ها را برداشتن است چرا که فزونی ها دست و پاگیر زیبایی هاست. زیاده سخن گفتن، زیاده نگاه کردن و . . . . زیبایی یعنی میانه روی، ترازینه و آهنگین بودن. اما برای «ملاحت» (بانمکی) شناسه ی تیزنگری بیان نشده است. ولی هرچه که باشد با زیبایی ناسانی دارد. میتوان درکش کرد امّا نمیتوان گفتارش نمود. عرب گفته که ملاحت ( یُدرک و لا یوصف ) در پایان؛ همبستگی دستاویز نیرومندی است.
ای دوستان به کام دلم نیست روزگار – «آری زمانه دشمن اهل هنر بود»– ابن یمین
حافظ نیز چنین گفته است : «فلک به مردم نادان دهد زمام مراد – تو اهل فضلی و دانش؛ همین گناهت بس» و یا «با اهل هنر ، جهان به کین است»
تا مست نباشی نکشی بار غم یار – «آری شتر مست کشد بار گران را » – سعدی
همانندیها: «سبکتر بَرد اشتر مست بار- سعدی» و «بار، افزونتر کشد، چون مست باشد اشتری- ادیب پیشاوری»
به سرو گفت کسی میوهای نمیآری؟ – «جواب داد که آزادگان تهی دستند»– سعدی
همانندی: اگر ندارم سیم شکوفه، نیست عجب – که سرو نیز ز آزادگان بی درم است . رفیع لبنانی
سیم شکوفه: انگشتری، دستبند، تِل …
نا کس چو، به عیوق رسد پستش گیر – «آزاده اگر فرو فتد دستش گیر»-شیخ سیفالدین باخزری
( عیوق ، ستاره ای است کوچک، روشن و سرخ رنگ )
(دارنده که نا دار شود دستش گیر..)
«آز بگذار و پادشاهی کن» – گردن بی طمع بلند شود – سعدی
آنرا که آز نیست، به شاهان نیاز نیست- ایرج میرزا.
زینبزم برونرفتو چهخوشرفت«حسابی»-«آزردهدلآزردهکند انجمنیرا»-میرزا حسابی نطنزی.
این شعر از قائم مقام فراهانی، بندار رازی، مخلصخان هندوستانی، مولانا، شهریار… این گونه بیان شده است : در محفل خود راه مده همچو منی را – کافسرده دل افسرده کند انجمنی را.
«آسوده بود هر که کم آزار بود» – آزار کننده، خود دل افکار بود (مسعود سعد سلمان)
محرم ما نیست جز همدرس ما – «آشنا داند زبان(صدای) آشنا»– ملّا محمد نراقی کاشانی
اگر دو کس با یکدیگر دمساز بوده و نسبت به هم، خو گرفته باشند بدون گمان زودتر از دیگران به آرمان های هم آگاه می شوند چنانچه به شوخی می گویند که «زبان خر را خلج داند» . نوشته اند که روزی نماینده ای در مجلس سخنرانی می کرده و واژگانش برای زنده یاد شهید مدرس ناشناخته بوده است. از سوی دیگر می خواسته به «ناصر خلج» نیز گوشه ای بزند و با آوای بلند می گوید ما که متوجه نیستیم این کس چه می گوید، بهتر است «ناصر خلج» بیاید و ما را روشن کند! مولانا گفته است : « ای بسا هندو و ترک همزبان – ای بسا دو ترک، چون بیگانگان. پس زبان محرمی خود دیگر است – همدلی از همزبانی بهتر است»
همانندی ها : الف – ایزدی بود آشنایی های ما – (آشنا داند صدای آشنا) – بهار . ب – آن کس که ز شهر آشنایی است – داند که متاع ما کجایی است (نظامی) . پ – صاحبدلان شناسند آوای آشنایان.
ت – زبان مرغان را مرغان دانند و زبان گنگان را گنگان. ث – مشرب ما ترک شمع از پروانه کرد –
(آشنایی پیش ما از روشنایی بهتر است ) سلیم.
داغ حرمان بین که با ما تا قیامت آشناست»–آشنایی تا لب گور است نی در زیر خاک- صائب
«آفتاب آمد دلیل آفتاب» – گر دلیلت باید از وی؛ رخ متاب – مولوی
مولانا می خواهد بگوید همان گونه که خود گرده(قرص) خورشید رهنمون وجود آفتاب است و برهان دیگری بیرون از آن برای پایستن آن بایا و بایسته نیست دلباختگی نیز خودش را پایسته می کند و نیازی به برهان(فرنود) بیرون از خود ندارد. یعنی تنها راه دلدادگی، همان واله و شیدا بودن است.
دولت او آفتابو نور و کوهو سایهاند«آفتاب از نور و کوهاز سایهکیگردد جدا»– سلمانساوجی
کاشگشادهنبود چشم منو گوشمن–«آفتجانمن استعقلمنو هوش من»– شیخالرئیس افسر
در برابر اندیشه والای سعدی ( تو کز محنت دیگران بی غمی – نشاید که نامت نهند آدمی ) و یا ( من از
بی نوایی نیم روی زرد – غم بی نوایان رخم زرد کرد ) و . . . گفتارها و نوشتارها و سروده هایی چون: کاش گشاده نبود چشم من و گوش من . . . و «رها کن عقل و رو دیوانه می گرد. چو مستان بر در میخانه
می گردد» و یا «عاقل به کنار جوی تا ره (پُل) می جست – دیوانه پا برهنه از جوی گذشت !» و یا «عاقل مباش تا غم دیوانگان خوری – دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند !» به خرد گریزی و نداشتن سهش بشر دوستی و داشتن آسودگی پندار سفارش و رهنمود شده است. به گفتاری دیگر آسایش همراه با خردباختگی بر ناآرامی همراه با گیرایی اندیشه برتر دانسته شده است. ناآگاه از آنکه یار راستین هر کس بینش و هوشیاری او وکین هرکس بی خردی و نادانی اوست. درد، جدای از آنکه انسان را نژند و اندوهگین می کند یک هشدار دهنده و آژیری است که مایه ی آگاهی و بیداری است که آدم را به اندیشه درمان می اندازد.
بیماری کشنده سرطان (خرچنگ) همراه با درد نیست و زمانی به اندیشه چاره آن بر می آییم که دیگر دیر شده و این بیماری کشنده سراپای وجود کس را فرا می گیرد . پس نمی توان ارزش درد را به دستآویز اینکه به خودی خود مورد بدی است وازده دانست. انسانیت انسان در این است که درد دیگران در وی پیدایش درد کند و خار در پای خود را خار در چشم دیگران بداند. چه دردی بدتر از اینکه با شکم سیر بخوابیم و در اندیشه شکم های گرسنگان نباشیم.
و پایان سخن اینکه از دید کیش اسلام، از ویژگی ها و برتری های آدمیان بر فرشتگان این است که آدمیان دارای دردند و فرشتگان بی درد. درد راستین انسان از دیدگاه عرفان، پیوستن به بُن خود یعنی پروردگار است که «هرکسی کو دور ماند از اصل خویش – باز جوید روزگار وصل خویش» کسی که درد خدا را داشت درد انسان ها را نیز خواهد داشت. تنها چاره درد انسان ها پیوستن دل ها به یاد خدا و پیدایی آرامش روان است. که با یاد خدا، دل گیرد آرام.
همانندی ها : بلای من آمد ، همه دانش من (ابوالعلاء معری) . اختر ما را فروغ شعله ی ادراک سوخت (صائب). آنرا که عقل بیش، غم روزگار بیش (انسی شاملو) . هوش است که سرمایه ی صد دردسر است (طالب آملی) هر کجا عقل هست شادی نیست (ابن یمین)
«آفتی نبود بتر از ناشناخت» تو، برِ یار و ندانی عشق باخت – مولانا.
حضرت مولانا به گواه سخن گهربار پیامبر بزرگوار اسلام «مَن عرف نفسه؛ فقد عرف ربه» (کسی که خود را شناخت پس بی گمان خدای خود را نیز خواهد شناخت) زمینه و جستار خودشناسی چنان اندیشه مولانا را به خود سرگرم ساخته که می فرماید: (روزها فکر من اینست و همه شب سخنم – که چرا غافل از احوال دل خویشتنم . مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا – یا چه بودست مراد وی از این ساختنم ؟!) مولانا جان و افشره ی دانش ها را در خودشناسی می داند و ارزش هر کس را با شناخت و اندیشه اش ارزیابی می نماید. اگر اندیشه اش چون گل، زیبا و پویا بود، خودش نیز چون گل ارزشمند و والاست و هیچ گاه دست به آلودگی نمی یازد و اگر واژگونه ؛ اندییشه اش خارگونه و بی ارزش باشد خود نیز ارجی فراتر از هیزم گلخن نخواهد داشت و بازندهی نرد دلدادگی است. به کوته سخن، خودنشناسی را بزرگترین گزند آدمی می داند. (آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم/ یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم.)
پیش دست تو، عرق می کند از شرم حجاب-«آفرین باد بر آن کس که حیایی دارد»-سلمان ساوجی
آزرم(حیا)؛ بازداشتن روان از یک پدیده و رها کردن آن به اندیشه هراس از سرزنش – که هر چه اندازه آن در کسی بیشتر باشد توان بازدارندگی آن بیشتر است. آزرم(شرم) بر دو گونه است یکی شرم نابخردانه پدید آمده از بی خردی که به کم رویی و خود کم بینی نیز گزارش می شود. برای کسی که بارهای(موردی) را نمی داند شاید به انگیزه شرم، از پرسش خود پرهیز کند . «بپرس آنچه ندانی که ذُل (خواری) پرسیدن ، دلیل راه تو باشد به عزّ (ارجمندی) دانایی – سعدی» چنین آزرمی مایهی فروپاشی اندیشه ای و کارگزار ایستایی و واپسگرایی می شود و فرجامش به نومیدی می انجامد. دیگری آزرم پسندیده برخاسته از دانش است که سرآمد نیک خویی است. چنین آزرمی کارگزار بازدارنده گناه است که آدمی را از انجام کارهای پلشت و ناپسند باز می دارد. بی گمان باید مرز این شرم را شناخت تا به ریخت زیاده روی در نیاید چرا که زیاده روی در آزرم نیز پسنده نیست. زیرا انسان در زندگی با همبودی (جامعه ای) پیوستگی دارد که ناخواسته سر و کارش با نامحرمان(ناهمدمان) است. اگر حیا (آزرم) بیش از اندازه باشد چه بسا به هراس از مردم و گوشهگیری بیانجامد. پس حیا تنها به این بستگی ندارد که انسان سرش را چنان زیر بیندازد که «گربه شاخش نزند ؟!» پیوستگی بین پوشش (حجاب) و حیا (آزرم) پیوستگ بین شاخ و برگ درخت با ریشه انست. پوشش مایه استواری و توانبخشی همبود می شود. پاکدامنی (عفّت) نیز که به معنی پدید آمدن حالتی در روان آدمی است، آدمی را از چیرگی شهوت باز می دارد.
«آماس را از فربهی بشناس» : مجاز را از راستینه تمیز بده.
اسدی طوسی در این زمینه چنین سروده است: «تنت یافت آماس و تو ، زابلهی – همی گیری آماس (پُف) را فربهی»
«آمده را به تار مویی توان کشید»
ابن یمین چنین سروده است : «چو آمد به مویی توانی کشید – چو برگشت زنجیرها بگسلد» . گفته شده است که پس از رگ زدن امیرکبیر در گرمابه فین کاشان ، گویا با خون خود این بیت اسدی را بر روی دیوار نوشته است. گاهی کار انسان چنان کلون می شود و کلیدش گم می گردد که گویی کلاف سردرگم ! اما یک باره می بینی که تمام درها از هر سو به رویت گشاده می شود. سعدی نیز این همانندی را دارد. ( به شیرین زبانی و لطف و خوشی – توانی که پیلی به مویی کَشی ! )
«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟!» – بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟ – شهریار
در کناره : زمانی که شهریار در بیمارستان بستری بوده و از سوز تب می سوخته، دختری که شهریار دلباخته اش بوده است بر بالین وی پدیدار می شود. شهریار برفور غزلی می سراید که سرآغازش بیت بالاست.
همانندی : «وقتی رسیده ای که گذشته است کار من!-همایون». «وقتی نیامدی که بیایی به کار دل(من)». «آن وقت که دست داشتم نیامدی»
(از تنگی چشم فیل معلومم شد) و یا «درویش و غنی بنده ی این خاک درند» – «آنانکه غنی ترند؛ محتاج ترند» – سعدی
کم نیستند کسانی که دارایی شان سر به سپهر می ساید امّا اینان نان کورانی هستند که آب از دستشان
نمی چکد و نم هم پس نمی دهند ! یک زبانزد پرمغز انگلیسی می گوید که یک انسان آن اندازه دارایی دارد که هزینه می کند. دارایی یک کس، اندوخته ها و گنجینه هایش نیست؛ بلکه هزینه های روزمره اوست. برگردان نشانه 34 سوره توبه (نشانه گنج) می فرماید کسانی که زر و سیم را گنجینه می سازند و در راه خدا (نیازمندان) هزینه نمی کنند آنان را به سیاستی دردناک نوید بده. سعدی در این زمینه جان سخن را گفته است : «مال از بهر آسایش عمر است نه عمر بهر گرد کردن مال !» «نیک بخت آنکه خورد و کِشت و بدبخت آنکه مرد و هِشت» (مکن نماز بر آن هیچ کس که هیچ نکرد – که عمر در سر تحصیل مال کرد و نخورد) «مرغ هرچه فربهتر، تخمدانش تنگتر!». «از بسکه خورده، خوردهدانش درد میکند!»
در کناره : «درویش و غنی بنده ی این خاک درند ؛ آنانکه غنی ترند محتاج ترند» این بیت از سعدی و در حکایت 10 باب اول گلستان است. اما شاعر شعر «از تنگی چشم فیل معلومم شد ؛ آنانکه غنی ترند محتاج ترند» دست کم برای این نگارنده، باز نشناخته است. اما آنچه که می توان گفت یک آرایه ادبی از نوع «تضمین» (آوردن یک بیت یا لت از شاعر دیگر در شعر خود) است. «گدا را کند یک درم سیم، سیر/سلیمان به ملک عجم، نیم سیر-سعدی »
بی دست ماند و داد خدا دست خود به او – «آنانکه منکرند بگو رو به رو کنند»
که به گونه فکاهه (کفتکو کنند) نیز گفته شده است. گویا این بیت از سیدعباس جوهری در کتاب «خزاین الاشعار» است که در مورد حضرت عباس سروده شده. و «درویش و غنی بندهی این خاک درند»
همانندی: الف – سوگند بر منکر(ناپذیرا) است. ب – بر شکّاکش(بدگمانش) لعنت!
«آن به که در این زمانه کم گیری دوست» – با اهل زمانه صحبت از دور نکوست – خیام
همانندی: «با مردم زمانه سلامی والسلام – ناگفته ای (تاگفته ای) غلام تو ام ، می فروشدت.». «دلا خون کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد»
جهل من و عمر تو فلک را چه تفاوت – «آنجا که بصر نیست چه خوبی و چه زشتی»-حافظ
همانندیها: «برای نابینا شب و روز یکی است». «برای کر چه بزنی، برای کور، چه برقصی!». «جایی که پِشک و مِشک به یک نرخ است؛ عطار، گو ببند دکان را-قاآنی». «سرای مدرسه و بحث و علم و طاق رواق/ چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست- حافظ»
روزی دل از این شاهد بدمهر بگردان–«آنجا که جمال است نشانی ز وفا نیست»-مجیر بیلقانی
همانندی: هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند.
ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه دار – «آنجا که رنگ و بوی بود گفتگو بود»-حافظ
سعدی نیز در این زمینه چنین سروده است: ناچار هر که صاحب روی نکو بود – هر جا که بگذرد همه چشمی به او بود.
همانندی: هر کجا حُسن بیش ، غوغا بیش.
«آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست»– غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی . وآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد – معلوم شد که عقل ندارد کفایتی . – سعدی
دین شناسان (فقها) از به کار بردن دلباختگی (عشق) درباره خداوند ناهمسو بوده و این خود، زمینه ای بوده که نه تنها ناسازگاری بلکه کینه میان سالکان (عرفا) و دین شناسان را در پی داشته باشد. از دیدگاه دین شناسان ؛ خرد و فرنایش (استدلال) برای رسیدن به شناخت تام، بسنده و بایا می باشد در حالی که دلباختگان، توان دلباختگی را فراتر از خرد دانسته و دلباختگی خدایی را در پیکار با خرد همواره پیروز می دانند. چنانچه سعدی در شعر بالا بدان اشاره داشته است.
همانندی: عشق درآمد به دل، رفت ز سر عقل و هوش.
خبر از دوست بر آن بر که ندارد خبری–«آنجا که عیان است چه جای خبر است؟»-شمس معزی
The facts speak for themselves.
در زمینه لت بالا همانندیهای گوناگونی بیان شده است. از جمله : پرسی که تمنای من از لعل لبت چیست؟ (آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است؟) – زرگر اصفهانی. و یا : خواهم که بنالم ز غم هجر تو گویم (آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است؟) . در این مورد یک بیان تاریخی نیز وجود دارد که ظهیرالدین محمد بابر با پسرعموی خود (امیر احمد) ستیز داشته است. وی که از سیزده سالگی هنر سرایش شعر داشته در رویارویی با عموی خود چنین پیام فرستاده است: «با ببر ستیزه مکن ای احمد احرار – چالاکی و فرزانگانی ببر عیان است. گر دیر بپایی و نصیحت نکنی گوش – (آنجا که عیان است چه حاجت به بیان است؟) ». سعدی نیز مورد همانندی را دارد. (چه حاجت است عیان را به استماع !) . زمانی که سوژه ای آن چنان روشن باشد که نیازی به گزاره نداشته باشد به لت بالا نمارش میکنند.
گفت و خوش گفت پیر برزیگر (کشتگر) – «آن چنان مادر؛ این چنین دختر ؟»
پیشینیان بر این باور بوده اند که اگر اراده کردی دختری را بشناسی به رفتار مادرش نگاه کن. به
همانندی های زیر می توان نگرش داشت: سری آن سان سزای این چنین پُنچه (موی پیشانی) به چنان دیگ ؛ لایق این کمچه (ملاقه) . از درختی که مام بالا رفت ؛ دخت بر شاخ نیز غیژد تفت (غیژیدن = چهاردست و پا راه رفتن . تفت = زود و تند) . در زبان آذری «بیله دیگ؛ بیله چغندر» یعنی این دیگ در خور همین چغندر است. و یا در و پاشنه در خور یکدیگرند.
زبانزد انگلیسی می گوید: Jack is good as his master
در پس آیینه طوطی صفتم داشته اند – «آنچه استاد ازل گفت بگو ؛ می گویم»
حافظ با اشاره به روش آموزش طوطی برای سخن گفتن (آرایه تلمیح) و به گمان برخی، اندیشه جبری گرایی می خواهد بگوید که گفتار من از خودم نیست. بلکه مانند آیینه ای هستم که گفتار استاد ازل (پروردگار یکتا) را بازتاب می دهم. همانگونه که یک طوطی بدون تماشای خود در پیش روی آینه و بدون شنیدن آوای آموزنده خود نمی تواند سخن بگوید من نیز چنانم و کاری که انجام می دهم بر پایه آهنگ کردگار است. خرده ای که بر این بیت گرفته شده این است که طوطی را در برابر آینه آموزش سخنگویی می دهند و نه در پس آینه! پاسخی که داده شده این است که حافظ در پس این آینه برای خود دو نگاره می پندارد ؛ یکی دریافت کننده گی و دیگری آموزندگی. در مورد نخست خودش را مانند طوطی پیرو (مقلد) می داند تا هرچه پروردگار به او آموخته بازگو کند و هم اوست که مانند طوطی مقلد(پیرو) در نقش(نخش، پیکره) استاد سخنور در پس آینه ایستاده و به طوطی رو به روی آینه آموزش سخن می دهد فرجام اینکه استادی که یاددهنده است خودش از جایگاه دیگری سخن می آموزد.(آنچه گفتندم بگو آن گفته ام)
«آنچه بر خود میپسندی بر کسان آنرا پسند»–آنچه از خود چشم داری آن ز مردم چشمدار-صائب
Do to others as you wish done to you.
بی گمان این بیت، برداشتی است از سخن گهربار امیرمؤمنان علی (ع) که: آنچه برای خود می پسندی برای دیگران هم بپسند و آنچه را برای خود نمی پسندی برای دیگران نیز نپسند. بیان مثبت (هماهنگ) را آرایه پرکنش (فعال) و بیان منفی(ناهماهنگ) را آرایه انفعالی(بیارادگی) میگویند. این خاستگاه مَنشی را هنجار نقره ای (سیمین) و سپس هنجار زرین گفته اند. این هنجار از دیرباز در فرهنگ ها و کیش های گوناگون بیان شده و مورد پذیرش همگان است. پنداری که این هنجار در فرهنگ های گوناگون گیتی به آرایه های گوناگون نمایان شده است. اگر فرموده بالا در زندگی به کار گرفته شود بدون گمان هیچ نشانه ای از کژی ها و کاستی ها نگریسته نمی شود.
گفت شاه ما همه صدق و صفاست – «آنچه بر ما می رسد آن هم ز ماست» – مولوی
یکی از هنجارهای بدون چون و چرا و برجسته گیتی ، همان هنجار پژواک و یا بازتاب کنش های نیک و بد انسان و یا هنجار «کنش و واکنش» است. بیگمان هر انسانی پیامد کردار و گفتار خود را خواهد دید و به گفته ناصرخسرو در پیشامد پرواز شهباز (شاهین) به سوی سپهر (از ماست که بر ماست !) و چه نیکو سروده است «حکیم شفایی کاشانی» : (قرض است کرده های بدت نزد روزگار – یک روز اگر ز عمر تو ماند ادا کند). قانون کنش و واکنش که در پشت پرده گردش و گذران دارد، انگیزه ای است برای پیوستگی انسان ها به یکدیگر که از گسیختن و زیان رساندن به دیگران بازدارندگی می کند.
به جفا دل منه که چُست (چالاک) شود – «آنچه بشکست کم درست شود»– اوحدی
همانندی: دل که رنجد از کسی، خرسند کردن مشکل است – شیشه ی بشکسته را پیوند کردن مشکل است. اگر در زندگی همین هنجار ساده را پاس بداریم هرگز از کرده خود پشیمان نخواهیم شد.
«آنچه بیند دیده ی مجنون، نبیند چشم غیر»–گرچه چشم ظالمی نظاره ی لیلی کند – اهلی شیرازی
آسیا را چه ذخیره است ز چندان تک و دو-«آنچه تو کسب نمایی ز برای دگری است»-ظهیر فارابی
چنانکه گفته اند « برای هر نخوری یک بخوری پیدا می شود »
حسن یوسف، دَم عیسی، ید بیضا داری–«آنچه خوبان همه دارند تو تنها(یکجا)داری»-امیرخسرو دهلوی
بی گمان ، پیامبران برای بایستن (اثبات) پیوستگی خود با پروردگار ، نیاز به شگفتی و فرجود (معجزه) دارند. آنچنانکه در مورد فرجود حضرت محمد (ص) به قرآن گواهمندی می جویند. وگرنه هر کس
می تواند داوش پیامبری داشته باشد. پس شناخت پیمبران راستین از دروغین جز از راه شگفتی، شدنی نیست. شعر بالا ؛ یعنی یوسف رویی (من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم – که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را – حافظ) و مسیحا دمی عیسی (به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح/تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست – سعدی) ، تابان دستی موسی و ید بیضایش (این همه شعبده خویش که می کرد این جا – سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد! – حافظ) رمز و نمادی است به حضرت محمد (ص) که ویژگی های سه پیامبر بزرگ (یوسف، موسی و عیسی) یکجا در وجود ایشان گرد آمده است و در فرهنگ ایرانی، پزشکان چیره دست و مردان خدا را که دارنده ی فراپندار باشند عیسی دم (مسیحا نفس) می نامند و از این زبانزد و مانند آن به نگرش بزرگداشت آنان بهره برداری و گواه می جویند. یکی از شگفتی های نه گانه ای که قرآن در پنج مورد از آن یاد کرده است و به
گونه های گوناگون بیان شده همین ید بیضای حضرت موسی است که همان دست تابان با نور سفید اوست که سبب گرایش بسیاری از تیره نافرمان به سوی او گردید که بیان پردامنه رخدادها در این فشرده نمی گنجد. انگیزه از اینکه گفته می شود کسی «ید بیضا دارد» کنایه از این است که او برای خود «کیا» و «بیا» و یا «کبکبه» و «دبدبه»ای دارد و دارای آوازه، فَر و «جاه» است. البته در زبان گفتگویی بار منفی نیز دارد یعنی این کس، کس خودبزرگ بینی است.
در کناره: برخی،چامه سرآغاز را به جامی نیز نسبت داده اند که درست به نگرش در نمی آید.
«آنچه دی کاشته ای، می کنی امروز درو»–طمع خوشه گندم مکن از دانه جو – ظهیر فارابی
در نشانه ی سوره «اسراء» چنین بیان شده که اگر نکویی کنید به خودتان نکوکاری روا داشته اید و اگر بدی کنید به خودتان بدی کرده اید (هرچه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی). حضرت علی (ع) نیز فرموده اند (اگر یاری کنی ؛ یاری می شوی – کما تعین تعان) و در همانندی داریم (از مکافات عمل غافل مشو؛ گندم از گندم بروید جو، ز جو) . اما برخی باد می کارند و توفان درو می کنند !
و در پایان : «من این مَثَل که بگفتم تو را نکو مثلی است – مثل بسنده بود هوشیار مردان را – ناصرخسرو»
از شراب شوق جانان مست شو – «کآنچه عقلت می برد شر است و آب»-سعدی
سعدی در مورد چونی و چندی زندگی انسان بسیار روشن و کوشنده است. شعر بالا و اشعار زیر بیانگر این نکته است. غافلند از زندگی مستان خواب– زندگانی چیست مستی از شراب . تا نپنداری شرابی، گفتمت– خانه آبادان و عقل از وی خراب. سعدیا گر مزد خواهی بی عمل– تشنه خسبد کاروانی در سراب !
همانندی : ( باده کم خور ؛ خرد به باد مده ! )
آنچه توان گفت به هر کس بمپوش «آنچه گفتن به همه کس نتوان گفت مگوی»« مفر بی »
من که این دُر معانی سفته ام – «آنچه گفتندم بگو ؛ آن گفته ام »
دُر سفتن به معنی سوراخ کردن دُر است و کنایه از زدایش بکارت(دوشیزگ) و سخن نیکو گفتن. (غزل گفتی و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ – که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را ) و هدف از «عِقد ثریا» (پروین) شش ستاره کوچک همانند خوشه انگور است ( آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق – خِرمن مه به جویی ، خوشه پروین به دو جو – حافظ ).
همانندی : ( آنچه استاد ازل گفت بگو ، می گویم – حافظ )
«آنچه می گویم به قدر فهم توست» – مُردم اندر حسرت فهم درست. مولوی
در درس هندسه اقلیدسی گزاره ای داریم به نام گزاره ی «حمار» (بله، درست نگاشته شده است !) و آن گزاره این است که می گوید : «کوتاه ترین بازه میان یک نقطه و یک خط ، عمودی است که از آن نقطه بر خط فرود می آید. حمار نیز همیشه کوتاه ترین راه را در می نوردد. رویکردی بنیادین و (کوتاه) برای رویارویی با کسان بی خرد و سخنان یاوه آنان همانا گزاره خردمندانه ای است که می گوید از کنار سخنان یاوه باید دوراندیشانه گذر کرد. چه بسا نسبت های تندی که از سوی انسان های خردمند در رویارویی با نابخردان داده می شود. برای نمونه چامه بالاست که جلال الدین رومی می گوید من در آغاز، سخنان خودم را در خور درک تو هماهنگ کرده و بیان داشته ام. اما دریافت موشکافانه رازهای سر به مُهر کار هر کس نیست و سرانجام، افسوس پیدایی دارنده یک دریافت درست به دلم مانده است. تازه این نمونه یک برخورد آرام از سوی مولانا با کسی است که زبانش را دریافت نمی کند تا چه رسد به زمانی که باورهایی گفته می شود که سنگ از شنیدنش آب می شود و مرغ بریان خندهاش میگیرد.
خواجه شمس الدین حافظ نیز که پنداشته می شود از تبار نرمش و آسان گیری است تندتر از مولوی
می تازاند و می گوید : ( چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست – سخن شناس نیی جان من ، خطا اینجاست ! ) یعنی اگر سخن اهل دل را در نیافتی دهان باز مکن و خرده مگیر، چه کاستی از کس توست چرا که اهل شناخت نیستی ! و یا می گوید : ( سر تسلیم من و خشت در میکده ها – مدعی گر نکند فهم سخن، گو سر و خشت ) (سرت را به خشت گور بزن .زمانی که کسی از دریافت بارهای ناتوان باشد، میگویند «سر و خشت» که همان «خاک بر سرت» است – حافظنامه بهاءالدین خرمشاهی ) با این برّایی درباره ی رفتار با انسان هایی که به نیکی دریافت سخن نمی کنند این گونه اندیشه هایی بیرون
رانده میشود.
همانندی : به قدر عقل هر کس گوی با وی !
لاف از سخنی چو دُر توان زد – «آن خشت بود که پُر توان زد»– نظامی
در این شعر ، آرایه مانندساز (تشبیه) به کارگیری شده است. زیرا سخن نیک به مروارید که گرانبها و ارزشمند است مانند شده است. انسان می تواند سخنان کوتاه، سنجیده و کارایی گفتار کند که در گیتی زبانزد شود. به چنین سخنانی می توان بالید و این در حالی است که پرگویی مانند خشت و گل زدن نیازمند به فراوانی است و بالندگی نیز ندارد. به راستی آنکه دیر زاید شیر بچه زاید و آنکه زیاده زاید بچه روباه زاید. به جای ارایه خرمنی از گیاه سخن به دیگران ، بهتر است که سخن و گفتار را چون دسته گلی به دیگران پیشکش نمود و کم گوی و گزیده گوی چون دُر.
فردا که حساب جمله عالم طلبند – «آن ذرّه که در حساب ناید ماییم»-بابا افضل کاشی
آزار دل عاشق بیچاره چرا؟ – «آن را چه زنی که روزگارش زده است؟»– حزنی
همانندی ها : « مروت نباشد بر افتاده زور » ، « مردی نبود ستیزه با دلشده ای » (ازرقی)، « مردی نبود فتاده را پای زدن » (پوریای ولی) ، « کس نیاید به جنگ افتاده » (سعدی) ، «ما خود شکسته ایم چه باشد شکست ما» (سعدی)
زلفین دلاویزت با «ابن یمین» گفتند – «آن را که براندازند با ماش دراندازند»
حافظ بیت زبانزدی دارد : « بس تجربه کردیم در این دیر مکافات – با دُرد کشان هر که در افتاد بر افتاد!» لت دوم این بیت در کاربرد همگان به گونه « با آل علی هر که در افتاد ؛ ور افتاد » گفتار شده است و به گفته دهخدا این لت در چرخه پادشاهان صفویه حتی در نوشته های سیاسی به مرز پیش پا افتادگی رسیده است. ناصر بخارایی و خواجوی کرمانی و عماد زنجانی نیز چنین درونمایه هایی داشته اند:
(بدخواه بر افتد چو در افتاد به «ناصر» ) ، ( هر کس که به درویش در افتاد ور افتاد ) ، (دشمن ار با ما به مستوری (پنهانی) در افتد باک نیست – ز آن که با مستان در افتد هرکه؛ بر خواهد فتاد !) و (سر داد به باد آنکه به ما دست بر افشاند ؛ با سوختگان هر که در افتاد بر افتاد!) . نگرش از «دست بر افشاندن» کنایه از واگذاشتن و جدا شدن است و نگرش از «دُرد کشان» ؛ باده گسارانی است که باده را تا ته پیاله و جام با دُرد، سر میکشند.
این مدّعیان در طلبش بی خبرانند – «کان را که خبر شد خبری باز نیامد»-سعدی
نگرش از مدعیان در این بیت کسانی هستند که داوش (ادعای) خداشناسی و راستینه یابی دارند. شاید شیخ اجل به فرزانگان و رهروان فرزانش کیش ، اندیشه دارد. کسی که از خود بی خود شده و ردپایی از وجود او نماند ، تنها اوست که از میان دیگر داومند(مدعیان) به شناختی از جانان دست یافته است و کسانی که به نما داوش (ادعای) شناخت الهی را دارند کسانی بی خبرند زیرا دلدادگان راستینه که به شناخت پروردگار پی برده اند ، این راز را هویدا نمی کنند. سعدی در بیت بالا سخن از راستینه عشق میگوید. عشق اخگری است که هستی و فرتاش مجازی(انگاری) آدمی را در خود میسوزاند. پس کسی که توش و توان سوختن در آتش دلباختگی را ندارد، نباید پروای نزدیک شدن به آن را داشته باشد – چه، (هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است – عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است – سعدی)
همانندی ها : « نالیدن بلبل ز نوآموزی عشق است ؛ هرگز نشنیدیم ز پروانه صدایی – حزین لاهیجی» ، «هرکه را اسرار حق آموختند ؛ مهر کردند و دهانش سوختند – مولوی»
(آفت جان من است، عقل من و هوش من!)
دیوانه باش تا غم تو عاقلان خورند – «آن را که عقل بیش غم روزگار بیش»– انسی شاملو
بشنو از من سخن حق پدر فرزندی؛ گر، به رای من و اندیشه ی من خرسندی . چیست دانی سر دینداری و دانشمندی ؟ «آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی»- سعدی
به سروده «وحشی بافقی» ؛ گفته شده است که نیرنگ بازی ، مرده ریگ (میراث) به جا مانده پدری را این گونه با برادر خود پیشنهاد و او را دور می زند : « این تاس خالی از من و آن کوزه ای که بود پارینه پر ز شهد (عسل) مصفا از آن تو – یابوی ریسمان گسل میخ کن ز من ، مهمیز کلّه تیز مطلا از آن تو ، آن دیگ لب شکسته صابون پزی ز من – آن چمچه ی هریسه و حلوا از آن تو . این قوچ شاخ کج که زند شاخ ؛ از آن من . غوغای جنگ قوچ و تماشا از آن تو . این استر چموش لگدزن از آن من ؛ آن گربه مصاحب(همدم) بابا از آن تو . از صحن(میانسرا) خانه تا به لب بام از آن من ؛ از بام خانه تا به ثریا از آن تو!» می بینیم که کس توده فریب، کرم ابریشم را به نام کالای گزند دیده بهر خود میکند و به طرف رویارو، کرمک شب تاب را با شناسه و ستایش واهی بهره میدهد.
مصّفا: ناب. هریسه: هلیم.
از جمله ی انبازش ها (اشتراکات) میان آدمیان، «هنجار زرین» (golden rule) است . بدین درون مایه که هر آنچه برای خود می پسندی برای دیگران نیز بپسند. (کما تُدین تُدان) و آنچه برای خود
نمی پسندی برای دیگران نیز مپسند. بسیارند کسانی که بُن کنش و واکنش و یا قانون تاوان را پایش نمیکنند. اینان در دوران ناموری سوار بر استر چموش و لگدزن توان بر توده ها و سودهای آنان تاخته؛ تر و خشک را در تنور زیاده خواهی خود نابود ساخته اند. دیری نپاید که دست تاوان گیر روزگار از آستین همان کسانی که در زیر سُم ستوران او لگدکوب گردیده اند درازا بر افراشته نام و نشانشان را به توبره کشیده و با خاک یکسان می کند.
از این روست که سعدی که خود در جهان گردی و به دست آوری چُستی یک فرهنگستان جهانی است نمایان می دارد که اگر دنبال دریافت شناخت علمی می باشی و می خواهی در این وادی دارنده نان و نام گردی بهتر است بدانی که هر کنشی را واکنشی است برابر و در راستای واژگونه. پس بایسته است که در پی پس زدن زیان و دست یابی سود بیگزند خود بهتر است که با مردم زمانه چنین کنی که چشم داشت داری دیگران با تو چنان کنند .
نظم ار چه به مرتبت بلند است – «آن علم طلب که سودمند است»– نظامی
«آن قدح (سبو) بشکست و آن پیمان ریخت» – از جمالش ذره ای باقی نماند – عطار.
The boot/shoe is on the other foot.
زمینه پیدایی این زبانزد چنین است که بازرگان روغن فروشی در همسایگی مردی پارسا بوده است. بازرگان روزانه اندکی روغن برای کاربرد به سرای او می فرستاده است. پارسای، زیاده کابرد روغنها را در سبویی اندوخته می کرده تا اینکه سبو پر می شود. پارسا به سبوی پر از روغن می نگرد و اندیشه فروش روغن می کند. بدین پنداره که از ارزش آن چند گوسپند بخرم که چون زایش کنند از آنها رمه ها پدید آید و برای من پشتوانه مالی آینده خواهند شد. سپس همسری از تباری برجسته و زبانزد بر
میگزینم که بدون گمان پسری زاید. نامی زیبا بر آن نهم و دانش و فرهنگ به او بیاموزم و چنانچه اندک سرپیچی کند با این چوبدستی (عصا) ادبش نمایم. این پندار چنان برجسته شد که ناگهان چوبدست به دست بگرفت و از سر ناآگاهی بر سبوی فرود آورد. سبوی برفور خرد و خاکشی و روغنها بر روی زمین پراکنده گشت ! این زبانزد به دو آرمان به کار رود ؛ یکی برنگشتن آنچه در گذشته نیکو بوده ، دیگری برگردانیدن اندیشه کس و یا کسانی از گام برداشتن در راه نادرست و بی فرجام بودن آن.
همانندی ها : آنکه فیل می خرید مُرد. آن دکان برچیده شد. آن دنبه را گربه برد. آن کاروان کوچید. آن برگ؛ برگشت. گاو آمد و خورد دفتر پارین را (ظهوری) مرغی که تخم زرین می کرد؛ مرد. آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد (خاقانی) آن قفس بگسست و آن طوطی گریخت و . . .
دل بی چاره چه سازد که تو صیدش خواهی- «آن کبوتر چه کند کز عقبش شاهین است»-نیاز جوشقانی
«آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد» – عارفان جمع نکردند و پریشانی نیست – سعدی
عارف (خداشناس) کسی است که در گذرگاه خشنودی و نزدیکی به خداوند گام بر می دارد. در نسخه فروغی «جمع بکردند» نگارش شده و در «دوازده هزار مثال فارسی» «جمع نکردند». چرا که عارفان به انباشتن مادیات دلبستگی ندارند. گویی هرگونه انباشتی باری بوده است بر دوش سبک روانی جان های پاکشان که دزد نمی تواند آن را برباید. دانش یک دانشمند ، هنر یک هنرمند درخور ربودن نیست. یک عارف، واژگونه کسان دیگر، برخورداری می برد از اینکه رها کند و بیفکند و هیچ نداشته باشد. آزاد، شاد و سبک روان باشد و در باره «جمع بکردند» گفته اند که خویش را جمع کردن و از مال و خواسته دل بریدن است.
«آن کس است اهل بشارت که اشارت داند» نکته ها هست بسی، مَحرم اسرار کجاست؟ – حافظ
اشارت: این لت، یادآور گفتار رواگ : «فإن الحر، یکفیه الاشاره» (آزاده را اشارت بسنده است) و «العاقل یکفیه الاشاره» می باشد. گویا مولوی با برگرفتن از این گزاره گفته است ( عاقلان را یک اشارت بس بود ) و یا عطار گوید: «سخن عشق جز اشارت نیست – عشق در بند استعارت(مانندگویی) نیست» اشارت یعنی رازخوانی و پی بردن به معانی باریک پنهانی و «زبان حال» چیزها و رویدادها را دریافتن. چنانکه حافظ گوید (بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین – کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس !) برای اشارت دانی باید «راز بین» و یا به بیان حافظ «عارف» (خداشناس) بود. « عارفی کو، که کند فهم زبان سوسن – تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد؟» و باید آشنا، و رازپوش (مَحرم) بود. چنانکه در همین بیت می گوید (نکته ها هست بسی، محرم اسرار کجاست؟) و یا (تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی؛ گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش !)
دیدگاه دیگر حافظ از اشارت، زبان رمزی و کنایه ای خداشناسان از زمره خود اوست که راستینه عرفان را به سبب پنهان داشتن رازها از بیگانگان، خام اندیشان، نکته گران و جزم اندیشان، و هم از آن روی که ریزبینی و نازک بینی تصوف در آوند (ظرف) زبان رایج و بخردانه روزمره نمی گنجد، به اشاره و نماد بر گزار میکند.
همانندی ها : عاقل را یک اشارت بس است. اگر عاقلی یک اشارت بس است (سعدی) ، در خانه اگر کس است ، یک حرف بس است (عزیز الدین محمود کاشی) اسب نجیب را یک تازیانه بس است. نخواهد اسب تازی تازیانه (شبستری) چه خوش است همزبانی و رفیق نکته دانی – که سخن نگفته باشی به سخن رسیده باشد. دانا به اشاره ابرو کار کند و نادان به زخم چوگان . در ده اگر کس است ؛ دو بانگ بس است. تلقین اهل نظر یک اشارت است ، کردم اشارتی و مکرر نمی کنم (حافظ)
می خواره و سرگشته و رندیم و نظر باز-«آنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟»-حافظ
پیش از ورود به ریزگانها(جزئیات) بیت بالا، به بیتی از سعدی شیرین سخن نمارشی (اشاره ای) می شود که با بیت حافظ، هم معنی است : «من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست – بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم ؟» میخواره، نگر باز، رند و سرشکستگی حافظ، هم ارز با مست، عاشق، خراباتی و دیوانه ی سعدی است. شاید هیچ واژه ای در دیوان حافظ، دشوارتر از «رند» و «رندی» نباشد. کرامندترین و ساختاریافته ترین نهاده (thesis) ای که حافظ دارد رندی است. پیش از آنکه به برداشت حافظ از رند و رندی پرداخته شود، بایسته است نگاهی به پیشینه این واژه در فرهنگ واژه ها (برهان قاطع، غیاث اللغات، آنندراج، ناظم الاطبا، زمحشری، معین، عمید) و شعرای دیگر پرداخته شود. (بهره ورند از سخات اهل صلاح و فساد – زاهد و عابد چنانک – مُقلِس و قلاش و رند.) (قاعدهی بزم ساز برگل و نقل و نبید، کز سفرت سوده شد نعل و کُمیت و سمند – سوزنی)
بهرهور: سود برنده. سخات: بخششت. مُقلِس: بازیگر و چوب باز پیشاپیش امیران . قلاش: زیرک و ولگرد. کُمیت: اسب خرمایی رنگ.
در میان کتاب های لغت، تعریفی که برهان قاطع از «رند» به دست می دهد فراگیرتر است و می توان برگفت و برنوشت این واژهی با فرهنگ شگرف را با آن آغاز کرد: «مردم زیرک، بی باک، پوچ گرا، بی بند و بار، بی سر و پا باشد و ایشان را به آن انگیزه رند گویند که ردکننده گیر و بند و بسامان شدن هستند و کسی که رُویه خود را با سرزنش و درون خویش را در تندرستی نگه دارد» به نوشته ی «غیاث اللغات» «رد کننده ای که رد (انکار) او از زیرکی باشد و نه از نادانی . . .» بر پایه یادداشت های دهخدا، رند کسی است که با تیزبینی و تیزهوشی ویژه خود دورویان و چاپلوسان را چنانکه هست شناسد و نه چون توده ناآموخته.
برای واژه رند، هم ارزهایی چون:زیرک، پست و فرومایه، زرنگ، جوانمرد، ولگرد و چابک و . . . . معنای اولیه این کلمه، بدون هرگونه ایمای مینوی و درونمایه مثبت است و برابر با مردم بی سروپا و یا اوباش . . . . در تاریخ بیهقی در بیان بر دار کردن «حسنک»، رند به معنای فرومایگان و ناکسان به کار رفته است. « . . . آواز دادند که سنگ دهید. هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه، زار می گریستند، به ویژه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ بزنند و مُرد، که، خود مرده بود.»
امّا در میان شعرای فارسی، نخست بار، در دیوان سنایی است که رند، ارج می بیند و بر اوج مینشیند. و چون نیک بنگریم جوانه ی اولیه رند تمام عیار حافظ، به روشنی در دیوان سنایی دمیده است.
« بسا پیر مناجاتی که بر مرکب فرو ماند ، بسا رند خراباتی که زین بر شیر نر بندد »
در رباعیات خیام، دو بار به رند نمارش شده است. باره نخست: «هر ناله که رندی به سحرگاه زند ، از طاعت زاهدان سالوس به است» و امّا باره(مورد) دوم دارای ارزش بی اندازه ای است چرا که منش چند سویه و ناسازگارنمای (Paradox) رند را که نماد بی بند و باری ، بی سرو پایی و در عین حال زیرکی است به ژرف اندیشانه هویدا می سازد. « رندی دیدم نشسته بر خنگ (اسب سپید موی) زمین – نه کفر، نه اسلام، نه دنیا و نه دین. نه حق، نه حقیقت، نه شریعت، نه یقین – اندر دو جهان کرا بود زهره ی این » این شعر منسوب به خیام (یا به گفته ی مؤلف آنندراج – منسوب به سبحانی) رندی که خیام و یا سبحانی در کمال کوتاهی و شیوایی شناسایی می کند پوچ گرا (نیهیلیست) و خودسر (آنارشیست) تمام عیار(سنجه) است و این در حالی است که رند حافظی تا به این تندی تندرو نیست.
رند عطار نیز مانند رند سنایی و حافظ، قلاش (کلاش = گوش بر)، قلندر (درویش)، لاابالی (لش) و دُردنوش است. ( من این رندان مفلس را همه عاشق همی بینم – شما یک عاشق صادق چنین بیدار بنمائید – عطار) رند سعدی نیز همانند رند سنایی ، عطار و حافظ ؛ مست و دردی آشام، نافرزانه و شیداپیشه و شاهد باز و در ستیز با زهد و زاهد و نام و ننگ است. برای نمونه ( تو پارسایی و رندی بهم کنی سعدی – میسّرت نشود ؛ مست باش یا مستور ) . رند سلمان ساوجی حتی از رند سعدی نیز به حافظ مانند تر است. برای نمونه :
«درون صافی از اهل صلاح و زهد مجوی – که این نشانه ی رندان دُردی آشام است. مکن ملامت رندان و ذکر بدنامی – که هر چه پیش تو ننگ است ، پیش ما نام است»
اکنون به انگاره رند و رندی در شعر حافظ پرداخته می شود. در فرهنگ حافظ؛ رند، واژهی پربار شگرفی است. این واژه در دیگر فرهنگها و زبان های کهن و نو هم ارز و برابر ندارد. چنانکه پیشتر نمارش شد رند تا کمی پیش از حافظ، بلکه حتی در زمان او نیز پنداره ای دل ناخواه و منفی داشته است. چنانکه همین امروز نیز پس از آن همه کوشش های حافظ ، دوباره رند به گونه کهنه رند، مرد رند و خر مردرند در آمده است. گفته شد که معنای نخستین رند برابر است با فرومایه، بی سروپا و پست. از آنجا که حافظ دیدگاه ملامتی (شایسته سرزنش) داشته و هر نهاد یا امر پسندیده همبودی (اجتماعی) و نیز هر نهاد یا امر واخورده همبودی را با دید خردهگیری و نکوهش و ارزیابی دوباره میسنجید، با دنباله روی از سنایی و عطار، رند را از زیر دست و پای دارندگان فر، و شکوه و از رج نعال ( نعال = پایین مجلس، کفش کن ) بیرون کشید و با خود ، هم پیمان و پیمانه کرد.
حافظ نگره عرفانی «انسان رسا» یا «آدم راستین» را از عرفان پیش از خود گرفت و آن را با همان سرشت آفرینشگر اسطوره ساز خود بر رند بی سر و سامان اطلاق کرد و رندان تشنه لب را سرپرست (ولی) نامید . (رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس – گویی «ولی» شناسان رفتنند از این ولایت) بیان جایگاه رند با آن گذشته و امروز ننگین ولی با آن جایگاه و فر درخشان که در دیوان حافظ دارد به راستی دشوار است.
رند انسانی است ابرمرد یا انسان رسا یا بلکه اولیاء الله به روایت حافظ است و اگر نگاره اش از لابلای چامههای او درست فرا گرفته نشود، کرامندترین پیام و کوشش هنری – اندیشهای حافظ ناپنداره خواهد ماند. چنانچه از نویسه و سخن دیوان حافظ بر می آید رند کسی است به آشکارا ناسازگار و در درون ترازمند. اهل هیچ بیشرَوی و کمرَوی نیست. بزرگترین آرمان و آماج او سبکبار گذشتن از گردنه و سراشیب هستی و گذرگاه بهروزی است.
رند آزاداندیش و نا دینی هم داریم ولی رند حافظ دلبستگ و پایبندی دینی دارد. به جهان دیگر باور دارد و به آن می اندیشد و این درحالی است که از آن اندیشناک نیست ؛ به رستگاری نیز می اندیشد. حافظ؛ دلباختگی و بخشش خداوندی را رهایی بخش خود می یابد. رند ، به پرهیزگاری ، دانش، فرهنگ و دریافت پشت گرم نیست. رند ، وارونه زاهد – حتی زاهد راستین اهل تبارمندی پنداشتن تندروانه به روز واپسین نیست. جهان را نیز بی ریشه و بی تبارمندی نمی داند. سازش و سلوک رند، رند دینی و در عین حال بی پروای حافظ، نوسانی است بین پارسایی و بی دینی. جایگاه خو گرفته اش دیر مغان است که خود آمیزه ای از مسجد (یا معبد) ، خانقاه و میخانه است. گاه در سراشیب دودلی می لغزد و گاه در دامان شهود (آشکاری حقایق در دل) می آویزد. از بس به میانه روی باور دارد ایمانش نیز میانه روانه است. اما هر چه هست ایمان ساده ای نیست. سجاده(جانماز) را به فرمان مرشدش – پیر مغان – به شراب می آلاید و آتش در خرقه می زند.
( نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد – ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد )
می کوشد که از رویه دین آیین (شریعت) به پاکی درون (طریقت) راه به درون راستینه (حقیقت) بیابد. نه از رده خشک اندیشی است نه از رسته ایراد گرفتن ؛ بلکه اهل خرده گیری است. دودلی را در بسیاری از بارهها سرمه و سرمایه ی بینش و بینایی و پادزهر خشک اندیشی و گشاینده دیده ی درون می داند . ولی اهل تبارمندی (اصالت) دودلی نیست. به گذران خوش، بیشتر از خوش گذرانی – به ویژه به آسان سپری کردن. چه، میداند که: «سخت می گیرد جهان بر مردمان سخت کوش » و می داند که باید سبک بار و بی دست و پا گیری از گذرگاه رستگاری بگذرد.
رند رستگاری خواه است ولی می گوید : « اسیر عشق شدن چاره علاج من است » و می داند که باید سبک بال و سبک بار از گذرگاه رستگاری گذر کرد ( عافیت می طلبی پای خُم از دست منه ! ) و ( اسیر عشق شدن چاره ی خلاص من است ) آموزگار فراخویی نیست اما بی اخلاقی نمی کند و نا باور به اخلاق(فراخویی) هم نمی باشد. آری بی بند و بار و اباحی مشرب است ( ایمان باخته ای که همه چیز را روا و جایز می داند. ) اما در این زمینه اندازه نگه می دارد. ( سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش ) و «فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم ». رند حافظ ، بدنهادی نهادینه شده در نهاد جهان را به فرنام یک راستینه می پذیرد و خیام وار اندوهناک نیست که چرا باید درگذریم و یا باز خیام وار نومید از بازگشت (معاد) نیست. دلی امیدواری دارد و بارها سخن از «فردا» و «دستگاه راستی و درستی» می گوید.
رند حافظ اهل ساده گیرانه و مداراست ( آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است ؛ با دوستان مروت، با دشمنان مدارا ) هم آسان گیری دینی و هم سازگاری اجتماعی و حتی سیاسی. ناتوانی و درماندگیهای بشری را می بیند نه تنها پذیرا می شود ، بلکه می نوازد. رند حافظ، خودنمایی و دگر فریبی به بزرگواری نمی کند. چه نه اهل دگرفریبی و آشکار سازی و نه آرزومند به بزرگواری ،که بزرگواران را نیز چندان بزرگ نمی داند. رند، هنرمند است و اهل برتری و فرهنگ . اما برتری فروش نیست و از آن برتر، بیهوده گو ( بوالفضول ) نمیباشد و در همانسان که خرده گیر هم هست. ژرفای سرشتش شاد و امیدوار است. نومیدی ها و ناشادی ها را نیز میبیند و شکیبایی بروز می دهد. با دل خونین، لب خندان می آورد. ( همچو جام ). وفا(پیمانداری) میکند و جفا(بیداد) و سرزنش می بیند که در طریقت او کافری است رنجیدن ! و بر آن است که « مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن !»
رند به فتوای خرد و به یاری خردورزی، مایه تباهی ( ام الفساد ) آز را به زندان می افکند و این خود از ابزارهای آزادی و آزادگی اوست. بخشنده و بخشاینده نیز هست. این رند بسی آزمون و لغزش میکند تا به یاری «تحصیل عشق و رندی » از بیراهه ی مجاز (واژه در برابر حقیقت) و ناآگاه خوگیری و چاهسار سرشت به شاهراه درستی و در راستای راستی و از تنگنای خودبزرگ بینی و خودخواهی به فراخنای بزرگی جان و دل آگاهی راه میبرد.
اکنون باید با چشم سرمه کشیده و ابروی وسمه زده حافظ را روشن تر، ترسیم کرد.
رند و رندی و رندان ، بیش از هشتاد بار در دیوان حافظ به کار رفته است و خود ، همین بسامد بالا، ارزش این واژه و پنداره کلیدی را در شعر و نگرش حافظ نشان می دهد. اینک ویژگی های رند و رندی را آنچنانکه از شعر حافظ بر می آید با نمونه های بسیار از شعرش در میان می گذاریم.
الف – رندی، بهره و سرنوشت ازلی : « عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم ؛ کاین بود سرنوشت ز دیوان حکمتم »
ب – رند اهل خوشدلی و خوشباشی : « شراب عیش نهان چیست کار بی بنیاد ؛ زدیم بر صف رندان هر آنچه بادا باد ! »
پ – رند؛ می خواره و اهل خرابات : « ترسم که روز حشر عنان در عنان رود ؛ تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار ! »
ت – رند؛ نظر باز و شاهد باز است : « من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم ؛ محتسب داند که من این کارها کمتر کنم » . « نظر بازی » از واژگان کلیدی شعر حافظ و از هنرهای ویژه ی اوست که بارها به آن بالیده است: « عاشق و رند نظر بازم و می گویم فاش – تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام!» و « صوفیان جمله حریف اند و نظرباز ولی – زین میان حافظ دل سوخته بدنام افتاد » و نگر بازی از ابزارها و پایههای رندی است. حافظ نگر باز است ولی آلوده نگر نیست: «دوستان منعنگر بازی حافظ نکنید-که مناو را ز محبّان خدا میبینم»
ث – پاد صلاح و پرهیزگاری و توبه است : « صلاح و توبه و تقوا ز ما مجو حافظ – ز ، رند و عاشق و مجنون کسی نجست صلاح »
ج – رویاروی زهد و زاهد : « چون حُسن عافیت نه به رندی و زاهدی است – بهتر که کار خود به عنایت رها کنند »
چ – دشمن نیرنگ و ریا : « حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی – دام تزویر(نیرنگ) منه چون دگران قرآن را »
ح – قلندری(کلندری-بیبند و باری) : « سوی رندان قلندر به ره آورد سفر – دلق بسطامی و سجادهی طامات بریم » (طامات، گزافه گویی برخی صوفیان)
خ – ملامتی و منکر نام و ننگ : « گر من از سرزنش مدعیان اندیشم – شیوه ی رندی و مستی نرود از پیشم » (ملامتی: بایسته سرزنش)
د –عاشق(شیفته)پیشه است: «من ار چه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه- هزار شکر که یاران شهر بیگنهند»
ذ – رندی؛ هنری دیریاب است : « فرصت شمر طریقه ی رندی که این نشان – چون راه گنج بر همه کس آشکار نیست »
ر – رند در ظاهر گدا و راه نشین است و اهل جاه نیست : « غلام همت آن رند عافیت سوزم – که در گدا صفتی کیمیاگری داند »
ز – رند، سرانجام اهل نیاز و رستگار است : « زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه – رند از ره نیاز به دارالسلام (بهشت) رفت »
ژ – رند در باطن، جایگاه والا و افتخارآمیزی دارد : « در سفالین کاسه ی رندان به خواری ننگرید – سال ها در خدمت جام جهانی بوده اند »
باری حافظ همیشه با کلمه «رند» و «رندی» از رند و رندی یاد نمی کند و بسی بازگوییها در چامه او هست که وابسته به رند و رندی است ولی بدون این دو واژه مانند : « سرم به دنیی و عقبی فرو نمی آید – تبارک الله ازین فتنه ها که در سر ماست » ( کلید واژه ها از حافظ نامه بهاالدین خرمشاهی )
همانندی : بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست .
نیکی کند آنکو بهجهانطالبناماست–«آنکسکهنکو کرد و بدیدید کداماست؟»-کلیمکاشی
یکی از هنجارهای کرامند و به سزای گیتی که قرآن کریم نیز به روشنی نمارشی بدان داشته است هنجار پژواک و بازتاب کنش انسان و گوهر پایستاری تاوان است. بیشتر مردم چنین پندارند که گاه کنشی که از آنان سر می زند دیگر پیوندشان با این کنش گسسته و به دست فراموشی و تاریخ سپرده می شود و دیگر همه چیز پایان می پذیرد و بیشینه انسان ها در روز رستاخیز به پاداش و سزای کرده خود می رسند ؛ حال آنکه اینگونه نیست .بازتاب کنش ما به سوی خود ما برمی گردد.به گواهمندی و پشتدان برگردان نشانه 30 سوره شوری «رنج هایی که به شما می رسد همه به دست خود شما پدید می آید و البته پروردگار از بسیاری از گناهان شما نیز در می گذرد.» در این نشانه، رنج ها و گرفتاری ها و اندوه های انسان ها را به کنش های خود آنان نسبت می دهد.
چامهسرایان، فرزانگان، فرهنگ پروران و مردم خوش دماغ پارسی گو و پارسی سرای نیز هنجار پژواک و گوهر پایستاری تاوان و جبران را مورد نگرش و رویکرد قرار داده و با زیباترین گزاره ها و نازک ترین مانندسازی ها و شیرین ترین تمثیل ها به بیان آن پرداخته اند. آنان ؛ بنیاد فراگیر بازتاب کنش های نیک و بد را در چامهها و تمثیلات خود گفتار کرده اند که، در زیر اندکی از بسیار و مشتی از خروار آن برای نمونه نوشتار می شود:
الف – آنچه بر ما می رسد، آنهم ز ماست – مولوی .
ب – آنکه کردار بد، روا بیند – خود ز کردار خود جزا بیند – امیر خسرو دهلوی .
پ – آنچه دی کاشته ای می کنی امروز درو – طمع خوشه گندم مکن از دانه جو – ظهیر فارابی.
ت – از مکافات عمل ، غافل مشو ؛ گندم از گندم بروید، جو ز جو.
ث – از هر دستی بدهی، با همان دست، پس می گیری.
ج – اگر بد کنی چشم نیکی مدار – که گر خار کاری، سمن ندروی – ابن یمین .
چ – اگر ذم بگوید زبان کسی – به گوشش درشتی بیاید بسی – فردوسی .
ح – ای که اندازی کلوخی ، سنگ را آماده باش !
خ – این جهان کوه است و فعل ما ندا – باز گردد این نداها را صَدا – مولوی .
د – من نیک تو خواهم و تو خواهی بد من ؟ – تو نیک نبینی و به من بد نرسد – خیام.
ذ – بد خواه کسان هیچ به مقصد نرسد – یک بد نکند تا به خودش صد نرسد ؟؟
ر – بد مکن و بد میندیش – تا تو را بد نباشد پیش.
ز – با آنکه خداوند رحیم است و کریم – گندم ندهد بار، چو جو می کاری – مولوی.
ژ – به گیتی درون هر که تخمی بکاشت – از آن بار دادش فلک شام و چاشت – ادیب نیشابوری.
س – تو نیکی میکن و در دجله انداز – که ایزد در بیابانت دهد باز – سعدی.
ش – چون که بد کردی بترس، آمِن(بی بیم) مباش – زآنکه تخم است و برویاند خداش – مولوی.
ص – چه کردی به مردم، همان چشم دار – ادیب نیشابوری.
ض–دیدی که خون ناحق پروانه شمع را–چندان امان نداد که شب را سحر کند– حکیم شفایی اصفهانی.
ط – ز خیر، خیر تراوش نماید ز شر ، شر – قاآنی.
ظ – مشو شادمان گر بدی کرده ای – که آزرده گردی ، گر آزرده ای – فردوسی.
ع – نیکی کردی امیدوار باش – بدی کردی خبردار باش.
آنچه که ارزنده است درس آموزی از کارآزمای دیگران و به کار بستن آموخته ها و آزمودن آنهاست.
همانندی : نیکی چه بدی(زیان) داشت که یک بار نکردی ؟
ز آدمی ، فرد نشستن نه سزاست – «آنکه از جفت مبراست، خداست» – جامی.
به گفته منوچهری دامغانی – شاعر طبیعت : « شیر نر تنها بود هر جا و خوکان جفت جفت – ما همه جفتیم و فرد است ایزد جان آفرین ». جامی شاعر توانای سده ی نهم هجری در مثنوی هفت اورنگ خود به داستان یک شیرزن موصلی می پردازد که خواجه ای به روبه بازی خواهان ازدواج با زنی هماد(تمام) مرد و پرهیزگار می شود. آن مرد از این در دینی وارد می شود که (ز آدمی ، فرد نشستن نه سزاست –آنکه از جفت مبراست، خداست . . . ) آن زن نه فریفته رشوه آن مرد می شود و نه شیفته کرشمه(عشوه) او!
«شیرزن عشوه روبه نخرید – داد پیغام چو آن قصه شنید . . . پایه فقر بود وایه من – کی فتد بر دو جهان سایه من؟ . مهر هر سِفله کجا گیرم خوی؟ – سوی هر قبله کجا آرم روی؟ »
در زبانزدهای ایرانی، آرامش و آسایش تن و روان تنها در گرو همسرگزینی است. همهی کائنات و باشندگان جهان هستی را از جفت (جنس مخالف) گزیر و گریزی نیست و تنها پروردگار گیتی است که از این هنجار فراگیر، جدا است و از نگرش همگانی ایرانی نیاز زناشویی و همسر گزینی تا بدان کران است که کس ناچار و وادار می شود تا از دیگران وام درخواست نماید و به این امر به سزا و کرامند بپردازد. شگفت اینکه دیدگاه باورمندان دینی این است که کسان نباید از دریافت چنین وامی (قرضی) هراسان و نگران باشند زیرا در این راستا باید پشت گرم به پشتیبانی پروردگار بود که وی را در بازگرداندن این وام یاری می رساند. ( مردان و زنان بی همسر را به همسرگزینی هم درآورید ؛ اگر تنگدست باشند خداوند آنها را با بخشش بی نیاز می گرداند چرا که پروردگار دانا و توانا گسترش دهنده و داناست – نشانه 32 سوره نور ) و نیز ( برای شما از جنس گونه خودتان آفرید تا در کنارش آرامش یافته و با هم همدمی و مهربانی بگیرید – نشانه 21 سوره روم ) در ادبیات و فرهنگ توده گانه (Folklore) جستار گزینش همسر و جفت گزینی از ارج و جایگاه والایی برخوردار است. در زمینه زناشویی، بارههای زیر در بین توده ها رواگ است :
«سر، پی همسر می گردد و تنهایی، تنها به خدا می برازد. – هر کس که زن ندارد، آرام تن ندارد. – وام بگیر، زن بگیر. وامت ادا، زنت به جا . – همه چیز جفت است اما ایزد یکی است. – وام زناشویی را خدا می رساند. »
بیم جان دید مخالف که ولایت بگذاشت-«آنکه او غرق شود کی غم کالا دارد»– ظهیر فارابی.
در زمان های گذشته در جیحون (آمو دریا) سرمای سوزناکی بوده است. گاوچرانی هم در همین روزهای سرد، گاومیشان خود را از رودخانه آمودریا می گذراند. امّا به انگیزه خروش آب در روزهای پیشین بر ژرفای رودخانه افزوده شده بود. گاوچران چون یکایک گاومیشان خود را از آب گذراند تا به سالار گاومیش خود رسید و چون خواست آن را از آمودریا بگذراند به درون آب رفت . اما آب از سر گاوچران بیشتر شد و او به ناچار در ژرفای پایین تر رود به راه خود دنباله داد. کسی به او گفت در گاهِ سرما، آب که از سر گذشت در جیحون ، چه «بدستی» ، چه به وجبی. چه به نیزه ای، چه به ذرعی ! و یا
( آب که از سر گذشت در جیحون ؛ چه به دستی، چه نیزه ی چه هزار ! ) که امروزه به گونه « آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب » در آمده است.
زبانزد هایی چون : ( آدم خیس از باران نمی ترسد. – غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را . – آب که از سر گذشت چه یک نیزه چه صد نیزه . – آب از سر، گذشت در جیحون . – آب که از سر، گذشت گو، ز باران هم غم مخور . – غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را؟ – ما که غرقیم ده گز هم بالاش. و یا آنکه در بحر قلزم است غریق – چه تفاوت کند ز بارانش – سعدی ) کم یا بیش دارای بار منفی و بدآموزی است.
پنداره (مفهوم) زبانزدهای گفتار شده سراسر روشن است. اما گاه دشواری ها و سختی ها ( چه به راستی دشواری به شمار آیند و چه انگاشت و پندار ما انها را ناگشودنی پنداریم) چنان بر گُرده (دوش) انسان فشار می آورد که کس نمی تواند آب رفته را به جوی برگرداند. در این گاه، به جای پردازش به چالشها و برگرفتن راه بنیادین بر پایه خردورز(منطق) و اندیشه و پنداشت و برداشتن گامی بر پایه بردباری، در فرای نیزار این زبانزد پنهان می شود که آب که از سر گذشت چه یک نی ؛ چه صد نی!
انسان در این چیستی، خود را رها و یله در غباری از پهنه ی هستی برداشت می کند. اراده از او ربایش
می شود و سراسر بی خیال می گردد. دریافت و انگیزه او برای رویارویی با راستینه (واقعیت)ها نابود میشود و دست بسته و چشم بسته تن به پیشامدها می دهد. در این مورد، اتوبوسی را به نگر میگیریم که با تندی در گذرگاهی در جنبش است. ناگاه به سراشیببی سرنگونی نزدیک می شود. راننده پا بر پایی (Pedal) ترمز می گذارد و این در حالی است که ترمز از کار افتاده و اتوبوس با تندی به سوی سراشیبی نزدیک به درّه در جنبش است و هرآن به واژگونی در دره، نزدیک و نزدیک تر می شود. در این حال از دست مسافران چه کنشی جز تن دادن به سرنوشت برخاسته است؟ ( در کف شیر نر خونخواره ای – غیر تسلیم و رضا کو چاره ای؟ ) و یا کسی که از پرداخت یک میلیون بدهی ناتوان و لابه دارد هرگاه رخدادی برایش پیش بیاید که ده میلیون بدهکار شود و راهی فراروی خود نبیند چه میتواند کند، جز تن سپردن به رخدادهایی که پیش خواهد آمد؟!
اینها بارههایی از این دست است که در زندگی انسان ها به فراوانی پیش می آید. اما پرسش بازشناخته آن است که آیا همه کسانی که به زبانزد مورد جستار ما دست می یازند و پشت سنگر آن پنهان می شوند حق به جانب شان است؟
در بسیاری از موارد هنوز آب از سر نگذشته اما کم گنجایشی کسان انگیزه ای است که آنها را به گواهمندی و آویختن به این زبانزد می کشاند. اما اگر اندکی چاره اندیشی و شکیبایی داشته و آن را چاشنی زندگی بدانند آب رفته به جوی باز خواهد گشت و « کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور » و « ز کار بسته میاندیش و دل شکسته مدار – که آب چشمه ی حیوان درون تاریکی است » و زندگی هنجار روامند خود را باز خواهد یافت. « ویکتور هوگو » فراز زیبایی دارد که می گوید: « مانند یک پرنده باش که گاه بر روی شاخه لرزان درختی می نشیند و لرزش شاخه را دریافت می کند . از جای خود بر می خیزد و شاخه دیگری را برای نشستن گزینش می کند و هرگاه این شاخه را هم لرزان دید از جای خود جابه جا می شود . »
بار منفی تن سپردن بی چون و چرای به این زبانزد زمانی بیشتر نشانه می گذارد که در پیوندهای همبودی (اجتماعی) و فراتر از آن در وابستک با پروردگار به کار بسته شود. بزه کاری که آبروی خود را از دست رفته و آبرو را آب جوی کرده ، هرگاه تاوان و باز نهش تبه کاری خود را بیهوده بداند دست به تبه کاری بزرگتری خواهد یازید. گنه کاری که راه بازگشت را بسته پندارد و به جای بازگشت (توبه) و پشیمانی (انابه) به سوی پروردگار بخشنده، راه دوزخ را در پیش خواهد گرفت که نه خشنودی پروردگار و نه خرسندی بندگان خدای را در پی خواهد داشت. در عرفان اسلامی آن اندازه به امید، تلاش و کوشش و بازنهش (جبران) گذشته روی آوری شده است که انسان اندیشه می کند همه ی بنیادهای عرفانی (خداشناسی) و پایه های مینوی (معنوی) در راستای کوشش و امید معنا می یابد. رسول اکرم (ص) فرموده که آگاه باش که با دشواری ها آسانی و پیروزی با شکیبایی به دست می آید.
در فرهنگ زبان پارسی زبانزدهایی چون : « جلو زیان را هر جا بگیری سود است » و با این بیت چامه :
«آب دریا را اگر نتوان کشید – هم به قدر تشنگی باید چشید – مولوی » همه و همه گویای ارزش امید و تن ندادن بی چون و چرا به زبانزدهای منفی بار است. چرا که « تا جان هست امید است. تا روغن برجاست چراغ روشن است. تا نفس هست آرزو پاینده است. صد بار اگر توبه شکستی باز آ ! و یا پایان شب سیه، سپید است.»
آری هر گاه انسان در دریای توفنده و یا رودخانه خروشنده ای بیفتد که تنها به اندازه یک وجب از سرش بگذرد مردن در آبش بیچون و چراست امّا در بسیاری از موارد جای دودلی است که آیا به راستی یک وجب آب از سر گذشته است یا صد وجب؟ و تا ریشه در آب است امید ثمری هست. اندیشه و بردباری دو بالی هستند که آب ها را از سر کنار می زند و سپهر پیروزی فراز سر را به دارنده اش نشان می دهد. شوربختانه بیشتر زمان ها ، آب را از سر می گذرانیم و خود را در کار انجام شده و آب از سر گذشته جا می دهیم !
«آنکه ایمان یافت رفت اندر امان» – کفرهای باقیان شد در گمان – مولوی
ایمان دلبخواهی و نه ایمان زوری : آن ایمانی که در قرآن کریم در میان گذاشته شده و برای انسان زیبنده و برازنده خواسته شده ایمان دلبخواهی و بخواست است که ارزش و نماد آراسته و رسای انسان میباشد «و اگر پروردگار تو می خواست ، هر که در زمین است همه آنها یکسر ایمان می آوردند، پس آیا تو مردم را ناگزیر میکردی که بگروند ؟! – برگردان نشانه 99 سوره یونس» «پروردگار، تراز کسانی از شما را که گرویدند و کسانی را که دانشمندند پایگان و ، زینه های والا داد – برگردان نشانه 11 سورهی مجادله» کارآزمای تاریخی نشان داده است که برش و جدایی دانش از کیش زیان های جبران ناپذیر به بار آورده است. ایمان را باید در پرتو دانش شناخت چرا که ایمان در روشنایی دانش از افسانهها، پندارین و یاوهها دور می ماند.
دور افتادن دانش از ایمان، به واپسگرایی، یخزدگی، خشک اندیشی، پی ورزی کورکورانه و با سختی و تندی چون گاو عصّاری-روغنگری(گاوی که چشم او را می بندند و همیشه در یک جا میچرخد) (چو گاوی که عصار چشمش ببست – دوان تا به شب؛ شب همانجا که هست – بوستان) به پیرامون خود چرخیدن و راه به جایی نبردن دگرش یافتن است. دانش بدون ایمان نیز تیغی است در کف زنگی مست و چراغی است فرا راه دزدان در نیمه شب برای گزینش برگزیده تر بردن کالا (چو علم آموختی از حرص و آنگه ترس کاندر شب ؛ چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا – سنایی) . خردمند بی باور امروز با انسان نابخرد دیروز از دیدگاه سرشت کنش ها کمترین ناهمسانی ندارند. چه ناهمگونی است میان استالینهای امروز با چنگیزها و یا آتیلاهای دیروز ؟
دو کس پشت انسان را می شکند ؛ دانای بی پروا و نادان پرهیزگار. اسلام نه دانای بی دین می خواهد و نه نادان دیندار. آنجا که دانش و شناخت (معرفت) نیست ایمان باورمندانه نادان، ابزار و دستاویزی می شود در دست دورویان زیرک که نمونه اش را در صدر اسلام و در چرخههای گوناگون به گونه های جورواجور دیده و می بینیم .
همانندی ها : الف – گرم پای ایمان بلغزد ز جای – به سر بر نهم تاج عفو خدای.
ب – غم ایمان خویش خور که تو را – روز محشر، عمل به ایمان است – ادیب صابر.
پ – نور ایمان از بیاض (سپیدی) روی اوست – ظلمت کفر از سر یک موی اوست – عطار.
ت – به علم ار بگذری ز اسلام و ایمان – یقین اندر رسی در ملک ایقان (باور داشت) – شبستری.
ث – از برون لب به قفل خاموشی است – وز درون، دل به بند ایمان است – خاقانی.
ج – ای فضولی(فضول) تو چه دانی که چه بودست ایمان – چون تو دل در طلب طاعت و ایمان ندهی – ناصرخسرو.
چ – و چون ایزد خواست دولت بزرگی پیدا شود، سبکتکین را از درجه کفر به درجه ایمان رسانید. –
( تاریخ بیهقی )
د– روز محشر، امان به ایمان است.
ای خوشا آن کس که زن، ناکرده است – «آنکه زن دارد غلام و برده است ؟!»
در مورد زن؛ زبانزدهای بی شماری است از زمره همانندی های زیر :
الف– آدم بی زن، پادشاه بی غم است. ب– زن نداری؛ غم نداری. پ– آنکه زن دارد بنده و برده است.
ت – غم نداری؛ زن بگیر. ث – قربان بی زنی که یک نان را تنها بزنی !
ج–خوش است بیعیالی و کلید در دست خود داشتن.ح–باشد عزبی(بیهمسری) مایهی راحت به جهان.
د– غم نداری، زن بگیر.
«آنکه زهرت دهد بدو ده قند» – وآنکه از تو بُرد بدو پیوند – سنایی.
این نوشتار را از دیدگاه گزاره ها و آموزه های دینی می نگاریم. و با ویژگی های پرهیزگاران از زبان گهربار مولا علی آغاز می کنیم :
الف – « ویَصل من قطعه » : کس فرهیخته به کسی که از او گسیخته می شود می پیوندد. سهش (احساس) گونه پروری، نرم دلی، مهربانی او دستاویزی می شود که پیوسته با همه انسانها – به ویژه با خویشاوندان و نزدیکان پیوندهای دلسوزانه داشته باشد. تا آیین برابری، برادری، یگانگی، همبستگی، بخشندگی را که یکی از زمره مرادهای گرانمایه پیامبر اسلام است بین خویشتن و دیگر انسان هاست به کار بندد. پس اگر یکی از نزدیکانش به هر انگیزه ای از وی دوری جوید و همدمی و نشست و برخاست خود را بگسلد، او در اوج نیک پنداری، روراستی و پاکدلی به وی بپیوندد و از همدمی با او پیشباز کند و نگذارد که رشته یکرنگی و وداد(دوستی) او گسسته و یگانگی، بیگانگی شود. ( زخلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی – که نگسلد ز تو گر بگسلند بند ز بندش ).
علی (ع) شهسوار اسلام در سپارشنامه خود به حضرت امام حسن مجتبی (ع) فرماید : «چنان باش که هرگاه یکی از برادران دینی از تو گسست تو به او بپیوند و اگر تو را از نکویی خود بی بهره ساخت به وی نیکی نما و اگر نسبت به تو، تنگ چشمی ورزید در برابر، تو به او بخشش کن و اگر از تو دوری جست تو به سوی او، روی آر و اگر با تو درشتی نمود با او خوشخویی نما و، اگر از تو دوری جست به او روی آر و اگر با تو درشتی نمود با او نرمخویی نشان بده. اگر نادرستی از او سر زد وی را بپذیر. پنداری تو بنده و برده ی او هستی و او سرور تو. اما آگاه باش که با افراد فرومایه (لئام) و پَستان که در خور این خوی ها نیستند بدان گونه که رفت کنش ننمایی (بزرگزاده چو مفلس شود بدو پیوند – که شاخ گُل چو تهی گشت بارور گردد. لئیم زاده چو منعم شود از او بگریز – که فاضلاب چو پُر گشت گَنده تر گردد – سعدی) هر گاه بخواهی با برادران ایمانی خود آمیزشی نداشته باشی مانده ای از نکوکاری (احسان) خود را برای او باز مانده نگه دار که گاس روزی بخواهد به سوی تو برگردد، راهی برای بازگشت باشد.
( کمند مهر چنان پاره کن که گر روزی ؛ شوی ز کرده پشیمان به هم توانی دوخت – محتشم کاشانی )
شکافنده علوم (حضرت امام باقر (ع) ) می فرمایند : همه نیکی های دنیا و آخرت در سه بند واژه گرد آمده است : «خذ العفو، و امر بالعُرف و اعرض عن الجاهلین» (بخشایش را برگزین، توده ها را فرمان به نکویی ده و از نا آگان روی برگردان !) گزاره این نشانه (آیه) این است که به پیوند به کسی که از تو جدا شد و بگذر از کسی که به تو جفا روا داشت و بخشش کن به کسی که تو را بی بهره ساخت (نشانه 119 سوره اعراف) از این گزاره ها می توان این گونه برداشت کرد که راهبران دینی و پیشوایان کیشی اسلام تا چه اندازه به همدمی و دوستی میان بندگان خدا پشتکار داشته و برای نگاهداشت این فروزه چه آیین ها برنهاده و چه رهنمودها نهشته اند که سفارش به میهمانی، به بیمارپرسی و همراهی جنازه تبار سوگوار بخشی از آنها می باشد.
ب – « بعیداً فحشه » : سخن زشت از وی دور است و کلامش نرم و زیبا و کنش ناهنجار از وی سر نمی زند زیرا هرزه درایی و زشت گویی از پلیدی جان و روان، فرومایگی و ناسازگار با فراست دادگرانه و پرهیزگاری است که روایات بسیاری در نکوهش و پرهیزاندن از آن دریافت شده است. به فرموده رسول اکرم کسی که مردم به انگیزه بدزبانی او از همنشینی با او بیزارند از آشوبگران است. ( پاک است ز فحش ها دهانم – همچون ز حرام ها ازارم = لُنگ )
پ – « لیناً قوله » : به فرموده شیخ اجل سعدی « به شیرین زبانی و لطف و خوشی – توانی که پیلی به مویی کشی» کس پرهیزگار گفتمانش آرام و هموار است چرا که درشتی در گفتار و کردار دستاویز رانش دلها می شود ( لطف حق با تو مداراها کند – چونکه از حد بگذرد رسوا کند ) پروردگار به پیامبر گرامی فرموده است « لو کُنت فظا غلیظ القلب لا نفضوا من حولک » ( چنانچه بدخوی و سنگدل باشی توده ها از تو می رمند ) بر همین پایه در زمینه واداشتن به نیکی و بازداشتن از بدی نباید از در درشت گفتاری و زشت کرداری رهیابی پیدا کرد. میبایست در نیک گفتاری و گشاده رویی چنان بود که پنداری به مردم نیازمندی و در نگهداشت آبرو و پایستگی سرافرازی خود بی نیاز از توده ها.
ت – « غائبا منکره ؛ حاضرا معروفه » : پنهان است از مردمان بدی او و نمایان است از مردم نیکی او. پندار و رفتاری که در برهمکنش با خرد و خداپرستی باشد از او نمایان نمی شود و در یک سخن، مردم از دست و زبانش در پناهند.
ث – « مقبلاً خیره ، مدبراً شره » : نیکی های او در راستای توده ها و بدی هایش فراسوی آنهاست.
ج – « الخیر منه مأمول و الشر منه مأمون » : مردم به نیکوکاری او امید دارند و از تباهی او در پناه (امیدوار بود آدمی به خیر کسان – مرا به خیر تو امید نیست؛ شر مرسان – سعدی)
چ – « یعفوا عن ظلمه و یعطی من حرمه » : می بخشد کسی را که به او بیداد روا داشته و دهش میکند به کسی که وی را بی بهره ساخته است. ( شرف مرد به جود است و کرامت؛ نه سجود – هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود – سعدی ) این بیت به گونه دیگری نیز نگاشته شده است.
و در فرجام، همان شعر عرفانی «سنایی» ، آیت الله آقا سید ابوالحسن اصفهانی (مدیسه) ماهانه یک دستمال نامهی دشنامه که برای ایشان می نوشته اند با خود برداشته و به سوی رود دجله روانه می شده و نامههای ناسزا آمیز را در رودخانه می انداخته اند و هیچ گاه لب به سخن نمی آورده اند. ( برآنچه می گذرد دل منه که دجله بسی – پس از خلیفه بخواهد گذشت از بغداد . – گرت ز دست برآید چو نخل باش کریم – ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد – سعدی) و نیز پدر نگارنده برایم گفتار داشتند که در چرخهی پیشوایی ایشان ، زمانی که در نجف نماز جماعت مغرب و عشا را برپا می داشته اند، کسی فرزند ایشان را که شایستگی جانشینی وی را داشته در میان پرداختن به نماز مغرب به شهادت می رساند. ایشان (آقا سیّد ابوالحسن) بردباری بسیار از خود نشان میدهند و به «لا حول و لا قوَه الا بالله » بسنده کرده و نماز عشا را برپا می دارند.
از این گونه مردان خدا داستان های راستان بسیار زیادی نگارش شده است. ( سال ها باید که تا یک سنگ اصلی زآفتاب – لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن . سنگی به سال ها بشود لعل پاره ای – زینهار تا به یک نفسش نشکنی به سنگ – سعدی ) در این نوشتار از نورالیقین شفیعی نیز بهره گرفته شده است.
همانندی : هر که زهرت دهد شکر بخشش.
نسبت عاشق به غفلت می کنند – «آنکه معشوقی ندارد غافل است» – سعدی
برای سعدی ویژگی های بسیاری چون آموزگار اخلاق، نواندیش ، دایر مدار(دایر: برپا، مدار: چرخگاه و پرگاره) زبان پارسی و جادوگر غزل، استاد سهل و ممتنع (کار پیچیده و آسان نما) دانشمند فرهنگ اسلامی و و . . . برشمرده اند. اما پرسش این است (بودن یا نبودن ، پرسش این است – شکسپیر) که با سرودن بیت نگاشته شده و بیت هایی از این دست؛ «سعدیا عشق نیامیزد و عفّت با هم – چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم ؟» . «خاک پایش بوسه خواهم داد ؛ آبم گو ببر – آبروی مهربانان پیش معشوق آب جوست !» . «بنده ام؛ گو تاج خواهی بر سرم نه یا تبر ! – هر چه پیش عاشقان آید ز معشوقان نکوست».
اکنون چرا باید با جویده جویده سخن گفتن (تمجمج) و « مِن و مِن کردن » و دست پناه چراغ گرفتن و آنگاه دست به عصا(چوبدستی) راه رفتن، سعدی را از پیشگامان سودازدگان، پاکبازان و واژگانی از این گونه، چون دلدادگان گیتی ندانیم و نشانی های آشکارا در دل سپارانه و شورمندانه هایی که در کشش و کوشش و به گونه ای چشم چرانی و نگر بازی های شاعرانه (چون حافظ) نمود یافته به خواسته خود نگرش کنیم ؟ و آن هم پیرامون دلباخته ای که در راه دلباختگی؛ شُکوه و هیمنه(بزرگی) خویش را در میان توده ها به پشیزی نمی انگارد؟ ( سخن تا نگویی به دینار مانی . ولیکن چو گفتی پشیزی مسینی – ناصرخسرو ) و از کوبش سر بر در سرای نشمه و نگار پروایی ندارد و بازگشت (توبه) خود را از سر سودایی «سرابه» و حباب وار می انگارد که به گمان این نگار از دنیای مینوی (لاهوتی – Spiritual) نبوده؛ سر در آبشخور دنیای مادّی (earthy) دارد و در پایان « خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد– که سر سبزه و پروای گلستان بودم » و یا « مَثل زیرکان و چنبر عشق – طفل نادان و مار رنگین است»
«آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد»– آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد – خاقانی شروانی
کلید واژه ها : الف – خاقانی شروانی شاعری دیرآشنا، اندوه پیشه و اندوه سُرایی است که سرودههایش آیینه تمام راست کردار روان اوست. چامههایش پر از واژگان ناخرسندی و ناخواستی است. چیستی روانی زودرنج و زودکنش او ، کم مهری پدر، بیماری، گوشه گزینی، دوری از سرزمین های دوست داشتنی خراسان، در بندی و دربدری، گذشته نگری و گذشته گرایی، سوگ از دست دادن نازنینان و گرانمایگان و آشنایانی که دیرگاهی با آنان یادمان داشته بن مایه های برجسته و سروده ها و گفته های «نوستالژیک» (رویکرد گذشته گرا) این شاعر سده ششم سال تازی است. برای نمونه به هنگام دیدار از ویرانههای به جا مانده از کاخ باشکوه مداین ( هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن هان – ایوان مداین را آیینه عبرت دان ! ) و نگاه پند آموز در چکامه او جلوه گر است.
ب – «غزان» دسته و رسته ای از ترکان چپاولگر سلجوقی بوده اند که در زمان سلطان سنجر به توانمندی رسیده بر پهنه ی خراسان چنگ انداخته، سلطان سنجر را بازداشت و در قفس می افکنند و در زمانی که
( سال 548 ه . ق) بر نیشابور چیره می گردند ( فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب – چنان بردند صبر از دل -«که ترکان خوان یغما را» ) محمد بن یحیی بن ابی منصور ترشیزی (کاشمری) نامیده به محی الدین (ابوسعید) را که دین شناس (فقیه) کیش شافعی از کیشهای چهارگانه کسان تسنن و آموزنده مدرسه نظامیه نیشابور بوده با انباشتن خاک در دهانش خفه می کنند ( و مات الشافعی و لیس یدری – علی ربه ام ربه الله؟ – شافعی بدرود زندگی گفت اما ندانست که مرتضی علی خدای اوست یا الله؟!)
خاقانی شروانی سه چکامه بسیار شیوا و اندوهگین و دو قطعه در دیوان خود در زمینه بیدادگری غزان و سوگ ابوسعید و سلطان سنجر دارد.
1 – چکامه ای با نخستین بیت : « آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد . سرو سعادت از تف خذلان زگال گشت – و اکنون بر آن زگال، جگرها کباب شد . . .
کار جهان و بال جهان دان که بر خدنگ – پر عقاب آفت جان عقاب شد. » از دیدگاه استاد دکتر معین، خواسته و آرمان از «مصر» شهر است. تف (گرمی) خذلان (خواری) و زگال همان زغال است که زمستان می رود و روسیاهی به آن می ماند. «وبال» (بدفرجامی و نکبت) و «خدنگ» (درختی که از چوب آن تیر و نیزه و اسب زین سازند)
2 – چکامه دیگری با نخستین بیت : «تا درد و محنت است در این تنگنای خاک – محنت برای مردم و مردم برای خاک .– دید آسمان که بر دهنش خاک می کند – و آگه نبُد که نیست دهانش سزای خاک»
3 – « خاقانیا به سوک خراسان سیاهپوش – کاصحاب فقه گرد سوادش سپاه برد . – دهر از سر محمد یحیی ردا کند – گردون ز فرق دولت سنجر کلاه برد »
همانندی : آن دفتر ها را گاو خورد !
مِن بَعد حکایت نکنم تلخی هجران – «آن میوه که از صبر برآمد شکری بود» -سعدی
کلید واژه این بیت سعدی همانا واژه ی «صبر» است که بیش از هفتاد بار در قرآن مجید بسامد (تکرار) شده است و پروردگار برتر در نشانه های بسیاری به دارندگان این فروزه «صبر» ، مژده پاداش داده است. در نشانه 200 سوره ی بقره چنین داریم: «ربنا اَفرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا» (بار پروردگارا به ما شکیبایی و پایداری بخش و ما را استوار دار . . .) پیامبر اسلام فرموده است نسبت شکیبایی به باورداشت (ایمان) مانند نسبت سر به تن است ؛ کسی که سر ندارد ایمانش سودی ندارد. امام اول شیعیان می فرماید: «شکیبایی از دلاوری است که پوزه ی دشمن را به خاک می مالد.»
واژهی بردباری(صبر)در کتابها و دیوانهای چامهسرایان نیز به فراوانی گفتار شده است. از زمره و برای نمونه … :
الف – آزاده کسی است که در سهمگین ها بردبار و در رویدادها سپاسگزار و در ترفندها دلاور باشد. (مقامات حمیدی)
ب –آنچه بر من کارها را سخت می سازد مدام – بی ثباتی های صبر سست بنیاد من است–محتشم کاشانی
پ – ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت – این شام، صبح گردد و، وین شب سحر شود – حافظ
ت – ترسم به عجز حمل نمایند؛ اگر نه من – شرمنده می کنم به تحمل زمانه را – صائب
ث – نشود سنگ جز از صبر گهر – نشود نی، مگر از صبر شکر – جامی
ج – به صبر از بند گردد مرد رسته – که صبر آید کلید بند بسته – نظامی
چ – ای تن آرام گیر و صبر گزین – که هر امروز را ز پس ؛ فرداست – مسعود سعد
ح – صبر، تلخ آمد و لیکن عاقبت – میوه شیرین دهد؛ پر منفعت – مولوی
خ – منشین ترش از گردش ایام که صبر – تلخ است ولیکن بر شیرین دارد – سعدی
د – کارها به صبر برآید و مستعجل (شتابنده) به سر درآید – گلستان سعدی
ذ – که ای مدّعی؛ عشق ، کار تو نیست – که نه صبر داری نه یارای ایست – بوستان
ر – آنجا که بود شکستگی ها – صبر است کلید بستگی ها – ناصرخسرو
ز – بردباری و شکیبایی هنگامی نیکوست که پایه و ریشه روا و پاکی داشته باشد وگرنه در برابر حقکشی، دوچشمی، بیدادگری، بردباری به ناتوانی برداشت می شود و پیش آغاز نابودی است. (ضربالمثل انگلیسی)
س – شتاب، کار درست را آکمند (معیوب) اما بردباری کار آکمند را بازساز (اصلاح) می کند. (ضربالمثل انگلیسی)
ش – بردباری و شکیبایی برترین بی باکی و بی پروایی است.
ص – بردباری پرده ای است پوشاننده و خرد شمشیری است برّان؛ پس کمبودهای فراخویی (اخلاقی) را با بردباری بپوشان و هوای نفس خود را با شمشیر خرد از پای درآر
ض – در گرفتاری ها یا باید چون آزادگان شکیبا بود و یا چون سبک سران خود را به دست فراموشی سپرد.
ط – خود را به پایداری در برابر دشواری ها خوگیری (عادت) ده که شکیبایی در راه سزا (حق) خوی و منشی پسندیده است.
ظ – بردباری گوارا کند هرچه را ناخوش است.
ع – بردباری ایوب، به زندگانی نوح نیاز دارد.
غ – گر صبر دهی ز غوره حلوا سازیم. (ترشی غوره به شیرینی و انگور دگرگون می شود.)
ف – کارها نیکو شود ، اما به صبر.
ق – به صبر از دانه آید، خوشه بیرون.
ک – به صبر از بند گردد ، مرد رسته.
گ– صبر، تلخ است، و لیکن بر شیرین دارد.
چون عمر تو پخته شد بربندی رخت– «آن میوه که پخته شد بیفتد ز درخت» – قابوسنامه
گویند پیرمردی صدساله و گوژپشت (خمیده پشت از آن گشتند پیران جهان دیده – که اندر خاک
می جویند ایام جوانی را ! – نظامی) بر چوبدستی تکیه کرده ؛ همی رفت جوانی به فراخور جوانی و ناپختگی به وی گفت : «ای پیر، این کمانک به چند خریده ای تا من نیز یکی خرم!» پیر گفت : «اگر شکیبایی کنی و زنده باشی این کمانک به رایگان به تو بخشند – هر چند از داشتنش سر، باز زنی !» و اشعاری چند در زمینه پیری و جوانی:
الف – سحرگه به راهی ، یکی پیر دیدم – سوی خاک، خم گشته از ناتوانی . به گفتم: چه گم کرده ای اندرین راه؟ – بگفتا: جوانی، جوانی، جوانی – ملک الشعرای بهار.
ب – به پیری خاک بازیگاه طفلان می کنم بر سر – که شاید بشنوم زان خاک بوی خردسالی را – راهب
پ – در پیری از هزار جوان، زنده دل تریم – صد نوبهار رشک برد بر خزان ما – نظیری نیشابوری
ت – بسا پیرا که دیدم سرخوش و شاد – جوان روی و جوان خوی و جوان یار – استاد حسین مسرور
ث – پیری آن نیست که بر سر بزند موی سپید – هرجوانی که به سر عشق ندارد پیر است – لاادری
ج – هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم – هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم – حافظ
چ – ای سرو که اسباب جوانی همه داری – با ما به جفا پنجه نینداز که پیریم – اوحدی مراغه ای
ح – آدمی پیر چو شد؛ حرص ، جوان می گردد – خواب در وقت سحرگاه گران می گردد – صائب
خ – عهد جوانی گذشت در غم بود و نبود – نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود – شیخ بهایی
د – ریشه ی نخل کهنسال از جوان افزون تر است – بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را – صائب
ذ – گفتیم که ما و او بهم پیر شویم – ما پیر شدیم و او جوان است هنوز – عبید زاکانی
ر – چندین سال خیره (بیهوده) غم خوردم که چون پیر شوم ، خوب رویان مرا نخواهند ؛ اکنون که پیر شدم، خود، ایشان را نخواهم . (قابوسنامه)
ز – زن جوان را اگر تیری در پهلو نشیند ؛ به که پیری – گلستان.
س – جوان را به زن گرفتن مفرست و پیر را به درازگوش (خر) خریدن. (نیاز یا میل شدید دیده بینش را در انسان کور میکند و سبب میشود تا راستینه را آنگونه که هست نبیند) و در پایان :
میوه که پخته شد (رسید) اگر از درخت نچینند بیفتد (قابوس نامه) . چون غلّه سپید گشت، اگر ندروند خود بریزد (قابوس نامه) . بلی به خاک فتد میوه چون رسیده شود (کلیم کاشانی) . ثمر چون پخته گردد خود به خود از دار می ریزد (صائب).
پادشاهی ها همه دعوی است؛ برهان تیغ او–«آن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود»–عنصری
عنصری به فرنود (دلیل) خردورز (منطق) یاده ای (ذهنی) و یاده خردورزی می کوشد تا با به کاربری واژاک اخترشناسی و فلسفی مانند سپهر، فراگیری کلّی و جزوی و سرنوشتی (قضا و قدر)، توان افسانه ای ستوده شده (ممدوح) خود را بازتاب دهد. چنانکه در اشعارش، گردون به کام «ستوده شده» است و سرنوشت، شکست خورده ی او هستند. هر چند در چکامه هایی از گونه چکامه های عنصری بهره وری از فرنایش (استدلال) و فرنود هوشی انگیزه کم رنگ شدن کس عنصری میشود ولی در بیان ستایشهای «ستوده شده» خود کارا و توان بیشتری می بخشد و انگیزه ای می شود که در یاد خواننده بیشتر نشیند و به یاده او نزدیک تر شود.
«آواز دهل شنیدن از دور خوش است»
Blue are the hills that are far away.
این زبانزد ، تمثیلی (analogy) از این بیت سنایی است «باشد از دور، خوش به گوش مجاز – زمن آوازه، از دهل آواز». آواز دهل شنیدن از دور خوش است ، کنایه از این است که نیکی ها و بزرگواریهایی که به کسان نسبت می دهند بیشتر، برخوردار از گزافه گویی است. کاربرد این نیم بیت گاهی است که با ستایش بیش از اندازه در مورد کسی روبرو می شوند و دستی از دور بر آتش دارند. خیام نیز چنین سروده است : «گویند کسان، بهشت با حور خوش است – من می گویم که آب انگور خوش است . این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار – کآواز دهل شنیدن از دور خوش است »
همانندی : « به چشم از دور ، هر دشتی بساط پر نگار آید.»
رفت در آه و فغان بی تو مرا عمر دراز–«آه از این عمر که بر باد هوا می گذرد»-کمال خجند
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد – «آه اگر از پس امروز بود فردایی»
چرخهای که حافظ در آن می زیسته ، دوران سرکوب و درماندگی و نومیدی؛ واژه ها دوپهلو (ایهام دار) و پر پیچش می شوند و هرکس به چشایی و دوراندیشی آن برداشت ویژه را از واژه نمییابد که
می خواهد و به همین انگیزه گزاره واژهها، واژاکها، فرازها، لتها، بیتها و غزلهای حافظ و مصادره به مطلوب(گزارهای که بدون آوردن گواه و فرنایش بسنده؛ درست پنداشته شده باشد) کردن آنها از همان روزگار رواج داشته است. برای نمونه این بیت حافظ:
«گر مسلمانی از این است که حافظ دارد – وای اگر از پس امروز بود فردایی …. » و اما گفتار پروندهسازی و پاپوش دوزی برای حافظ چنین است. روزی شاه شجاع به خواجه حافظ می گوید: «ابیات هیچ یک از غزلیات شما از «مطلع» تا «مقطع» بر یک روند پابرجا نیست؛ بلکه از هر غزلی سه چهار بیت در ستایش شراب است و دو سه بیت در تصوف و یکی دو بیت در صفت محبوب . . . که رنگارنگی در یک غزل خلاف طریقت بلفاست – به نقل از کتاب خواندمیر – صاحب حبیب السیر» خواجه حافظ میگوید : «با همه این چند و چونیها، شعر حافظ در کران تا کران نامآوری یافته امّا شعر هماوردان حافظ پای از دروازه و دیوار شیراز بیرون نمی نهد !» شاه شجاع که در پهنه چشم و همچشمی با حافظ بوده این سربسته و کنایه را بر نمی تابد و کینه حافظ را به دل می گیرد.
از سویی دیگر (گویا) همسر شاه شجاع در یک گفتمان ادبی پشت پرده ای از حافظ می پرسد که در شعر «دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند – گِل ادم بسرشتند و به پیمانه زدند» آیا این گِل، کاه نیز همراه داشته یا نه ؟ حافظ نیز پاسخ منفی می دهد. همسر شاه شجاع سببش را می خواهد اما شرم حضور حافظ راهبند از نمایاندن انگیزه می شود لیکن بانو شاه شجاع پافشاری می ورزد و حافظ ناگزیر به لغزگونه پاسخی در خور می دهد که آن را قلمی نمی کنیم چون مأخذ درستی برای بیانش نداریم. به هر روی هر دو باره دست به دست هم می دهند تا شاه گوش بزنگ زمانی برای گوشمالی حافظ باشد.
حسب پیشامد در این گیر و دار ، خواجه شیراز غزلی به رشته نظم کشیده که مطلعش «در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی – خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی . . . » و مقطعش «گر مسلمانی از این است که حافظ دارد – وای اگر از پس امروز بود فردایی !» شاه شجاع این بیت را شنیده و می گوید از درونمایه این نظم چنین بر می آید که حافظ با واژه (گر – اگر) به روز رستاخیز باور ندارد و برخی از فقیهان قصد می کنند که فتوایی نویسند که شک در وقوع روز جزا کفر است و شیخ زین الدین – قاضی القضات زمان که از مخالفین سرسخت حافظ بوده آتش کین خواهی را فروزنده تر می سازد و دستور به تبعید(دور کردن) حافظ به یزد می دهد. چرا که از بیت حافظ معنای بیخدایی پیبرده می شود. حافظ آسیمهسر گشته نزد شیخ زین الدین ابوبکر تایبادی که در آن اوان راهی حجاز بوده و در شیراز درنگی داشته سرفراز می شود و چگونگ حال و بدخواست بداندیشان را بازگو می کند. شیخ ابوبکر چنین افاضه و افاده می کند که شایسته است که بیتی دیگر مقدم بر این مقطع درج کنی مشعر به این معنا که فلانی چنین گفت تا به مقتضای این قاعده فقهی که «نقل کفر؛ کفر نیست» از این انگ و گرفتاری رهایی یابی. بنابراین ؛ خواجه حافظ این بیت : ( این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می گفت ، بر در میکده ای با دف و نی «ترسایی» ) را سروده و پیش از مقطع در آن غزل نوشته می سازد و از نیستگاه جان سالم به در می برد. (شادروان غنی در تاریخ عصر حافظ به این ماجرا اشاره داشته است و برخی نیز چون محمد دارابی در این نگارش تردید داشته اند) به گفته دارابی ، « چالش در گفته «گر» است که «موهم»(گمان آفرین) دودلی در روز رستاخیز است و با آنکه نه تنها لسان الغیب – بلکه هیچ مسلمانی در رخداد رستاخیز دودلی ندارد، امّا نما پرستان که چرخگاه دانششان بر مجاز و رویه است گویا ناباور روزی هستند که کارها در آن سره گزینی(نقد) میشود » با یک نمونه ساده می توان مسأله «اگر – گر» را بازگفت کرد.
شایا است به پسری که پدر خود را آزار می دهد بگویند «اگر این پدر توست نباید با او اینگونه رفتار کنی!» این گفتار، دودلی و گماناندازی در پدر بودن نیست و این شگردی از شگردهای شیوایی است . و اینکه می گویند که لسان الغیب، بیت پیشین را نگفته (این حدیثم چه خوش آمد . . . الخ) بوده و پس از آنکه بر او پرخاش کردند بیت پیشین را که از زبان ترسا باشد به آن پیوسته ساخت تا این دودلی از زبان ترسا باشد زمینه و موردی ندارد.» (لطیفه غیبی ، ص 111)
به هر روی برخی در پی روایش و درست انگاری فقهی و پوچسازی چراییهای آنها بوده و برخی در اندیشه روایش شیوایی از زمره، تنزیل عالِم نازل منزله ی جاهل = دانا را نادان انگاشتن» آن . کسی مانند علی دشتی در کتاب نقشی از حافظ، به مستقبل حتمی الوقوع یا محقق الوقوع گواهمندی دارد. یعنی
«قیامت گر چه دیر آید امّا حتماً بیاید»
گر بود در ماتمی صد نوحه گر – «آه صاحب درد را باشد اثر»– عطار
کلید واژه ها : الف – ماتم = سوگ: «گیتی سیاه خانه شد از ماتم وجود – گردون کبود جامه شد از ماتم وفا – خاقانی» ب – نوحه گر کسی است که فغان و شیوه و زاری کند و نوحه خوان کسی است که در نشستگاههای سوگ و عزا، چون سوگواران، به آواز، شیون و زاری و مویهخوانی کند : «هر گاه که در ماتم من نوحه گر آمد – ماتم زده باید که بود نوحه گر من – عطار». «چنان غریو برآورده بودم از غم عشق – که بر موافقتم، زهره نوحه گر می گشت – سعدی»
گاه باشد که آوردن یک «مَثَل» در نظم، نثر و یا سخن پردازی (خطابه) اثرش در پروراندن خواسته و رویآوری خواننده و شنونده بیش از چندین بیت منظوم و چند برگه کاغذ و ماتیکان (رساله) است ؛ از زمره هنرهای عطار نیشابوری که زبانزد است، آوردن «مَثَل» ها در چارچوب چامه است که دو گونه کاربرد دارد ؛ یکی به گونه نگاشته است مانند «ابله نادان که خود را گم کند – کدخدای خانه مردم کند» و یا «ابلهی دیدم که عقلش گم (کم) شده – کدخدای خانه ی مردم شده» و دیگری برخی چامههایش که به فرنود (دلیل) آوازه و رواج به گونه نمونه و ارسال المثل درآمده که پیشتر رواج نداشته است مانند «به یک شبنم دو توفان بر نتابد» و یا «عشق و افلاس است در همسایگی» . . . .
عطار چه زیبا و رسا در چامههای خود سرگذشت به زندان افتادن یوسف از سوی زلیخا را به نگاره کشیده است: «چون زلیخا، یوسف را به زندان انداخت ؛ برده را گفت تا پنجاه چوب بر وی زند آن چنانکه آه و ناله اش را از دور بتوان شنیدن. آن برده، چون روی زیبای یوسف را بدید، دل به این کار یاری اش نداد . پس پوستینی بر او انداخت و چوب را بر وی بنواخت و یوسف با هر کوبه و تکانه ای زاری سر
می داد و چون زلیخا ناله و زاری های یوسف را شنید از غلام(برده) خواست تا سخت تر بنوازد. غلام گفت ای یوسف، چون کار من تمام شود و زلیخا بر تو نگرش اندازد بدون گمان مرا نکوهش و سرزنش کند که هیچ زخمی بر پیکر تو نیست پس پروانه ده تا تکانه ای «راستینه» بر تو زنم. چون یوسف پیکر برهنه کرد هنگامه ای در هفت آسمان افتاد ! غلام دست خود بلند کرد و چنان چوبی بر او زد که به خاکش افکند. چون زلیخا این باره ناله یوسف شنید ، گفت : «بس! کاین آه بود از جایگاه. پیش از این آن آه ها ناچیز بود» و این آه از دارنده درد بود. آری؛ به راستی : «گر بود در ماتمی صد نوحه گر – آه صاحب درد را باشد اثر» و «هر که در دل عشق دارد، سوز هم – شب کجا دارد قرار و روز هم ؟»
در زمینه ی چامه «گر بود در ماتمی صد نوحه گر . . . » می توان به ریشه های کیشی زیر اشاره کرد . از زمره به : «سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند و چون از زبان بیرون آید از گوش فراتر نرود» (برگردان سخنان گهربار حضرت علی (ع) در نهج البلاغه) و یا «آنگاه که دانشمند به دانشش کنش نشان ندهد، پند و اندرز او از دل ها فرو غلتد؛ آن گونه که باران از روی تخته سنگ فرو می افتد !» (برگردان سخنان امام صادق علیه السلام) بی گمان سخنی که از ژرفای جان گوینده برآید در شنونده بسیار کارا خواهد بود. سخنان فرمانروا آنگاه کارا است که خود نیز نارسایی های آنان را از نزدیک سوده (لمس) باشد و واعظ غیر متعظ (پندگوی پند ناپذیر) نباشد و . . . .
همانندی ها : « مادر را دل سوزد ؛ دایه را دامن » . « جگر، جگر است و دگر، دگر » . « بیگانه ؛ بیگانه است» . « نوحه گر گوید حدیث سوزناک – لیک کو سوز دل و دامان چاک ؟ – مولوی » . « در دل نرفت هر سخنی کان ز جان نخاست – کمال اسماعیل » « تا دلی آتش نگیرد ، حرف جان سوزی نگوید» و « خفته را خفته کی کند بیدار ؟ » و . . . . .
در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ (چانه)–«آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد»– حافظ
چاه زنخ = کسی که گودی در چانه دارد – « به گرد عارض آن ماه روی چاه زنخ – سیاه زنگ در آمد به سان مور و ملخ – سوزنی » دل ؛ برای نیفتادن در چاه زنخدان تو به موهایت چنگ زد و خودش را با آن نگهداشت که شوربختانه از چاه تو بیرون آمد و در بند گیسویت گرفتار شد. یعنی اینکه پاکباز نمی تواند از دام دلباختگی بگریزد چه ، اگر از یک دام رهایی یافت در دام دیگری فرو می افتد. از نگاه خداشناسی (عرفان) دل شیدای من که در چاه زنخدان دلبر زندان بود به کمند زلف یار آویخت و از بند رهایی یافت ولی در دام خم زلف او گرفتار شد. دل ؛ همیشه اسیر نمود (جلوه) زیبایی خداوندی است و رهایی از آن ممکن نیست و دشواری های راه دلدادگی پایانی ندارد.
همانندی : از چاله در آمد و به چاه افتاد.
«آیین تقوا ما نیز دانیم» – لیکن چه چاره با بخت گمراه – حافظ
با شناختی که از دیدگاه حافظ می توان داشت این گونه به نگرش می آید که او در پدافند از مهرورزی، خطاب به شیخ و زاهد و پارسا که حافظ را به پرهیزگاری می خوانند می گوید اینگونه هم نیست که ما از روی ناآگاهی و نادانی عشق ورزی را گزینش کرده باشیم بلکه از روی شناخت در این راه گام نهاده و برداشته ایم. چرا که از دیدگاه خود، راه و رسم پرهیزگاری را نیک می دانیم و به آنچه که گزینش کردهایم پای بندیم لیکن ما از دیدگاه شما از رسته گمراهانیم و بختی گمراه داریم و سرنوشت راه ما چنین است. شما راه درست را ستایش در مسجد می دانید و ما در جای دیگر و راهی دیگر. سرنوشت نخستین ما این گونه کلید خورده تا از پارسایی ریایی دور باشیم . ( ترسم که روز حشر عنان در عنان رود – تسبیح شیخ و خرقه رند شرابخوار ) و ( ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست – نان حلال شیخ ز آب حرام ما – حافظ)
«آیینه کج ، جمال ننماید راست» – آن روی نمایدش که در طینت (سرشت) اوست – سعدی
آیینه در شعر و شعر در آیینه : با گذر از شناسه فیزیکی آینه و گونه های «کاو» و «کوژ» و «تخت» آن که بیشتر از دو گونه دیگر، راستینهها را نشان می دهد، واژه «آینه» هم در گفتگوی روزانه، ادبیات، و هم در عرفان و بارههای دیگر کاربردهای گوناگون داشته و آنها را بازتاب می دهد. در ادبیات روزنامه نگاری (ژورنالیستی) گزاره ای داریم مانند «جهان در آیینه تاریخ» و یا برای نمونه ویژه (سیمای قدیم بوشهر در آیینه مطبوعات) در ادبیات عرفانی ؛ آینه را جلوهگاه بودش پروردگار میدانند. و به گفته «بیدل» – شاعر پارسی گوی هندی- (آیینه معشوق نما در بر توست – این نیازی که تو داری نشود ناز چرا؟) « در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد ؛ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد – حافظ».
واژه آیینه را در چامههای سرایندگان بسیار میتوان دید از زمره :
الف – روی زشت در آینه : « گر روی زشت، زشت نماید در آینه مرد حکیم خرده نگیرد بر آینه . نقش تو در زمانه بماند چنانکه هست – تاریخ حکم آینه دارد هر آینه. سیمای نغز و صورت موزون طلب مکن – چون می نهی مقابل روی خود، آینه. در خجلت است بر حسب اقتضای طبع – از عکس روی مردم بد گوهر آینه . مرد حکیم آینه دار طبیعت است – دارد ودیعه در دل و، هم در سر آینه …. (میرزا حسن وثوق الدوله – سیاستمدار پیشین ایران )
ب – آیینه و سنگ : « شیشه بشکستن نباشد افتخار سنگ سخت– سنگ اگر مرد است، جای شیشه سندان بشکند – اقبال لاهوری»
پ – آیینه و حیرت: تو هم در آینه ی حسن خویش حیرانی – زمانه ای است که هر کس به خود گرفتار است – بیدل.
ت – آیینه و خودبینی: « از قضا آیینه چینی شکست – (خوب شد اسباب «خودبینی» شکست) » نیم بیت دوم این شعر از «زیب النسا» بیگم سراینده نامدار هندوست. در اینجا ، خودبینی آرایه دو پهلو است. هم به معنای خودپسندی و هم به معنای خود را در آینه دیدن است.
ث – آیینه و سکندر: «آیینه سکندر، جام جم است بنگر – تا بر تو عرضه دارد، احوال ملک دارا – حافظ» گفته شده است که ارسطو آیینه ای برای اسکندر ساخته و بر مناره ای در شهر اسکندریه کارگزاری کرده است تا کشتی های دشمن را از بازه دور ببیند. جام جم نیز جام پنهان نما و یا جام جهان نمای جمشید است.
ج – شکستن آیینه: « ای سکندر، سلطنت نازک تر از جام جم است – یک جهان آیینه از سنگی شکستن می توان – علامه اقبال »
چ – آیینه و خاکستر: گفته اند صائب تبریزی برای درمان بیماری به هند می رود. بیدل دهلوی در دیدار با او می سراید : «رو، به هند آوردن صائب دلا از بهر چیست؟» صائب در دم پاسخ می دهد: «روزگار آینه را محتاج خاکستر کند»
خ – آیینه و زنگار: تو گفتی گرد زنگار است بر آیینه چینی – تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا – فرخی سیستانی
د – سعدی و آیینه: « تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش – بیان کند که چه بودست ناشکیبا را »
ذ – مولانا و آیینه: آن صفای آینه وصف دل است – صورت بی منتها را قابل است.
ر – حزین لاهیجی و آیینه: مژه بر هم نزدم آینه سان در همه عمر – بسکه در دیده من شوق تماشای تو بود.
ز – هلالی جغتایی و آیینه: آیینه ای بگیر و تماشای خویش کن – سوی چمن به عزم تماشا چه میروی؟
ژ – رهی معیری و آیینه: من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم – که بر دیدار خود ای تازه گل عاشق تر از مایی.
س – کلیم کاشانی و آیینه: کند گر آرزوی دیدنت آیینه جا دارد – که از خورشید رویت در برابر «رونما» دارد.
ش – صائب تبریزی و آیینه: به عیب خویش بپرداز تا شوی بی عیب – مباش آینه عیب دیگران زنهار
ص – فروغی بسطامی و آیینه: التفاتی نیست خوبان را به حال عاشقان – تا مثال خویش در آیینه پیدا کرده اند.
ض – دکتر رعدی و آیینه: باز آ و در ایینه جان جلوه گری کن – ما را زغم هستی بیهوده بری کن.
ط – جامی و آیینه: آن بت نمود عکس رخ خود در آینه – من بت پرست گشتم و او خودپرست شد.
ظ – الفت و آیینه: همتای حسن خویش نبینی به هیچ روی – غیر از دمی که آیینه است در برابرت
ع – نظامی گنجوی و آیینه: آیینه چون قد تو بنمود راست ؛ خود شکن« آیینه شکستن خطاست.
غ – خاقانی و آیینه: دانم تو را ز من نگریزد برای آنک – گه گه کنند پاک به خاکستر آینه
ف – هادی رنجی و آیینه: تو را آیینه روشن سازد از زیبایی و زشتی – بلی اینسان هنر جز از دل روشن نمی آید.
ق – پژمان بختیاری و آیینه: دوش در آیینه دل نقش سیمای تو دیدم – ماه را روشن تر از هر شب ز رویای تو دیدم.
ک – بهجت شیرازی و آیینه: ز تیره بختی آیینه حیرتی دارم – تو را کشید در آغوش و آفتاب نشد.
گ – جامی و آیینه: جامی از این گنبد آیینه رنگ – هرچه نماید به گه صلح و جنگ
ل – خیام و آیینه: پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم – آیینه زنگ خورده و جام جمیم.
م – انوری و آیینه: دو دیگر آنکه دل دوستان نیازاری – که دوست آینه باشد چو اندرو نگری
ن – سلیم تهرانی و آیینه: صورت نبست در دل ما کینه کسی ؛ آیینه هرچه دید فراموش می کند.
و – طالب آملی و آیینه: کفر است در طریقت ما کینه داشتن – آیین ماست، سینه چون آیینه داشتن.
ه– فرخی یزدی و آیینه:گفتن لفظ مبارک باد طوطی در قفس–شاهد آیینه دل داند که جز تقلید نیست!
ی1 – اوحدی و آیینه: ز آیینه عجب دارم آرام نمودن – وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی !
ی2 – شهریار و آیینه: چهره اوست که با دیده او می بینم – هم در آن آینه، آن آینه رو می بینیم.
چون وا نمیکنی گرهی، خود گره مباش – «ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست»-صائب
پنداره این بیت بسیار روشن است و انگاشتی است که نیاز به هایش (تصدیق) ندارد.
همانندی: «نان گندمت نیست ؛ زبان مردمی ات کو؟»
«ابلهان را همه شربت ز گلاب و قند است» – قوت دانا همه از خون جگر می بینم !
این بیت از غزل « این چه شوری است که در دور قمر می بینم – همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم. اسب تازی شده مجروح به زیر پالان – طوق زرین همه در گردن خر می بینم » است که برخی آن را به این انگیزه و فرنود از حافظ می دانند که او – امیر مبارزالدین محمد – خشن و خشک را محتسب (گمارده رسیدگی به اجرای احکام شرعی – داروغه) می نامد که شیخ ابو اسحق را بر دروازه شهر به دار می زند و چشمان همین جناب از سوی پسران خود (شاه شجاع و شاه محمود ) هنگام تلاوت قرآن به میل کشیده می شود! واژگونه چنانکه پادشاهی مانند نادر فرزند خود را نابینا می کند ! و این غزل بیانگر گلایه حافظ از چگونگی های زمانه اش است که «هیچ رحمی نه برادر به برادر دارد و هیچ شفقت نه پدر را به پسر میبیند . پند حافظ بشنو خواجه برو نیکی کن – که من این پند به از گنج و گهر می بینم »
و برخی این غزل را به چند فرنود (دلیل) از حافظ نمی دانند ؛ یکی اینکه در هیچ یک از «روگرفت» (نسخه) های بنام و کهن حافظ نیامده است و هرکسی که با شیوه و سایاگ چامه حافظ آشنا باشد می داند که این چامه از حافظ نیست ، چه برخی از ابیاتش بسیار بی پایه است و برخی واژه ها نیز چون (پالان، خر، اسب تازی و یا ابلهان) که در این غزل آمده هیچ گاه در دیوان حافظ نیامده است. گفتنی است که این غزل در برخی دیوان های حافظ – مانند حافظ های شاملو، قدسی، انجوی (در بخش اشعار الحاقی) آمده است. اما آنچه در این نوشتار مورد دیدگاه است گلایه ای است که از کنش و منش مردم زمانه شده است. حال؛ سراینده چامه هرکه باشد، آماج و آرمان ما پیدا کردن لتهای گم شده است و گاه نیز برنوشتی بر این بیت ها.
همانندی: دنیا به کام ابلهان است !
«ابله شده ای ز زن وفا می طلبی؟» – اسب و زن و شمشیر وفادار که دید؟ – بابا افضل کاشانی
همانندی: «نارنج و ترنج بر سر دار که دید؟ در خانه گنجشک سر مار که دید؟ مردان ز زنان وفا می طلبند؟ اسب و زن و شمشیر وفادار که دید ؟ – جامی»
شوربختانه و بی گمان چنین چامه هایی دست پخت یک همبودگاه مردسالار و زن ستیز ماست تا اینکه ناسزایی به بانوان داده باشیم واژه های بسیار پوچ و تهی از راستینگی را بر زبان، روان و بر خامه، رونده سازیم. اگر این خود نیمی از سبک مغزی و خشک سری باشد نیم دیگرش به این گونه نمایان می شود که در گذر زمان نیز این واژه های بی مزه را بلغور کرده و می کنیم و به نما، خودمان نیز آگاه نیستیم که حرف هایمان پوچ و بی معنی است. این گزاره «شمشیر وفادار» دیگر چه ریختی است؟ شمشیر چه وفادار باشد و چه بی وفا ؛ خواسته و یا ناخواسته باید کسی آن را به دست گیرد وگرنه شمشیر به خودی خود تکّه همبسته ای (آلیاژی) بیش نیست که خود توانایی انجام هیچ کاری را نداشته؛ مرده ای بیش نیست. که اگر تیز هم باشد شاید ماست بری نیز از آن برخاسته نباشد تا چه رسد به کارهای دیگر اما انگارگرایی مردسالاری و زن ستیزی در این واکاویها ورود پیدا نمی کند.
نیکوست نگرشی داشته باشیم به این زبانزد : «برکنده به، آن ریش که در دست زنان است !» و یا «ریش دست کسی افتادن» که یک پیام مجازی نیز دارد؛ یعنی اینکه چاره داری و چاره سازی زندگی ما دست دیگری باشد. پرسش این است که آیا خانواده ای می شناسیم که کمابیش پاسخگویی و سرپرستی همه خرد و کلان آنان به دست بانوی سرای نباشد ؟
«مویه و گریستن دیوانگی باشد و کار زنان» این چگونه مردی است که هیچ گاه در زندگی اش نگریسته باشد. چنانچه گریستن به گونه ای دیوانگی باشد آیا روی آن را داریم که به کسی بگوییم که تو یک دیوانه ای، چون گریسته ای؟ و باز شوربختانه در قابوسنامه داریم که «دختر نابود به؛ چون بود – یا به «شوی» یا به گور !» اینجا دیگر چه می توان گفت؟ دیر زمانی است که آموزه های خویی و منشی این گونه کتاب های اندرزنامه را رنجه ای بکشند و دست مان را بگیرند تا در هر گام پایمان را بر روی ویرانگری های این کتاب ها نگذاریم. شاید به روشنی بتوان روی آور یک ناسازگاری و پادش شد. آیا می توان دوشیزه را گاه زادروز به خانه بخت فرستاد و شوی داد؟ پس اگر بنا باشد پند این پندنامه را نیوشنده باشیم چاره ای نیست که دوشیزه را زنده به گور کنیم! فراسوی ها نیز زن و اسب را به یکدیگر پیوند می دهند که «زنان و اسبان هیچ یک بی کم و کاستی نیستند » چه چیزی است که بدون کم و کاستی نبوده، همیشه رسا و آراسته است؟ گاه می شود که زبانزد دشنام و ناسزا بر تن می کند بدین گونه که «از دریا نمک بیرون می آید و از زن بدی و گزندگی». اگر چنین است پس چرا همین مردان به انگیزه همین گزندگی و بدی ها برای دستمالی، قیصریه را به آتش می کشند و برای به دست آوردن همین زنان گزنده، خود را به آب و آتش می زنند؟ و گاه تبه کاری می کنند؟!!
«ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم؟» – یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم !
به سروده و نوشته فرزانه علی اکبر دهخدا؛ اندرزگویی نه چندان اندرز پذیر (واعظ غیر متعظ) بر درازگوش خود سوار و از روستایی به روستای خود رهسپار . که ناگاه در میانه راه گروهی از ناکسان سرخوش و ملنگ از باده ی ناب، که از گشت و گذار دشت و دمن بر می گشته اند سر راه بر اندرزگوی میگیرند و بازمانده باده خود را در جامی ریخته و به دست او می دهند و دشنه ای برهنه بر گلویش میگذارند که اگر این باده را ننوشی، همین جا پایان راه توست و به روستا و سرای خود نخواهی رسیدن و اندرزگو نیز اگرچه به رویه فغان بر می آورد و استغفرالله می گوید که وای بر شما بی دینان ! اما در پنهان از شادی در پوست نمی گنجیده که باری، به مهربانی اهریمن، خوان (مائده) آسمانی از آسمان رسیده، زمانی بی همتا به چنگ آمده است تا بی هراس از آتش دوزخ و به دستآویز اینکه نگهداشت تن از بایسته های دینی است باید جامی از باده را سرکشید که خود، زمان درخوری است ! و می بایست از سرخوشی به آزمون و کارآزمای آگاه شد بی آنکه بار گناه باده خواری به گردن گیرم که آتش دوزخ را با من کاری نیست !
پس اندرزگوی نه چندان اندرز پذیر با دگرفریبی (تظاهر) به بیزاری از نوشیدن باده و از روی ناگزیری و پیف و پف کنان و در برابر همه پافشاری و پاپیچ (Ultimatum) لاتانْ پیاله به دهان می برد اما از بخت بد همان دُم درازگوش اندرزگوی که از جوش و خروش مُشتی هامه (حشره) در چاله گوش خود به جان آمده بود ناگهان بی شکیبانه جنبشی توانفرسا به سر و گوش و گردن خود می دهد به گونه ای که پندآموز، زمان و درنگ به خود آمدن نمی یابد و پیاله از کَفَش به زیر می افتد و بهره ورزی گرانروی گناه بی گوشمالی بازپسین چکه های باده بهره ی خاک می شود و جوانان نیز خنده کنان ! و پند آموز میگوید پس از عمری خواستیم تا شراب ناب روایی بخوریم که این «سرخر» نگذاشت!
زمانی این زبانزد کاربرد دارد که کس یا کسانی نابزنگاه دست و پاگیرت شوند.
رفیقان (عزیزان) قدر یکدیگر بدانید – «اجل سنگ است و آدم مثل شیشه»– باباطاهر عریان.
چون به بیت بالا و بیت سعدی «گر تو خواهی که بجویی دلم، امروز بجوی – ورنه بسیار بیابی و نیابی بازم» و چامه های همانند مولانا در دیوان شمس و یا حافظ و دیگر چامه سرایان نیک بنگریم به درستی در می یابیم که زندگی مرگ آگاهانه، ناهمتای از زندگی مرگ هراسانه است. می توان آگاهانه نسبت به مرگی که هر آن در بزنگاه نشسته و هراسمان می دهد به نیکی زیست کرد. بی آنکه آسیمه سری مرگ؛ شورمندگی زندگی را برباید. ما هماره در زندگی، کنش ها و منش هایی از خود نشان می دهیم که اگر در، دم های نزدیک به مرگ باشیم از انجام آن سر، و تن می زنیم و یا از انجام کنش هایی پرهیز می کنیم که اگر آگاه باشیم که پتیاره مرگ در چند گامی هاست آرزومندانه به فرجام می رسانیم.
حضرت علی (ع) گزاره ای بسیار آسان و پیچیده (سهل و ممتنع) دارند که برگردان آن چنین است: (برای گیتی خود چنان کنش کن که پنداری همیشه زنده و جاویدی و برای روز رستاخیزت نیز چنان کردار کن که پنداری فردا خواهی مرد. از سویی دیگر میان هر کاری که دودل باشی در آینه روشن خود بنگر که آن دو کار، کدامین با مرگ سزاوارتر و بایسته تر است)
خداشناسان می گویند که پایه ارزیابی و سنجه ی هر کنش این است تا اندکی درنگ کنی که آیا تو را خوشایند است تا در همان آن، مرگ به پرس و جویت بیاید یا نه؟ باید اندیشید تا هر کرداری که به اندیشه اش مرگ را ناخوش میداری از آن بپرهیزی آنگاه پروا و بیم آن نخواهی داشت، چه هنگام دم واپسین به پرس و جویت خواهد آمد.
«دسته های گل نهادن بر مزار من چه سود؟ – در زمان بودنم یک شاخه گل دستم بده !» (جهانبخش پازوکی)
مولانا در همین زمینه چامه ای در غزلیات شمس دارد که با «بیا تا قدر همدیگر بدانیم – که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم» آغاز و با «چو بر گورم بخواهی بوسه دادن – رخم را بوسه ده کاکنون همانیم» که پنداره آن چنین است: اگر بدانی که هر آن شدنی باشد که من بدرود زندگی گویم با من سرگران نخواهی شد و چنانچه از مرگ آگاهی داشته باشی و بدانی که هر آن شایمند (محتمل) است که چشم بر دنیا فرو بندم از سر آرزومندی به دل جویی و آشتی با من می شتابی. و پس از مرگ، بر خاک گورم اشک خواهی فشاند و بر سنگ آرامگاهم بوسه خواهی زد. چه زیبنده تر که هم امروز بر چهره من بوسه مهر و آشتی شاباش کنی که در جولانگاه سرنوشت همچون مردگانیم. خرده گیری مولانا از رویه بیشتر انسان ها این است که بیشتر مردگان را دوست دارند تا زندگان را ! گاه که کسی بدرود زندگی می گوید برای زندگان دوست داشتنی و گرامی شود به گونه ای مرده پرستی است (صدیق قطبی). حافظ چنین سروده است : «غنیمتی شمر ای شمع، وصل پروانه – که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند.»
شهریار : « وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار – اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟»
و باز هم مولانا : اندکی ز آن لطف ها اکنون بکن – حلقه ای در گوش من کُن زین سُخُن
خیام: (احتمالاً) هست از پس پرده گفتگوی من و تو – چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من.
همانندی ها: الف – اجل از مژه ی چشم، به انسان نزدیک تر است.
ب – اجل که آمد در نمی زند.
«احسان ؛ همه خلق را نوازد» – آزادان را چو بنده سازد – نظامی
گاه که سخن از واژه «احسان» (نکویی) به میان می آید بی درنگ پنداره یاری رسانی، داد و دهش به یاده (ذهن) راهیابی پیدا می کند و این درحالی است که گستره ی معنایی آن بسیار گسترده تر از یاری رسانی به نیازمندان و این تنها یکی از پنداره ها و گواه های احسان را در بر می گیرد و در درازای تاریخ؛ در گفتار و زبان نویسندگان و چامه سرایان به همین پنداره به کار رفته و ما نیز در آغاز نوشتار و در این جولانگاه، دیدگاه برخی از آنان را به نگاره می کشیم و اندک از بسیار می نگاریم – باشد که گامی چند در راستای هرچه بیشتر و بازنشر این آیین و ایستار نیکو برداشته باشیم.
«آن کس را بستایید که اندر همه عمر، بهر آسایش مردم گامی بردارد – محمدهاشم» . «صدها فرشته بوسه بر آن دست می زنند – کز کار خلق یک گره بسته وا کنند – ریاضی یزدی» . «که خوبی و زشتی زما یادگار بماند ؛ تو جز تخم نیکی مکار » + «خاقانیا به سائل (دریوزه) اگر یک درم دهی ، خواهی جزای آن دو، بهشت از خدای خویش» و «بزرگی بایدت بخشندگی کن – که تا دانه نیفشانی نروید – سعدی»
بی گمان هیچ انسان آزرمجو و دادور را نمی توان نشان گرفت که ستاینده احسان و نیکی نباشد و بدان سپارش ننماید چرا که دلباختگی به نیکی در نهاد هر انسانی نهفته است. «ابن یمین» چامه سرای فراخوی (اخلاق) گرا به یکی از معانی احسان که همان بدی را با نیکی پاسخ دادن است (احسان) ایمان داشته است که: «اگر کسی با تو بدی کند – زنهار جز به نیکی جزای آن مکنی . از بدی گر کند کسی سودی – وز نکویی تو هم زیان نکنی» که گر نیکی را با نیکی پاسخ دهیم آن را داد گویند. و باز از همین ابن یمین: «سود دنیا و دین اگر خواهی ، مایه هر دوشان نکوکاری است – گر در خُلد (بهشت) را کلیدی هست ، بیش بخشیدن و کم آزاری است» و به گفته «بزرگمهر» : تا زمانی که به جای کسی نیکی توان کرد و نکنیم، تباه ترین ساعت های زندگی است. مسعود سعد سلمان – زندانی هیجده ساله زندان «نای» نالد که: «روزی که راحتی نرسد از من، مرخلق را، ز عمر نپندارم. گر هیچ آدمی را بد خواهم – از مردی و مروت بیزارم» و به گفته سعدی«سخن آخر به دهان میگذرد موذی را–سخنش تلخ نخواهی دهنش شیرین کن !»
آنچه که از معنای واژه شناسی و دیدگاه های گزارندگان بر می آید احسان در همه ی کارها بن پارهای (عنصری) است بایستنی در پهنه ی سازندگی . فرآوری، هنر، نویسندگی، آموزش و پرورش و یا هر پهنه و پندار دیگری که باشد باید که کنش و منش را به گونه رساترین و زیبنده ترین گونه خود به فرجام رسانید و همبودگاهی باید باشد بری از پلشتی ها پیرامون کنش ها و منش ها. به گفته ابوالعلاء معرّی که لحم (گوشت) نمی خورد و ذوات لحم نمی آزرد درباره ی نیکی های راستین یک انسان : «کار نیک را تنها به انگیزه جان نیکی انجام می دهد و نه برای مزد و پاداش که به فرموده حافظ نیز: «تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن – که خواجه خود روش بنده پروری داند» کارها را به گونه آراسته و استوار و رسا به فرجام رسانیم ؛ و راستی و درستی را روا داریم.
سیمای نکویی در آینه چامه سرایان و گفتار فرهیخته گان، نودادها(اخبار) و گفتها «انسان بندهی نکویی است» + هر که نیکخواهیش زیاد گردد وی را دوست خواهند داشت (حضرت علی –ع) + دل ها به دلدادگی کسی که به آنها نیکی کند و بیزاری از آن که به آنان بدی می کند به هم سرشته است (حضرت محمد –ص)
«دشمن را به جای خسک (کاه و علف خشک) زر بریز که بخشش کند کُند دندان تیز» + «به احسان توان کرد بندی به قید» و «نه این ریسمان می برد با منش که احسان کمندی است بر گردنش» و همه از سعدی. نیکی انگیزه ربایش دل ها و کاسته شدن تخم «دوستی» میشود و بهترین راه ربایش دوستی یک کس و پیروی کردنش نکویی و نیکی بر اوست. چه سرشت آدمی به گونه ای است که در برابر نکویی یک کس گردن می نهد. دهش دادن دل کس را نرم و رام می کند + کاسه ی همسایه ، شکم را سیر نمی کند امّا دوستی(وداد) و دلدادگی را افزون می کند. «کوش تا خلق را به کار آیی – تا به خلقت، جهان بیارایی– نظامی» + «بیا تا جهان را به بهره بریم – به کوشش همه دست نیکی بریم – فردوسی» + «با سگ چو سخا کند مجوسی – سگ گربه شود به چاپلوسی – نظامی» و «گرگی که مرا شیر دهد میش من است– بیگانه اگر وفا کند خویش من است – لاادری»
و در پایان این گزاره : ببینیم که انوری چه، فراتر از این جستار سروده و جایگاه والای انسان را به نگاره کشیده است: «شک نیست که هر که چیزکی دارد آن را بدهد طریق احسان است. لیکن که بود کسی که نستاند – احسان آن است و بس نه آسان است. چندان که مروّت است در دادن – در ناستدن هزار چندان است.»
«احوال (اندوه) دل سوخته، دلسوخته داند»–از شمع بپرسید ز سوز جگر ما – مجمر اصفهانی(زواره ای)
همانندی: «شکسته بال و پر داند بهای مومیایی را »
بیت بالا گواه بارز جگر سوختگان و دل شکستگانی است که پرواز شهاب گونه کبوتران سپید پردگیان و پر کشیدنشان به اوج آسمان و ناپدید شدن کمرشکن مرغان آزاد اما زندانی شده در قفس تنگ را برای، نور چشمان و گرانمایگان خود نگرنده هستند و دلی دریایی و بردباریی به بزرگی و شکوه ستیغ الوند
می جویند که «فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست – بیا و بر دل من بین که کوه الوند است – سعدی» و نیز توان و نیرویی در رویارویی با رخدادهای دلخراش در آوردگاهی دشخوار خمیر مایه و توش و توان بسیار می خواهد چرا که تاب بردباری بار سنگین جدایی همتی به بلندای چکاد های سپیدپوش دنا، الوند و دماوند خواهانند. می توان به خویشتن دلداری داد که مرگ، تلخ اما حق است و از این رخداد نه گریزی است و نه گزیری که تا بوده و نبوده چنین بوده و خواهد بود و «مرگ برفی است که بر بام نشیند همه را – که تواند گله از بخت خدا داد کند؟! » و چنانکه همگان گواهیم از این آهوان خوش خرام و زیبا در دشت سرسبز زندگی که در تیررس این شکارچی بیدادگر همیشه در کمینگاه نشسته، قرار گرفته و او نیز با زبردستی و اراده ویژه خویش و با خوش پسندگی هر چه بیشتر بهترین ها را دست چین می کند و این چنین است که بی درنگ در زمان و جایگاه بلندپایگی اش ترنم می کنیم که ای پروردگار خرسندیم به خرسندی تو و در برابر گزندها و آزمون هایت شکیبایی می کنیم و در برابر فرمانت گردن می نهیم چرا که پرسته ای جز تو نداریم ای کسی که فریادرس فریادخوانی . – چنانکه سالار شهیدان و سرور آزادگان چنان گزاره هایی را که زمان دشواری ها بر زبان روان می سازند در روز عاشورا بیان داشته است. گاه گلی را که در باغچه زیبای زندگی به پرورشش کوشش به کار می بندیم با یک چشم به هم زدن از خاکیان می برد و بر افلاکیان می پیونداند.
و در پایان ، آموزه های آیین – فراخویی به ما نهیب می دهند، بزرگان دانش و ادب و فرهنگ در سراسر این کره خاکی آموخته و می آموزند که کار آزمای زندگی به ما می آموزند که گذرگاه هیچ تنابنده ای هماره هموار نبوده و پر است از فراز و فرودها و زندگی یعنی همین و بس! زندگی آمیزه ای است از شادی ها و اندوه ها ؛ خوشی ها و ناخوشی ها، اینها – پاره های جدایی ناپذیر از روان زندگی هستند. و این سزاوارترین گیرایی و دریافت اند که با درنوردیدن این چاله چوله ها ، راه برون رفت در پناه تر و سودبخش تر را به دیگران نشان می دهند. چه زیباست ، تا اندوه های مان را با خود و شادی های مان را با دیگران بخش کنیم. (چکیده ای از دلارامی یک دادگو به یک پزشک سوگوار در اندوه فرزند پزشکش با خامه سرشکسته نگارنده)
بی گناه است آسمان در تیره بختی های ما–«اختر ما را فروغ شعله ی ادراک سوخت»– صائب
همانندی: آفت جان من است عقل و دل و هوش من!
از اینکه هیچ ستاره خجسته و یا گجسته ای در خوشبختی و یا تیره بختی های ما کارایی ندارد جای هیچ جستاری نیز نیست اما اینکه ستاره زندگی ما را پرتو فروزینه و اخگر یابندگی و دریافت می سوزاند سخنی یاوه و پوچ است . خرد چگونگی و چراغ راهنمای سود بردن از دانش است. دانش بدون پشتوانه خرد و فرزانگی نمی تواند کارساز و بازده کارآمدی داشته باشد و چه بسا این دانش در راستای منفی و نادرستی چون جنگ افزارهای کشتار همگانی به کار رود. از آنجا که خرد یک ویژگی فراخوی (اخلاقی moral) فرجادی (وجدانی) و فلسفی است یادگیری آن از دانش (Knowledge) که بیشتر سویه ویژگی و گرایشی (تخصصی) دارد دشوارتر است.
زبانزد سرشناس که می گوید : « ملا (دانش) شدن چه آسان ، آدم (عاقل) شدن چه دشوار ! » این نگره (نظریه theory) را هایش و پذیرش می کند.
کسی می خواهد پزشک شود دانسته ها و بایسته های وابسته به دانش پزشکی را فرا می گیرد و پس از پذیرفته شدن در آزمون ها و آزمایش ها پزشک می شود. اما همین پزشک کارآزموده برای رسیدن به درجه خرد و فرزانگی می بایست در درازای زندگی خود پیوسته آزمون بدهد – که گاه ممکن است پذیرفته و یا افتاده شود. یعنی سوگند نامه بقراط، فرجاد و بزرگمنشی پیشه ای را ندیده بگیرد. از کارازمای ماست که یاد می گیریم و پخته تر می شویم. کسب خرد، مانند کسب دانش نیست که چرخهی کرانمند و کرانه پذیری داشته باشد بلکه پایان ناپذیر است. انسان برای رسیدن به پایه پختگی و رسایی باید پیوسته دانشجو بماند و روز به روز بر رسایی خود بیفزاید. چیرگی بر دانش آسان تر است تا بر خرد.
کسانی هستند که از دانش رانندگی برخوردارند اما برخورد می کنند. انگیزه اش این است که این دانش رانندگی پشتوانه خرد را با خود همراه نداشته است. برای نمونه ، گاهِ مستی رانندگی کرده و یا پیام الکترونیکی می فرستاده و این در حالی است که کس خردمند پیش از دست یازیدن به هر کنشی پیامد را مورد ارزیابی قرار می دهد و سپس دست به آن کار می یازد. دانش و خرد باید رساگر (مکمّل) همدیگر باشند. دانشی کاربرد بایسته دارد که به دانستگی و خرد آراسته باشد و خردی نیز پربار است که از دانش برخوردار باشد. نبودن هر کدام، دیگری را اگر نگوییم کاملاً بی رنگ اما بی درنگ کم رنگ می کند.
دانش به ما برنامه ریزی را می آموزد و خرد می گوید که باید این برنامه ریزی را به کار بندی. دانش، و یا بهتر بگوییم علم (Science) داروها را می سازد اما خرد می گوید که باید تندرست بود. دانش به ما پروانه یادگیری می دهد اما خرد گیرایی و دریافت همگانی را افزایش می دهد. دانش آگاهی می دهد و خرد توان بازشناسی می افزاید. دانش راه پول سازی را می آموزد اما خرد برخورداری از آن را پیش کش می کند . و در پایان سخن و برتر از همه اینکه دانش، زندگی ساختن را می آموزد و خرد، شیوه زندگی کردن را.
بی ادب را به زر مگو که نکوست – «ادب مرد بهتر از زر اوست» – مکتبی شیرازی
همانندی: «ادب مرد به ز دولت اوست – با ادب باش تا بزرگ شوی»
«با ادب را ادب سپاه بس است – بی ادب با هزار کس ، تنهاست- شهید بلخی»
«مایه دولت ابد، ادب است – سایه رفعت و خرد ادب است»
«جز ادب نیست در دل ابدال (قلندران) – جز ادب نیست حال اهل کمال»
«حقا که ادب، تاج سر مردان است- صادق لاهوری»
«با خلق خدا، ادب نگهدار- نظامی»
و «ادب هزینه ای ندارد ولی همه چیز را می خرد». و اما از بزرگان دین:
«بهترین چیزی که پدران برای فرزندان خود مرده ریگ (ارث) می گذارند ادب است نه مال. زیرا مال از بین رفتنی است ولی ادب ماندنی.» . «هیچ پدری هدیه ای بهتر از ادب نیکو به فرزندش نداده است» . «سکوت انسان با ادب در درگاه الهی برتر از تسبیح گفتن نادان است» . «مردم به ادب شایسته بیش از زر و سیم نیازمندند» . «ادب ، انسان را از حسب و نسب(تبار) بینیاز میکند» . «ما از پیروان خود کسی را که دانا ، خردمند، آگاه، بردبار، باادب، سازگار و راستگو باشد دوست داریم – امام صادق (ع)» . «فرزندم! بهره ات را از ادب غنیمت بدار و قلب خود را برای آن آزاد گردان زیرا قلب بالاتر از این است که آن را به آلودگی بیامیزی و بدان که اگر کمبودی داشته باشی به وسیله ادب، بی نیاز می شوی و اگر غریب و تنها باشی ، ادب، یار و همراهت خواهد بود که با وجود آن هراسی نخواهد بود. – از پندهای امام علی(ع) به اما حسن (ع)».
Politeness coasts nothing
طُفیل هستی عشقند آدمی و پری – «ارادتی بنما تا سعادتی ببری» – حافظ
همانندی: اول نماز ؛ دوم نیاز.
کلیات (مهینگان) وکلید واژگان : از دیدگاه شادروان – استاد فرزانه – بدیع الزمان فروزانفر، درونمایه بیت اول، برگرفته از نشانه ای است از قرآن که برگردان آن چنین است: « و نیافریدم پری و آدمی را مگر برای اینکه مرا بپرستند » و نیم بیت دوم برگرفته ای است از گزاره سعدی در مهینگان که: «مجلس وعظ چون کلبه ی بزاز است آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری !» و پایان سرآغاز اینکه: گویی حافظ این بیت از غزل خود را از مخزن الاسرار نظامی برگرفته که: «هرکه نصیبش به ارادت کشد – خاتم کارش به سعادت کشد»
«طُفیل» میهمان ناخوانده و یا انگل است. طفیل مردی کوفی بوده است که ناخوانده به میهمانی می رفته و از این روی هر کس که چنین کاری کند با «ی» نسبت به او طفیلی می گویند. استاد فروزانفر بر این باور بوده که واژه طفیل از نگاه برگیری (اشتقاق) در غزل نامبرده درست نیست و حافظ می بایست واژه طفیلی را به کار می برده اما کاربرد طفیل به جای طفیلی کمبود غزل نیست و در پارسی از این گونه دگرگونیها بسیار شده است: نظامی، انوری، کمال الدین اسماعیل، خواجو و سعدی در چامه های خود واژه طفیل را به کار برده اند چنانکه سعدی فرموده است:«متابید روی از گدایان خیل-که صاحب مروّت نراند طفیل»
آنچه شایسته گفتن است اینکه در بیت مورد گفتار ما، از واژه طفیل، پنداره میهمان ناخوانده برداشت
نمی شود و به بیانی که خواهد آمد آدمی و پری برای هستی عشق آفریده نشده اند ؛ بلکه برای خود عشق آفریده شده اند.
پری و عشق (دلباختگی) از دیدگاه حافظ:
پری در چامه های حافظ، هم به معنی جن و یا اینکه فرشته است مانند همان بیت مورد نگرش ما و هم به معنی زیبا روی آرمانی و افسانه ای، چون (پری نهفته در رخ و دیو در کرشمه ی حسن). عشق؛ بزرگترین، بلکه یگانه گویه رهروان اسلام و همه اندیشگاه ها و مذاهب عرفانی است که از بافت عرفانی آن کمابیش نیمی از غزلیات و ادبیات شیدایی حافظ را در بر می گیرد. برای نمونه «کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست؟ – این قدر هست که بانگ جرسی می آید»
به زبان ساده ، حافظ می خواهد بگوید که باید همه توان و پایمردی خود را به کار گرفت تا به آنچه که می خواهی برسی؛ سستی را رها کن که با دست روی دست گذاشتن و زانوی اندوه در بغل گرفتن و اندوه خوردن به جایی نمی رسی. به پروردگارت باور داشته باش و از دشواری ها نهراس؛ باشد که در سایه پشتکار و سرسپردگی به خواستگاه(مقصد) خود دست یابی چه، آفرینش آدمی و پری وابسته به وجود دلدادگی است و تو نیز در عشقورزی مهرورزی نشان بده تا خوشبخت شوی. و امّا از دیدگاه عرفانی یکی از پایه های دیدگاهی عارفان بر این نگره و انگاره است که پروردگار، آن گاه که زمان و مکان نبود بر خود نمود (تجلّی) کرد و بر کمالات خود واله شد و خواست خود شناخته گردد، از این روی چرخ گردون را بیافرید (انسان را از گل خشکیده ای همچون سفال آفرید) پس اگر پای دلدادگی آفریدگار برتر در میان نبود آدمی و پری آفریده نمی شدند. تمام جهان هستی از زمره انسان و پری ریزه خوار هستی شیدایی هستند. روی سخن حضرت حافظ به انسان هاست که می فرماید تو نیز سرسپردگی از خود نشان بده و به سوی شیدایی بگرای تا بهروزی شناخت در حق آفریننده ات بهره تو گردد چه اگر شیدایی نباشد خواسته نخواهد بود و اگر پشتکار و سرسپردگی در میان نباشد انسان، انسان نخواهد بود. (استاد آواز ایران غزل این بیت را چه زیبا در مایه ابوعطا سر داده است.)
«ار چه از چوب اند هر دو ؛ به بود منبر ز دار»–گرچه از طبع اند هر دو ؛ به بود شادی زغم–عنصری
در این زمینه سرایندگان دیگری نیز سروده اند. از زمره :
فردوسی: بدین دشت ، هم دار و هم منبر است – که روشن جهان زیر تیغ اندر است.
عنصری : همی درخت نماند ز بس که او سازد – از و عدو را دار، و خطیب را منبر.
ویس و رامین : کرا خرما نسازد دار سازد – کرا منبر نسازد دار سازد.
ابوحنیفه اسکافی: ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود – که از درختی پیدا شدست منبر و دار.
سنایی: ما آن توییم و دل و جان آن تو ما را – خواهی سوی منبر بروی ، خواه سوی دار.
قائم مقام فراهانی در یک نامه خصوصی می نویسد: «منبعد بساط کهنه برچینید و طرح نو در اندازید از جوانان قابل و پیران کامل آنان چند نفری به کار خدمت آینده انتخاب نمایید هرچند که : «ار چه از
چوب اند هر دو؛ به بود منبر ز دار …. »
«ارمغان مور پای ملخ است»
که تمثیلی است (مثال آوردن) از : «عیبم مکن و بدار معذور – پای ملخ است تحفه ی مور»
همانندی ها: سوغات لیلی برگ چغندر است – سوغات یار کوهی یا ریواس وحشی است و یا پیاز . ران ملخی هدیه موران باشد (سعدی). برگ سبزی است تحفه درویش(به فکاهه: تف به این درویش؟!) – از درویشان برگ سبزی است و از رندان قاب(استخوان پاشنه پا-کعب) گرگی. – ران ملخی پیش سلیمان بردن – عیب است ولیکن هنری است از موری! (سعدی). زیره به کرمان بردن و طاووس به هندوستان. قالی به کرمان و کاشان، کاسه به چین بردن (یا آوردن)
پای ملخ – اسم مرکب و یا آمیزه افزودنی است و کنایه از چیز کم ارزش.
در این زمینه سرایندگان دیگری نیز سروده و گویندگانی چند گفته اند :
سعدی: اگر بریان کند بهرام، گوری – نه چون پای ملخ باشد ز موری
خواجو: دجله بود قطره ای از چشم کور – پای ملخ پر بود از دست مور.
ابن یمین: تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضعیف– نُزل(خوراک مهمان) پای ملخی نزد سلیمان که برد؟
انوری: همی شرم دارم که پای ملخ – سوی بارگاه سلیمان فرستم !
جمال اصفهانی: شعر فرستادنت دانی ماند به چه ؟ – مور که پای ملخی پیش سلیمان برد.
لایق نبود قطره به عمان بردن – خار و خس صحرا به گلستان بردن
اما چه توان کرد که رسم موران باشد – پای ملخی سوی سلیمان بردن
و اما دیگر گواه ها که بیانگر کارهای بیهوده است و درنگی بر آنها:
لعل به کان بردن ، مُشک به تبت و یا نافه به ختا (خطا) بردن:
گیرم که عنبرین سخنت نافه ختاست – کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا (قاآنی)
گوهر به دریا (عمان) بردن : وصفش نداند کرد کس دریای شیرین است و بس.
سعدی که شوخی می کند ؛ گوهر به دریا می برد – نظم گهر گیر تو گفته ی خود سر به سر
کس گهر از بهر سود باز به عمان برد ! (جمال الدین عبدالرزاق)
کمان به چاچ (تاشکند) بردن : «پیاده ز بهرام بگریختند – کمان های چاچی فرو ریختند – فردوسی»
در آمد ز هر جانبی صد هزار – کمان دمشقیّ و چاچی هزار (عبدالله هاتفی به نقل از فرهنگ آنندراج)
گوگرد به پارس بردن: گفتم آن سفر کدام است؟ گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن . (باب سوم گلستان – در فضیلت قناعت )
قطره به عمان بردن: حبّه ای زر جانب کان چون بَرَم – قطره ای را سوی عمّان چون برم (مولوی)
بضاعت من و بازار و علم و حکمت او – مثال قطره و دجله است و دجله و عمان (سعدی)
خود غلط است آن که کس شعر فروشد به من – خود غلط است آن که کس قطره به عمان برد (بهار)
قطره به دریا بردن
می گویم این زمان که سخن عرض می کنم – شوخی نگر که قطره به دریا همی برم (ابن یمین)
فلفل (پلپل) به هندوستان بردن: هنر به حضرت تو عرضه داشتن چون است – چنانکه بار به هندوستان بری پلپل – (ابن یمین)
سرمه به صفاهان (اصفهان) بردن: کی دانستم که اهل صفاهان کورند – با اینهمه سرمه کز صفاهان خیزد (مجیر الدین بیلقانی)
ترانه سوی عنصری فرستادن: سخن به صدر تو کمتر نبشته ام زیرا – نگفت کس که سوی عنصری ترانه فرست (مجیر الدین بیلقانی)
عقیق به یمن (یمانی) بردن : می اندر قدح چون عقیق یمن – به پیش اندرون دسته ی نسترن (فردوسی)
عنبر به دریای اخضر (اقیانوس اطلس) بردن. غُنبید (نوعی کلم) به قم بردن : قم بود و غُنبید آن نیز امسال نبید (نبود)
شکر به خوزستان بردن: اگر نه بنده نوازی از آنطرف بودی- من اینشکر نفرستادمی به خوزستان-سعدی
به خوزستان ز نادانی و شوخی – متاع قند و شکر می فرستم (ابوالفرج رونی)
سخن به سُحبان (خطیبی برتر در زبانآوری و شیوایی در صدر اسلام) بردن: سخن به پیش تو آراستن چنان باشد – که تحفه بر در « سُحبان» برد سخن ناقل (ابن یمین)
دُر به دریا بردن : سر خجالتم از پیش بر نمی آید – که دُر چگونه به دریا برند و لعل به کان (سعدی)
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ – که تحفه کس، دُر و گوهر به بحر و کان نبرد . (دُر به دریا
می فرستی ، زر به معدن می بری؟)
دیبا به روم (یا به قسطنطین) بردن : اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی – که زَهره داشت که دیبا برد به قسطنطین ؟ – سعدی
ذرّه به خورشید بردن : غلط گفتم ز ذره کمتر است این – که زی خورشید انور می فرستم (ابوالفرج رونی)
ذره بر آفتاب مردم جاهل نهد – قطره سوی ژرف بحر، کودک نادان برد (بهار)
خِنگ (اسب) به «ختلان» (ولایتی از بدخشان نزدیک سمرقند که از آن ناحیه اسب نیک خیزد) بردن .
دجله در برابر عمان : بضاعت من و بازار حکمت او – مثال قطره به دجله ست و دجله و عمان – سعدی
زر به معدن بردن (فرستادن) : نمی دانم که چون باشد به معدن زر فرستادن – به دریا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن – سیف فرغانی
خار به گلستان بردن یا خار مغیلان به بوستان فرستادن: که شکسته نفسی گزافه آمیز از آن برداشت
می شود : لایق نبود قطره به عمان بردن – خار و خس صحرا به گلستان بردن – انوری
همی ترسم از ریشخند ریاحین – که خار مغیلان به بستان فرستم – انوری
خاکستر به آتشگاه فرستادن: حدیث شعر من گفتن به پیش طبع چون آبت – به آتشگاه زردشت است خاکستر فرستادن – سیف فرغانی – که مخاطبش ، سعدی است.
خُرما به بصره بردن ، خُرما به خبیص یا خبیس (شهداد کرمان) و خُرما به هَجَر (شهری در یمن با خرمای زبانزد ) بردن: هر کس که برد به بصره خرما – بر جهل خود او دهد گواهی – سنایی
احمق بود که عرضه کند فضل پیش تو – خرما به بصره بردن باشد ز احمقی – امامی هروی
مَثَلت هست چو تاجر که رود از پی سود – به سوی بصره و سرمایه ز خرما کرده (ابن یمین)
سه سال بود به کرمان ندانم این که مرا – به هدیه خرما بردن به خبیس (مختاری)
کرا رودکی گفته باشد مدیح – امام فنون سخن در به در . دقیقی مدیح آورد نزد او – چو خرما بود برده سوی هَجَر (دقیقی)
چغندر به هرات بردن + حکمت به لقمان آموختن + حکمت به یونان بردن.
چشمه پیش دریا بردن : چو چشمه بَرِ ژرف دریا بری – به دیوانگی ماند این داوری (فردوسی)
چراغ پیش آفتاب بردن: چراغ پیش آفتاب پرتوی ندارد و مناره بلند بر دامن کوه الوند پست نماید (دیباچه گلستان سعدی)
جُوی پیش دریا بردن: تو اندر گمانی ز نیروی خویش – همی پیش دریا بری جوی خویش – فردوسی
دست و پایی همی زن اندر جوی – چون به دریا رسی ز جوی مگوی – یغمایی
پیش قاضی و بازی ؟ توتیا (داروی کانی برای شستشوی چشم) به هند بردن و تیر به توران (تیرهای کمان در توران زمین ساخته می شده) بردن.
پرنیان (ابریشم) به روم بردن یا آوردن و پولاد به هند (که پولادش زبانزد است) بردن : زده بر میان گوهر آگین کمر – دراورده پولاد هندی به سر – نظامی گنجوی
مخور غیرت (رشک) هند بی یاد من – که هندی تر است از تو پولاد من – نظامی گنجوی.
آب به عمان بردن : آب به عمان نوباوه (نوبر) آوردن. «و آب به آسمان پاشیدن »
آبگینه به حلب بردن: هر که بی تجربه کاری بکند – عوض سود تعب خواهد برد . در تجارت اگرش تجربه نیست – آبگینه به حلب خواهد برد – شعاعی
پارگین در معرض بحر: گر می زند خصم لعین لافی ، همه کس داند این آبی (آبرو) ندارد پارگین (منجلاب) در معرض بحر خضم (دریای بزرگ)
ادیم (چرم دباغی شده) به طایف (شهری که در 12 فرسنگی مکه بوده) بردن.
بُرد (پارچه کتانی منسوب به یمن) به یمن بردن و بضاعت مُزجات (اندک) به حضرت عزیز بردن: « اهدی کمستبضع تمراً الی هَجَرٍ اَو حامل وشیِ اَبرادٍ الی الیمن » (این را همانند کسی که خرما به هَجَر و یا بُرد به یمن برد، هدیه می آورم.)
گل به بوستان (حدیقه) بردن: گل آورد سعدی سوی بوستان – به شوخی و فلفل به هندوستان !
«از آب خُرد ؛ ماهی خرد خیزد» – نهنگ آن به که با دریا ستیزد
این نیم بیت برگرفته ای است از نیم بیت دوم نظامی در آگاهی خسرو از مرگ بهرام چوبین : «نهنگ آن به که با دریا ستیزد – کز آب خُرد، ماهی خُرد خیزد» و به سروده ای از سعدی: «ز آب خرد ماهی خُرد خیزد – نهنگ آن به که با دریا ستیزد»
ماهی در آب خُرد ؛ خُرد می نماید زیرا جایی برای رشد ندارد همچنان که موج(خیزابه)های یک آبگیر کوچک بلندا و افراشتگی ندارد. امّا خیزابهای دریا، چه بالا می کشد ! آبشار تا نجوشد و نخروشد کی به دریا می رساند آستین ؟ به بیان عرفانی می توان گفت باید به پروردگار پیوست و راه این پیوست نماز است. در حدیث نبوی آمده است که بر شما باد به شهرهای بزرگ ! انسان هایی که در فراسو و فرامونهای آغازین و بسته بالیده اند هماره از رادی و بزرگواری و فرهنگی برتری که پرورش یافتگان در پیراگیر فرهنگی گسترده از آن برخوردارند ؛ برخوردار نیستند.
چامهسرایی با روی آوری بازگفت یاد شده ، رندانه سروده است : «من نه خود می روم اندر پی آن زلف به خَم – مصطفی گفت علیکم بالسواد الاعظم !» مولوی نیز بر پایه همین نگاه سروده است: «ده مرو؛ ده مرد را احمق کند – عقل را بی نور و بی رونق کند » . . . مردم کوچک، کردارشان در خِرد نیز کوچک است. از سرمایه اندک جز سودی اندک و ناچیز به دست نیاید (مهتری گر به کام شیر در است – شو خطر کن به کام شیر بجوی. یا بزرگی و عزّت و جاه- یا چو مردانت ، مرگ ، رویاروی – حنظله بادغیسی)
در برابر این نگاه شهرگرایی، دیدگاهی وجود دارد که به انگیزه های فرهنگی از فراسوی(فضای) بیمار و بدمنش شهرها گریزان است و آن را که پر از کرشمه و زیبایی است و خوبان از شش رو راه بر اهل دل بسته اند، لغزشگاه زاهدان می شمارد (بدیدم عابدی در کوهساری – قناعت کرده از دنیا به غاری . چرا گفتم به شهر اندر نیایی – که باری بند از دل برگشایی؟ . بگفت آنجا پریرویان نغزند – چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند – سعدی)
صائب ، سواد شهرها را سرمه خاموشی می داند و در گریز از شهر و اندیشه رهنوردی کردن است که خود را آسوده و رها می یابد . «سرمه خاموشی من، از سواد شهرهاست ، چون جرس(زنگ)، گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا.» چامه سرایان بسیاری را می توان یافت که در جستجوی تبارمندی و نیک نژادیها و همدلی ها و در گریز از فراسوی دم و دود ماشینی، ما را به گریز از شهر فرا می خوانند. فروغ که خود سرایندهای است شهری اما خرده گیر بستگی ها و فراخورهای شهری، سوگمندانه از مرگ زبان گنجشکان و بن پاره های (عناصر) ریشه دار و تبارمند زیستگاه (طبیعت) در سپهرهای پیشه ای می گوید: «زبان گنجشکان در کارخانه می میرند . . .»
و یا استاد معلم دامغانی : «سخت دل تنگم، دلتنگ از شهر – بار کن تا بگریزم به فرسنگ از شهر . . . » نمونه برتری دادن به فراسوی بادیه را در سرگذشت و رخداد پرآوازه «میمونه» همسر معاویه می توان دید: معاویه این دختر بادیه نشین را که خوشبویه سرکش دشت و دمن در گریبانش می وزید به همسری برگزید و زیباترین و بلند پایگانی ترین شایش های شهرنشینی آن روزگار را برایش بسیجید. اما میمونه فراسوی شهری را برنتابید و چامه ای به این درونمایه سرود : «من زندگی بیپیرایه و آلایههای بادیه(بیابان) را با همه پسی گرایی و خشونتش بر زیستن در این کاخ و پوشیدن رخت های گرانبها، برتر می دانم» میمونه پس از جداشدن از معاویه، دهش (عطای) زندگی شاهانه را بر چهره ی (لقای) زندگی شاهانه ارزانی داشته راه دیار (هامون) را پیش می گیرد.
همانندی : « آب خُرد ؛ ماهی خُرد »
بیندیش و آنگه برآور نفس-«از آن پیش بس کن که گویند بس !»
این نیم بیت دستبریی (تحریف) است از لت دوم این بیت سعدی: «بیندیش و آنگه بر آور نفس – وز آن پیش بس کن که گویند بس !» به گفته «بزرگمهر» به راستی : «اندیشه کردن که چه گویم بهتر از پشیمانی خوردن که چرا گفتم ؟!»
و امّا در زمینه سخن و سخنوری در ادبیات پارسی: زبان چامه بالاترین زبان هاست و گاه یک بیت چامه گویاتر از چند ساعت سخن گفتن یک سخنور تواناست و گاه ارزش سرایندهای که چکامه او از درونداشت خوب، واژگانی زیبا و درونمایه درخور، برخوردار باشد کمتر از یک دانشمند نیست.
الف – ارزش سخن و سخنوری: به گوینده، گیتی برازنده است – که گیتی به گویندگان زنده است – ادیب صابر.
ب – یادمان های سخن و سخنوری: عالَمی را یک سخن ویران کند – روبهان مرده را شیران کند – مولوی
پ – ویژگی های سخن:
1 – الهی بودن: این سخن همچون ستاره است و قمر – لیک بی فرمان حق ندهد اثر – مولوی.
2 – نرم و روان: سخن نرم و لطیف و تازه می گوی – نه بیرون از حد و اندازه می گوی – عطّار
3 – سامان مندی سخن: سخن را «مطلع» (نخستین بیت) و مقطع (بیت آخر) بباید – که پرگفتن ملامت می فزاید – نظامی
4 – سنجیده سخن گفتن: «نباید سخن گفت ناساخته(نسنجیده) – نشاید بریدن نینداخته(اندازه نگرفته) . تأمل کنان در خطا و صواب – به از ژاژ (یاوه) خایان حاضرجواب – سعدی» (گز نکرده پاره نکن) آرایه جناس برای نشاید و نباید و اسلوب معامله
5 – پرهیز از بسامد (تکرار): «سخن گرچه دلبند و شیرین بود – سزاوار تصدیق و تحسین بود . چو یک بار گفتی، مگو باز پس – که حلوا چو یک بار خوردند ، بس – سعدی»
6 – کوتاه گویی: «سخن کم گوی تا در کار گیرند – که در بسیار ؛ بد بسیار گیرند – نظامی»
7 – زیبا سخن گفتن: «نطق زیبا ز خامشی بهتر – ورنه در جان فراموشی بهتر – سنایی»
8– دُر گویی؛ نه پُر گویی: «کم گوی و گزیده گوی چون دُر–تا زاندک تو جهان شود پُر – نظامی»
9 –پرهیز از پراکندگی:«سخن را سراست ای خردمند و بُن – میاور سَخُن(غم انگیز)در میان سخُن ؟»
10 – راستین سخن گفتن : «تا ندانی که سخن عین صواب (سزاوار) است مگوی – وآنچه دانی که نه نیکوش جواب است مَگوی – سعدی»
11 – راست سخن گفتن : «تا نیک ندانی که سخن عین صواب است ، باید که به گفتن، دهن از هم نگشایی. گر راست سخنگویی و در بند بمانی – به ز آنکه دروغت دهد از بند، رهایی – سعدی»
12–هوشمندانه سخن گفتن:سخن گفتن کج ز بیچارگی است–به بیچارگان بر،بباید گریست– فردوسی»
13 – دیداری شنیداری (سمعی بصری –audiovisual) : آنکه یک دیدن کند ادراک آن – سال ها نتوان نمودن از زبان – مولوی»
14 – دادمند (انصاف) در خرده گیری و نکوهش: عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی – نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند – حافظ»
15–بجا سخن گفتن:«با خرابات نشینان ز کرامات ملاف–هرسخن وقتی و هر نکته مکانی دارد-حافظ»
16 – سخن نو گفتن: «فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر – سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر – حافظ»
17–خردمندانه سخن گفتن:«ز دانش چو جان تو را مایه نیست–به از خامشی هیچ پیرایه نیست–فردوسی»
18–شیرین سخن گفتن: «به شیرین زبانی و لطف و خوشی – توانی که پیلی به مویی کشی – سعدی»
19 – نرم گویی: «درشتی ز کس نشنود نرم گوی – سخن تا توانی به آزرم گوی – فردوسی»
20 – پرهیز از سخن در بیماری: «سخن در تندرستی، تندرست است – که در سستی همه تدبیر سست است. نشاید کرد خود را چاره کار – که بیمار است رأی مرد بیمار !»
21 – اندیشیدن پیش از سخن گفتن: «سخندان پرورده پیر کهن – بیندیشد آن گه بگوید سخن. مزن بی تأمل به گفتار دم ! – نکو گوی! گر دیر گویی چه غم ؟ . بیاندیش وآنگه برآور نفس – وزان پیش بس کن که گویند بس! . به نطق آدمی بهتر است از دواب (چارپا) – دواب از تو به ! گر نگوئی صواب – سعدی»
22 – آسیب سخن : سخن چون برابر بود با خرد – ز گفتار گویند رامش برد – فردوسی» «سخن کو از سر اندیشه ناید – نوشتن را و گفتن را نشاید – نظامی»
23– گواهمند سخن گفتن: دلایل قوی باید و معنوی – نه رگ های گردن به حجّت قوی – سعدی
24 – سخن گفتن به اندازه نیاز: «سخن آن گه کند حکیم آغاز – یا سرانگشت سوی لقمه دراز – که ز ناگفتنش خلل زاید – یا ز، ناخوردنش به جان آید – لاجرم حکمتش بود گفتار – خوردنش تندرستی آرد بار – سعدی»
25 – دور اندیشی در به کارگماری الفاظ مشترک: «اشتراک لفظ دایم رهزن است – اشتراک گبر و مؤمن در تن است »
26 – زیباگویی: «نطق زیبا ز خامشی بهتر – ورنه در جان فرامشی بهتر – سنایی»
ت – ویژگی های سخنور : اگر هست مرد از هنر بهره ور ؛ هنر خود بگوید نه صاحب هنر – سعدی
1 – دانسته های بسنده: «قدر مجموعه گل، مرغ سحر داند و بس – که نه هر کاو (کو) ورقی خواند معانی دانست – حافظ»
2 – ریزبینی و تیزبینی: مرد باید که سخندان بود و نکته شناس – تا چه می گوید از آن گفته پشیمان نشود – سنایی
3 – فراگیر بودن: «عشق و شباب و رندی، مجموعه مراد است – چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد (با عقل و فهم و دانش ، داد سخن توان زد ) – حافظ»
4–کنش به گفته:ترک دنیا به مردم آموزند– خویشتن سیم و غله اندوزند . عالمی را که گفت باشد و بس–هر چه گوید نگیرد اندر کس .عالم آن کس بُوَد که بد نکند–نه بگوید به خلق و خود نکند–سعدی»
5 – سوز و گداز داشتن: «بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل – توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد – حافظ»
6 – مخاطب شناسی: «بشنو موعظه ی اهل عقول – کلم الناس علی قدر عقول !» «حکایت بر مزاج مستمع گوی – اگر دانی که دارد با تو میلی –سعدی»
7 – کارایی مخاطب (بیننده و شنونده) در گوینده: «فهم سخن گر نکند مستمع – قوت طبع از متکلم مجوی – فُسحت (گشادگی) میدان ارادت بیار – تا بزند مرد سخنگوی؛ گوی – سعدی»
ث – روش سخنوری :
1 – به کار گیری گونه های شگردها: «به تکلم به خموشی به تبسم به نگاه – می توان برد به هر شیوه دل آسان از من.گر بساط سخن امروزکساد است کلیم–تازه کن طرز که در چشم خریدار آید–کلیم کاشانی»
2 – اجمال و تفصیل: «زان نبی مُجمل رساند اول پیام – که در آن منظور بودش خاص و عام. رفته رفته عقل ها چون شد قوی – یافت بسطی، مجملات معنوی – شیخ بهایی»
ج – آداب سخن:
1–نگرش به خواسته مخاطب:سخن را بباید شنیدن نخست–چو دانا شوی، پاسخ آری درست– فردوسی
2 – پرهیز از رنجش دیگران : «سخن خوب است ز اول خاطر کس را نرنجاند – که بعد از گفتگو سودی ندارد لب گزیدن ها »
3 – پرهیز از فتنه انگیزی و تحریک: «درِ فتنه بستن دهان بستن است – که گیتی به نیک و بد آبستن است – پشیمان ز گفتار دیدم بسی – پشیمان نگشت از خموشی کسی»
4 – مأمور به وظیفه بودن: «گر چه دانی که نشنوند، بگوی – هر چه دانی ز نیک خواهی و پند – زود باشد که خیره سر بینی – به دو پای اوفتاده اندر بند – دست بر دست می زند که دریغ – نشنیدم حدیث دانشمند – سعدی»
5 – دانسته سخن گفتن: «بر بساط نکته دانان خودفروشی (خودنمایی) شرط نیست – یا سخن دانسته گوی ای مرد عاقل یا خموش – حافظ»
6– پرهیز از رویه نگری: قدم زنند بزرگان دین و دم نزنند – که از میان تهی، بانگ می زند خشخاش.
7 – اندازه گویی: «سخن را به اندازه ای دار پاس – که باور توان کردنش در قیاس»
8 – شفاف گویی: «سخنی در نهان نباید گفت – که برِ انجمن نشاید گفت – سعدی»
9 – پرهیز از یک و دو با نادان: «آن کس که به قرآن و خبر زو نرهی – آن است جوابش؛ که جوابش ندهی – سعدی»
10 – سخن بجا گفتن: «درست گوی و به هنگام گوی و نیکو گوی – که سخت مشکل کاری است گفت و شنود – اگر سلامت خواهی به هر مقام، زبان – مکن دراز که آن خنجری است خون آلود – ملک الشعرای بهار»
11 – نرم خویی : « تو با دیو مردم خِرد پیشه کُن – به نرمی و آهستگی ران سُخُن – درشتی و تندی نیاید به کار – به نرمی برآید ز سوراخ، مار – فردوسی»
12 – انتقاد پذیری: «چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست – سخن شناس نِه ای(نییی) جان من؛ خطا اینجاست – حافظ»
«از آن غمی که گذشته است بر تو؛ یاد مکن»– وز آن بدی که نیامد به سوی تو مسگال (اندیشه مکن)– قطران تبریزی:
امروز؛ همان فردای راز و رمز دار و چیستانی است که هنوز از مادر زاده نشده و دیروز نیز بخشی از تاریخ بود که بدان پیوست و در آرامش ابدی فرو رفت. کران و مرز خرد این است که انسان در «دم» و زمان کنونه زندگی کند و آن را همانگونه که هست لمس(بساوش) نماید و برای آینده برنامه داشته و بدان امیدوار باشد، امّا نه اینکه نگاهش به پیش رو و خیره به آینده باشد. بی گمان این بخردانه است که باید از دیروز بسی بهره جست و از آن بسیار آموخت و پند گرفت ؛ چه ، گذشته چراغی است فراروی آینده؛ چه بدون شناخت تیزنگر آن نمی توان آینده ساز شد – که باید از پیشگامان گذشته پیشی گرفت و به دستاوردهای آن چیزی افزود. چرا که از این راه است که تاریخ هنر، گام به پیش بر می دارد. به هر روی این خردمندانه نیست که در گذشته زندگی کنیم.
در زمینه بیت قطران تبریزی همانندی های بسیاری وجود دارد. از زمره:
«سعدیا دی رفت و فردا همچنان خواهد گذشت – پس میان این و آن فرصت شمار امروز را» که به راستی برگردانی است از این شعر منسوب به مولای متقیان : ( مافات مضی و ما سیأتیک فاین – قُم فغتنم الفرصت بین العدمین )
خواجه عبدالله انصاری : «دی رفت و باز نیامد، فردا را اعتماد(پشت گرمی) نشاید. حال را ارزشمند بدان»
بانو پروین اعتصامی چنین سروده است: «امروز سرافرازی دی را هنری نیست – می باید از امسال سخن راند ، نه از پار! » و «رابرت جونز» گفته است که : «این کارآزمای (تجربه) امروز نیست که ما را به سوی دیوانگی می کشاند ؛ بلکه پشیمانی از دیروز و هراس از فرداست که این گزند را دامنگیرمان می کند. دو برداشت کُشنده است که انسان را در زمان حال زمین گیر می کند. یکی دریافت پشیمانی است که برگرفته از خوی گذشته نگر می باشد و دیگری نیز هراس و بیم که زاییده ی آینده نگری است و همین دو دریافت اند که زمان و ، زندگ (عمر) را هدر می دهند و آدمی را نسبت به برداشتن هرگونه گامی زمین گیر و هنر آفرینشگر انسان را بیهوده و تباه می سازد.
خیام نیشابوری نیز چنین سروده است: «از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن – فردا که نیامده است فریاد مکن . بر نامده و گذشته بنیاد مکن – حالی خوش باش و عمر بر باد مکن » نباید پنداشت که این «خوش» بودن خیام به معنای گاه گذرانی و بیهوده زندگی و در ناآگاهی به سر بردن است بلکه واژگونه ؛ خیام، خوشی را فرآیند خرد می داند. از نگاه او انسان شادکام، خردمندی است که چشم خود را بر راستینگهای (واقعیت) زندگی فرو نبسته است و پیوسته در حال کاوش و گزاره (comment) دانش و کارآزمای خود اوست. خردمندی که شاد است و آهنگ آن کرده تا شاد باشد ، او شادی را آگاهانه برگزیده است که بافت این شادی- که ریشه در دانش و آگاهی دارد- با ؛ بافت شادی و خوشی برگرفته از ناآگاهی بیچون و چرا ناسانی دارد.
«شیلر» گام و خرام زمانه را سه گونه می داند: «آینده» ، با دودلی گریز می کند. «اکنون» به شتاب پیکانی رها می شود. «گذشته» در آرامش جاودانگی غنوده است و در پایان به گفته «کی لیونز» : دیروز، چک برگشتی بود. فردا سفته است و امروز نقد، یعنی هدیه ای است که باید از آن بهره برد. البته خردمندانه است که باید آینده نگر بود اما نابخردانه است که در آینده به سر برد.
همانندیها: «از رفته میندیش و ز آینده مپرس-خیام». «ز آمده شادمان نباید بود/ وز گذشته نکرد باید یاد- رودکی». «چه باید رفته را اندوه خوردن/ همان نابوده را تیمار بردن- اسعد گرگانی»
به هنگام سختی مشو ناامید – «کزا بر سیه بارد آب سفید» – نظامی:
که همانند با این بیت : «در نومیدی بسی امید است – پایان شب سیه ؛ سفید است – نظامی» می باشد. بیت بالا یکی از بیتهای نظامی گنجوی در خمسه لیلی و مجنون است. پدر مجنون عامری که فرزندش همه زیباییها را در وجود لیلی می دانست ، بارها وی را اندرز می داد که از دلباختگی به لیلی دست بردارد. «نومید مشو ز چاره جستن – کز دانه، شگفت نیست رُستن» این پندها، راه به سرمنزل خواست (مقصود) نمیبرد و مجنون را به زیارت کعبه می کشاند ؛ باشد که پروردگار بخشایشی کند و اندکی از شیدایی به لیلی را از دل مجنون به در کند. اما مجنون این گونه در کنار خانه ی خدای فریاد بر می آورد: «از عمر من آنچه هست برجای – بردار و به عمر لیلی افزای»
این زبانزد برخاسته از این سخن حضرت علی (ع) است که می فرمایند: «به آنچه نداری امیدوار تر باش از آنچه که بدان امید داری!» ای بسا نقاط کوری در زندگی خود می بینیم که خود روشن ترین نقطه دگرگونی می گردند و نیز آن بن بست هایی که گاه در گذرگاه خود برداشت می کنیم بارزترین راه ها باشند. چرا که چرخ های سنگین و زنگ زده زندگانی و یا دست های پنهان امیدمان می چرخند و امید چون کورآبی است که اگر ناپدید شود، همه از تشنگی خواهند مرد ! راه دراز زندگی پُر است از بازدارنده ها و راهبندان ها. تنها کسی می تواند از این راه پر از دشواری ها و ناگواری ها بگذرد که روانش لبریز از امید بوده و نومیدی در وی رهیافت نکند که باید به امید و اندیشه و کوشش خود بود. و نه به چشمداشت بخت و بختامد.
گاهی انسان تمام توش و تلاش و شایش های خود را برای دست یابی و به آغوش کشیدن گواه آماج و خواست خود به کار می برد اما راه به سر منزل آهنگیده خود نمی برد چرا که به نگرش هایی که در چاره داری و توانش نمی باشد نیازمند است تا اینکه بتواند خاکریزها و سنگلاخ ها را از پیش پای خود بردارد ؛ به این نیروی فراسوی و شگفت انگیز، امید گفته می شود. بایسته امیدواری تلاش و جنبش است. کسی که بدون کوشش و فراهم آوری ابزارهای نیازین، چشمداشت داشته باشد که به آماج و آرمانش برسد مانند برزگری است که بدون پاشیدن دانه؛ تیمار و نگهداری و آبیاری، چشمداشت دستاورد خوبی را داشته باشد. ردپای امید در زندگی را می توان در : جنبش، تلاش، بالندگی، افزایش بهداشت روانی، بخشایش بی کران پروردگار ، توان بخشی، باور به توان مینوی و ایزدی، همت آفرینی و استواری یازش (آهنگ)، ایستایی در برابر چالش ها، رهایی از تشویش و نگرانی ها، دورسازی از افسردگی و هراس، هموار سازی راه رسیدن به آماج ها و از همه برتر باور بی آلایش نسبت به پروردگار توانا و . . . . چنانچه امید را از کسی بگیرند هیچ چیز برایش مانده نمی ماند.
Don`t lose hope , you never know what tomorrow will bring))
چنانچه اهریمن و یا هر باشنده پلید دیگری بتواند ریشه امید را در رُستنگاه زندگی انسان بخشکاند او را به خاک سیاه نشانده است. بدون گمان هر گاه کسی پالهنگ (عنان) خود را به دست نومیدی می دهد همه سرمایه ها، توانش و درونداشت ها، جایگاه ها و ایستار (موقعیت) ها و توانای خود را از دست داده و
نمی تواند گام از گام بردارد. از نگاه باورهای دینی ؛ قرآن کریم، باورمندان دینی را از دیو سیاه نومیدی پرهیز داده و فرشته نوید را به جای آن پیش نهاده است. «بگو ای بندگانم که خود ریخت و پاش کردید از مهربانی پروردگار نومید نباشید او از آمرزندگان مهربان است – برگردان نشانه 53 سوره زمر» و یا درجایی دیگر: «و نومید نباشید از مهربانی پروردگار؛ چه ، تنها خدانشناسان از مهربانی پروردگار نومیدند – برگردان نشانه 87 از سوره یوسف»
به گفته مولانا : «ناامیدی را خدا گردن زده است» و «گفت پیغمبر که گر کوبی دری، عاقبت زآن در برون آید سری . سایه حق بر سر بنده بود ، فرجام، جوینده یابنده بود . سوی نومیدی مرو امیدهاست ، سوی تاریکی مرو خورشید هاست . . . » و چامه های بسیاری از این دست.
از کران تا ، به کران لشکر ظلم است ولی – «از ازل تا به ابد فرصت درویشان است» –حافظ
بیت بالا نهمین بیت از غزلی است که با «روضه ی خلدبرین خلوت درویشان است – مایه محتشمی، خدمت درویشان است» آغاز می شود. حافظ برتر اندیش که کنش ها و منش های ریاکارانه و ساده اندیشانه و فریب زاهدنمایان، وی را می آزرده و «دست نماز» گرفتن و نمازگزاردن های مردم فریب شیخها و مُفتیان آزرده دلش می ساخته بدون اینکه به ریاکاران و نیرنگ بازان و گندم نمایان جو فروش نیازی داشته باشد به دنبال کیشی از مهر می گشت که رهبران و گردانندگانش به آنچه که می گویند رفتار کنند و نیرنگی در کارشان نباشد و دیواری میان او و پروردگارش پدید نیاورند.
او چشم به «عرفان ایرانی» می دوزد بدین امید و با این باور که در میان پشمینه پوشان، روراستی، راستگویی، بی پرده گویی و یکرنگی را پیدا کند و چهره برتر خداشناسی و باور به آفریننده گیتی را در رفتارهای پاک و بی نیازانه پشمینه پوشان بیابد. حافظ با این نگرش به این گروه پیوست ولی چون خواست راستینش در رسیدن به گوهر ناب اندیشه بود و نه پیروی از رفتارها و دستورهای درویشانه، از همان روز نخستین پیوستن به این گروه و تا هنگامی که از آنان برید (و زمان درازی را در بر نگرفت و تنها پیرامون دو سال با این گروه بود) برای خود پیر، پیشوا و رهبری بر نگزید . زیرا تا بدان پایه که «جان اندیشه» برایش ورجاوند بود به کردار و رفتار برونی صوفیان نگرشی نداشت و چون دنبال راستینگ و چگونگی بود و نه خودنمایی و مَجاز؛ سرانجام، عرفان ایرانی را که به باورش برتر از «شریعت شیخانه» بود، بر می گزیند و از چامه هایش که نشان می دهد در روزها و ماه های نخست پشمینه پوشی سروده این نگرش به خوبی هویدا است و نمونه اش نیز غزل مورد ایمای ماست : (آنچه زر می شود از پرتو آن قلب سیاه – بی تکلف بشنو؛ دولت درویشان است)
به بازگفت های تاریخی، اشاره ی حافظ در بیت مورد نگرش این نوشتار، به پیروزی شاه شجاع بر درویشان «سربداریه» در کرمان است. و به آشکارا می گوید که سپاه بیداد و ستمگری سرتاسر گیتی را پوشانده است و اما این نما و رویه گزاره و رویداد است . راستینه این است که از زمان آغاز آفرینش که مهراز (معمار) گیتی برنامه آفرینش را هماهنگ کرده، داد و دادگری را در وجود درویشان نهاده است. و این تا روز پایان بی پایان نیز در درویشان وجود خواهد داشت و سپاه ستمگری هرگز نمی تواند آن دادگستری را که در وجود درویشان است از بین ببرد. به راستی می گوید از پگاه بی آغاز (ازل) تا شام سرمد را پروردگار هستی در گزینش درویشان گذارده تا در این بازه به پابرجایی دادگری خیزش کرده و نیکی ورزند.
اما از نگاهی دیگر می توان به برآیند دیگری دست یافت. حافظ در بیت غزل پرشور و شادابی آفرین و در سرتاسر دیوان خود واژه درویش را به معنای زبانزد (Idiomatic) آن به کار نبرده است. اکنون ؛ گاه که می گویند فلانی «درویش» است یعنی کسی: خاکی، بی ریا، ساده و تهی از هوا و هوس و داراییهای جاری میان مردم است. شاید به گونه ای بتوان گفت که این واژه یکی از هم ارزهای کم و بیش نزدیک به واژک قرآنی «مستضعف» است. البته گزارندگان (مفسران) و برگردانندگان کهن، از واژه درویش بیشتر در برگردان «مسکین» (بینوا) بهره جسته اند. اما میان «بینوا» و «فرودست نگهداشته» ناسانی باریکی است که پیوستگی به ناداری و تهی دستی آنان ندارد. می توان همین هم ارز «درویش» را برای «فرودست نگه داشته شده» نیز برگزید.
به هر روی درویش یا بینوا و یا مستضعف به کسانی گفته می شود که به هر انگیزه ای از دارایی ، پایگاه همبودین در رویه های خرد و کلان بی بهره اند ، حافظ واژه درویش را در برابر توانگر و یا ستمکار به کار برده است. (عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است – کار بد مصلحت ان است که مطلق نکنیم – حافظ) از این جا دانسته می شود که وایه (مراد) حافظ از درویش آن انسانی است که در جرگه ی توانگران جایی ندارد. او در اینجا همراه با نوید دادن به بینوایان (مستضعفان) و بینوایان، آنان را در برابر گروه توانگران و بیدادگران جا داده است. ستمگرانی که لشکر آنان از کران تا به کران را زیر سُم ستوران خود گرفته اند و جوی بیداد را به هر کوی و برزنی بسته اند. پس خواسته حافظ از درویشان در این غزل
می تواند کسانی باشند که دست آنان از خودآرایی، توانگری و جز اینهای جهانی تهی است.
از سویی این گروه نه در جرگه ی سپاه بیدادند، بلکه در اردوگاه ستمدیدگانند ؛ یعنی همان مستضعفان – چه مستضعف به زبان ویژه قرآنی کسی است که نسبت به او ستم شده و به سستی (ضعف) گراییده است و به انگیزه این ستم ها و نامردمی ها ، تنگدستی و بی نوایی گریبانگیرش شده است. اکنون نوید حافظ و سند قرآنی آن در بیت یاد شده در آغاز نوشتار که حافظ در آن به مردمان ساده دل و تهیدست نوید
می دهد که هر چند جهان پر از بیداد و ناروایی است و دود سیاه ستم از خاور تا باختر و از شمال تا جنوب را در سیاهی خود فرو برده است ولی هنوز زمان بازمانده است و آنچه را که تاکنون نتوانسته از مردم بگیرد زمان (فرصت) است. این زمان از ازل آغاز و تا به ابد پیش می رود و روزی در چاره داری (اختیار) ناداران و بی بهره گان نهاده خواهد شد. «اراده ما بدان دلبسته خواهد شد که بر مستضعفان منت گذاریم و آنان را پیشوایان و ریگمندان (وارثان) زمین نمائیم.» (برگردان نشانه 5 از سوره قصص)
درنگ در پنداره ساده و رایج «وارث» پیوستگ گمانه ای بیت حافظ را با این نشانه (آیه) روشن تر
می نماید. وارث یعنی کسی که روزی زمان می یابد تا پرچم پیروزی را برافراشته ساخته و آنچه را که تا پیش از این نداشته به دست آورد و حق او سال ها و سده ها در دست این و آن می چرخد و می چرخد تا روزی که به دستش برسد. چرا که «فرصت» او بسیار است و چون «وارث» است پس روزی حق خود را به چنگ خواهد آورد. کی ؟ گاه که نوبتش فرا رسد و او برای دست یابی به حقش به اندازه بازه میان ازل و ابد «فرصت دارد». وارثان در گامه هایی از زندگی خود بی بهره و تن خواه های خود را در دست چپاول و تاراج دیگران می بینند. اما چون هنجار «ارث» به گونه آیینی (تشریعی) و هستایشی (تکوینی) فرمانروا است پس او روزی به مرده ریگ نیاکان ستمدیده تر از خودش دست خواهد یافت. چرا که پیشوایی بر زمین و مرده ریگ بری از نیاکان و برخورداری از همه بخشش ها و دهش ها و نکوهش های روی زمین حق مستضعفان (درویشان) است و این خود چنانکه نگاشته شد مژده پروردگار در کتاب آسمانی قرآن است.
نویدهایی که حافظ شکل گیری آن را بایسته خوانده و فرجه و زمانی به درازای تاریخ برای آن شمار (رقم) زده است و این بیت رخشنده حافظ دانه های شور و شادمانی و امید در دل ها می پراکند.
«از اصل نیک، هیچ عجب نیست فرع نیک»–«باشد پسر چنین، چو پدر باشد آن چنان – سوزنی»: «Like father , like son »
و به گفته عنصری: «چنان بود پدری کِش چنین بود فرزند – چنین بود عَرَضی کِش چنین بود جوهر (گوهر)» که در زبان منطق هر چه که وجودش وابسته به چیز دیگری باشد «عَرَض» است و در برابر جوهر (ذات) می باشد. مانند بند واژه ها بر کاغذ که کاغذ گوهر (جوهر) است و بند واژه ها «عرض».
(آن چنان مادر، این چنین دختر)
فردوسی نیز در این زمینه چنین فرموده است : «پسر کو ندارد نشان از پدر – تو بیگانه خوانش ؛ مخوانش پسر». به این زبانزد نیز می توان نگرش داشت: «از جبین او خرد پیداستی – هرچه باشد نسخه ی باباستی» و «چون که گل رفت و گلستان شد خراب – بوی گل را از که جوییم از گلاب – مولوی» و یا : «چنین میهمانی ، چنین میزبانی» «Like host , like guest »
و در زمینه جایگاه مادر : از درختی که مام بالا رفت ؛ دُخت بر شاخ نیز غیژد (خیزد) تفت (باشتاب). گفت و خوش گفت پیر برزیگر – این چنین دختر، آن چنان مادر – سری آنسان سزای این پنجه – به چنان دیگ؛ لایق کمچه (همان چمچه = قاشق بزرگ). (امثال و حِکَم دهخدا) و گفته اند : «مادر را ببین دختر را بگیر» «Like mother , like daughter»
موارد گفته شده از نگرش چامه ای ارزش خود را دارند اما نکته برجسته این است که «سه بَر» منش، تنها یک بَرش انگیزه همریگ (وراثت) است. انگیزه زیستگاه و پروراندن خانواده نیز کارساز است و دیگر دیدگاه های گوناگون که در آنها ناهمسانی هایی وجود دارد و در این نوشتار جای نگارشش نیست.
تو قاصد ار نفرستی و نامه ننویسی–«از این طرف که منم راه کاروان باز است»–قاسمی کازرونی
همانندی ها: آنکه صد نامه ما خواند (دید) و جوابی ننوشت – سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت – نظیری نیشابوری. صد نامه نوشتیم و جوابی ننوشتی ، این هم که جوابی ننویسند، جوابی است – راغب تبریزی. صدنامه فرستادم و آن پیک سواران – پیکی ندوانید و پیامی نفرستاد – حافظ.
این قدر قاصد که از من سوی جانان رفته است–جمع اگر گردد به یک جا کاروانی می شود –
وحید قزوینی.
نامهی عیب کسان گویم که برخوانی چو آب – نیم حرف از نامه ی خود را نمی خوانی چه سود؟ – اوحدی. رسید قاصدم از پیش یار و می گوید – گرفت نامه و از هم درید و هیچ نگفت ؟ . هزار نامه نوشتی به دیگران ز وفا – به نام ما ننهادی به کاغذی قلمی – طایر شیرازی.
دیر شد تا نامه ای از تو نیامد سوی ما – گرچه(ورچه) چندین قاصدان نامهبر، باز آمدند – کمال اسماعیل.
گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست – گر نامه رد کنند گناه رسول چیست ؟ – سعدی.
نامه سهل است نوشتن به تو ، لیکن ترسم – که تو آن نامه نخوانی که در آن نام من است – اوحدی
بوسه را در نامه می پیچد برای دیگران – آنکه می دارد دریغ از عاشقان پیغام را – صائب .
قاصدان را یک قلم نومید کردن خوب نیست-نامه ما پاره کردن داشت؛گر خواندن نداشت– صائب.
ز هر کس نامه ای آید،زند چون شاخ گل بر سر–همین آن سنگ دل مکتوب ما را پاره می سازد–صائب.
تا چند ز خون مژه در کوی تو احباب – صد نامه نویسند و جواب از تو نخواهند – فروغی .
بگیر از دست قاصد نامه ای را گر نمی خوانی – ندارد گر چه وا کردن ؛ بهم پیچیدنی دارد ! – راقم.
برای آنکه از شوق ، ار نمیرم ؛ میرم از غیرت – جواب نامه ام را از خط اغیار بنویسد – طایر .
چو دیر آیدت پاسخ نامه ، باز – بدان کو فتادست کاری دراز – اسدی .
ما چو دوریم از درت آخر ، گهی – نامه ای بنویس و پیغامی بده – شاهی.
در انتظار تو مرغی گر از سرم گذرد – ز جا جهم که مگر نامه ای رسید ز تو – لسانی.
نشان یافتن صد هزار مضمون است – نخوانده نامه مارا چو دوست پاره کند – جعفر ساوه ای .
جواب نامه ام از بس ز جانان دیر می آید – جوان گر می رود قاصد به کویش پیر می آید –معلوم شبستری.
خواهی ای قاصد اگر نامه ی تو خوانده شود – به که پیشش بنهی نامه و نامم نبری – محمد میرگ صالح.
«از بدان بد شوی ، ز نیکان نیک.» – داند این نکته هر که هشیار است – نظامی.
«با بدان سر مکن که بد گردی»
«از بدان نیکویی نیاموزی» – نکند گرگ پوستین دوزی – سعدی.
آنچه در این نوشتار از نگرش تان می گذرد تنها پیرامون همین بیت است. سعدی؛ افزون بر کارای زیستگاه و همریگ (وراثت) در پرورش انسان ها به انگیزه های دیگر، چون ناهمسانی های کسی، گرایش ها و دلبستگ ها و نیازهای کسان و کارآزمای (تجربه) گذشته کسان را نیز کارساز می داند. سعدی در نشانه های به جا مانده (بوستان و گلستان) گرانسنگ خویش بر پرورش روانی کسان و نگاره خرد در فرگشت (تکامل) آدمی بسیار پافشاری دارد که در این جستار به آنچه که به گونه ای با بیت بالا وابستگ پیدا می کند اشاره می نماییم.
سعدی، انسان را از هم نشینی با بدان دور نگه می دارد و بدین باور است که هم نشینی با نیکان آن چنان کارایی دارد که سرنوشت کسان را دگرگون می سازد : «جامه ی کعبه را که می بوسند – او نه از کرم پیله نامی شد. با عزیزی نشست روزی چند – لاجرم همچنو گرامی شد » بدین سان پیراگیر (محیط) روبراه و برازنده می تواند انگیزه دگرگونی چبود (هویت) کسان شود و آن چه که بی ارزش و پست است به انگیزه پیراگیر، شایگان و گرانمایه گردد. سعدی یادآور می شود چنانچه کسان پلید و ناشایست، با کسان دمساز و همراز شوند باشد که در پی رفتار زشت و ناپسند آنان از سان (حالت) فرشتگی به سان دیوی و اهریمنی در آیند و تباه شوند . «گر نشیند فرشته ای با دیو ، وحشت آموزد و خیانت و ریو (نیرنگ) چه، هر که با بدان نشیند ؛ نیکی نیاموزد و نیکوکاری از آن آنان نخواهد بود و از این هم نشینی، بیزاری و رمیدگی، و دشمن یاری و نیرنگ می آموزد. از انسان های بد، نیکوکاری آموخته نمی شود همان گونه که از گرگ پوستین دوزی نشاید. به کوته سخن ؛ آدم های پاکدل در زیستگاه تباه و آدم های شرورمند در پیراگیر، بی گزند دگرش سرشت می دهند و در این پیراگیر پرورشی است که آدمی هرگونه که بخواهد پرورش می یابد.
بد و نیک تو بر تو باشد مِه – «از بد و نیک کس، کسی را چه ؟» – سنایی.
گر تو نیکی مرا چه فایده ز آن – ور بدم من تو را از آن چه زیان ؟ (سنایی)
به زبان ساده «هر کسی در گرو آن چیزی است که انجام داده است» (برگردان نشانه 38 سوره مدثر)
آنچه دی کاشته ای میکنی امروز درو – طمع خوشه گندم مکن از دانه ی جو – ظهیر فاریابی.
همانندی ها : بز به پای خودش، بزغاله به پای خودش – کُنش هر کس، پاپیچ خودش می شود.
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت – که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت – حافظ.
نه برادر را به جای برادر می گیرند و نه همسایه را به جای همسایه . هر بُزی را به پای خودش می آویزند و کسی را به گور کسی نمی گذارند. خر، خاک خودش می خورد، کوریش به چشم خودش می رود. النساء حبائل الشیطان- (زنان دامهای شیطانند) هر آن کو نترسد ز دستان زن- از او در جهان، رای دانش مزن- اسدی. مکر زن ابلیس دید و بر زمین بینی کشید.
پیش این الماس، بی اسپر (سپر) میا – «کز (از) بریدن تیغ را نبود حیا» – مولوی.
حضرت مولانا پیش از این بیت می فرماید: «نکته ها چون تیغ فولاد است تیز – گر نداری تو سپر ؛ واپس گریز !» و پس از آن بیت بالا می فرماید : «زین سبب من تیغ کردم در غلاف – تا که کژخوانی ؛ نخواند بر خلاف » مولانا می خواهد بگوید اگر آدم خام این گفتار را بشنود گویند مانند کسی است که بدون سپر با هماورد خود که شمشیر برانی به دست دارد، بجنگد ! الماس بُرنده شیشه را مثل پنیر می بُرد. الماس چون تیغ ، کارش بریدن است که تو باید در گفتارت آزرم و دوراندیشی را به کار بری و هر گونه سخنی را بر زبان جاری نسازی و درزش بگیری و سر و تهش را هم آوری و لاپوشانی کنی و از آن بیم داشته باشی که بسا در این جستار زمینه کژفهمی وجود داشته و تو را به نابودی می کشانده چه همه ی کسان گنجایش پذیرش هرگونه سخنی را نداشته و برداشت ناروا می کنند و «به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک» و «هر چه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو.» و «هرکس به قدر فهمش فهمیده مدعا را»
نزد اهل عقل و ارباب ذَکا(تیز هوشی)– «از بلا بدتر بود بیم بلا» – مولوی؟
به گفته «شکسپیر» بزدلان هزاران بار پیش از مرگشان می میرند اما آدم های شیردل و بی پروا، تنها یک بار مزه ی مرگ را می چشند و آن نیز هنگام مرگ است. به کوته سخن : آدم نترس یک بار می میرد و آدم ترسو هزار بار . هر که ترسید مُرد و هر که نترسید بُرد چه، ترس برادر مرگ است.
(Cowards die many times before their deaths but the valiant never taste death but once)
مرد صحبت نیستی از دیده ها مستور (ناپیدا) باش–«از بلا دوری طمع (چشمداشت) داری، ز مردم دور باش» – صائب
بسیارند چامه ها و چامه سرایانی که در آوند «جا» و «زمان» و حالت ویژه ای که داشته اند چامه هایی سروده اند که جای نکوهش و بررسی دارند. انسان، باشنده ای است که همبودین و گروه دوست آفریده شده است و نمی تواند دیواری به دور خود کشیده و درِ دنیا را به روی خود ببندد و در پوچی زندگی کند. بدون گمان، تنهاگزینی و یا تنها شدن، می تواند انگیزه های گوناگونی داشته باشد . برای نمونه ( ز بسکه مردمک دیده دید مردم بد – دگر به مردمک دیده سوء ظن دارم – عارف قزوینی. ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم – اگر بر گل گذارم پا، ز زخم خار می ترسم – صائب.)
اما دشخوار ترین گونه ی تنهایی این است که کس در میان گروهی خود را تنها برداشت کند (هرگز حدیث حاضر و غائب شنیده ای؟ – من در میان جمع و دلم جای دیگر است – دیوان الهی قمشه ای) و از نگر کتاب آسمانی ما – قرآن : (ای انسان ما شما را از زن و مرد آفریدیم و شما را شاخه شاخه و تبار تبار پابرجای ساختیم تا همدیگر را بشناسید و کرامندترین شما در نزد پروردگارتان، پرهیزگارترین شماست. و به درستی که ایزد، دانا و آگاه است. – برگردان نشانه 12 از سوره حجرات)
همانندی ها: « با مردم زمانه صحبت از دور نکوست – خیام » ، « با مردم زمانه سلامی و السلام – تا گفته ای (ناگفته ای) غلام تو ام، می فروشدت؟» . «از خلق زمانه پا کشیدن خوش تر – در گوشه ی عزلت آرمیدن بهتر – ضیاء الدین کاشی» . «از این دیو مردم که دام و ددند – نهان شو که هم صحبتان بدند – نظامی» . «گر تو خواهی عزت دنیا و دین – عزلتی (گوشه گیری) از مردم دنیا گزین – شیخ بهایی» . «دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد – حافظ» . «با تن ها باش و تنها باش» . «گور جدا، خانه جدا»
هوا بشکن کزو یاری نیاید – «که از بوزینه نجاری نیاید» – نظامی
و « درودگری کار بوزینه نیست !»
دانه ای در کشتگاه عشق بی رخصت مچین-«از بهشت آدم به یک تقصیر بیرون می رود»-صائب
همانندی : « که مُحرم به یک نقطه مُجرم شود» . «هر کجا مَحرم شدی چشم از خیانت بازدار – ای بسا محرم که با یک نقطه مجرم می شود – پوریای ولی» و «چو واقف شدی محرم راز باش – که مُحرِم به یک نقطه مُجرم شود»
«از بیادبی کسی به جایی نرسید» – حقا که ادب، تاج سر مردان است-صادق لاهوری
این بیت به گونه های زیر نیز گفتار شده است : الف – از بی ادبی کسی به جایی نرسید – حقا که ادب وظیفه مردان است (؟) ب – مردان به ادب رسند جایی که رسند – کز بی ادبی کسی به جایی نرسید –(بابا افضل) پ- از بی ادبی کسی به جایی نرسد – دُرّی است ادب؛ به هر گدایی نرسد (فرهنگ به سنگ گران بهایی می ماند که هر کسی شایستگی اش را ندارد)
همانندی ها : الف – سررشته ملک پادشاهی ادب است – تاجی است که جز به پادشاهی نرسد (که پادشاهی به سرزمین و نیرومندی نیست ؛ بلکه کسی که دارای فرهنگ (ادب) است بر بالانشین دل ها پادشاهی می کند ( به تخت صدارت نشستن چه حاصل؟ خوش آن دل که بر صدر دل ها نشیند) و کسی می تواند این دیهیم پادشاهی (ادب) را بر سر نهد که شایستگی پادشاهی بر سرزمین دل ها را داشته باشد.
ب – شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت – چشم دریده، ادب نگاه ندارد – حافظ
پ – آدمی زاده اگر بی ادب است آدم نیست – فرق در بین بنی آدم و حیوان ادب است – فصاحت تبریزی.
ت – چون سایه سر ز خاک ادب واکشیده ایم – از زیر پای ما نکشد کس گلیم ما – بیدل دهلوی.
ث – ما سجده بر سایه ی دیوار کنشتیم – از بی ادبان پرس حرمگاه صنم را – شیخ فیض
ج – تو ادب نفس بد اندیش کن – بی ادبان را به ادب خویش کن – امیر خسرو دهلوی.
چ – از خدا جوییم توفیق ادب – بی ادب محروم ماند از لطف رب – مولانا (کسی که از مهربانی یزدان
بی بهره می شود ، فرهنگ نیز از وی بازه می گیرد )
ح – لقمان را گفتند ادب از که آموختی؟ گفت از بی ادبان ؛ هرچه از ایشان در نگاه و نگرشم ناپسند آمد از گزاردن آن پرهیز کردم.
خ – بی ادب تنها نه خود را داشت خوار – بلکه آتش در همه آفاق زد – مولانا.
د – جان بر تن مرد بی ادب زندان است – هر کس که ادب ندارد او ، حیوان است.
ذ – گر با ادب و تمیز باشی – نزد همه کس عزیز باشی.
ر – ای نیاموخته ادب ز ابوان(پدر و مادر) – ادب آموز زین پس از ملوان – سنایی.
ز – به سفر گر چه آب و دانه خوری – بی ادب! سیلی زمانه خوری – اوحدی
و در پایان : ادب مرد ، به ز دولت اوست.
گر بدی کرد چون به نیکی خفت – «از پس مرده بد نباید گفت» – نظامی.
و یا : «گر بد، ار نیک بود؛ روی نهفت – (از پس مرده، بد نشاید گفت) » و «گفته اند آن چنان که باید گفت – از پس مرده، بد نشاید گفت»
در زمینه واژهی «زشت یاد» (غیبت) به پنداره ی پشت سر کسی بدگویی کردن زمینه سخنها و بازگفت (حرف و حدیث)های گوناگون گفته شده است. این گویه از نگرش آیینی و فراخویی بسیار زشت و ناپسند است. چه، انسانی که از وی به زشتی یاد می کنند ، زنده و یا بدرود زندگی گفته باشد؛ مسلمان باشد و یا نامسلمان ! گاه چنین انگاشته می شود که پنداره زشت یاد (غیبت) و پراکندگی باز گفت های کیشی که در زمینه زشت یاد وارد شده نگرنده بر کسان زنده است. و مردگان را در بر نمی گیرد. و زشت یاد کردن در زمینه مردگان بدون خرده گیری است و این در حالی است که این پنداشت، خود یک لغزش و کژی بزرگی است زیرا بر پایه بازگفت (روایت) های کیشی (دینی) پاس مرده مسلمان هم چون ارج زنده اوست. به باور نگارنده، زشت یاد در پی مرده ای، زشت تر و ناپسندتر از زشت یاد زندگان است – به ویژه اگر آن کس از نیکان بوده باشد (بزرگش نخوانند اهل خرد – که نام بزرگان به زشتی برد) چه نمی توان انسانی را پیدا کرد که به پنداره دیگران کمابیش بدون کژی ها و کاستی باشد. شدنی است که زندگان، زشت یاد خود را بشنوند و به پدافند از خویش برخیزند ولی مردگان هرگز توانمند به پدافند از خود نیستند.
افزون بر این، برای زشت یادکننده شدنی است که کسان زنده را ببیند و از آنان بخشش خواهی بخواهد اما این مورد در زمینه کسانی که دستشان از این گیتی کوتاه است هرگز شدنی نیست و سخن گفتن به بدی در پس سر مردگان مورد پذیرش کیش اسلام نبوده و گناه بزرگی است. به ویژه اگر با دشنام همراه باشد که خود گونه ای بدآموزی و بایسته روایش (توجیه) و درست انگاری نیست. با همه آنکه شاید بدیهایی نیز از رفتگان خود بدانیم گاه در برپایی نماز میت می گوییم «لا نعلم منه الاخیرا !» (از وی چیزی جز نیکی و نیکوکاری نمی دانیم) از این روی زیبنده نیست که پس از این گفته که بوی خوش بینی از آن به بویایی می رسد، سر سخن از بدی های انسان در گذشته باز شود. چون انسان لغزش ناپذیر (معصوم) نیست و خواه ناخواه در درازای زندگی انجام دهنده لغزش ها و کژی ها می شود. پس همگان در پرونده کردارها و گفتارهای خود، نیکی ها و بدی ها دارند. با این حال شایسته است پس از درگذشت آنان کردار نیک شان بازگو شود و از بدی هایشان سخن نرود (که در پایان این نوشتار برنوشتی نیز بر این گزاره «از بدی هایشان سخن نرود» نگاشته خواهد شد) زیرا شاید پروردگار وی را به انگیزه کنش ها و منش های نیکش آمرزیده باشد.
افزون بر اینکه بازماندگانش را بسیار آزرده می سازد و چنانکه پیشتر نگاشته شد، آن کس مرده توان پدافند از خود و روایش (توجیه) را ندارد. پیامبر اسلام (ص) می فرمایند : «از نیکی های مردگان تان یاد کنید و از بدی هاشان چشم بپوشید – خوارترین مردم کسی است که مردم را خوار شمارد.» و باز به گفته همان پیامبر، کسی که پرده آزرم را از روی خود کنار می زند نمی توان کارهای ناپسندش را لاپوشانی کرد. بازگفت «نیکیهای مردگان خود را به نیکی یاد کنید» بدین انگیزه نیست که بدی مردگان را جار زد بلکه نگرش این است که اگر رفتار نادرست کسی به انگیزه کژدیسی (انحراف) باشد باید به آن پرداخت و واکاوی کرد که صدالبته در مورد واکاوی نیز نباید از جاده داد و دادمند به جاده خاکی زد و پیش روگیری (رعایت) این نکته نیز مرده و زنده ندارد.
در پایان نباید پرونده کردار جنایت کاران بسته شود، بلکه همیشه گشاده و نبش گور گردد.
مکتبی صبر کن به هر سوزی – «از پی هر شبی ؛ بود روزی»
پهنه های پرفراز و فرود تاریخ اسلام، شکیبایی و ایستادگی چشمگیر پیامبر اسلام و یاران راستین ایشان در برابر دشواری های توان فرسا در مکه و مدینه مایه گرفته از رهنمودهای (پروردگار با شکیبایان است و یا به شکیبایان مژده بده ) آسمانی بوده است. مسلمانان با بردباری در برابر سخت ترین آسیب ها و سازش ناپذیری خود توانستند نهال نوپای پیامبر خدا (ص) را به درختی تناور دگرگون ساخته و در اوج ناباوری دشمن، شاخ و برگ این درخت پاک (شجره طیبه) را به خاور و باختر گیتی آن روز گسترش دهند. او توانست با پایداری و بردباری خود از مردمی نادان، بت پرست و واپس مانده و بی فرهنگ توده ای آگاه و بیدار پرورش دهد که بتواند استوانه های سترک اسلامی را برپا دارند.
«از پی هر گریه آخر خنده ای است» – مرد آخربین مبارک بنده ای است – مولوی.
بیت بالا نمارش (اشاره) دارد به نشانه «اِن مع العسر یسری» (با دشواری آسانی است)
After sorrow comes joy
فرجام هر گریه ای خنده ای است و هرکس پیامدنگر باشد بنده فرخنده ای است. نیم بیت نخست، خود معنی گسترده ای دارد. یکی اینکه زاری کردن بر کمبود و کاستی خود انگیزه ای می شود تا آدمی نگرنده بوده کاستی های خود را سامان دهی کند و به بیشینه دلخواه خود برسد و بی گمان این برآیند خوشایند است. از سویی دیگر چون چگونک و سرنوشت روزگار پایا نیست، چه بسا آنکه اکنون در آزار و تنگدستی است از آن جایگاه به در آید و به شور و شادی برسد و واژگونه، آنکه اینک روزگارش به کام است به خاک سیاه بنشیند.
از این روی حضرت علی (ع) می فرماید: از سرگذشت روزگار همین بس که دولتمندان به پلشتی دچار شوند و سیه روزان به دولت رسند.
همانندی ها : گریه امروز ما هم ارغوان خنده می آرد به بار . (فریدون مشیری) شادی آید ز پی غصه و خیر از پی شر (قاآنی) پس از دشواری آسانی است ناچار (سعدی) روزهای سپید است در شبان سیاه (سعدی). هر نشیبی را فرازی در پی است – هر سرازیری یک «سربالایی» هم دارد. همه دردی رسد آخر به درمان (باباطاهر) راحت پس اندوه است و شادی پس غم. پایان شب سیه سپید است (نظامی) روز روشن پس از شب تار است (نثاری) چله ی کوچک پشتش به بهار بند است. هر خزان را ز پی البته بهاری باشد (محمود میرزا قاجار) پیش دانا زمان شدت دی– قصه راحت بهار کند. از پی هر شبی بود روزی (مکتبی)
آبی است آبرو که نیاید به جوی باز–«از تشنگی بسوز (بمیر) و مریز آبروی خویش» – صائب
در زندگی انسان ها، ارزش هایی وجود دارد که هرگز نباید از دست داده شوند. ارزنده ترین این ارزشها آبروی انسانی است که هرگاه از بین برود به پایه ی پایان زندگی در همبودگاه (جامعه) است. ورشکستگی مالی ناخوشایند و آزار دهنده است. اما پایه و مایه سرافکندگی نمی شود چون به هر روی می توان آن را بازنهش (جبران) کرد ولی اگر روزگاری نام نیک از دست برود بازیافتن آن بسیار دشوار است (در حفظ آبرو ز گهر باش سخت تر – کاین آب رفته ، باز نیاید به جوی خویش – صائب) آنان که در پی جایگاه ریا و خودنمایی هستند هرچند که در بیراهه گام بر می دارند، اما یکی از انگیزه های بنیادین آنها پایستن (اثبات) آبرومندی خویش نزد دیگران است و به انگیزه نگهداری آبرو است که کسان، بسیاری از گناهان شان را در پنهان انجام می دهند. هرچند که انسان ها به فرنود زندگی همبودین خود به همیاری با یکدیگر نیازمند هستند اما خواهش و درخواست بی جا و نابایسته به ویژه از کسانی که گنجایش بایا و نیازین را ندارند، هر آینه به پیامد افکندن ارج و آبروی انسانی شان است. (دست نیاز چون که کنی سوی کس دراز – پُل بسته ای که بگذری از آبروی خویش – صائب)
و در پایان هرچند که درباره واژه آبرو می توان بسیار نگاشت اما به یکی دو مورد از آموزه های دینی بسنده می شود. پیامبر اسلام در جایگاه دل سوزی و مهرورزی در بایسته آبرومندانی که از بد پیشامد روزگار آبروی خود را از دست داده اند فرموده است از زمره بارههایی که باید مهرورزی و دل سوزی کرد درباره آبرومندان و گرانمایگانی است که آبرو و سرافرازی خود را از دست داده اند. در بها دادن کیش اسلام به آبرو و لگدمال نکردن آن همین اندازه بس که برای استوانش (اثبات) «زنا» چهار گواه برنهاده و این در حالی است که برای استوانش کشتن دو گواه خواسته است. و خداوند در کتاب آسمانی می فرماید «و کسانی که زنان پاکدامن را بدنام می کنند هرگاه برای استوانش داویده (مدعا) خود چهار گواه نیاورند هشتاد تازیانه بزنید و هرگز گواهی شان را نپذیرید چرا که آنان همان هرزه گانند – برگردان نشانه 4 سوره نور).
حضرت پیامبر اکرم (ص) در بخشی از سخنرانی (discourse) خود در روز (حجت الوداع) ارزش و بایستگی جان و آبروی کسان را چنین گفتار می فرمایند : «ای مردم همان گونه که این روز (روزگار حج) در این شهر (مکه) بزرگوار است خون و آبروی شما نیز بزرگوار است. پروانه ریختن خون و آبروی یکدیگر را ندارید تا آن گاه که به دیار خدا بهره مند گردید»
همانندی ها : «آبرو گر شود گم، نمی شود پیدا – رهی معیری» ، «مریز آبروی خود برای نان کاین آب، چو رفت نوبت دیگر به جو نمی آید – صائب» و «آبرو، آب جو نباید کرد.» و « آب رفته به جوی باز نمی گردد» «در عرض درد ریختن آبرو خطاست – گیرم ز ابر دست طبیبان دوا چکد – محتشم کاشانی» و «آبرو می رود ای ابر خطاپوش ببار – که به دیوان عمل نامه سیاه آمده ایم – حافظ» . «ما آبروی خویش به گوهر نمی دهیم – بخل بجا (به موقع) به همت حاتم برابر است – صائب» . «برای لقمهی نان آبروی خویش مبر – به رایگان مده آن گوهری که ارزان نیست – کربلایی» . «نماز عشق مرا آبرو از آن باشد– که قبله می کنم آغوش مهربان تو را – مهدی سهیلی» از پی هر شبی بود روزی-مکتبی
از تواضع بزرگوار شوی – «از تکبر ذلیل و خوار شوی» – سنایی.
حضرت محمد (ص) فرموده است: «فروتنی برانگیزنده بزرگی و شکوه کس فروتن و خاکی می گردد؛ پس فروتنی کنید تا اینکه پروردگار به شما شکوه دهد.» چون نیک بنگریم، اگر فروتنی داشته باشیم ویژگی های سودمند و خوشایند درونمان رویش میکند و اگر «ابرخویشی» و بادبرتنی (غرور) داشته باشیم، خوشبختی از ما، دوری می گزیند. (دالایی لاما) جهان پهلوان «تختی» :آن گاه که گُرد و «یل» (قهرمان) گیتی شدم پی بردم که باید بیشتر خم شوم تا گردن آویز (مدال) گُردی را بر گردنم بیاویزند. بزرگی به جایگاه والا نیست؛ بزرگی در خور کسی است که از جایگاه و پایگاه (مقام) گریزان و بیزار است. گونه ای فروتنی نیز وجود دارد که به راستی چون پالتوی بر تن کس خودپسند (متکبر) است. در زمینه خودپسندی و نیز فروتنی می توان به گزاره های زیر نگاهی داشت:
«سهل باشد گر کنند افتادگان، افتادگی – مهربانی و تواضع از بزرگان خوش نماست – ملامحسن فیض کاشانی» «گر همی خواهی قبول خاص عام – پیشه ی خود کن تواضع والسلام» – «دوست می سازد تواضع دشمن دیرینه را – خاکساری می کند جاروب گرد کینه را» . «با تواضع می توانی جان دشمن را گرفت – جز به شمشیر خمیده، خصم را گردن مزن – واعظ قزوینی» «باش همچون خاک ره خوار و ذلیل – زیر پای هر ضعیف و هر جلیل – محمد امیری لاهیجی» «از تواضع گرامی ات سازند – وز تکبر به خاکت اندازند – مکتبی شیرازی» «افتادگی آموز اگر طالب فیضی – هرگز نخورد آب زمینی که بلند است – پوریای ولی»
(Before honor is humility) فروتنی نردبان بزرگی است ؛ از تواضع بزرگوار شوی.
(Humility is a great ladder of highness) تواضع کند هوشمند گزین – نهد شاخ پر میوه سر بر زمین
(The most fruitful branch is nearest the ground) چو خواهی که در قدر والا رسی– ز شیب تواضع به بالا رسی
(The more noble the more humble) تکبر آفت عقل است؛ غرور، عقل را زایل می کند.
(Arrogance diminishes wisdom) راست شو تا به راستان برسی – خاک شو تا بر آستان برسی.
(Don`t ride the high horse) «ابرخویشی» (غرور) سرآغاز شکست است.
(Pride comes before a fall) و «آبرو خواهی چو خاک افتاده باش – ابن یمین»
شوربختانه برخی از چامه سرایان گزافه گویی کرده فروتنی را با به خاک افتادن و پای بوسی، به کژی گرفتهاند و از دست بوس که جای خود، میل به پابوس کرده اند. که: «تواضع بود با بزرگان ادب ولی با فرومایگان مسکنت – ابن یمین» و یا: «تواضع گرچه محمود (پسندیده) است و فضل بی کران دارد – نشاید کرد بیش از حد که هیبت (شکوه و بزرگی) را زیان دارد – سعدی» . پایان این جستار اینکه: همهی تاریخ بشر چون ریزه ناچیزی در فراسوی (فضا) است و نخستین درس آن فروتنی است که باید از
سال های پایین ترمزدستی خودپسندی کشیده شود.
همانندی های بیشتر: «تواضع کن که یابی ارجمندی – فروتن شو که یابی سربلندی» «تواضع سر رفعت افرازدت – تکبر به خاک اندر اندازدت – سعدی» «گر همی خواهی که بر بالای چشمت جا دهند – در تواضع همچو ابروی بتان پیوسته باش» «خاک شو تا گل بروید در وجودت رنگ رنگ» . «خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود – نظامی» . «خودپسند، پسند خلق نیست» و «خودپسندی جان من برهان نادانی بود – حافظ» و فروتن باشید تا بسیار دوست داشته باشید (قابوسنامه) و «فروتن بود هر که دارد خرد- فردوسی»
«از تو دشمن چون محبّت دید یارت میشود»–ور نکویی از تو بیند شرمسارت میشود–(ذوقی تبریزی)
بدون گمان مهربانی نوا و دُر گرانبهایی است که نباید آن را ارزان از دست داد. چه از راه همین مهربانی است که می توان در دل دیگران رهیافت و دلنواز شد و برای خود پشتوانه ای به دست آورد.
«ز آتش ظلم ار بسوزانی دل مظلوم را – تیره تر از دود آتش روزگارت می شود» «گر کسی را خوار سازی تاکنی خود را عزیز – عاقبت آن خوار، خار رهگذارت می شود». بدین ترتیب نباید از مهربانی به دیگران دریغ ورزید بلکه باید باور داشت که آدمی را مهرها می پرورد. مولانا در چامه های زیر؛ مهربانی (محبت) را به نیکی به نگاره کشیده است:
«از محبت دُردها صافی شود – از محبت دَردها شافی (درمانگر) شود. از محبت خارها گل می شود – وز محبت سرکه ها مُل (گلابی و شراب) می شود. از محبت، دار (چوبه اعدام) تختی می شود – وز محبت، بار، بختی می شود. از محبت، سجن (زندان) گلشن می شود – وز محبت، دیو، حوری (پری) می شود. از محبت، نیش نوشی می شود – وز محبت، شیر، موشی می شود. از محبت، مرده، زنده می شود – وز محبت، شاه، بنده می شود. از محبت، سنگ روغن می شود – وز محبت، موم آهن می شود . از محبت، حزن شادی می شود – وز محبت، غول، هادی می شود.»
«از چرخ بی مروت، حاجت روا نگردد» – تا آبرو نریزی این آسیا نگردد- (غنی کشمیری)
آدم از جهل توست در گوشه – «آن(از) چنان خرمن، این چنین خوشه» – اوحدی
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک-«از حلب تا کاشمر، میدان سلطان سنجر است»-امیر معزّی
همانندی: «آفتاب در مُلکش غروب نمی کند»
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز–«کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگر است»-صائب
فعل آلوده، گوهر آلاید – «از خُم سرکه، سرکه پالاید» – عنصری
کنش زشت انگیزه ناپاکی گوهر می شود؛ هم چنانکه از خمره ی سرکه ای، سرکه می تراود.
(از کوزه همان برون تراود که در اوست!) و عنصری افزوده است:
«هر کجا گوهری بدست ؛ بدیست – بدگهر، نیک چون تواند زیست؟»
«بد، ز بدگوهران پدید آید – هر کسی آن کند، کزو زاید»
«از خواب ، قیاس مرگ می باید کرد» – هر چیز که هست ، ترک می باید کرد – خواجه عبدالله انصاری.
(خواب برادر مرگ است)
جدای از همانندی و مانندگی رویه نگری (سطحی) میان خواب و مرگ هیچ سویه همانندی دیگری میان این دو وجود ندارد. به راستی، خواب را باید گام «تنکردشناسی» (فیزیولوژیک) پرکنشی به شمار آورد که شناسه های ویژه سازی دارد که آن را از کنونه (حالت) بیداری جدا می کند . یافته های به دست آمده در آزمایشگاه های خواب، گامه های گوناگون خواب را با بررسی خیزآب های مغزی باز شناخته (مشخص) کرده اند. در این آزمایشگاه دگرگونی های بدن در خواب مانند فشار خون، تپش، دمای بدن، پایداری ماهیچه ای، دم و بازدم مورد شناسایی قرار گرفته اند که بیان جزیی این یافته جستار دیگری را می خواهد.
از نگرگاه قرآن کریم و گفتار بزرگان دین به کوتاهی و فشردگی سخن، خواب و مرگ از یک گونه
می باشند. ادبای خوش حال و هوای ما – چون مولانا – سخنان شیرین و دل چسب دارند: «نوم» (خواب) باشد چون اَخَ الموت (برادر مرگ) ای فلان – زین برادر آن برادر را بدان» و این بیت برگردان بندواژه پیامبر اسلام (ص) است که به زبان ویژه و پر آرش (معنی) : «خواب برادر مرگ است» . صاحب قابوسنامه دارد که : «خفته و مرده در قیاس (سنجش analogy) یکی است».
همانندی خواب و مرگ سبب شده که بزرگان دین از این زمینه بهره جسته برای آگاهی کسان و بیداری آنان از خواب ناآگاهی و خرگوشی بهره گرفته و به پرورش مینوی دگرگون سازند. بدین گونه که هر بار به خواب رفتن یعنی بدرود بازندگی و یادآوری روز رستاخیز است.
بیرون ز تو نیست، هر چه در عالم هست–«از خود «در خود» بطلب هرآنچه خواهی که تویی!»
این بیت که در یک چهار پاره بیان شده است به چامه سرایانی چون مولانا، بابا افضل کاشانی، شاه داعی، شیخ مجدالدین بغدادی (در کتاب نزهته القلوب) نسبت داده اند. بارها یادآور شده ایم که یک چامه به هر کس که نسبت داده شود نه اندکی از ارزش پنداره (Concept) می کاهد و نه بر ارزش آن
می افزاید. در همه ی اندیشگاه های مینوی بر روی این نکته پافشاری بسیار شده است که انسان پاسخ همهی پرسش های خود را در درون خود نهفته دارد. چرا که آدمی در درون خود دارنده همه خرد و فرزانشی است که برای بهروزی خود بدان نیازمند است.
در آموزه های شناختی (عرفانی) هندی نیز بدین نکته نمارش (اشاره) شده است که راستینه در ژرفای کاتوزی (روحانی) آدمی نهفته است. حافظ و سعدی چنین فرموده اند: «سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد – آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد. گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود – طلب از گمشدگان لب دریا می کرد» و «سال ها در پی مقصود به جان گردیدیم – دوست (یار) در خانه و ما گرد جهان گردیدیم –سعدی» . چامه ای وابسته به مولا علی (ع) وجود دارد که برگردان آن چنین است: «ای انسان، داروی درد تو در درون خودت نهفته است و این در حالی است که تو نمی دانی دردت در نهاد خودت می باشد و نمی بینی. آیا گمان می کنی که تو جِرم ناچیز و کوچکی هستی در حالی که دنیای بزرگی در تو نهفته است. ای انسان، تو کتاب روشنی هستی که با بند واژه هایش هر پنهانی هویدا
می شود.» در گفتاری کوتاه، انسان رونوشت کوچک شده این جهان است که همه بزرگی های این جهان از آهنجیده (مجرد) تا آمیخته (مرکب) را در خود جای داده است و افزون بر کالبد گیتایی (مادی) دارای جان، روان و توانایی پیشرفت بسیار بالایی است. آن گاه که انسان از خواب عَرَضی (در برابر گوهر) بر
می خیزد و چشم راستینه بین خویش را باز می گشاید همه افشره هستی را در خود می بیند.
آب ار چه همه زلال خیزد – «از خوردن پُر؛ ملال خیزد» – نظامی گنجوی
Joy surfeited turns to sorrow.
هر چند که آب از سرچشمه؛ زلال ، روشن ، پاک و بدون آلاینده است اما زیاده نوشیدن همین آب، انگیزه آزردگی و سراسیمگی می شود. که نمارشی(ایمایی) است به میانه روی؛ و زیاده روی نکردن. به همانندی های سروده نظامی در زمینه پندنامه به فررزند خود می توان نگرش داشت:
«با اینکه سخن به لطف آب است – کم گفتن هر سخن صواب است»
هر چند که سخن به روانی و دل نشینی و گوارایی آب است، اما کم گفتن و به اندازه در جای خود سخن گفتن کاری بس پسندیده و نیکوست.
«یک دسته گل دِماغ پرور – از خرمن صد گیاه بهتر» یک دسته گل خوش بوی مشام نواز و جان پرور، از انبوه گل و گیاهان (گلستان) بدون بو و یا، بوی بد بسی ارزنده تر است. (بماند که همه گیاهان و گل ها جدای از بو و یا بدبویی خود سودمند و ارزش درمانی دارند.)
«کم گوی و گزیده گوی چون دُر – تا زاندک تو جهان شود پُر»
اندک سخن گفتن، سخن با اندیشه گفتن و گزیده گفتن همانند مروارید کمیاب و باارزش بوده و به گیتی دست به دست می گردد و زبانزد می شود.
«لاف از سخن چو دُر توان زد – آن خشت بود که پُر توان زد»
سخن کوتاه ارزشمند، چون داشتن دُر، مایه بالش است اما زیاده گویی و بیهوده گویی چون گِل خشک بی ارزش می باشد.(یک لقمه کمتر بخور، گیر حکیم نیفتی)
فرزند عزیز نور دیده – «از دبّه کسی ضرر ندیده !؟»
خواسته از دبه در این بیت یعنی، از پیمان خود، سر باز زدن و یکی از معناهای دیگر دبه، آوند (ظرف) برای روغن است.
«از دست دوست ، هرچه ستانی شکر بود» – وز دست غیر دوست «تبرزد» تبر بود – سعدی
«تبرزد» (طبرزد) یا تبرزه، گونه ای نبات، شکر سرخ و یا نمک بلورین است که از شدت سختی آن را با تبر بشکنند. در این بیت سعدی می خواهد بگوید اگر از دست نا دوست نبات نیز دریافت کنی ، این نبات شیرین پنداری مانند تبر شکننده است.
«از دست و پا زدن ها کاری نمیگشاید»–پا برنیاید از گِل، دستم به سر همان است–کلیم کاشانی
با کارهای بیهوده راه به جایی نمی توان برد،چه؛ همچنان در گل و لای دست و پا می زنیم و دست به سر
می شویم.
خون دلم از دیده روان است از آنک – «از دل برود هر آنچه از دیده برفت» – امیر معزی
بیت پیش تر چنین است: «تا از برم آن یار پسندیده برفت – آرام و قرار از دل شوریده برفت»
همانندی ها: «هرچه از دیده دور؛ از دل دور» . «همه مهری ز نادیدن بکاهد – اگر دیده نبیند؛ دل نخواهد» (ویس و رامین) «محبت در چشم است»
میخانه نشینیم نه از باده پرستی است – «از دل نتوان کرد برون عشق وطن را» –کلیم کاشی.
«خاک وطن از ملک سلیمان خوشتر»
نیست جز دندان شکستن چاره ی کج بحث را–«از دم عقرب گره نتوان گشود الا به سنگ؟»
نگرش از «کج بحث» یعنی کسی که در گفتمان ها یاوه می گوید و راه نادرست می رود. صائب در این زمینه چنین سروده است: «مُهر خاموشی حصاری شد ز کج بحثان مرا – ماهی لب بسته را اندیشه از قلاب نیست» و یا در جای دیگر : «نیست درمان مردم کج بحث را جز خامشی – ماهی لب بسته، خون دل کند قلاب را – صائب»
جور سگ کوی تو نگویم به رقیبان–«از دوست به دشمن نتوان برد شکایت» –کمال خجندی
با این همه راضیم به دشنام از تو–«از دوست چه دشنام و چه نفرین، چه دعا» – فخرالدین عراقی
هرچه از دوست می رسد نیکوست.
گویش چه گفت ؟ گفتا: گر خواهی ار برانی– «از دوست یک اشارت؛ از ما به سر دویدن» – ابن یمین فریومدی (گویَش= گوی چوگان اوست)
سلمان ساوجی نیز همین درونمایه را در دوبیتی زیر گنجانده است:
«دیشب خیال رویت با آب دیده می گفت – بیرون شتاب تا من بتوانم آرمیدن . اشک از سر ارادت بر رخ دوید و گفتا – (از دوست یک اشارت از ما به سر دویدن)
و یا : «موقوف التفاتم تا کی رسد اجازت – از دوست یک اشارت از ما به سر دویدن – همام الدین تبریزی»
«ابواسحاق اطعمه» شیرازی این لت را نیز نقیصه (نوشتاری که به انگیزه رویارویی یا رد نوشته ای دیگر به وجود آید) آورده است: «با مغز کلّه گفتم ای قوت دل من – زین پرده هات به حکمت خواهم برون کشیدن. مغز از سر ارادت گردن نهاد و گفتا – از دوست یک اشارت، از ما به سر دویدن» و یا عبید زاکانی نیز که دستی دراز در نقیصه(کاستی) سازی دارد دست از سر این لت بر نداشته است . . . ؟ و باز سلمان ساوجی از شاعران پایه سده هشتم است گفته : (ما چون قلم نخواهیم از دوست سر کشیدن – از دوست به یک اشارات، وز ما به سر دویدن) در کاربرد همگان این زبانزد به گونه (از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن) بازگفت شده است.
همانندی: «از دوست پیامی و ز ما تسلیمی – خاکی مشهدی»
در کرم آویز و رها کن لجاج – «از ده ویران که ستاند خراج؟» – نظامی
همانندی ها: «از دیه (روستا) خراج نتوان خواست – سمک عیّار» «مِلک ویران گشته را اندیشه ی تاراج نیست – کاتبی»
«از ریش و پوستین نشود خواجه کدخدای» – بُز نیز ریش دارد و سگ نیز پوستین؟
همانندی: «ملایی به عبا و دستار نیست»
راستی خویش نهان کس نکرد – «از سخن راست، زیان کس نکرد» – نظامی
در چامه های ایستاری (سنتی) کمتر چامه سرایی یافت می شود که از گفتار راست به نیکی یاد نکرده باشد. هرچند ؛ گاهی چامه سرای، راستگویی را به انگیزه آفتابی نمودن رازها ناپسند می داند.
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست – «از سلیمان تا سلیمان فرق هاست» – مولوی
همانندی: «از این حَسَن تا آن حَسَن صد گز رسن !»
بیت بالا نمارشی (اشاره ای) دارد به سرگذشت ربوده شدن انگشتری سلیمان (ع) به دست دیو (اهریمن) حافظ نیز در این زمینه چامه هایی دارد. از زمره : «بجز شکر دهنی مایه هاست خوبی را – به خاتمی نتوان زد، دم از سلیمانی» . «اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش – که به تلبیس (نیرنگ) و «حِیَل» (شگردها) دیو سلیمان نشود» (اسم اعظم نام نگاره نگین سلیمان است) و یا «من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم – که گاه گاه در او دست اهرمن باشد» و «گر انگشت سلیمانی نباشد – چه خاصیت دهد نقش نگینی؟»
از هر کسی سلوک(سازش)به نوعی است محترم–«از شیر حمله خوش بود و از غزال رَم؟»
همانندی ها: هر دیگی را نواله ای خوش باشد (نواله = اندازهای خوراک که برای کسی گذارند) و «زنی گفته اند و مردی گفته اند» . «از مهر ما نکاست گر از ما رمیده ای – از شیر حمله خوش بود و از غزال رم – حکیم صهبا»
شد،پشت و روی نامه سیه با وجود این–«از صد هزار حرف، یکی نانوشته ایم»-رضیالدینارتیمانی
بر طاعت خود تکیه مکن ز آنکه به ابهام –«از عاقبت کار کسی را خبری نیست» – سنایی
لت اول به این گونه نیز گفته شده است: بر طاعت خود تکیه مکن چون به حقیقت . . .
«از علی آموز اخلاص عمل» – شیر حق را دان منزّه (مطهر) از دغل – مولوی
Learn how to act sincerely from (Ali) , know that Lion of God (Ali) was purged of all deceit.
نفس(نفست) اژدرهاست (اژدها) او کی مرده است – «از غم بی آلتی افسرده است» – مولوی
می گویند مارگیری، ماری سترک و انگار بی جان را از کوهستان پر برف به سوی شهر آورد تا مردم را به شگفتی اندازد. توده ی بی شماری برای تماشای پهنه گرد هم آمدند. اما چون پرتو خورشید به مار تابید، مار جان گرفت و از هر سوی به جنبش و یورش در آمد. مردم پای به فرار گذاشتند و در این گیرودار شمار زیادی کشته و مارگیر نواله و خوراک مار شد.
مولانا می خواهد بگوید نفس ما نیز همانند اژدهاست ؛ او مرده نیست بلکه چون زمینه تبهکاری پیدا نکرده از این روی آرام و خاموش است اما اگر زمینه (آلت) گستاخی و سرکشی بیابد او نیز هزاران ویژگی خوب را در خود فرو خواهد برد و استخوان های ما را در هم خواهد شکست. پس باید همواره نفس را در تنگنا قرار(نهش) داد تا انگیزه جنبیدن نیابد، چه از دهان اژدها (اژدر) آتش بیرون می زند. به فرموده قرآن ، انسان دارای سه گونه نفس است: امّاره (به کارهای زشت فرا می خواند)، لوّامه (انسان را از کارهای زشت پشیمان می کند) و مطمئنّه (انسان را به کارهای نیک فرا می خواند). پس باید کاری کرد که نفس آدمی چون مار، گرم نشود و زمینه تبهکاری و تباهی آماده نگردد. نفس بد انسان بسان اژدهای نیرومندی است که توانمندی چیرگی بر آدمی را دارد. گزاره «او کی مرده است؟» پرسش و باور نکردنی (انکاری) است؛ یعنی او هرگز نمرده است و هر آن شایش(امکان) آسیب زدن را دارد.
همانندی ها: «آب نمی بیند وگرنه شناگر قابلی است» و «نانوای بی آرد؛ قصاب بی کارد»
حاصل آن کز وسوسه هر کو گسیخت – «از قضا هم در قضا باید گریخت» – مولوی
همانندی: با قضا کارزار نتوان کرد.
قضا به معنای فرمان دادن و به پایان رساندن کاری است و «قَدَر» به معنای اندازه است و تقدیر یعنی بازشناخته کردن اندازه چیزی و کرانه پذیر کردن آن که واژه هم ارز هر سه واژه ی سره همان سرنوشت است. بیت بالا را می توان با یک نمونه، روشن کرد. در سایه دیوار کجی نشسته و احساس زلزله می کنیم و بدون درنگ به جای دیگری می رویم. اگر چاره اندیشی نکنیم و از جای خود تکان نخوریم تا جایی که دیوار بر سرمان آوار شود و سقف(آسمانه) بر سرمان فرود آید این خود گونه ای قضا و قدر خداوندی و گردن نهادن به آن است (Fatalism) و چنانچه جای خود را دگرش دهیم این نیز خود، گونه ای قضا و قدر خداوندی است. (از قضا هم در قضا باید گریخت) و (با قضا پنجه زدن نبود جهاد – زآنکه این را هم قضا بر ما نهاد) در زمینه باور به سرنوشت و گردن نهادن در برابر آن و باورمندان به سرنوشت (Fatalistic) دیدگاه های گوناگونی وجود دارد از زمره : «قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه – به شُکر یا به شکایت برآید از دهنی. فرشته ای که وکیل است بر خزاین باد – چه غم خورد که بمیرد چراغ پیررزنی – سعدی» و زمانی که سرنوشت از دری وارد می شود، دیده نابینا و فرامون تنگ و تاریک می شود و «هرچه دلم خواست نه آن شد ؛ هر چه خدا خواست همان شد» و دیدگاه ها در مورد جبر (زور) و اختیار (چارهداری) که از زمینه این نوشتار بیرون است.
نیست پروای عدم دل زده ی هستی را–«از قفس مرغ به هرجا که رود بستان است» – صائب
همانندی: آزادی ؛ آبادی است.
«از کجی و کجروی اندیشه کن» – پیروی راست روان پیشه کن – جامی
همانندی ها: از کجی ها روی بر تابید – رستگاری ز راستی یابید – نظامی
«پروین» به کجروان، سخن از راستی چه سود؟ – کو آن کسی که نرنجد ز حرف راست؟
ندیدیم چیزی به از راستی – همان دوری از کژّی و کاستی – فردوسی
ز کژّی گریزان شود راستی – پدید آید از هر سویی کاستی – فردوسی
هنر مردمی باشد و راستی – ز کژی بود کمّی و کاستی – فردوسی
«راسترو را به کار گمار و کجرو را به کنار گذار؛ با این شیوه کج را میتوان راست کرد – کنفسیوس»
«از کژی افتی به کم و کاستی» – از (وز) همه غم رستی اگر راستی – نظامی
همانندی ها: به گیتی به از راستی پیشه نیست – ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست – فردوسی
به کژی و ناراستی کم گرای–جهان از پی راستی شد بپای–تحفه الملوک (ز کژی نشد راست کار کسی)
چو در دادشاه اورد کاستی – بپیچد سر هر کس از راستی – اسدی
به گیتی کیمیا چون راستی نیست – که عز راستی را کاستی نیست – ویس و رامین.
کسی که خود را از روراستی بی نیاز می داند مانند ان است که به آفتاب بگوید غروب کن و نور و تاریکی را یکی بداند. «سیسرون» . همبودی که روراستی میان کسانش نیست، دادباخته به نابودی است (سقراط) هیچ کس ناچار نیست که در دنیا بزرگ و توانگر یا دانا و خردمند باشد اما بر همه بایسته و بایا است که راستگو و درستکار باشد .«سامویل اسمایلز»
دروغ مانند برف است که هر چه آن را بیشتر بغلتانند بزرگتر می شود «مارتین لوتر»
کسی که دروغ می گوید در برابر یزدان گستاخ و در برابر مردم ترسوست. زیرا دروغگو از یزدان شرم نمی کند ولی از مردم هراسان است . «مونتنی»
بزرگترین دروغ ها هر چند که بسیار زیرکانه باشد در برابر ناچیزترین درستی ها دیر یا زود رنگ خواهد باخت و سودبخشی و ویژگی نخستین خود را از دست خواهد داد . «موریس مترلینگ»
کسی که به خودش سخن ناراست می گوید کارش به جایی خواهد رسید که سخن راست را باز نخواهد شناخت. نه سخن راست خودش را و نه سخن راست دیگران . «داستایوفسکی»
سعدیا راست روان، گوی سعادت بردند – راستی کن که به منزل نرسد کج رفتار
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی – صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست – سعدی
رخ مرد را تیره دارد دروغ – بلندیش هرگز نگیرد فروغ – فردوسی
دروغ گفتن به کوبش شمشیر ماند ؛ اگر زخم آن نیز بهبود یابد نشانش ماندگار است.
دروغ کلید زشت کاری هاست و راستی پیشه کردن، کلید نیکوکاری ها.
در مرداب دروغ ؛ جز ماهی های مرده چیز دیگری شناور نیست (زبانزد روسی)
دروغ مانند دست سیاه است که آن را در دستکش سفید پنهان می دارند . (زبانزد اسپانیایی)
گاهی دروغ همان کاری را می کند که یک چوب کبریت با انبار باروت (زبانزد آلمانی)
دروغ به راست مانا ، به که راست به دروغ مانا (قابوسنامه)
اگر دروغگو بخواهد یک دروغ به مردم بگوید، باید هزار دروغ دیگر هم بگوید . (زبانزد انگلیسی)
چراغ دروغ ؛ فروغ ندارد.
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست – که از دروغ، سیه روی گشت صبح نخست.
تو چنان زی که اگر نیز دروغی گویی – راستگویان جهان را ز تو باور باشد – قابوس بن وشمگیر
خردمند آن می کند که خرد گوید و نادان آن می کند که هوس خواهد. هوس ، نادان را به دروغ راهنمایی می کند ، در حالی که خرد با دروغ می ستیزد و از این روی است که خردمند از دروغ
می گریزد. دروغ پرده ای است که دروغگو با آن کاستی ها، گناهان خویش را می پوشاند ولی راستینه روزی آشکار خواهد شد و ماه برای همیشه زیر ابر پنهان نخواهد ماند.
توانمندان ، زورمندان، و زمامداران به این انگیزه دروغ می گویند که از بزرگواری و ارزش، بی بهره اند.
دروغ در سایه راستی می زید و اگر روزی راستی یک سره از همبودی رخت بربندد، دروغ نیز کارایی خود را برای همیشه از دست خواهد داد.
شاید ؛ بتوان با دروغ به سودهای گذرا دست یافت اما به ارزش از دست دادن سودهای دراز زمان.
توسنی کردم، ندانستم همی؛ –«کز «از» کشیدن سخت تر گردد کمند»– رابعه ی بنت کعب
شکارچی، گره کمند را به گونه ای می زند تا هنگامی که بر گرداگرد شکار چنبره می شود با کشیدن آن؛ چنبر تنگ تر می شود و شکار گرفتار می گردد. (توسنی کنایه از سرکشی و سرپیچی است.) چامهسرای می خواهد بگوید که من در برابر شیدایی، چون اسب؛ سرکشی و پایداری نمودم ؛ ناآگاه از این که کسی که در بند کمند شیدایی است، اگر کمند را بکشد، کمند تنگ تر می شود و او بیشتر گرفتار می گردد. بیت بالا که از نخستین بانوی چامه سرای پارسی (رابعه ی بلخی) است که چون ماه شب چهارده (بدر) بر تارک نیمه ی نخست سده چهارم می درخشد. شوربختانه به انگیزه نابود شدن چامه های این چامه سرا به دست برادرش (حارث) و به نوشتاری که به گونه کوتاه خواهد آمد بیش از چند غزل و یکی دو تا چارپاره از وی به یادگار نمانده است. اما همین اندک نیز پنجره ی گشاده ای است که جهان دیگری به روی خواننده می نمایاند. رابعه؛ دخت کعب قُزداری از تازیان کوچنده به سرزمین خراسان و فرمانروای بلخ بوده است؛ بدین گونه، رابعه از بزرگ زادگان بلخ است که به کمند شیدایی «بکتاش» ؛ برده و زرخرید برادرش (حارث) گرفتار می شود و این شیدایی نافرجام و اندوهناک پایان را به یغما میبرد. (چنان بردند صبر از دل؛ که ترکان خوان یغما را !)
رابعه برای بکتاش چامه می سراییده تا اینکه تشت مسین پیوستگ پنهانی شیدایی و دلدادگی او از پشت بام عرش آسمان به فرش زمین می افتد و حارث به اندیشه زدایش و ستردن فیزیکی خواهر می افتد چرا که رابعه ناسازگار با گوهرگی و تبارمندی (اصالت) و بزرگ زادگی دل به برده برادر سپرده و دلباخته او گردیده و پیوستگ های پنهانی داشته اند. رابعه در گرمابه داغ رگ زنی و کشتانده ! می شود. او در واپسین دم های زندگی غزل های شیدایی را بر دیوار های بخار گرفته گرمابه می نویسد تا به انگیزه بیرون گذاشتن پای خود از تبارمندی و نژادگی را تاوان دهد که این رخداد ما را به یاد امیرکبیر و رگ زدنش در گرمابه فین کاشان می اندازد که «روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد ؛ چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد – قائم مقام»
گفته شده است که بکتاش که از نوداد(خبر) مرگ رابعه و رویداد غم انگیز آگاه می شود با از پای درآوردن حارث، با خنجری سینه خویش را می شکافد و با جانانه خود به سرای جاودانگ می شتابد. این رخداد نشان می دهد که جانانگان راستین؛ مهرورز و بی نیرنگ بوده اند . (سینه ام ز آتش دل در غم جانانه بسوخت ؛ آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت – حافظ). اکنون جای این پرسش مانده است که آیا دوست داشتن و شیدایی گناه است؟ آیا دلدادگی، مرز جغرافیایی و آیین می شناسد؟
خویشتن را در خطر مفکن به امید بهی–«کز«از»کنار چشمه ناید تا ابد سالم سبو»–فخرالدیناسعدگرگانی- سبو همیشه از آب، سالم برنیاید.
معیوب ؛ همه عیب کسان می نگرد – «از کوزه همان برون تراود که در اوست»
What is in the pot comes out in the ladle.
هر کس که بدی و کمبودی داشته باشد در پی ایراد گرفتن به دیگران است تا کمبود خود را لاپوشانی کند. واژگونه ؛ نیک سرشتان، بدی دیگران را به دیده نیکی می نگرند. لت دوم بیت بالا که از سوی شیخ ابوسعید ابوالخیر گفته شده به گونه ارسال المثل (آوردن مَثَل بنام و یا سخن خردمندانه در چامه که به گونه زبانزد در آید) لت دوم بیت بالا از سوی بابا افضل و ابوالکلام نیز آورده شده است:
« گر دایر کوزه ز گوهر سازند – از کوزه همان برون تراود که در اوست » – بابا افضل
و « از مردم بد، غیر بدی چشم مدار – از کوزه همان برون تراود که در اوست » – ابوالکلام
«از خم سرکه، سرکه پالاید- عنصری» و «کاسهی چینی که صدا میکند- خود صفت خویش ادا میکند» و «از خُم آن برآید که هم اندروست-از بهمن نامه»
زاهد از «طور» (کوه سینا) عشق بی خبر است – «از گدا رسم سروری مطلب» – فیضی
حلوا حلوا اگر بگویی صد سال – «از گفتن حلوا نشود شیرین کام» – ابوالمجد لسان
از حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمیشود.
از هیبت نام تو همی زود گریزند – «کز گفتن لاحول گریزند شیاطین» – امیر معزی
لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم (نیست نیرو و توانی مگر پروردگار بزرگ) گزاره ای که هنگام بیم، شگفتی، گریز یا لغزشی که گاه پس از سجده(سر بر زمین) رخ می دهد. (مگو انده خویش با دشمنان – که لا حول گویند شادی کنان – سعدی) – دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.
روی بسیار خوار بی نور است – «از گلوبنده (پرخور)؛ خواجگی دور است» – سنایی.
همانندی: شکم پرست، خداپرست نمی شود.
ای کلیم (همزبان) دل ز طور (کوه سینا) پا بیرون منه–«از گلیم خویش، پا یبرون نمی باید نهاد» – شمس مغربی
زبانزد «پا را به اندازه گلیمت دراز کن» را به انوشیروان وابسته کرده اند که در چامه چامه سرایان بسیار آمده و نمود ویژه ای به چامه های آنان داده است. همانندی ها در این زمینه به گونه زیر است :
«مجوی آنچت آرد سرانجام بیم – مکِش پای ز اندازه بیش از گلیم ! – سعدی»
«مکن ترکتازی ! بکن ترک آز – به قدر گلیمت بکن پا دراز»
«زین سرزنش که کرد تو را دوست حافظا – بیش از گلیم مگر پا کشیده ای ؟! »
«بدان خود را میان انجمن جای – مکش بیش از گلیم خویشتن پای – ناصرخسرو»
«سر آور از گلیمت ای کلیم – پس فرو کن پای بر قدر گلیم – عطار»
«از آن رو سرو باشد تازه و تر – که پا از مرز خود ننهد فراتر – سلمان ساوجی»
«به دست خود سزای خویش دیدم – که پا بیش از گلیم خود کشیدم – اوحدی مراغه ای»
«تو که باشی که در آن کار عظیم – یک نفس بیرون کنی پا از گلیم؟ – عطار نیشابوری»
«بدو گفت ای مرا، در خود نهاده ؛ قدم از حد خود بیرون نهاده – عطار»
«مجو بالاتر از دوران خود جای – مکش بیش از گلیم خویشتن پای – نظامی»
«حافظ نه حد ماست چنین لاف ها زدن – پا از گلیم چرا بیشتر کشیم ؟ – حافظ»
«من شدم ساعتی به استقبال – پای کردم برون ز حد گلیم – ناصرخسرو»
«دل چون به فکر زلف تو افتاد گفتمش – پا از گلیم خویش نباید دراز کرد ! – آتش اصفهانی»
«دگر به کار نیاید گلیم کوته ما – اگر که پای از این بیشتر دراز کنیم – پروین اعتصامی»
«تا کسی پا از گلیم خویش نگذارد برون – از میان کی می رود حق و حقوق دیگران؟ – صابر اصفهانی»
«آهسته پا به بستر نازش گذاشتم – عقلم به گفت پا ز گلیمت برون میار – عارف قزوینی»
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند – «از گوشه بامی که پریدیم ؛ پریدیم»– وحشی بافقی
همانندی: چو وحشی مرغ از قید قفس جست – دگر نتوان به دستان پای او بست – جامی.
«مار» است این جهان و جهانجوی مارگیر–«از مارگیر، مار برآرد همی(شبی)دمار(هلاک)»– وحشی بافقی
همانندی: مارگیر را در آخر مار کُشد * مرگ مارگیر، آخر به دست مار است.
کشته گردد مارگیر ، آخر به نیش مارها * به زخم مار بود هم زمان مار افسای (افسونگر) – عنصری
«از مردم بد اصل نخیزد هنر نیک» – کافور نخیزد ز درختان سپیدار – منوچهری دامغانی.
همانندی ها : «از جهنم باد خنک نمی وزد» . از بدان جز بد نیاید در وجود (گلشن آزادی) . «آب حیات از دم افعی مجوی» . «مَطِلب بوی نافه از مردار» (مکتبی شیرازی) . «از هیزم تر دود بیرون می آید نه نور» . «درخت مُقُل نه خرما دهد نه شفتالو» (سعدی) . «بد ز بدگوهران پدید آید» (عنصری) . هرگز از شاخ بید، بر نخوری (سعدی) . «نیارد شاخ بد، جز تخم بد بار» (اسعد گرگانی) . «هرگز از کاشانه کرکس همایی (مرغ سعادت) بر نخاست» (خاقانی) . از آشیان غراب (کلاغ سیاه) طاووس نپرد. «خرزهره رطب بار نیارد» . عود ناید ز چوب اراک (درختی که از چوب آن مسواک تهیه می شده است) (انوری). «تو از تیرگی روشنایی مجوی» (فردوسی) . «ز بد گوهران بد نباشد عجب» (فردوسی) «از مار نزاید، جز مار بچه»
«از مردم بد غیر بدی چشم مدار»– کز کوزه همان برون تراود که در اوست-امیر الکلام.
با مردم نا اهل مبادا صحبت – «از مرگ بتر صحبت نااهل بود» – خواجه عبدالله انصاری.
نخست موعظه ی پیر محبت این حرف است–«که از مصاحب ناجنس احتراز کنید» –حافظ
نخستین پند و اندرز پیر همدم این سخن است که از هم نشینی و هم دمی با بدسرشتان و بدکرداران پرهیز کنیم. «روح را صحبت ناجنس عذابی است الیم (دردناک) . که همانندی آن (ز هم صحبت بد؛ جدایی جدایی)
حافظ ؛ در این بیت، ما را به پاسبانی از اندیشه و کردار و گفتار پاک فرا می خواند و به همین انگیزه پرهیز از همنشین بد را برای نگهبانی و نگهداری از تندرستی تن و جان بایسته می داند. مولانا در داستانی از مثنوی بیان می کند که اگر انسان پیوسته با زشت خویی و پلشتی روزگار بگذراند این زشت خویی جزو سرشت و خوی او خواهد شد. پوست پیرایی (دباغ = چرم گیر) که بر پایه نیاز پیشه ای پیوسته با «پشک» و سرگین و پلیدی و بوهای بد در برخورد بوده و آن چنان به این آلودگی ها خو می گیرد تا یک روز که گذارش به بازار خوشبویه (عطر) فروشان می افتد از بوی خوشبویه ها سرگیجه می گیرد و بی هوش
می شود.گویا کسی که او را می شناخته می گوید جلو بینی او کمی سرگین بگذارید تا بهبود یابد چرا که بویایی او به بوی خوش، خوی نداشته است. نفس و روان آدمی نیز همین گونه است و از دنیای پیرامون خود خوپذیر می شود – چه خوی نیک و چه خوی بد. (برخی کسان بدبو، جلوی باد هم مینشینند!) یا از بس خوش چس است، جلو باد هم مینشیند!
«از محقّق تا مقلّد فرق هاست» – کاین چو داوود است و آن دیگر صداست – مولوی.
انسان پیروی کننده (مقلد) با انسان پژوهنده ناسانی های ریشه ای دارد. آوای پیروی کننده چون بازتاب است (این جهان کوه است و فعل ما ندا – سوی ما آید نداها را صَدا) که صَدا (سدا) همان برگشت آوا از کوه یا گنبد است و این در حالی است که آوای پژوهشگران چون اوای دل نشین داوود است. سرچشمهی گفتار پژوهنده از سویدای دل و آبشخور سخنان دنباله رو همان چیزی است که از روزگاران کهن آموخته است. برای نمونه چارپایی بر سر چاه، آب می کشد اما ناله از چرخ چاه به گوش می رسد. بار گاری و گردونه (ارابه / عرابه) را چارپای زبان بسته می کشد ولی گردونه ناله سر می دهد.پژوهنده کسی است که در سیرت پیش رفته امّا پیروی کننده کسی است که تنها سخنانی در این زمینه می گوید و کرشمه مردان راه راست را در می آورد. پژوهندگان مانند داوود (ع) بن مایه اوای خوشند و پیروی کنندگان بسان پژواک آوا در کوهستان و گنبدند. سرچشمه سخنان پژوهندگان از روی پاکدلی، جوش و خروش است اما پیروی کنندگان جز بسامد آرش های (معانی) بلند توده ها جوش و خروشی ندارند. مولانا بر آن است که بگوید فریب سخنان اندوه بار پیروی کنندگان را نباید خورد.
نیکی و بدی در گُهر مرد سرشته است – «از نامه نخوانند بجز آنچه نوشته است»
بیگمان بدی و نیکی در گهر زن نیز نوشته است.
«از نفس بدان، چشم نکویی نتوان داشت»–هرگز ندهد نفع عسل زهر هلاهل– سلمان ساوجی
نگرش از زهر هلاهل، زهر کشنده (شوکران) است.
همانندی ها: حرامزاده مسجد نمی سازد – از بدنهاد توقع نیکی مدارید.
با فرومایگان روزگار مبر–«از نی بوریا شکر نخوری»-سعدی ، یا (هرگز از شاخ بید، بر، نخوری)
«از هرچه بگذری(میرود)سخن دوست خوشتر است»–پیغام آشنا سخن روحپرور است–سعدی
همانندی ها: بازگو از نجد و از یاران نجد (شیخ بهایی) یاد یاران یار را میمون بود(مولوی) هزار شربت شیرین و میوه ی مشموم (بوییدنی) – چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار- سعدی.
خنجر به غیر می کشی و می کُشی مرا – «از هر طرف که شوی رنجه، کشتنی منم؟؟»
گنه کرد در بلخ آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری.
از هر کسی سلوک(سازش) به نوعی است محترم–«از شیر حمله خوش بود و از غزال رم؟»
«از هر که دهد پند، شنودن باید» – با هر که بود رفیق نمودن باید . – ابوالفرج رونی.
(نمودن همان نمایاندن و نشان دادن است) حرف شنیدن ادب است.
«از هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست»–زنهار میازار به خود هیچ دلی را– وصال شیرازی
«از یکی گل کجا بهار آید؟» – لیک از یک نفر چه کار آید؟ – محمدحسین شهریار.
جسم فربه مکن به لقمه ی خویش – «اسب فربه، شود سرکش» – سنایی
همانندی: سگ که سیر شد سرکش می شود.
ابله شدهای؛ وفا ز، زن میجویی؟ «اسب و، زن شمشیر وفادار که دید؟»-بابا افضل
همانندیها: در جهان از زن، وفاداری که دید؟-جامی. مبادا کس از زن مِهر جوید- که در شوره بیابان گل نروید-اسعد گرگانی. مردی را پای چوبه دار میبردند، زنش گفت: «سر راه، برای من یک شلیته گلی بخر!» تا دیدگاه شما چه باشد.
بشنو این نکته را که بی غرض است –«اشتها نیست؛ بلکه این مرض است» – شیخ بهایی
همانندی: کاه از تو نیست ؛ کاهدان که از تو است؟ و یا کمتر کی ، نترکی!
اظهار عجز پیش ستمگر ز ابلهی است – «اشک کباب ، مایه ی طغیان آتش است» – صائب
این «فرد» با اندک دگرگونی از یک غزل بیدل (ابوالمعالی) است.
همانندی: چوب نرم را موریانه می خورد !
«اصل بد در خطا، خطا نکند» – بد گهر با کسی وفا نکند – نظامی
همانندی ها: «خوش اصل خطا نکند و بد اصل وفا نکند» و « از مار نزاید جز مار بچه »
جز مرگ کسی در پی آبادی من نیست–«افتادن دیوار کهن؛ نو شدن اوست»–حکیم کاشی
«آموختن توان ز یکی خویش صد ادب»–افروختن توان ز یکی شمع، صد هزار– قطران تبریزی
«طالب!» گله ی اهل وفا ، مختصر اولی است–«افسانه چو از حد گذرد دردسر آرد»– طالب آملی.
Taleb, complaint of the deceased one’s is better if summarized (as) , The legends will cause trouble if exaggerated too much
در محفل خود راه مده همچو منی را – «کافسرده دل، افسرده کند انجمنی را»
چامه سرای این بیت روشن نیست. به بندار رازی، قائم مقام، مولانا و مخلص خان هندوستانی و بیشتر به وثوق الدوله نسبت داده شده است.
همانندی: یک نوگل پژمرده بسوزد چمنی را . . . . همدمی مرده دهد مردگی – صحبت افسرده دل، افسردگی (جامی) . تا نیابد غم و نکاهد عمر – روی غمگین و روی مرده مبین – پریشان دل،پریشان
می کند هم صحبت خود را (میرزا باقر اصفهانی)
آتش نفسان قیمت میخانه شناسند–«افسرده دلان را به خرابات چه کار است؟»– ناصر بخارایی.
سنبل اسیر زلف تو را دام وحشت است –«افعی گزیده می رمد از شکل ریسمان» – سلیم . و مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد.
با گرسنگی قوت پرهیز نماند – «افلاس؛ عنان از کف تقوی برباید» – سعدی
همانندی ها: «شکم گرسنه پند نمی پذیرد(ایمان ندارد)» ، «فقیر در جهنم نشسته است» ، «غم فرزند و نان و جامه و قوت (نوبت غذایی) بازدارد ز سَیر در ملکوت – سعدی» ، «گرگ گرسنه چو گوشت یافت نپرسد – کاین شتر صالح است یا خر دجال سعدی» . پیغمبر اسلام فرموده است: «تنگدستی به ناسپاسی و بی ایمانی نزدیک است (کادالفقر ان یکن کفرا) » و تنگدستی انگیزه روسیاهی در هر دو گیتی است.
علی (ع) : «تنگدستی و نداری انگیزه کاستی در دین و سرشکستگی خرد و پیدایش کینه و دشمنی است.» افلاس = تنگدستی ، عنان = لگام اسب و شتر و ایما است به وارسی. خردجال= خری که در زمان پیدایش دارنده اش، توده ها پشکل و سرگین آن را نقل و نبات پندارند. «شتر صالح» : شتری که به «صالح» پیغمبر وابستگی داشته و پروردگار آن را انگیزه ای بر پیامبری او دانسته و توده ها را از آزار این شتر، باز داشته ولی روزی کافران در پناهگاه صالح نشستند و چون از آبشخور باز آمد نخست پی (رگ) شتر را زدند و سپس با نیزه اش کشتند.(نحر کردن شتر) «واله گردی چو مفلسی پیش آید- جامعالتمثیل»
بگفتا هیچ ؛ دل پرپیچ دارم – «اگر این خر بیفتد هیچ دارم» – عطار.
داستان بدین گونه است که :
« مگر می رفت استاد مهینه (بزرگ) – خری می برد بارش آبگینه (شیشه)
یکی گفتش که بس آهسته کاری – بدین آهستگی بر خر چه داری؟
بگفتا . . . . . .
خویشتن را در خطر مفکن به امید بهی–«از(کز)کنار چشمه ناید تا ابد سالم سبو»–اسعدگرگانی
همانندی ها : نباید که ما را شود کار سست – سبو ناید از آب ، سالم درست – نظامی
آن نمی دانست عقل پای سست – که سبو دایم ز جو ، ناید درست – مولوی
که نخواهد همیشه باز آید – به سلامت ز چشمه سار ، سبو – ابن یمین.
و : «سبو همیشه از آب، سالم بر نیاید» (قابوسنامه) – «دلو (دول) همیشه از چاه، سالم بر نیاید» . «سبو به راه آب می شکند»
«اگر بد کنی جز بدی ندروی» –شبی در جهان شادمان نفنوی(نیارامی) – فردوسی
گاهی یک چامه زیبا با انگیزش سهش های درونی کسان می تواند کارایی بیشتری از فرنایش (استدلال) و خردورز (منطق) بر بیننده و شنونده (مخاطب) داشته باشد. نگرش به فرهنگ نیکوکاری از دیرباز در یادمان و یادآوری بزرگان، چامه های کهن و فرهنگ پارسی به چشم می خورد. حافظ؛ سعدی، فردوسی و دیگر سرایندگان همواره در سروده های خود، همگان را به گسترش گونه (نوع) دوستی، فرهنگ نیکوکاری و نیک اندیشی و دستگیری از نیازمندان فرا خوانده اند که بی گمان نگرش به آنها می تواند در گسترش ویژگی های بالا بسی کارا باشد. برای نمونه می توان به بیت بالا و دو بیت دیگر فردوسی نمارشی داشت : «نباشد همی نیک و بد پایدار – همان به که نیکی بود پایدار» و یا «به نیکی بباید تن آراستن – که نیکی نشاید ز کس خواستن» و یا «مَبین ز خلق که این یار، و آن ز اغیار است – به کِشت عارف و عامی، چو ابر نیسان (بهار) باش» این بیت را برخی از صفی علیشاه و برخی نیز از حافظ دانسته اند اما در حافظ دکتر خانلری و علامه قزوینی دیده نشده است. به هر روی چنین پیداست که اندیشه ناانسانی جداسازی یکان همبود به «خودی» و «غیرخودی» تازگی نداشته است ! و یا «حافظ! نهاد نیک تو کامت برآورد – جان ها فدای مردم نیکو نهاد باد» . خداوند در نشانه 84 سوره الاسراء فرموده است : «اگر نیکی کنید به خود نیکی کرده اید و اگر بدی کنید به خود بدی کرده اید» و به گونه ای: «هرچه کنی به خود کنی ؛ گر همه خوب و بد کنی». هر تکانه (ضربه) ای که انسان به دیگران می زند؛ به راستی بر پیکر خویشتن زده است و هر نیرورسانی و پیشکاری (خدمتی) که به دیگری می کند به راستی بر پایه هنجار بازتاب و یا پژواک به خودش پیشکاری کرده است.
«اگر بد کنی چشم نیکی مدار» – که هرگز نیارد «گِز» انگور بار – سعدی
رطب ناورد چوب خرزهره بار – چو تخم افکنی ؛ بر همان چشم دار.
نپندارم ای در خزان کشته «جو» – که گندم ستانی به وقت درو !
درخت «زقوم» ار به جان پروری – مپندار هرگز کز او بَر خوری.
(درخت زقوم، درخت تلخ و سمّی در جهنم است) و نیز سعدی فرموده است:
«درون فروماندگان شاد کن – ز روز فرومایگی یاد کن»
همانندی : « از مکافات عمل غافل مشو – گندم از گندم بروید ، جو ز جو »
تو حلوا کردهایپنهانمگسها جملهسرگردان–«اگر جوش مگس خواهی به صحرا آر حلوا را» – مغربی.
«مغربی» سراینده ای «استهبانی» که «مذهبش وحدت وجود و مشربش لذت شهود است در همه ی گفتارش بجز یک معنی نتوان یافت. ترجیعات و غزلیاتش همه مشحون به حقایق توحیدی – برگرفته از کتاب مجمع الفصحای رضاقلی خان» . سعدی نیز در همین مایه چنین سروده است: « تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش – مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی »
تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد؟-«اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد؟»– سعدی. صبا ، باد برین است.
همانندی ها : قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه – به کفر یا به شکایت برآید از دهنی . فرشته ای که وکیل است بر «خزاین باد» – چه غم خورد که بمیرد چراغ پیرزنی؟ (سعدی) که نمارشی است به حدیث نبوی که برگردان آن چنین است : «قلم به آنچه بودنی است یا به آنچه تو با آن دیدار میکنی خشک شده است» یعنی آنچه که بر خامه سرنوشت رفته دگرگون ناپذیر است. مولوی گفته است : «من همی گویم بَرو جف القلم – زین قلم بس سرنگون گردد عَلَم» (که «جَف» به معنای خشکی است) و مردن چراغ ، همان خاموش شدن چراغ است. سعدی در جای دیگری دارد : «اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد – وگر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب ؟» در گذشته باور بر این بوده که در شب مهتابی بافت و پوست کتان از هم گسیخته شده و باد دانه های کتان را پراکنده می سازد و از آن بهره های گوناگون برده نمی شود. سعدی می خواهد بگوید که اگر چراغ زندگی به وسیله ی باد «مرگ» خاموش شود و یا شبی همه دانههای کتان کشتزار به وسیله باد پراکنده گردد ، نه باد را از این تبه کاری اندوهی و نه ماه را که از بالا تماشاگر است غمی ! و بر دامان بالانشینان گردی ! و در پایان ؛ «کمالی» سروده است که «شمع از سوزش پروانه چه سودا دارد ؟»
خدای تخم حسود از جهان براندازد – «اگر حسود نباشد جهان گلستان است» – سعدی
به راستی که «خدای ، نسل حسود از جهان براندازد» . رشک؛ یکی از گزندهای بزرگ باوری به شمار
می آید. چنانچه به این فروزه به دستآویز خرد و باور کیشی لگام زده نشود از نگرش کسی، همبودین و مادی؛ یادمان های بسیار زیانباری از خود به بار خواهد آورد. کمتر فروزه ای از فروزه های فرومایگی است که این همه پیامدهای زیانبار در بر داشته باشد. نشانه های رشک ورز چند چیز است: از
پیروزی ها و پیشرفت های دیگران ناآسوده و اندوهگین می شود و گاه از این گام نیز پا فراتر نهاده زبان به زشت یادی و بدگویی می گشاید و از آن فراتر این فروزه را به کین توزی و کارشکنی می کشاند. تا آن درجه که نمی تواند کس رشک آور را ببیند و یا اینکه سخنی از او بشنود که گفته اند «حسود نیاسود!»
سعدی فرموده است : «توانم آنکه نیازارم اندرون کسی – حسود را چه کنم کاو(کو) ز خود به رنج در است؟ . بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی است – که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست.» . در مورد کسان رشکوند و چشم تنگ نوشتارها و گفتارها بسیار زیاد است که در این ناچیز نمی گنجد . به گفته «میر ظهیر الدین مرعشی» : «حسد آنجا که آتش افروزد – خرمن عقل و عافیت سوزد» و نیز حافظ : «حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ – قبول خاطر و لطف سخن خداداد است.»
به دریا در منافع بی شمار است – «اگر خواهی سلامت بر کنار است» – سعدی.
در بیت بالا، سلامت (بی گزندی) ، کُنشگیر(مفعول) است برای کنش «خواهی» چنانچه بخواهیم از بهرهمندی های رهسپاری به دریا چشم پوشی و خواهان بی گزندی خود باشیم باید بر کران و کنار خشکی (ساحل) بود.
«اگر دردم یکی بودی چه بودی» – اگر غم اندکی بودی چه بودی؟ – باباطاهر عریان.
همه مهری ز نادیدن بکاهد – «اگر دیده نبیند؛ دل نخواهد» – اسعد گرگانی.
What the eyes see not the heart ruse not.
«اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش» – حریف خانه و گرمابه و گلستان باش – حافظ.
چنانچه همدل دلسوزی باشیم باید در سامه های (شرایط) گوناگون به پیمان خود پای بند و غمخوار باشیم.
نگهدار (نگهبان) سرت گشته است اسرار – «اگر سَر بایدت سِّر را نگهدار» – ناصرخسرو.
همانندی ها : «خواهی که سَر به جای بود ؛ سِر نگاهدار» و یا «مرد، سَر می دهد؛ سِر نمی دهد» . «زبان دربسته بهتر؛ سِر نهفته – نماند سَر؛ چو شد اسرار گفته» ناصرخسرو.
بزرگان؛ سخنان بسیاری در زمینه رازداری گفته اند که به نمونه ای از آنها هرچند کم می توان نگرشی داشت؛ به گونه ای اندک از بسیار.
الف – پایداری ، در پایان نگری و پایان نگری در پایداری چاره اندیشی و پایداری چاره اندیشی در نگاهداری راز است. کسی که راز خود را پنهان می کند کلید پیروزی را در دست دارد. رازهای خود را به دیگران مگوی ، زیرا سینه ای که در نگهداشت راز خود به ستوه آید نباید از شکیبایی بیگانگان چشمداشت سپرده داری داشته باشد و کسی که نتواند راز خود را بپوشاند از نهفتن راز دیگران ناتوان است. (گزیده ای از سخنان حضرت امیر (ع) )
ب – برای اینکه بتوانید بدون دلواپسی و پریشانی پندار زندگی کنید راز خود را از پرده بیرون نیندازید و پرده پنهان کسی را پاره نکنید. حضرت محمد (ص)
پ – راز زمان دوستی را در زمان دشمنی ابراز نمودن دور از دلاوری، مردانگی و فراخوی رادمردی است. حضرت امام باقر (ع)
ت – فاش نساختن رازهای دیگران فرنود رادی و بلندی همت است (سقراط) و توانمندترین پایه سازهی وداد؛ پنهان کاری رازهای یاران است (بزرگمهر) هرچیز را که نگهبان بیشتر شود استوارتر گردد ؛ مگر راز که هر چه نگهدار آن زیادتر باشد بیدارتر گردد (افلاطون)
ث – رازی که داری با دوست در میان منه ؛ چه دانی که وقتی دشمن تو گردد. هر گزندی که توانی به دشمن مرسان؛ باشد که وقتی دوست گردد ! رازی که پنهان خواهی، با کسی در میان منه، هرچند که دوست بی ریا باشد که مر آن دوست را دوستان بی ریا باشد. خاموشی به که ضمیر دل خویش، به کسی گفتن و گفتن که مگوی – ای سلیم آب ز سرچشمه ببند – که چو پر شد نتوان بستن جوی.
به دوست گر چه عزیز است راز دل مگشای – که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز – سعدی.
ج – چگونه باور کنیم که دیگری راز ما را نگهداری خواهد کرد ؛ آنگاه که خودمان از نگهداری آن ناتوان بوده ایم ؟ (لارشفو کولد)
چ – نگذار دست چپت بفهمد که دست راستت چه می کند. (زبانزد یونانی) و بالاترین زرنگی ها، پنهان کردن زرنگی است و چنانچه رازهای خود را به زن لال هم بسپاری فاش می شود. (زبانزد انگلیسی). پُرگو؛ تنها رازی را که نمی داند، نگهداری خواهد کرد. (زبانزد آفریقایی) . هیچ چیز از رازهایی که نباید فاش شود سنگین تر نیست. (زبانزد فرانسوی)
ح – یکبار پشیمان نشدم که چرا نگفتم. ولی بارها پشیمان شدم که چرا گفتم ؟
هر سخن که از زندان دهان به جست و هر تیری که از قبضه ی (یکای جنگ افزارهای کوچک) کمان پرید ، پوشانیدن آن سخن و باز آوردن آن تیر دست ندهد (کلیله و دمنه) گناه افشا شدن یک راز به گردن کسی است که اولین بار آن را به دیگری سپرده است. (لنگور) کسی که کوچکترین بخش رازی را آشکار کند ، مانده اش در چنگ او نخواهد ماند (رشتیر) رازهای کسان، حال زندانیان را دارند که چون رها شوند چیرگی بر آنها ناشدنی است. (شوپنهاور)
و در پایان انگیزه های افشای راز: پُرگویی ، سست زبانی، دوستی ، نادانی. تندخویی، کین توزی با دارنده راز و ابزارهای پیوستگی همگانی و اینکه هرگاه خواسته باشی تا رازی در میان مردم پخش شودبه زنی بگوی و به او سپارش استوار کن تا به کسی نگوید ! (با سپاس از سعید گل محمدی فرهیخته)
از این بِه نصیحت نگوید کَسَت – «اگر عاقلی یک اشاره بَسَت» – سعدی.
به گونه ای دیگر: «در خانه اگر کس است یک حرف بس است» یعنی انسان های خردمند و هوشیار با یک سخن به آرمان می رسند.
A word to the wise is enough /sufficient.
برو عاقل مَچَر در چشمه ساران – «اگر (که گر) غافل چری غافل خوری تیر» – باباطاهر.
اگر جنگ آوری کیفر بری تو – «اگر کاسه دهی، کوزه خوری تو» – اسعد گرگانی.
«اگر گویی، نکو گوی ای برادر» – که نیکو گوی با نفع است و بی ضَر(ضرر) – ناصرخسرو.
ناصرخسرو برای نگهداشتن بندواژه (قافیه) ، «ضَر» را به جای ضرر به کار برده.
چو پیر ما شو اندر کفرِ فردی – «اگر مردی بده دل را به مردی» – محمود شبستری.
بیت بالا برگزیده ای از یک مثنوی و گویا نمادی است در سان های «سیر و سلوک»
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم – «الله الله ؛ تو فراموش مکن عهد قدیم» – سعدی.
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت–«الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود؟»-حافظ
معنای بیت: یعنی چشم من فرآورده ی رنج ها و دردهایم را در فراز و فرود بادیه ی عشق (همان خون دل) به گونه اشک خونین به هدر داد . شگفتا چه کسی اندخته بود و چه کسی به تاراج داد ؟ اشک خونین از کلیشه های غزل پارسی است و کنایه از این است که سرشک واله و شیدا از تندی گریستن آغشته به خون شده است. دیده ی خونبار و خونفشان در غزل پارسی بسیار است. (ز دو دیده خون فشانم ز غمت شب جدایی – چه کنم که هست اینها گل باغ آشنایی – عراقی) و یا خود حافظ : (ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است) و یا (اشک خونین من از صبح برآمد چه عجب ؟) واژه (الله الله) برای پرهیز دادن ، برانگیختن و شگفتی به کار می رود. از زمره در جایی که کسی کاری کند و یا سخنی گوید که شایسته و در خور وی نباشد.
نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم–«الهی بخت برگردد از این طالع که من دارم»(؟)
البته بیت پیش از آن چنین است : وطن را ترک کردم تا کمی دل، تازه تر گردد – ندانستم که در غربت ، غم دل تازه تر گردد.
همانندی ها : «یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم» (حافظ)
«جهان شربت هر کس از یخ سرشت – بجز شربت ما که بر یخ نوشت» (نظامی)
«اگر احمدی (حسنی، محمودی، . . .) بخت داشت، پشت عطسه اش چخت داشت» زبانزد عامیانه.
«چخت» عطسه دوم است که پادواژه (متضاد) عطسه (صبر) اول است، و آن شتاب است و به فال نیک گرفته می شود.
«اگر بخت ما بخت بود، اسفناج سر دماغم درخت بود !»
«از بخت بد، زعفران کاشتم، «تپاله» در آمد !»
«اگر از آسمان آشرمه ی کرباسی ببارد، یکیش هم گردن ما نمی افتد»
«آشرمه» زین و برگ و یا بند کفل اسب از چرم و «آشرمه دریده» یعنی بی سرو پا.
امید بسته برآمد ولی چه فایده زآنک – «امید نیست که عمر گذشته باز آید» – سعدی
آهنگ و خواست این بیت چنین است که انسان آرمان ها و آرزوهای زیادی دارد و کوشش می کند که به آنها برسد و سرمایه ی زندگی خود را در این راه هزینه می کند ولی زمانی به آن دست می یابد که زندگی اش سپری شده و دیگر زمان بهره مندی از آن را ندارد.
«اندازه نگهدار که اندازه نکوست» – هم در خور دشمن است و هم در خور دوست . سعدی
Measure is medicine.
شوربختانه بسیاری از کسان در برخورد با دیگران یا رومی روم هستند یا زنگی زنگ. یا سپید سپیدند یا مشکی مشکی. راه میانه و خاکستری در پیش نمی گیرند. (افراط و تفریط می کنند) یا به عرش اعلایت فرا می برند و یا به فرش اسافلینت (بدترین جای دوزخ) فرو می اندازند. و این در حالی است که بهترین شیوه در گفتار و کردار ، راه میانه روی است. (ظهور نیکویی در اعتدال است – شبستری)
همانندی ها : «همه کار گیتی به اندازه به – فردوسی» و «ساقی ار باده به اندازه خورد نوشش باد – ورنه اندیشه این کار فراموشش باد – حافظ». ظهور نیکویی در اعتدال است-شبستری.
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش –«اندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است»-حافظ
شاید حضرت حافظ در سرایش بیت بالا، نگرشش از سوسن آزاد (از گونه ی سوسن سفید) مرشد و مراد پیر (پیر طریقت) و یا در کارآزمای کسی و نیز بر پایه ی «هلک المُثقلون و نجی المخفّفون» (نابود شدند کسانی که در دنیا داری ؛ خود و دنیای خویش را گران کردند ؛ و رهایی یافتند آنهایی که بهره خود را از گیتی سبک و کم برداشتند)باشد.. از سویی، سوسن سپیدی که چون سرو، در همه ی سال سبز است و نیز بری نداشته، شاخه های آن واژگونه شاخه های درختان میوه دار فروافتاده نبوده ؛ چون سرو، آزاد و سبکبار است و برگ هایش نوک تیز و مانند زبان هستند؛ حافظ با این دو پرتور (عکس) یاده ای (ذهنی) می خواهد بگوید که سوسن با زبان آزادگی اش به من گفته است که در این گیتای کهن؛ فرجام کسانی که بستگی و بار کمتری داشته و چندان در ژرفای دریای آرمان های گیتایی (دنیایی) در نیفتادهاند زودتر به کرانه و سرمنزل آزادی خود می رسند و به کوته سخن، حافظ انسان های سبک بار و وارسته از گیتا را آزاده می داند.
( به سرو گفت کسی میوه ای نمی آری ؟! – جواب داد که آزادگان تهی دستند ! – سعدی)
سبکبار مردم سبکتر روند و آسوده کسی که خر ندارد، از کاه و جووش خبر ندارد!
گرچه خوبی؛ به سوی زشت به خواری منگر–(اندرین مُلک چو طاووس به کار است مگس)-سنایی
همانندی ها : نام و ناموس مُلک را مگس، همچو طاووس به کار آید. (مرزبان نامه)
«که هر چیزی به جای خوییش نیکوست»؛
«مار ار چه به خاصیت نه نکوست!» پاسبان درخت صندل (چوب خوشبو) اوست . سنایی
حکیم سنایی می خواهد بگوید که اساساً همه ی تنابندگان در چرخه ی زیستگاه به گونه ای سودمند هستند. سهراب سپهری چنین سروده است : «و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد – و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون . و بدانیم اگر «کرم» نبود، زندگی چیزی کم داشت. و اگر خنج (بوم، چنگال جانور) نبود، سیلی می خورد به قانون درخت. و اگر مرگ نبود، دست ما ، در پی چیزی
می گشت.»
و در پایان؛ بیتی جدا برای طاووس خودپسند و خودپرست: «طاووس را به نقش و نگاری که هست، خلق – تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش» – سعدی
و نیز برای مگس: طوطیان در شکرستان کامرانی می کنند – وز تحسّر(افسوس) دست بر سر می زند مسکین مگس – حافظ
در قهقهی کبک دوصد چنگل(چنگال)«باز»است–«اندر پس هر خنده،دوصد گریه مهیاست»-؟؟
همانندی ها : «هست پایان هر بهار؛ خزان» (نصرت الله نوحیان) – «از پس هر مبارکی شومی است» – «شادی بی غم در این بازار نیست» (مولوی) – «هر نشاطی را ملالی در پی است» – «احوال عالم چنین است: اگر یکی را دو روز شاد کند، آخر می گریاند !» (سمک عیار) – «خیّاط روزگار به بالای هیچکس- پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد»(خاقانی)- «که خندید روزی که نگریست زار؟» (اسدی)- «یک روز که خندید که سالی نگریست؟» (مرزبان نامه) – «هر که خندید ؛ بیش، بیش گریست» – «هر که عروسی رفت، عزا هم می رود» – «کدام باد بهاری وزید در آفاق – که باز در عقبش نکبت خزانی نیست؟» (سعدی) – و باز هم از حافظ : «دیدی آن قهقه ی کبک خرامان حافظ – که ز سرپنجه ی شاهین قضا غافل بود؟»
دُر شاهی و دُر هنر خردآموز توست – «اندر جهان به از خرد آموزگار نیست»-معزّی
همانندی ها : «خرد بر همه نیکویی ها سر است – تو چیزی مدان کز خرد برتر است» فردوسی «خرد مرد را خلعت(دادشاد) ایزدی است» فردوسی
خردگرایی فردوسی نیازمند به جستاری جداگانه است و در این کوته می توان گفت که نگرش به خرد در نزد فردوسی آنچنان جایگاه بالایی دارد که وی بی درنگ در پی ستایش پروردگار؛ شاهنامه را با ستایش خرد آغاز می کند که : «به نام خداوند جان و خرد – کزین برتر، اندیشه بر نگذرد»
«اندر جهان چو بی هنری عیب و عار نیست» – با فخر و با هنر زی و بی عیب و عار باش. فخر از هنر نمای و به اهل هنر گرای – وز عیب و عار بی هنری برکنار باش. – سوزنی سمرقندی.
همانندی ها : «دست بی هنر کفچه (کفگیر) گدایی است» ، «روندگان طریقت به نیم جو نخرند – قبای اطلس آن کس که از هنر عاری است» – حافظ. «هنر بهتر از مُلک و مال پدر». «ای بیهنر بمیر که از گربه کمتری-سعدی»
و در پایان؛ گفتاری از شیخ اجل سعدی: «هنر؛ چشمه ی زاینده است و دولت پاینده، اگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نقش خود ، دولت است ؛ هرجا که رود قدر بیند و بر صدر نشیند و بی هنر، لقمه چیند و سختی بیند»
«اندک اندک به هم شود بسیار» – دانه دانه است غله در انبار- سعدی.
Take care of the penny, and the pound will care of them self.
همانندی ها : «قطره قطره جمع گردد وآنگهی دریا شود» و نیز «اندک اندک خیلی شود و قطره قطره سیلی»- سعدی. «اندک اندک علم یابد نفس چون عالی شود-قطره قطره جمع گرد…-ناصر خسرو»
سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس – «اندوه دلِ سوخته دل، سوخته داند»- سعدی
همانندی ها : «رنج همدرد که داند؟ همدرد» (جامی) – «بیا سوته دلان گرد هم آییم – که قدر سوته دل دل سوته داند» (بابا طاهر) و «تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی» (سعدی)
این خو، تو از آن گرفته ای، ای سرهنگ – «انگور ز انگور همی گیرد رنگ»-فرخی سیستانی
Who keeps company with the wolf will learn to howl.
آزار دل عاشق مسکین چه کنی ؟ – «او را چه زنی که روزگارش زده است؟»-داعی
همانندی ها : «سر کچل شکستن کاری ندارد» . «زده را توان زد» . «انگشت بریده را نمک نمی زنند» . «مردی نبود فتاده را پای زدن» (پوریای ولی) . «اگر دست افتاده را بگیری، مردی» . «مروّت نباشد برافتاده زور !» (سعدی)
آیین اسلام برای رفتار با بیمار آموزه هایی دارد که بسیار ارزنده است. از زمره اینکه کسی را که در بستر بیماری است نباید خشمگین ساخته، او را در تنگنای آیین های همبودین (اجتماعی) نگه داشت. در بیمارستان؛ خودخواهی ها و سرکشی ها فرو می نشیند. روان بیمار، درنگ می یابد تا زندگی را از زاویه درد و رنج کارآزمای کند. دل بیمار، پروانه می دهد تا کبوتران پندآموز آسوده تر بر دامانش بنشینند و خرد به ییلاق اندیشه رود. پرستار که دمساز تنهایی ها، رنج ها و دگرگونی های روانی بیمار است باید در این دم های کمیاب دست ناتوان بیمار را بگیرد و در برگشتن به خویشتن خویش یاری رسانده، در ژرفای روان وامانده بیمار رهیافت کرده و دانه های مهر را در جانش فرو نشاند. در یک گزاره کوتاه، تنها
سایه ی مهر پرستار است که بیمار را در گذرگاه پرفراز و نشیب بیماری توان می بخشد. پرستاری بیمار، بند واژهای است از سخن پروردگار و پرتوی است از گیتای فرشتگان پرشکوه و تابشی از زیبایی انسانو…
ما بدین دونهمتی چون با مسیحا دم زنیم«او سخن از آسمان میگوید و ما از زمین»-سلیم تهرانی
«اول اندیشه ؛ وانگهی گفتار» – پای بست آمدست و پس، دیوار – سعدی
First think and then speak.
سعدی برای راهنمایی کسانی که به تازگی بر جاده سخن گام نهاده اند نمونه ی چشم گیر و دل چسبی
می آورد و سخن را به «دیوار» ؛ اندیشه را به «پی دیوار» (پای بست) مانندسازی می کند.
همانندی ها : «مزن بی تأمل به گفتار دم» و «نخست اندیشه کن و آنگاه گفتار» و «بیندیش و آنگه برآور نفس» و «اندیشه کردن که چه گویم به از پشیمانی که چرا گفتم» . «نباید سخن گفت ناساخته» (همه از سعدی است) «حرف را باید هفت بار در دهان چرخاند» و «حرف را باید هفت بار قورت داد» و «آدم باید شتر گلو باشد».
عطار نیز در «پندنامه» خود چنین دارد: «هر که بی اندیشه گفتارش بود ، پس ندامت های بسیارش بود. تا نگفتی می توانی گفتنش – چون بگفتی کی توان بنهفتنش؟»
زود، بِهکردم من بیصبر داغخویشرا–«اولشب میکُشد مفلسچراغخویش را»-صادق لاهوری
ما ز آغاز وز انجام جهان بی خبریم – «اول و آخر این کهنه کتاب افتادست» – ابوطالب کلیم کاشانی . نگرش از «کهنه کتاب» کتابی بازمانده از روزگار کهن است.
«ای بسا ابلیس آدم رو که هست»– پس به هر دستی نشاید داد دست- سعدی
همانندیها: «باشند در این جهان غدّار/ شیطان اعوذگو (پناه بر)ی بسیار- اوحدی». «ای بسا ریش سفید و دل قیر-مولوی». «ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد- حافظ». «دیو لاحول گوی، بسیار است»
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد – «ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد» – حافظ
حافظ در این بیت از ریا و دورویی صوفی می گوید که صوفی در بامداد از یادآوری (ذکر) و نیایش پگاهی و سپیده دمی از خود سرمستی نشان می دهد و وجدنمایی (تواجد) می کند. اما شامگاهان از
باده ی انگوری سرمست می شود و در جای دیگر چنین گفته: (صوفی مجلس که دی جام و قدح
می شکست – باز به یک جرعه می، عاقل و فرزانه شد). حافظ می خواهد بگوید که نیرنگ نمایان و آشکار دیگران را مخورید که ردای ریای پشمینه پوش (صوفی) نمی تواند پاک کننده گناهان وی باشد! اگر پشمینه پوش ردای (خرقه) خود را به این نگرش بر تن کرده که ردا همچون پالاینده (صافی، filter) کنش خواهد کرد و او روز به روز پرهیزگارتر خواهد بود، سخت در لغزش است. چه ؛ ردا پالایشگر نیست. پالاینده ی راستین همانا دل؛ سهش ها و مهربانی های آدمی است و نه این رخت و تن پوش . چه اساساً این ردای ریا، خود انگیزه گناه است چرا که دستاویز دستان و نیرنگ دیگران است و چون ابزار ریاکاری است بنابراین چه بسا خرقه هایی که سزاوار در آتش افکندن هستند (آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت – حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو! ) و اما برنوشتی بیشتر بر بیت بالا:
الف – یکی از معناهای «نقد» زر و سکه و هرچیزی است که با آن داد و ستد کنند. اما نقدینگی صوفی چه می تواند باشد؟ نقدینگی صوفی زر و سکه و «درهم» و دینار نیست. او با ابزار دیگری سودا و درآمدزایی می کند. نمایش می دهد و کمبودها و پلشتی هایش را نیز با آن لاپوشانی می کند ؛ پنداری که همه ی پشتوانه ، آبرو، آیین و باور داشتش همین ردای پشمینه اش می باشد که بر سر و دوشش انداخته اگر این ردای ریا را از او بگیرند گویی که جانش می رود چرا که همه سرمایه و سود صوفی همان ردای اوست چه؛ او بدون خرقه، آبرو باخته است و از این رو بسیار اندوهناک است، (خدا ز آن خرقه بیزار است صد بار – که صد بُت باشدش در آستینی !) اگر کسی ریگی به کفش نداشته باشد چه نیازی به خرقه و پشمینه پوشی دارد؟ مگر بدون خرقه پوشی؛ راستی و درستی، پاک اندیشی و پرهیزگاری شدنی نیست؟ راهنمایی ، دلجویی و گرهگشایی از دشواری های دیگران، زدودن سرشک از دیدگان و شاد کردن دل همگان، نیکی و نیکوکاری، دلباختگی و دلبردگی را نیاز به رخت و پوشاک ویژه و انگشت نمای نخ نماست؟ مرز انسان بودن بسی فراتر از مرز و بوم، کیش و آیین، ملّی گرایی و تیره گرایی است؟ که بی گمان پاسخ این پرسش، «نه!» پابرجاست.
ب – صوفی: به رهروان راه سلوک (تصوف) صوفی گفته می شود. واژه ی «صوفی» را برگرفته از
ریشه های گوناگون می دانند از زمره: 1 – از صوف (پشم) به انگیزه پشمینه پوشی 2 – از صفا (پاکی) 3- از سوفیای یونانی به معنای حکمت 4 – از صفّه و اصحاب صفه (فرهنگ اشعار حافظ چاپ اول ص 303 – 354)
صوفی، عارف (دانا و شناسنده mystic) و درویش کمابیش هم نویسه و هم چم (مترادف synonym) هستند. حافظ از درویشان به نیکی یاد می کند (در این سودا اگر سودی است با درویش خرسند است) از عارف نیز که همان صوفی راستین است به نیکی یاد می نماید که او چهره و رفتار رندانه ای دارد. (سّر خدا که عارف سالک به کس نه گفت – در حیرتم که باده فروش از کجا شنید ؟!) و تنها یکبار برای عارف بار منفی و هم ارز با صوفی به کار برده است. (عکس روی تو چو در آیینه جام افتاد – عارف از خنده ی می در طمع خام افتاد)و این در حالی است که از صوفی (پشمینه پوش، خرقه پوش و دلق پوش) هماره به بدی یاد می کند چرا که صوفیان زمان؛ بیشتر مردان خدا و روندگان «طریقت حقیقت» و یا «حقیقت طریقت» (راستینه ی روش ؛ روش راستینه) نبودند. بیشتر پشمینه پوشان ، تندخویانی بودند که از شیدایی و بالایی(والایی) بویی نبرده و از چاشنی باورمندی نچشیده، نواله دودلی (لقمه ی شبهه) میخورند و پریشان می گویند و پریشان می بافند و از سرای زیستگاه بیرون نمی روند. (صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد – بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد. بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه – زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد. ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم – زآنچ آستین کوته و دست دراز کرد). که نگرش از بیضه (تخم مرغ) در کلاه شکستن بازی چرخ نمارشی است به بی آبرویی و رسوا شدن. آستین کوته نمارشی است به خرقه ی صوفیان که آن را کوتاه نگه می داشتند و دست دراز نیز یعنی تجاوزگری که کران و سزای (حد و حق) خود را نمی شناسد.
پ – غش / بی غش : «غَش» در پارسی به معنای شیله و پیله و غِش در تازی به معنای تزویر است (ز آن شراب ناب بی غش ده که اندر صومعه – صوفی صافی به بوی جرعه ای غش می کند – سلمان)
ت – خرقه ی مستوجب آتش: در این زمینه دیدگاه ها گوناگون است. اما خرقه سوزی از نشانه ها و ابزارهای رندی است. از آنجا که حافظ خرقه اش را ریایی شمارد و آن را بایسته به آتش کشیدن میداند؛ دارای شکرانه است و سوزاندنش ترک «اولی» (انجام دادن کاری شایسته و انجام ندادن کاری شایسته تر) و ناسازگار با آیین طریقت.
ث – بین صوفی و صافی جناس شبه اشتقاق (جناسی که همه و یا بیشتر واج ها (حروف) یک واژه در واژه ای دیگر یافت شود اما هر دو به یک ریشه باز نگردد) و بین صافی و صفا، جناس اشتقاق است (جناسی که پایه های آن در برخی از واج ها میانوندند (مشترکند)) مانند: «نقد صوفی نه همان صافی
بی غش باشد» . « چون صوفیان صومعه دار از صفا رود» . «یکی پیمانه خورده از می صاف – شده زان صوفی صافی ز او صاف – گلشن راز» سعدی گوید:
«بسیار سفر باید تا پخته شود خامی – صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی» خواجو گوید: «صفا ز باده ی صافی طلب که صوفی را – به جای جامه ی صوف ار صفا بود غم نیست» و عبید زاکانی گفته است:
«صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست؟ – آنکه با باده ی صافیش صفایی باشد»
رنج بیماری تو گنج زر آورد ثمر –«ای بسا درد که باشد به حقیقت درمان»-قاضی شریف.
همانندی ها: «شاید که چو وابینی خیر تو در آن باشد – حافظ» . «بسا مراد که در ضمن نامرادی هاست». «هرچه بر تو آن کراهیّت بود – چون حقیقت بنگری رحمت بود – مولوی» . «بسیار دردمندی بُود که به تندرستی رساند – مرزبان نامه» . «بس قفل چو بنگری کلید است – نظامی» و باز هم نظامی: «ای بسا رنج ها که رنج نمود ؛ رنج پنداشتند و راحت بود»
خیره گستاخانه هر جا دم نمی شاید زدن –«ای بسا نخل جسارت کو خسارت بار داد»-قاآنی
(بی پروایی زیاد، جوانمرگی می آورد.)
شد مشتبه ز کعبه به میخانه راه ما – «ای بهتر از هزار یقین اشتباه ما»- یغمای جندقی
همانندی: «این خطا از صد صواب اولی تر است» نظامی
مردی گمان مبر که به سر پنجه است و زور کتف – با نفس اگر برآیی دانم که شاطری (چابک) .
با شیر مردیت سگ ابلیس صید کرد – «ای بی هنر بمیر که از گربه کمتری»-سعدی
«اندر جهان چو، بی هنری عیب و عار نیست». «با فقر و با هنر زی و بیعیب و عار باش». «دست بیهنر کفچهی گدایی است». «هنر بهتر از ملک و مال پدر.»
با کسمگو کهچارهکند درد عشقرا–«ایخواجه گر طبیب نباشد حبیب هست»–کمال خجندی
«احمدک نباشد یار من، خدا بسازد کار من»
«ای خوشا آن کس که زن ناکرده است» – وآنکه زن دارد غلام و برده است. – شیخ بهایی
همانندی ها : «آدم بی زن، پادشاه بی غم» ، «زن نداری غم نداری» ، «باشد عزبی (بی زنی) مایه ی راحت به جهان» ، «قربان بی زنی که یک نان تنها بزنی!» ، «خوش است بی عیالی و کلید در دست خود داشتن» – (احیاء العلوم) «غم نداری زن بگیر»
دلم از قیل و قال، گشته ملول – «ای خوشا خرقه و خوشا کشکول» – شیخ بهایی
کشکول : آوندی (ظرفی) کوچک و ساخته شده از فلز، سفال و یا از پوست میوه ای همسان نارگیل که درویشان و صوفیان به دست گرفته و یا اینکه با زنجیری به شانه خود می آویزند (کشیدن به دوش) که گاه ابزار گدایی درویشان است. کشکول جنبه های مینوی و کاتوزی (روحانی) به خود گرفته و برجستهترین نشانی شناسایی درویشان است. کشکول ظهیرالدوله و کشکول شاه نعمت الله ولی از کشکولهای سرشناسند.
کشکول – به ویژه در زمان صفویه و قاجاریه نمارش و نماد صوفیان بوده، مردم از راه نگهداری کشکول در خانه های شان، دلبستگی خود را به تصوّف نشان می داده اند. ناگفته نماند که ورای آنچه نگاشته شد، کشکول به کتابی جُنگ مانند نیز گفته می شود که در آن چامه ها و دیپ (نثر) های بزرگان گردآوری می گردد.
همانندی ها : «خوش فرش بوریایی و گدایی و خواب امن» (حافظ) . «از حریر (ابریشم وپرنیان) و سمور بیزارم – باز میل قلندری (درویشی) دارم» (شیخ بهایی)
بوستان از دوستان خوش تر کنون – «ای خوشا با دوستان در بوستان» –مسعود سعد سلمان
تن اگر بیمار شد بر سر میاریدم طبیب«ای عزیزان کار تن سهل است فکر دل کنید»- جامی
«ای فغان از یار ناجنس ای فغان» – همنشین نیک جویید ای مهان – مولوی
چنانچه جوانی در گزینش میانِ «تنهایی» و دوست، دودل باشد بی گمان و به فرموده حضرت رسول
اکرم (ص) تنهایی گزینه بهتری خواهد بود و نیز حضرت علی (ع) فرموده اند که از همنشینی با همراه بد بپرهیز، چه او تو را نابسامان و خود را نیز به نابودی می کشاند.
درزندگی با کنار رفتن پرده ها، انسان در می یابد کسانی که در پیدا دوستش بوده اند به راستی در پنهان دشمن و زنجیری بر دست و پای او. و این در حالی است که او از دریافت زمینه ناآگاه بوده است. بیگمان یکی از انگیزه های سازنده منش کسی و همبودی انسان پس از خودباوری او ردپای دوستان است که در گفتار و رفتارش کارایی بسیار دارند. چرا که آدمی بیشترین اندیشه ها و فروزه های خود را از همنشینان و دوستان خود فرا می گیرد. پس نمی توان کارای دوستان را ندیده گرفت که «تو اول بگو با کیان زیستی، پس آنگه بگویم که تو کیستی؟» خداوند نیز پیامبران خود را از دوستی و
هم نشینی با کژدید و کژروان برکنار خواسته است.
همانندی ها : نخست موعظه پیر صحبت این حرف است – که از مصاحب (همدم) ناجنس احتراز کنید – حافظ . – با مردم زشت نام همراه مباش – کز صحبت دیگران سیاهی خیزد – سعدی . با بدان کم نشین که بد مانی – خو پذیر است نفس انسانی . زینهار از قرین بد زنهار – و قنا ربنا عذاب النار. (ما را از شکنجه و آزار آذر دوزخ نگاهدار) – سعدی. ای بسا ابلیس آدم رو که هست/ پس به هر دستی نشاید داد دست- مولوی.
«قنا» در برگیرنده «قِ» فعل امر از «وقی، یقی» نگاهدار و «نا» نیز ضمیر متکلم مع الغیر (ما را ) میباشد.کوتاه شده «زینهار» ، «زنهار» است که به معنای آگاهی دادن از ناگواری (خطر) است و به گونهای به آوا درآوردن زنگ ناگواری و هشیار بودن. به معنای پناه دادن نیز می باشد. در قابوسنامه آمده است که «زینهار دار نباید زینهار خوار باشد» یعنی سپرده دار نباید سپرده خوار باشد که به کنایه معنای حرامخوار نیز دارد. مسعود سعد سلمان، در یک بیت، معناهای گوناگون «زینهار» را به کار برده است: «مگذار زینهار! چو در زینهار توست – جان مرا بدین فلک زینهار خوار!»
مگذار: نیازمند مکن. زینهار: بپرهیز چو در زینهار توست: چون در پناه توست. زینهار خوار،(در برابر زینهاردار): پیمانشکن. که گویای پناه جستن و امان خواستن برای گزند ندیدن از سپهر است.
راستی کردند و فرمودند مردان خدای–«ای فقیه! اول نصیحت گوی؛ نفس خویش را»– سعدی.
همانندی ها : «خود را فضیحت(رسوایی) ؛ دیگران را نصیحت(اندرز)» . «رطب خورده منع(بازداری) رطب چون کند؟» . «کور خود مباش و بینای مردم!» . «محتسب که خود سیه مست است ؛ مست را چگونه میگیرد؟» . «ترک دنیا به مردم آموزند، خویشتن سیم و غله اندوزند !» و «پندم چه دهی نخست خود را – محکم کمری ز پند دربند! – ناصرخسرو»
مُحتسب: گمارده فرمانروایی برای جلوگیری از کارهای ناشایسته.
«ای مگس! عرصه ی (حضرت) سیمرغ نه جولانگه توست» – عِرض (آبرو) خود می بری و زحمت ما میداری – حافظ.
همانندی : «پشه کی جولان کند جایی که باد (صَرصَر) است. معزّی. (صرصر؛ باد تند)
امروزه این بیت خواجه شمس الدین هنگامی کاربرد دارد که گاه، مگس خان افغانی، ملامگس تبریزی و جز اینهای بی مایه و کم ارج بخواهند در پیشگاه بزرگان نمایانی بودش کنند. معنای بیت برای همگان بسیار روشن است. ای مگس (دشمن) پهنه و پیشگاه سیمرغ (دلدار) جای پرزنی تو نمی باشد . تو با این جَولانت آبروی خود را ریخته و ما را به رنجه و دردسر می اندازی ! واژه ی «حضرت» نه به معنا و کاربرد امروزین بلکه به معنای بارگاه بوده و مردم بهنجار(معمولی) نمی توانستند شاهان را ببینند بلکه از پشت پرده، بار می یافته اند و حضرت با حضور نیز هم خانواده است. از سویی واژه ی عرصه (پهنه) گستردگی گرداگرد خانه ی سیمرغ و چشم و هم چشمی مگس با او را در یاده، یادآور می شود و زیباتر از حضرت است. به هر روی هر دو واژه «عرصه» و «حضرت» به کار رفته است.
شاید از نگرش سرگرمی، نگارش دو رخداد تهی از پسند نباشد. یکی اینکه نگاشته شده است که محمود افغان؛ «مگس خان؛ یکی از خویشاوندان خود را به فرمانداری شیراز می گمارد. مگس خان بر پایه خشک اندیشی و ستیهندگی آیینی خود هنگام گذار از کنار آرامگاه حافظ، اراده می کند تا آنرا ویران کند. گروهی وی را از این کنش برکنار می دارند. سرانجام به دیوان حافظ بازگشت و تفأل می گیرند.» این بیت می آید که: «ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست – عرض خود می بری و زحمت ما میداری» و سرانجام «مگس خان» به خود آمده و از روان حافظ خواستار بخشش می شود.
دیگری اینکه ملّا سید عبدالله تبریزی که به انگیزه گرانجان بودن و پیگیر کنش های زشت بودن پرآوازه خود به «ملامگس» زبانزد بوده نیز به دستاویز اینکه حافظ رند است و بی بند و بار و ناشیعه؛ بیتی از یزید را (الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها . . . ) را در چامه خود آورده، خشک سران و پی ورزان نیز دنباله رو ملا مگس ها بوده اند. پایمردانه از شاه اسماعیل صفوی خواستار ویران سازی آرامگاه لسان الغیب میشود و این بار نیز چاره کار در تفأل ! این بیت در پاسخ می آید که : «قدم دریغ مدار از جنازه ی حافظ – که گرچه غرق گناه است می رود به بهشت !» اما ملا مگس بر خواسته ی خود پای می فشارد و شاه اسماعیل نیز رام به خواسته ملا مگس ! و بار دیگر دست به کار تفأل! و جویای دیدگاه خود حافظ و به گونه ای سرگرمی که آنچه برجسته است، اندیشه و کنش هرکس در درازنای زندگی، یادمانی است که از خود برجای گذاشته و نه سازه و کارزار با مشتی استخوان در زیر خاک! و به کارگیری ابزارهای ویرانی چون بیل و کلنگ . این بار نیز پدیدار شدن بیت: «ای مگس . . . » که ملا مگس پاسخی در خور می بیند و مشتی کوبنده بر دهان یاوه گوی خود دریافت میدارد که اگر مواردی چون تفأل را کنار بگذاریم و به آن چنگ نیاویزیم؛ سعدی؛ سعدی است ؛ فردوسی، فردوسی و حافظ نیز حافظ. حافظی که «گوته» و «نیچه» به بزرگداریش کلاه از سر برداشته و از گوشه و کناره های گیتی به خواستاری و شور دیدارش دشواری نورد را بر خود هموار می سازند.
پرونده سازی با برگه یزیدی علیه حافظ خراباتی و رند:
از اینکه یزید بن معاویه – جانشین دوم اموی چون بسیاری از تازیان چامه می سروده جای گپ و گفت و درنگی نیست از زمره : «لَعبت هاشم بالملک فلا – خبر جاء ولا وحی نزل» (تبار بنی هاشم پادشاهی و فرمانروایی را به بازیچه گرفتند – نه خبری و نه پیامی بوده و نه هم پیام غیبی) آنگاه که دربندان شام در برابر یزید، و او سرمست از باده پیروزی و شادی بوده چنین می سراید که : «قد قتلنا القوم من ساداتهم و عدلناه به بدرا فاعتدل !» (ما بزرگان اینها را به جای کشتگانمان در جنگ بدر کشتیم که سر به سر شد و ترازمندی برپا گردید )
سرگذشت پرونده سازی برای حافظ از لت نخستین بیتی که پس از مرگش بر پایه قافیه و الفبا هماهنگ شده است مایه گپ و گفت ها برای آتش بیاران گیرودار می شود و «هرکسی از ظن خود شد یار او – وز درون وی نجست اسرار او» و آن لت «الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها» است (هان ای نوشگر، جام شراب را به گردش درآور و آنرا به من رسان تا بِچَشم!) که این لت از کیش مهر حافظ ، منشی یزیدی و مکتب مادی گرایی بیرون می کشاند و آن فرانمونی (شرحی) است که محمد سودی بر دیوان حافظ نگاشته است. (سودی، ترک زبان، آشنا به زبان پارسی بوده و فرانمونش بر دیوان حافظ هیچ فرانمونی عرفانی و نگاهی به اندیشه ها و، رهروی حافظ نداشته بیشتر برنوشت واژه های ادبی و تنها برای ترکانی بوده که به زبان پارسی آشنایی داشته و به راستی به «ترکیب» می پردازد که این نهاد است و آن گزاره و در همین مایه ها و نه بیش تر!) سودی گفتار داشته که یزید بن معاویه قطعه ای بر وزن بحر «هزج» (هزج در واژه یعنی سرود و ترانه ای با ترنم و در زبانزد دانش عروضی، بحری است که واژه «مفاعیلن» چهار بار در آن بسامد و بازگویی می شود) سروده است «انا المسموم ما عندی – به تریاق و لا راقی – ادرکاسا و ناولها – الا یا ایها الساقی» (من زهر خورده ای هستم و پادزهر و افسونگری ندارم . جام را بگردان و به دستم ده ای نوشگر) که گویا خواجه حافظ برای سازگاری با قافیه غزل خویش یک جا به جایی در ملمّع خود انجام داده و به شیوه تضمین سروده است: (الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها – که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها !)
کسانی از رویه نگری به حافظ خرده گیری و نکوهش داشته که چرا حافظ از شعر یزید که تاریخ از او به پلیدی و پلشتی یاد می کند تضمین کرده است که : «خواجه حافظ را شبی دیدم به خواب – گفتم ای در فضل و دانش بی هَمال (بی همتا) . از چه بستی برخود این شعر یزید – با وجود این همه فضل و کمال؟. گفت واقف نیستی زین مسئله – مال کافر هست بر مؤمن حلال!» (شرح سودی بر حافظ ج 1 – ص 1-2) اما کاتبی نیشابوری اندکی دست بالا را گرفته است و برهان را نپذیرفته «عجب در حیرتم از خواجه حافظ؛ به نوعی کِش خرد ز آن عاجز آید. چه حکمت دید در شعر یزید او – که در دیوان نخست از وی سراید؟ . اگر چه مال کافر برمسلمان – حلال است و در او قیلی (گفتگویی) نشاید – ولی از شیر، عیبی بس عظیم است – که لقمه از دهان سگ رباید !»
پیش از آنکه به بی پایه بودن گفتار سودی پرداخته شود، به یادآوری چند نکته نیاز است:
الف – چامه سرایان زیر به گونه ای «الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها» را به روشنی و یا با اندکی دگرگونی در چامه های خود به کار برده اما «زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد»
1 – هلالیجغتایی: «هلالی چون حریف بزم رندان شد – بخوان مطرب الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها»
2 – نورعلیشاه اصفهانی: « الا یا ایها الساقی ادر کأس الرحیق (باده ی ناب) تا نمایم حل جمله مشکلات»
3 – ملا محسن فیض کاشانی: « الا یا ایها الساقی ادر جامی – که مخمورم . . . »
4 – عبدالرحمن جامی: «شراب لعل باشد قوت جان ها قوت دل ها – الا یا ایها الساقی» و «چو افتد مشکلی جامی به ساقی گوی چون حافظ – الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها» و « الا یا ایها الساقی (می) آمد حل مشکل ها – ز می مشکل بود توبه! ادر کاسا و ناولها»
5 – مولوی در دیوان شمس: «ایها الساقی ادر کاس البقا من حبه . . . »
6 – شیخ بهایی که فقیه باورمندی است، خود سه بار از این مصراع در چامه های خود بهره جسته : «یا ایها الساقی ادر کاس المدام – مفتاح ابواب النهی مشکات انوار الهدی» و بیت زیر هم در دیوان دهم کشکول شیخ بهایی است: «مضی فی غفله عمری، کذلک یذهب الباقی – ادر کاسا و ناولها الا یا ایها الساقی»
ب – به گفته استاد مطهری نباید به دیوان حافظ نگاه و نگرشی مادّی داشت وگرنه از مکتب حافظ کس یزیدی بیرون می آید. برای داوری در زمینه حافظ باید همه ی دیوانش را خواند و به این برداشت رسید که حافظ یک عارف است و در حرفهایش حرف رمزدار وجود دارد.
پ – مواردی به فرنام زبانزد و چامه در زبان توده ها وجود دارند که سراینده و گوینده آن بازشناخته نیست، گاس حافظ هم از این شیوه بهره برده و در بیت خود آورده است. از سویی در سخن پیشوایان کیشی نیز گزاره هایی وجود دارد که بر حسب مورد، شعر یکی از شاعران مشترک و یا زبانزد بازمانده از دوران بت پرستی (babarism) را مورد بهره مندی قرار داده است و این به غایت (لزوماً) به معنای «هایش» و پذیرش منش گوینده و یا سراینده نیست.
ت – کلام پایه ای و پایانی: این بی گمان نیست که چامه مورد نگرش این نوشتار را یزید سروده باشد زیرا بر پایه پژوهش و جستجوی بن مایه های روایی (vadility) و ناروایی ارزشمند و آسودگی که
چامه های یزید را بیان کرده اند چنین چامه ای از یزید یافت نشده و گفتار سودی را «بنام» نمی دانند. علامه محمد قزوینی در یک جستار ده برگه ای گمانه زنی پژوهشگرانه به گفته سودی وارد می کند و پهرست پردامنه ای از کتاب هایی را نام می برد که گمان وجود شعر یزید در آنها بوده باشد و این در حالی است که در هیچ کدام از آنها نشانی از این بیت نیست و برآورد می کند که برخی از مسلمانان خشک سر ترک همزمان سودی این داستان را برساخته اند یعنی چامه را به یزید و سپس تضمین آن را به حافظ نسبت داده اند تا خواننده حافظ را از وی رمانده و نسبت به او بدبین سازند سپس در پایان جستار می گوید به گمان استوار و با نگرش به درونمایه و واژگان (terms) به کار رفته چون «راقی» ، «مسموم»، «کاس» ، «تریاق» و همانند آنها در بیت «انا المسموم ما عندی به تریاق و لا راقی – ادر کأساً و ناولها الا یا ایها الساقی» ژرفگرانه در یکی از غزلیات سعدی با این مطلع «به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی – به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی» نیز آمده است:
«اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی – مریض العشق لایبری و لا یشکوا الی الراقی» (ای دوستان و عزیزان من، مرا رها کنید که از شیدایی او به من چه رسیده است – نگران من نباشید – بیمار شیدایی درمان
نمی یابد و به افسونگر گلایه نمی کند)
«قم املا و اسقنی کأسا و دع مافیه مسموماً – اما انت الذّی فعین السّم تریاقی» (نوشگر بلند شو و جامی به ما بنوشان و بگذار آن جام زهراگین باشد – چه اگر تو نوشگر (ساقی) باشی در چشم من زهر، همان پادزهر است)
این دو بیت یا دو، لت که به نادرست به یزید نسبت داده شده است باید در دل افتادن (الهام) از غزل سعدی در بازه زمانی بین سعدی و حافظ به میانگی چامه سرای گمنامی سروده شده و سودی را به لغزش انداخته باشد. امید است که نگارنده توانسته باشد تا اندازه ای به درستی واکاوی کرده باشد.
سرچشمهها:(تاریخ ادبیات ادوارد براون–حافظنامه بهاءالدین خرمشاهی ج1) (دیوان شمس فروزانفر و….)
خلقی زبان به دعوی عشقش گشاده اند–«ای من فدای آنکه دلش با زبان یکی است»– حافظ
نمارش حافظ در این بیت گوشه زدن به کسانی است که لاف عشق می زنند امّا دورو هستند.
همانندی: یک دل و یک جهت و یک رو باش – جامی.
«ایمنمشو ز فتنهچو خود فتنهمیکنی»گر چیرهایتو، چیرهتر است از تو روزگار–پروین اعتصامی
از موج اضطراب اگر پر برآورند – «این آب های مرده به دریا نمی رسند» – صائب
بر دلم سبزه ی خط تو گران می آید – «این بهاری است کز آن بوی خزان می آید»– غیاث نقشبند یزدی.
غیاث الدین نقشبند، از نوادگان شیخ اجل سعدی است و به غیاث زرباف زبانزد بوده است. در نقشبندی و شعربافی چیره دست بوده. گویا زربفت مشجّری برای شاه عباس آمایش و در کناره و دامنه آن این رباعی را که سروده خودش بوده نگاره (نقش) کرده است: (ای شاه سپهر قدر خورشید لقا – خواهم ز بقا به قدر عمر تو قبا . این تحفه به نزد چون تویی عیب من است – خواهم که بپوشی ز کرم عیب مرا). او کسی چابک، نیرومند و بی همتا بوده، همه گونه چامه می سروده و بدیهه گو نیز بوده است. در اصفهان و یزد می زیسته (برگرفته از لغت نامه دهخدا)
«این جهان محنت سرایی بیش نیست» – هر که آمد ، هر که آید می رود – جامی.
همانندی ها: دنیا دار محن(جمع محنت: رنجها و دردها) است. جهان چیست؟ ماتم سرایی در او– نشسته دو سه ماتمی رو، به رو–محمد دارا.
«این خرابات مغان است و در او رندانند (مستانند)» – از دم صبح ازل تا به قیامت مدهوش – خواجه عصمت بخارایی. (اینجا آهو، سُم میاندازد.)
همانندی ها : این خرابات مغان جمله در آن رندانند – که همه مست شرابند و می و نای و سرود – نصرت الله جمالی
این خرابات مغان است و در او رندانند – هندو و هرمزی و مومن و ترسا و یهود.
این خرابات مغان است و در او زنده دلان – شاهد و شمع و شراب و غزل و رود و سرود – عراقی.
این خرابات مغان است و در او رندانند – شاهد و شمع و شراب و شکر و نای و سرود.
این خرابات مغان است و در او مستانند – شاهد و شمع و شراب و دف و نی، چنگ و سرود.
معانی واژگان به کار رفته ، ویژه این بیتها:
الف – خرابات: از دیدگاه تصوف، جایگاه سرمست شدگان از باده ی یکتایی : «قدم منه به خرابات جز به شرط ادب – که ساکنان درش محرمان پادشهند – حافظ» و «اسرار خرابات بجز مست نداند – هشیار چه داند که در این کوی چه رازست – عراقی»
ب – مُغ: پیشوای کیشی زرتشتیان و جمع آن مُغان است.
پ – خرابات مغان: خراباتی که از آنِ مغان باشد و کنایه از میکده ی زرتشتیان. (در خرابات مغان نور خدا می بینم – این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم ! – حافظ) به راستی که «همه جا خانهی عشق است – چه مسجد چه کنشت! » که کنشت پرستشگاه نامسلمانان است.
خونِ، شهیدان را، ز آب اولی تر است – «این خطا از صد صواب اولی تر است» – مولوی.
همانندی : «ای بهتر از هزار یقین اشتباه ما ! – نظامی»
چنانکه در فقه اسلامی است، شهیدان را شستشو (غسل) و کفن لازم نیست و می شود او را با همان لباس که بر تن دارد به خاک سپرد. شهدا شمع انجمن بشریتند. با سوختن خود روشنی بخش زندگی زندگان هستند. در بیت بالا؛ «خطا» (لغزش) و «صواب» (سزاوار) آرایه تضاد دارند. اولی owla در عربی فروزه برتری (صفت تفضیلی) و به معنای «سزاوارتر» است. ولی در زبان پارسی آن را فروزه ساده (صفت بسیط) گرفته و به آن «تر» افزوده اند. سعدی دارد: «ترک احسان خواجه اولی تر – کاحتمال جفای بوّابان (دربانان) » و یا حافظ دارد: «ایام شباب است، شراب اولی تر» و؛ «شب آدینه را نیت روزه کن و اگر پنجشنبه را با آن یار کنی، اولی تر بوده» نصیحت الملوک.
دست مرا گرفت طبیب از پی علاج–«این دست را مباد به آن دست احتیاج» – آصفی هروی.
خدا، این دست را به آن دست نیازمند نکند!
عشق حقیقی است؛ مجازی مگیر – «این دم شیر است به بازی مگیر !» – سحابی استر آبادی.
با زلف بتان مپیچ ای دل – «کاین رشته سر دراز دارد» – امیرخسرو دهلوی.
همانندی ها: هنوز کجایش را دیده ای؟ «نیم گز دیگرش در پشت است» ، «گاو هنوز به چرم اندرست» و «خر بزرگه توی دالان است».
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی – «این ره که تو می روی به ترکستان است» – سعدی
ای بادیه نشین باور دارم که به آرمانت (کعبه) نخواهی رسید زیرا راهی که تو در پیش گرفته ای به بیراهه (به مجاز ترکستان) پایان می پذیرد. به حکایت ششم از باب دوم – در اخلاق درویشان – گلستان سعدی و با بازگفت به درونمایه (نقل به مضمون).
کس به نما و رویه پرهیزگار (ریاکار) میهمان پادشاهی بوده است. آنگاه که برای خوردن غذا بر سفره
می نشیند او کمتر از آن می خورد که خوی او و گاه که به نماز می ایستند بیشتر از آن انجام می داده که منشش بوده بدین انگیزه که شایستگ و پارسایی او نزد پادشاه بیشتر از آنچه که هست نمود داشته باشد. این کس ریاکار زمان بازگشت به سرای خود؛ خوردنی خواست تا بخورد ! او پسری باهوش داشت به پدرش گفت: «ای پدر! مگر در میهمانی پادشاه خوراک نخوردی؟» گفت در برابر آنان به اندازه نخوردم باشد تا روزی مرا به کار آید. پسر گفت نمازت را نیز دوباره خوان! (قضا کن!) زیرا نمازی که تو خواندی نیز کارساز نخواهد بود ! .
سعدی خواسته ریاکاری را نکوهش کند. (ای هنرها نهاده بر کف دست – عیب ها برگرفته زیر بغل. تا چه خواهی خریدن ای مغرور؟ (گرانسر) – روز درماندگی به سیم (نقره) دغل ! (ناسره) ) : ای کسی که هنرهای خود را بر کف دست داری تا به همگان بنمایی و زشتی ها را در زیر پهلو پنهان (نهفته) می داری. بنگر که با این سیم ناسره و دستاویز نادرست چه به دست خواهی آورد و در روز درماندگی (رستاخیز) تو را چه بر؟
و در پایان؛ کعبه و ترکستان در اینجا آرایه ی تضاد دارند. بیت دارای ارایه ی تمثیل است.
همانندیها: «این ره که تو میروی سراب است- سعدی». «این دُم شیر است به بازی مگیر-عشق، حقیقی است؛ مجازی مگیر- سحابی استر آبادی»
ای تشنه به خیره چند پویی؟ «این ره که تو میروی سراب است» – سعدی.
«این زن و زور و زر گذشتنی است» – مهرش اندر درون نه کاشتنی است . – اوحدی.
(دنیا گذرگاه است نه آسایشگاه!)
جا دارد نمارشی به واج آرایی واج «ز» و جناس ناقص افزایشی یعنی ناهمگونی واژه در معنا و شمار واج که ممکن است افزایش در واج؛ نخست، میان و پایان باشد داشته باشیم مانند «زر» و «زور» در بیت بالا و «چمن» و «چمان» در بیت زیر:
«سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند؟ – همدم گل نمی شود ، یاد سمن نمی کند!» که در این بیت واژه ی چمان یک بندواژه (واج) بیشتر از چمن دارد که واج «ا» در میانه چمن افزوده شده است و همسانی سه «ناگویا» (صامت) دیگر در این دو واژه و همراهی «چمان» و «چمن» با واژه ی «چرا» در آفرینش «خنیا» (موسیقی، music) درونی نگار داشته است.
بر سفال جسم لرزیدن ندارد حاصلی – «این سبو امروز اگر نشکست؛ فردا بشکند» –صائب.
همانندی ها: «این سبو گر نشکند امروز، فردا بشکند» و «از دست اجل، هیچ کسی جان نَبَرَد» و «قیامت گرچه دیر آید ، بیاید !»
گفت حقستّت بزن دستت رسید – «این سزای آنکه از یاران برید» – مولوی.
این بیت برگرفته از سرگذشت یک صوفی (پشمینه پوش) فقیه (دین شناس) و سید علوی در دفتر دوم مثنوی معنوی است که بی پروانه وارد باغی شده اند و باغبان با ترفند هوشمندانه خود، میان آنان دوگانگی می افکند و پیامدش گواه آشکار راهکار سیاسی پدر اسکند مقدونی (فیلیپ دوم) و سپس ژولیوس سزار و ناپلئون بناپارت است که (پراکندگی بینداز و فرمانروایی کن !). Divide and rule.
چکیده این سرگذشت بدین گونه است که باغبانی می بیند «فقیه» (دین شناس) ، سیدی علوی و «صوفی» (پشمینه پوش) هر سه بدون دریافت پروانه در باغ نشسته اند. باغبان در خود این توان را نمی بیند که یک تنه از پس اینها برآید (برنتابم یک تنه با سه نفر – پس ببُرّمشان نخست از یکدگر. هر یکی را زآن دگر تنها کنم – چونکه تنها شد زبانش بر کنم!) پس تنها چاره را در «پراکندگی بینداز و فرمانروایی کن»
می بیند. در آغاز، قرعه ی فال به نام «صوفی» می افتد. بدین گونه صوفی را پی نخود سیاه فرستاده و
می گوید ای صوفی از جای برخیز و در آن سوی باغ گلیمی برای نشستن یارانت بیاور! «گفت صوفی را برو سوی وثاق(اتاق) – یک گلیم آور برای این رفاق (همراهان) » آنگاه با برخاستن صوفی و نبودش، آغاز به بداندیشی و انگیزش به زیان پشمینه پوش می کند که به راستی دور از جایگاه فقاهت و سیادت شماست که با این گدای پشمینه پوش باشیدو بهتر است وی را برنتابید و این باغ از آن خود شماست. (وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت – آه کز یاران نمی باید شکیب (بردباری) ) سپس به واپس صوفی رفت و با چوبدستی خود وی را از پای درآورد (کوفت صوفی را چو تنها یافتش – نیم کشتش کرد و سر بشکافتش) و این در حالی بود که آوایی و کنشی از یارانش برنخاست!
چون پنداره و اندیشه اش از سوی صوفی آسوده گشت به سید علوی گفت اکنون گاه آن است که به پرده سرای بروی و لواش و قازی را که برای شما پخته ام از خدمتکار (قیماز) گرفته و با خود بیاوری. (کای شریف من برو سوی وثاق – که ز بهر چاشت من پختم رقاق (نان) . بر در خانه بگو قیماز را – تا بیارد آن رقاق و قاز را) سید علوی نیز که دهانش از نام کباب غاز و نان لواش گرم، آب افتاده بود راهی اندرونی باغ شد. باغبان در ورای سید علوی آغاز به ناسزاگویی به وی کرد و اندیشه و یاده فقیه را نسبت به سیدعلوی تیره نمود و سپس به سوی سید رفته وی را زخمی و از پای درآورد. (شد شریف از زخم آن ظالم خراب – با فقیه او گفت ما جَستیم از آب) و در پایان به میدان فقیه یکه و تنها آمد (شد از او فارغ بیامد کای فقیه – چه فقیهی ای تو ننگ هر سفیه) که ای فقیه؛ باید دستت بریده گردد. و فقیه که در پایان قافیه را باخته بود : «گفت حقّستت بزن دستت رسید – ای سزای آنکه از یاران برید !» به راستی که درونمایه این مثنوی گفتار خودپسندی سه نفر است و این خودپسندی انگیزه می شود تا اینکه چشم از دیدن بیداد وارد بر دوست، فرو بسته شود وگوش نیز از شنیدن تلخ گویی ها بیزار نباشد.
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر – «کاین طفل، یکشبه ره صدساله می رود» – حافظ.
بیت زیر به گونه ای با بیت بالا در پیوستگ می باشد: «شکرشکن شوند همه طوطیان هند؛ زین قند پارسی که به بنگاله می رود». خوانش سرشناس بیت «طفل یکشبه» است ولی خوانش دیگر و گاس درست تر، جدا خواندن «طفل» از «یکشبه» است. زیرا اگر «طفلِ یکشبه» خوانش شود دو چالش دارد. یکی اینکه چه کسی از کودک یکشبه چشمداشت راه رفتن (سلوک) و راه پیمایی را دارد . . . دیگری اینکه اگر پایه را بر آن بگذاریم که کودک یکشبه بتواند ره یک ساله (یا ده ساله و یا صدساله) را درنوردد جای این خردهگیری بازمانده می ماند که این کودک، ره یک ساله را در چه زمانی در می نوردد. اگر پاسخ «یکشبه» باشد آنگاه یکشبه به گونه صفت برای کودک هزینه شده است. اما آنگاه نکته حافظ بار پیدا میکند که راه یکساله را یکشبه برود و این با خوانش «طفل، یکشبه» درخورتر و پسندیده تر است. افزودنی است که در فیزیک مکانیک، تندی (سرعت، velocity) : دوری پیموده شده در یکای زمان است . x=v.t هم می توان گفت، زمان پیموده شده، مکان پیموده شده و هم تندی پیموده شده.
معنای بیت: در کار و بار چامه من (چامه ی من) و در کنش جهانگیر آن درنگ کن که چگونه زمان و مکان را در می نوردد گویی طی الارض (در هر آن به تندی و در هرجای زمین رفتن و در زمان اندک به آماج رسیدن) و پیمودن زمان دارد. این کودک نوزاد و نوپای چامه ی من یک شبه ره یکساله را درنوردیده و این قندپارسی را به بنگال رسانده و انگیزه شکرشکنی طوطیان هند می شود.
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد–«که این عجوز(پیرزن)عروس هزار داماد است»–حافظ
همانندی: این عروسی است که در عقد دوصد داماد است. لت دوم بیت بالا تضمینی از اوحدی مراغهای است: «مده به شاهد دنیا عنان دل زنهار ! . . . » عروس زیبا و بی پای بندی انگاشتن گیتی در چامههای پارسی و نیز در چامه ی حافظ پیشینه دارد:
«عروس جهان گرچه در حد حسن است – ز حد می برد شیوه ی بی وفایی» – حافظ
«دل در این پیرزن عشوه گر دهر مبند – کاین عروسی است که در بند بسی داماد است» – خواجو
«نه لایق بود عیش با دلبری – که هر بامدادش بود، شوهری» – سعدی.
«عیسی (ع) دنیا را دید در مکاشفات خویش به صورت پیرزنی ؛ گفت چند شوهر داشتی؟ گفت در شمار نیاید!» – کیمیای سعادت.
معنی چامه با گزاره ی عرفانی: ای انسان ! از این گیتای ناپایدار که چون کاخ آرمان های مان لرزان و نا استوار است چشمداشت نداشته باش که پیمان و دوستی نبسته و بر آن پایبند نباشد. این گیتا مانند پیرزنی خود آراسته است که خویش را زیبا نمود می دهد و انسان های بسیاری را فریفته، و هر روز در اندیشه همسرگزینی نوینی است.
تا کار به دست این دبنگ (منگ) است – «این قافله تا به حشر لنگ است» – ایرج میرزا.
همانندی: « این رشته سر دراز دارد» و «پالان خر دجال است؛ شب می دوزیم، صبح پاره است»
«اینکه می بینم به بیداری است یارب یا به خواب» – خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب – انوری
لت نخست بالا در چامه های شش چامه سرای دیگر نیز به گونه تضمین دیده شده است. (سلمان ساوجی، جامی، سرخوش، شکیب اصفهانی، قاآنی) و به نگرشی یعنی بیت های سرگردان.
همانندی: «من که از بخت خود این واقعه باور نکنم !»
گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن«این گناهی است که در شهر شما نیز کنند»-سعدی
بیت بالا را به خواجو و انوری نیز نسبت داده اند. به هر روی از آنِ هر کدام که باشد اندکی از چیستی چامه نمی کاهد.
عشقچیزینبود تازه کهنشناسد کس«این متاعی است که بر هر سر بازاری هست»-کوثر همدانی.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر–«کای نور چشم من بجز از کشته ندروی»– حافظ.
برو ای خواجه که صبرم به دوا فرمایی–«این نه دردی است که درمان بپذیرد به حکیم»–خواجوی کرمانی.
«این یک دم عمر را غنیمت می دان» – از رفته میندیش و زآینده مترس. – خیام.
«غنیمت دان دمی، تا یک دَمت هست.»
«ایوانپیشکستهمرمّتنمیشود»–صدبار اگر بهظاهر وی رنگو رو کنند-نیمتاج خاکپور سلماسی.
نیمتاج خاکپور سلماسی، از زمره ی بانوان بی باک و میهن پرست و از چامه سرایان نامور ایران در سدهی چهاردهم هجری است. چامه کاوه او زبانزد است که آغازش چنین است: «ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند – باید نخست کاوه خود جستجو کنند» و پایانش، «قانون خلقت است که باید شود ذلیل – هر ملتی که راحتی و عیش خود کنند»
«با آن که خصومت نتوان کرد بساز÷» – دستی که به دندان نتوان برد، ببوس. – سعدی
«دستی که نتوان برید، باید بوسید»
با مردم سهل خوی (گوی) دشوار مگوی – «با آنکه درِ صلح زند، جنگ مجوی» – سعدی
چون در اجرای کاری دودل باشی، آن سوی برگزین که بی آزارتر باشد.
آن به که در این زمانه کم گیری دوست – «با اهل زمانه صحبت از دور نکوست» – خیام.
Absence sharpens love presence strengthens it. (دوری و دوستی)
(از بلا دوری طمع داری، ز مردم دور باش)
«با اهل هنر جهان به کین است» – مرد هنری از آن غمین است. – ابوالفرج رونی.
همانندی ها : «آسمان کشتی ارباب هنر می شکند-حافظ» ، «هنرمند به حسد بی هنران در معرض تلف افتد»، «زمانه دشمن اهل هنر بود – ابن یمین» ، «با هر که نشانی از هنر هست – با محنت و رنج همنشین است – ابوالفرج رونی»
بکن معامله ای وین دل شکسته بخر – «که با شکستگی ارزد به صد هزار درست» – حافظ.
در اینجا ، درست به معنای دل نشکسته است. اما درست به معنای سکه سالم و تمام عیار نیز هست.
زنهار گرت به سر خیال سفر است – «با این همه خر، پیاده رفتن غلط است!»– صادق سرمد.
همانندی : «این همه خر هست، ما پیاده می رویم.»
«با بخت جدل نمی توان کرد» – این است که چاره ای ندارم. – طالب آملی.
«با بد بجز بدی نکند چرخ نیلگون»–از خار کِشته کس چه ثمر چیده غیر خار؟-پروین اعتصامی
گفت پیغمبر به آواز بلند – «با توکل زانوی اشتر ببند» – مولوی. (توکل کن که یابی رستگاری)
گویند روزی شتر پیامبر (ص) در بیابان گم می شود. او از شتربان می پرسد که مگر شتر را نبسته بودی؟ شتربان می گوید که «به خدا توکل کردم» حضرت می فرمایند: از این پس زانوی شتر را ببند و به خدا توکل کن. برای پیروزی در هر امری باید کوشش کرد و به خدا نیز امیدوار بود. امید به پروردگار ، بدون کوشش و تلاش بی فرجام است.
چرخم زد و دیده خون روان کرد – «با چرخ ، ستیزه چون توان کرد؟»– امیرخسرو دهلوی.
همانندی ها: «بهجنگ خدا نتوان رفت.» ، «با قضا، کارزار نتوان کرد.» ، «با ایزد تیغ و نیزه نتوان داشت»
ای که از کوچه معشوقه ما میگذری – «بر حذر(با خبر) باش که سر می شکند دیوارش» – حافظ.
هشدار باش که پندار ناپخته ی دلباختگی با نگار مرا نداشته باشی وگرنه فرجامت تا بدانجا می رسد که شبانه روز، سر خود را از درماندگی و کلافگی بر در و دیوار بکوبی و آن را بشکنی. باری، نسبت شکستن سر به دیوار نسبت دادن مجازی است. چنانکه برای نمونه گفته می شود که فلان دیار ، خاک دامنگیری دارد؛ یعنی نمی توان از آنجا دل کند و رهایی یافت. به برداشتی دیگر می گوید هر آن که من از کوچهی نگار خود گذشته ام گزندی به من رسیده؛ پس شما نیز هوای کار خود را داشته باش.
همانندی ها : «اینجا شتر را با نمد داغ می کنند.» ، «اینجا سیمرغ پر می اندازد.» ، «اینجا گرز رستم گرو است.»، «اینجا موش با عصا (چوبدست) راه می رود.» ، «اینجا موسی دست به عصا می گردد» ، «اینجا اردستان نیست که باج به شغال بدهند» ، «اینجا کاشان نیست که کَپه (آوندی چوبی که برای کارهای ساختمانی در آن خاک میریزند) با فعله (کارگر ساختمانی) باشد» ، «اینجا خراسان است ؛ خر را با نمد داغ می کنند» ، «اینجا تهران است و گرز رستم در گرو نان» ، «این خرابات مغان است و در او رندانند – نظامی» ، «اینجا سرزمینی است که ایمان فلک داده به باد !» ، «این دُم شیر است به بازی مگیر» ، «صد باد صبا اینجا، بی سلسله (زنجیر) می رقصند – حافظ». «با خبر باش که سر می شکند دیوارش». «اینجا آهو سُم میاندازد.»
«با خدا باش و پادشاهی کن» – بی خدا باش و هرچه خواهی کن – مجلسی.
Be with God and the kingdom now!
همانندی ها : «تکیه به جبّار (یکی از فروزه های پروردگار) کن تا برسی بر مراد» . «با خدا باش که خدا با توست» . «بنشین و تکیه بر کرم سازگار کن» . «مرو به هند ، بیا با خدای خویش بساز» . «کار خود گر، به خدا بازگاری حافظ – ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی – حافظ»
خواهیکه متمتّع(برخوردار)شویاز نعمت دنیا–«با خلق کرمکن، چو خدا با تو کرمکرد»–سعدی. (بخشنده (سخی) در هر دو عالم سر بلند است)
بیت بالا نمارشی است به نشانه77 از سوره مبارکه «قصص» . . . با آنچه که پروردگارت به تو داده سرای روز واپسین را بجوی و دانگ خود از گیتا را از یاد نبر و همچنانکه پروردگار تو را ارزانی داشت، تو نیز نیکی کن و بر روی زمین تباهی مجوی که پروردگار، تباهگران را دوست ندارد. «نیکی کن همچنانکه پروردگار با تو نیکی کرد. ببخش اما نیکی را به رخ دیگران نکش تا بهره اش به تو بازگردد».
خواهی که خدای بر تو بخشد – «با خلق خدای کن نکوئی» – سعدی.
همانندی : همه را به نیکی ، شاد گردان. اسعد گرگانی.
«باد ، باران آورد، بازیچه جنگ» – مرد ؛ مهمان آورد نامرد ننگ – نظامی.
از کسان و چیزها همان چشمداشت می دارند که هستند و شوخی شوخی پایانش جدی است.
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات – «با دُرد کشان هرکه در افتاد ؛ ور افتاد» – حافظ.
«با سوختگان هرکه در افتاد، ور افتاد.»
به زبان ساده، «دُرد» به ته نشست (لِرد) آبگونه ها – به ویژه شراب گفته می شود. حافظ واژه دُرد را به کار نبرده اما از ترکیبات این واژه چون دردی آشام، دردی کش، دردنوش، دردکش . . . و دردکشان به کار برده است. (پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی کش خویش) و (برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر) دردکش، صفت فاعلی است یعنی کشنده ی درد (دردکشنده) که درد شراب و ته پیاله را
می نوشد. درافتادن نیز یعنی شکست خوردن و سرنگون شدن و دیر مکافات نیز جای دریافت پاداش
بدی ها و نیکی ها در این جهان.
معنی ساده ی بیت: چه بسیار با آزمون و کارآزمای دریافتیم که در این دنیای پاداش دهنده، هرکس با دردنوشان و رندان یک لاقبا درافتاد؛ نابود شد. (چون اینان چیزی برای از دست دادن نداشته شراب ناب و زلال نخورده بلکه به انگیزه تهیدستی دُرد شراب را که ارزانتر بوده خریده و نوشیده اند. این ها با نمایی گناهکار دارای درونی پاک و بی آلایش بوده اند)
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است – «با دوستان مروت با دشمنان مدارا» – حافظ.
Live and left live.
حافظ نه چیره گر است (dominant) و نه چیرگ پذیر بلکه او راز و رمز زندگی را در آشتی می داند. او آسودگی در هر دو سرای را گزاره ی دو واژه می داند. جوانمردی با دوستان و میانه روی و همزیستی با دشمنان.
«با دوست باش گر همه آفاق دشمنند»–کاو مرهم است اگر دگران نیش می زنند – سعدی.
«با دوست چو بد کنی شود دشمنِ تو»–با دشمن اگر نیک کنی گردد دوست – شاه سنجان.
«با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان»–بی دوست خاک بر سرِ جاه و توانگری–سعدی.
«با دوست گلخَن، گلشن است»
با بهان رای زن ز بهر بهی – «کز دو عقل از عقیله ای برهی» – سنایی.
از پایه به زن نجیب عقیله و هرچه ارزشمند و گرانبها باشد نیز گفته می شود. از سویی معنای دیگر عقیله به ریسمانی گفته می شود که با آن ساق شتر را می بندند و در این بیت نمارشی است به چیزی که مایه گرفتاری عقل باشد. (مشورت، ادراک و هشیاری دهد)
«باده نی در هر سری شر می کند» – آن چنان را آنچنان تر می کند – مولوی.
راستینه اینست که نوشیدن باده سرشت هرکسی را هویدا می سازد. (گر خورد عاقل؛ نکوتر می شود – ور خورد بدخوی؛ بدتر می شود) به گفته بوعلی سینا: «حلال گشته به فتوای عقل بر دانا – حرام گشته به فتوای شرع بر احمق» و «لیک چون غالب بدند و ناپسند – بر همه می را مُحرّم (بازداشته) کرده اند» مولوی.
بد گشتی از آن، که با بدان آمیزی – «با دیگ بِمَنشین که سیه برخیزی» – فرخی سیستانی.
همانندی : با مردم زشت نام همراه مباش – (کز صحبت دیگران سیاهی خیزد) – سعدی. با بدان سر مکن که بد گردی.
جز بدین مستی کجا یارم کشیدن بار غم –«بار، افزون تر کشد چون مست گردد اشتری» – ادیب نیشابوری. که به گفته ی سعدی: «آری شتر مست کشد بار گران را»
به هنگام سختی مشو ناامید – «کز ابر سیه بارد آب سفید» – نظامی.
Every cloud has a silver lining.
همانندی : «باران سفید از ابر سیه می بارد» و «در نومیدی بسی امید است»
سر به پا؛ طُره ات آورده ز بسیاری دل – «بار چون بیش شود، شاخ فرود آرد سر» – کمالی.
«طُرّه: زلف، موی پیشانی»
همانندی : «نهد شاخ پر میوه سر بر زمین» – سعدی.
As the twig is bent so is the tree inclined.
«بار خود بر کس منه؛ بر خویش نه» – سروری را کم طلب ؛ درویش به ! – مولوی.
به نان خشک قناعت کنیم و جامه ی دلق«که بار محنت خود به، که بار منت خلق»–سعدی.
کس نیازمندی در آتش تنگدستی می سوخت و پینه (وصله) بر پینه همی دوخت و برای دلداری و آرامش اندیشه، با خود همی گفت: «به نان خشک قناعت (بسنده) کنیم و جامه ی دلق (پشمینه) که بار محنت (درد و رنج) خود، به؛ که منت (به رخ کشیدن نیکی) خلق. آشنایی گفتش چرا نشسته و چارهجویی نمی کنی؟ که بَهمان در این شهر، سرشتی بخشنده دارد و گشاده دستیی فراگیر. کمر به پیشکاری آزادگان بسته و بالانشین دل ها گشته. اگر بر رخسار چگونگی تو چنانکه هست آگاهی یابد پاس یاد گرانمایگان سپاس دارد. نیازمند در پاسخ آن اندرزگوی دلسوز گفت: خاموش! که به درویشی مردن به! که دست نیاز پیش کسان بردن : «هم رُقعه دوختن به و الزام کنج صبر – کز بهر جامه، رقعه (نامه) بر خواجگان نبشت. حقّا که با عقوبت (گوشمال) دوزخ برابر است – رفتن به پایمردی (میانجیگری) همسایه در بهشت. – سعدی. که به راستی با پادرمیانی همسایه به مینو رفتن با کیفر سکنا در دوزخ برابر است. رقعه دوختن (پینه بر جامه دوختن) و رقعه نبشتن (نامه نگاشتن) در این بیت آرایه جناس تام به کار رفته است.
همانندی ها : «گوشت «رانم» می خورم؛ منّت قصاب نمی کشم» . «نانت را با آب بخور اما منّت آبدوغ خیار نکش» . «هر که نان از عمل خویش خورد ؛ منّت از حاتم طایی نبرد – سعدی» . «ای شکم خیره به نانی(تایی) بساز – تا نکنی پشت به خدمت دو تا» . «پییش شمشیر سرافکنده شوی – به که پیش چو خودی بنده شوی – جامی» . « مرا مرگ بهتر از این زندگی – که سالار باشم کنم بندگی – فردوسی» قناعت مالی است که پایان نمی پذیرد و گنجی است که نابود شدنی نیست و آزادی و سربلندی در گرو آنست . حضرت رسول اکرم (ص) . «دست نیاز چونکه کنی سوی کس(خس) دراز – پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش – صائب».
زنبور درشت بی مروت را گو – «باری چو عسل نمی دهی نیش مزن» – سعدی.
باری = به هر روی. مروت = مردانگی و به رمز (کنایه) به معنای دادمند (انصاف) . بی مروت کسی است که به آدمی گزند می رساند. پارسای بی دانش سرای بی در است و دانای بی کردار به زنبور بی شهد و انگبین (عسل) مانند است. «اگر نوشم نئی نیشم چرایی؟» و «اگر گل نیستی، خارم چرایی؟»
«باز گو از نجد و از یاران نجد» – تا «در» و دیوار را آری به وجد – شیخ بهایی.
«نجد» بخشی از سرزمین عربستان است. همانند: از هر چه بگذری سخن دوست خوش تر است.
آخر ای عاشق ز جور یار آه از بهر چیست(آهی بر مکش)-«باز ناید تیر هرگز کز کمان آید برون(بیرون شود)» – خواجه رستم خوریانی.
که موبد چنین داستان زد ز زن – «که با زن ، درِ راز هرگز مزن» – اسدی طوسی.
«به پیش زنان، راز، هرگز مگوی». «موبد ، کاتوزی (روحانی) زرتشتی است.»
چه کند زورمند وارون بخت – «بازوی بخت به ، که بازوی سخت» – سعدی. وارون بخت، همان بخت برگشته است. (یک جو بخت، بهتر از صد خروار هنر است)
همانندی ها : «از بخت، کار ساخته است و نه از عقل» . «اوفتاده است در جهان بسیار – بی تمیز ارجمند و، عاقل؛ خوار – سعدی» . «اگر به هر سر مویت دوصد هنر باشد – هنر به کار نیاید، چو بخت، بد باشد – سعدی» . «از این بوالعجب تر حدیثی شنو – که بی بخت کوشش نیرزد دو جو- ؟» . «چندانکه بخت بود، دویدیم در طلب – کوشش چه سود چون نکند بخت، یاوری – سعدی» . «به رنج بردن بیهوده گنج نتوان یافت – که بخت راست فضیلت، نه زور بازو را – سعدی» . «خودت بخواب ، بختت بیدار باشد .» و افزون بر اینها . . . .
در نگرش اندیشمندان و چامه سرایان، نام بخت که به میان می آید دیگر ، دانش، کوشش، خرد، فن، هنر، پیشه، زور بازو و جز اینها . . . همه از سکه می افتند. یک چامه سرا آنچه که می گوید تنها زبان حال و سهش های شخصی خودش نیست، زبان حال زمان و همبودگاه خویش است. گاه که کسی در پیرامون خود هرچه می بیند از بیداد، دوچشمی، برتری نابخرد بر بخرد و همه در این مایه هاست . پس انگیزه نابسامانی را باز نمی شناسد و اگر نیز باز بشناسد، نتواند بگوید. گره دل را روی چرخ کژمدار و فلک کج رفتار تهی می کند که برآیند این چگونگی ها، گونه ای بدبینی نسبت به سامانه ی آفرینش پدیدار
می شود. و این پندار نیرو می گیرد که پایه روزگار بر بیداد نسبت به نیکان است و گونه ای کین توزی دیرینه ای بین روزگار و نیکان می باشد. مردم ناخواسته نه تنها به روزگار بلکه نسبت به آفرینش و خاستگاه آن بدبین می شوند و فلسفه ی بخت، پا به میان می نهد و ما، در ادبیات خودمان کارای آن را به روشنی دریافت می کنیم و این چیزی نیست مگر پیامدهای بیدادگری که بر توده ها روا داشته شده است و این در حالی است که در آموزه های دینی ما گفتار، از «مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد» را داریم و اینکه پروردگار سرنوشت هیچ تباری را دگرگون نمی کند جز آنکه خودشان انگیزه این دگرش باشند. (برگردان نشانه های 39 و 11 از سوره های «نجم» و «رعد» )
«(باز) هم(باز)بود ورچه که او بسته بود»–صولت (شکوه) بازی از باز،کندن نتوان–فرخی سیستانی.
همانندی : «شیر هم شیر بود؛ گرچه به زنجیر بود». نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان. قلاده، هم به معنای «گردنبند» و یوغ است و هم یکایی برای شمارش گربه سانان. ژیان نیز یعنی خشمناک.
احوال زمانه گوشه گیران دانند – «بازی به کنار عرصه بهتر پیداست» – واعظ قزوینی.
«با(بر) سیه دل چه سود خواندن وعظ» – نرود میخ آهنین بر سنگ. – سعدی.
You can not teach an old dog new tricks.
همانندی ها : «چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال؟ = گفتار – سعدی» . «نفس درنده، پند خردمند نشنود – سعدی» . «بر چشم کور، سرمه کشیدن چه فایده؟» . «پند به نادان، باران است بر شورستان» . «یک گوشش در است و یک گوشش دروازه» . «گناه دانه (تخم) چه باشد؛ زمین چو قابل نیست؟» . «کوتاه کن افسانه که دیوانه به خواب است» . «به مست و به دیوانه مدهید پند!» . «به پیش جاهلان مفکن گزافه، پند نیکو را – که دهقان تخم هرگز نفکند در ریگ و شورستان – ناصرخسرو» . «چونکه گوش اهل این مجلس کر است – در چنین مجلس، خموشی بهتر است-؟» . «از ویژگی های دانا آن است که اوتنها کسی را پند می دهد که اندرزش را بپذیرد – علی علیه السلام».
و در پایان: «کسانی که کافر شدند برای آنان ناهمگونی (تفاوت) نمی کند که آنان را (از شکنجه الهی) بترسانی یا نترسانی، آنان ایمان نخواهند آورد. پروردگار بر دل ها و گوش های آنان مُهر نهاده و بر
چشمهایشان پردهای افکنده و شکنجه بزرگی چشم به راهشان است.(قرآنکریم سوره بقره نشانههای6و7)
«باش چون پرده رازدار کسان» – تا نگردند از تو، افسرده – ؟
همانندی ها : «حرف پَر دارد» . «بند را آب مده» (رازدار باش) . «استاد پنبه زن، پنبه ات را بزن، هر چه دیدی دم مزن» (در زندگی و سراپرده ی ویژه کسان سرک مکش). «لب مگشا، گرچه در او نوشهاست – کز پس دیوار بسی موش هاست – نظامی» . «چنان گو راز خود با بهترین دوست – که پنداری که دشمنتر کسی اوست – نظامی» . «راز تو، خون توست؛ پس نباید در رگ های دیگر جریان یابد – امام
صادق (ع) » .
«سینه ی تو برای نگهداری راز تو گسترده تر است – امام علی (ع) »
حفظ اسرار و پرده پوشی را- یاد باید گرفت از پرده.
از اصل نیک هیچ عجب نیست فرع نیک–«باشد پسر چنین چو پدر باشد آن چنان»– سوزنی
همانندی: «بیله دیگ ؛ بیله چغندر» . «هر کسی آن کند کزو شاید» . «از بید بوی عود نیاید» (عود چوبی است که از سوختنش بوی خوش آید) . «آب شیرین نشاید از گِل شور» . «از دیو مهربانی نیاید» . «از جهنم باد خنک نمی وزد» . «گُل کاغذی بوی ندهد» . «درخت از میوه اش شناخته می شود» . «مطلب بوی نافه از مردار» . «از دیگ چوبی، روغن بر نیاید» . «از دیگ چوبی کسی حلوا نخورد» . «از دیگ خالی کاسه ی پر نیاید».
زنهار به تزویج نگردی شادان–«باشد عَزَبی(بی زنی)مایه ی راحت به جهان»–فصاحت رازی
همانندیها: 1- «ای خوشا آنکس که زن نا کرده است». 2- «آدم بیزن، پادشاه بیغم است». 3- «زن نداری، غم نداری». 4- «قربان بیزنی که یک نان را تنها زنی» چنانچه می توان بدون تزویج(زناشویی) زندگی کرد پس چرا همه خود را به دردسر می اندازند؟ و به همسر گزینی پشت پا نمیزنند؟ و
A woman’s place is in the home.
عشق تو در درونم و مهر تو در دلم–«با شیر اندرون شد و با جان به در رود»– سعیدی گیلانی
What is taken in with the milk only goes out with the soul.
همانندی: «ترک عادت موجب مرض است».
بار درخت علم ندانم بجز عمل – «با عِلم اگر عمل نکنی شاخ بی بری» – سعدی.
Action is the proper fruit of knowledge.
همانندی ها : «هر که علم خواند و عمل نکرد، بدان مانَد که گاو راند و تخم نیفشاند» . «علم چندان که بیشتر خوانی – چون عمل در تو نیست نادانی – سعدی» . «عالم بی عمل، زنبور بی عسل است – سعدی». «عالم بی عمل، درخت بی ثمر است – سعدی» . «عالم که ندارد عملی؛ مثل حمار است – سلمان ساوجی» و «به عمل کار برآید به سخندانی (سخنرانی) نیست»
Actions speak louder than words.
A man of words and not of deeds is like a garden full of the weeds.
«باغ دیدن غذای روح بود» – بند و غُل توبه ی نصوح بود – سنایی.
«غُل» : بند و یا زنجیری است که به گردن و یا دست و پای بزهکاری می بندند. «توبه» در اصطلاح ، یعنی دست برداشتن از گناه. «نصوح» یعنی اندرزگوی که البته نام مردی بوده با چهره ای زنانه که سال های پی در پی در گرمابه ی زنان کار می کرده و کسی نیز از جنسیت او آگاه نبوده، هم گذران زندگی می کرده و هم غریزه ی جنسی او آرام می شده است. مولوی در دفتر پنجم مثنوی خود داستانی به فرنام «توبهی نصوح» بیان می کند (بود مردی پیش از این نامش «نصوح» – بُد ز دلاکی زن، او را فتوح) (دلاکی، کیسهکشی در گرمابه نیز می باشد). (فتوح: جمع فتح؛ گشایش در کارها)
«توبه ی نصوح» توبه ای است که شکسته نمی شود. برای توبه ی نصوح چهار بایسته گفته اند: پشیمانی از روی دل، آمرزش خواهی زبانی، رهایی از گناه و سرانجام دوری گزیدن از گناه در آینده.
با قضا (سرنوشت) کارزار نتوان کرد – «گله از روزگار نتوان کرد» – ؟- از تقدیر گریزی نیست.
همانندی : «به جنگ خدا نمی توان رفت.» . «با چرخ ستیزه نتوان کرد – امیرخسرو دهلوی» . «قضای نبشته نشاید سترد – فردوسی» . «نیابی تو بر بند یزدان کلید – فردوسی» . «حذر چه سود کند هر کجا قضا باشد – ادیب صابر» . «چون قضا آید چه سود از احتیاط – مولوی» . «تقدیر چو سابق است تدبیر چه سود؟» . «تقدیر را تدبیر نمی توان کرد» . «با قلم تقدیر؛ تدبیر بر نیاید – سمک عیّار» . «با قضای آسمانی بر نیاید جهد مرد – سعدی» . «درمانده ی تقدیرند، هم عارف و هم عامی – سعدی» . «از قضا هم در قضا باید گریخت – مولوی» . «از آنچه ایزد خواهد، گریختن نتوان – عنصری» . «تدبیر انسانی دگر و تقدیر آسمانی دگر است»
بر پایه «سرنوشت باوری» و یا «تقدیر گرایی» (Fatalism) چنانچه ما هر کاری را انجام دهیم آنچه که باید رخ بدهد، می دهد و دگرگونی آن از دست انسان بیرون است.
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست – «با قضای آسمانی بر نتابد جهد مرد» – سعدی.
همانندی: با قضا، کارزار نتوان کرد.
او نکویی کرد و تو بد می کنی؟ – «با کسان آن کن که با خود می کنی» – عطار.
همانندی: آنچه به خود نمی پسندی به دیگران نیز مپسند.
«با که گردون سازگاری کرد تا با ما کند؟»–بر مراد دانه هرگز آسیا گردیدهاست؟-کلیم کاشانی.
«با که گویم در همه ده ، زنده کو؟» – بهر آب زندگی پوینده کو ؟ – مولوی.
در روی هر سفیدی خال سیاه دیدیم – «بالاتر از سیاهی رنگ دگر نباشد» – سعدی.
A beggar can never be bankrupt.
همانندی ها: هفت رنگ است زیر هفت اورنگ (تخت پادشاهی) – نیست بالاتر از سیاهی رنگ – نظامی . اسب سیه بدادم رنگ دگر نیامد – آری پس از سیاهی، رنگ دگر نباشد – سلمان ساوجی. «نباشد رنگ، بالای سیاهی». «خواستند کلاغی را رنگ کنند. گفت بعد از سیاهی رنگی نیست.»
از سرو بلند هرگز این چشم مدار – «بالای دراز را خرد کم باشد» – سعدی.
همانندی: قامت دراز، نشانه ی حماقت است !! (این گفته جای درنگ دارد.)
«با مدّعی مگویید اسرار عشق و مستی»– تا بی خبر بمیرد در درد (رنج) خودپرستی – حافظ.
مدّعی: کسی است که از چیزی لاف می زند که ندارد. روی سخن حافظ با دینباوران جزمی (فناتیک) است. خودپرستی: همانا گرفتاری در چاه سرشت است و، با تخته بند پیکر خود خوگرفتن – کسانی که دلداده و شیفته می شوند، خودپرست نیستند بلکه برای زهر خودپرستی و در خویش ماندگی پادزهر عشق را یافته اند. و همین حافظ می گوید: «دست از مس وجود چو مردان ره بشوی – تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی» و یا: «یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید – دود آهیش در آیینه ی ادراک انداز». باری در رفتار شناختی (عرفانی) واژه ی «خود» پوشش راه است تا چه رسد به خودپسندی ! «حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز – خوشا کسی که در این راه، بی حجاب رود» . کرامندترین و برجسته ترین پادزهر خودپسندی، چنانکه گفته شد عشق است و پادزهر دیگر، رها کردن دلبستگی است. هر وابستگی جز عشق. از زبان «بایزید» گفته شده است که او خدای را در خواب می بیند و از وی می پرسد راه به تو چگونه است؟ خدای می گوید: «از خود فرو تر آی که رسیدی!» . از دیدگاه روان شناسی بین واژهی «درد» و «رنج» کرانمندی وجود دارد. درد حالت دل ناپذیری است که وابسته به پیکر و تن است و این در حالی است که «رنج» حالت دل ناپذیر وابسته به تن و پیکر نمی باشد مانند از دست دادن عزیزان. در گذشته از درد عشق سخن می رفته(درد عشقی کشیده ام که مپرس) امّا امروز بجای واژه «درد» از واژهی «رنج» بهره گرفته می شود.
«با مرد دغا (دغل) نرد دغا باید باخت !» – تیغ کژ را نیام کژ باید ساخت – طوطی نامه.
همانندی : سوراخ کج، میخ کج می خواهد.
«با مردم زشت نام همراه مباش» – کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد – سعدی.
خواهی که پایدار بمانی علّی الدوام (همیشه)–«با مردم زمانه سلامی و السلام» – سید
اشرف الدین حسینی نسیم شمال.
با اختیار حق چه بوَد اختیار ما – «با نور آفتاب چه باشد شرار ما؟» – صائب.(چراغ، پیش آفتاب، پرتوی ندارد)
اختیار (برگزیدن) گزاره از آن است که اگر کنشگری آهنگ آن کند که کنشی انجام دهد بتواند آن را انجام دهد و اگر آهنگ آن کند که انجام ندهد؛بتواند انجام ندهد. در اینجا «حق» مجازاً نام پروردگار است و «شرار یا شراره» همان جرقه و یا آنچه از آتش به هوا رود.
از هرزه به هر دری می باید تاخت – «با نیک و بد زمانه می باید ساخت» – خیام.
هرزه : زن بدکاره و یاوه گوی.
ما محرمان خلوت انسیم؛ غم مخور – «با یار آشنا، سخن آشنا بگو!» – حافظ.
«محرمان خلوت انس» ؛ آشنایان بزم و همنشینان نشست های آشنایی است. ما بیگانه نیستیم؛ بلکه از آشنایانیم، پس خبر دلدار را بازگو کن.
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش–«باید برون کشید از این ورطه رخت خویش»-حافظ.
حضرت حافظ می گوید که ما انسان ها در این گیتای خاکی بخت خود را آزمودیم و به رنج های بسیار گرفتار شدیم اما اکنون ، گاهِ آنست که باید خود را از این گرداب هولناک مثلث برمودای زندگی جان به در آورده و رها شویم.
همانندی: سفر کن ز جایی که ناخوش بوَد – سعدی. بیت زیر ترجمان و برگردان لت همانندی است:
«سعدیا حُب وطن گرچه حدیثی است شریف/ نتوان زیست به خواری که در اینجا زادم.»
بس سر، که فتاده ی زبان است – «با یک نقطه زبان، زیان است» – ایرج میرزا.
حضرت امام هادی (ع) فرموده است که «نادان ، اسیر زبان خویش است» و «زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد» . در بیت بالا ؛ «زبان» و «زیان» جناس ناقص اختلافی هستند؛ بدین گونه که در یک واج (آغاز، میان و پایان) ناسان هستند. و یا مانند «خروش و خروس» در بیت زیر:
«بدانگه که خیزد خروش و خروس – ز درگاه برخاست آوای کوس»
«بباید ساخت با هر ناپسندی» – که ارزد ریش گاوی، ریشخندی – نظامی.
باید در زندگی در برابر ناسازگاری ها ایستادگی از خود نشان داد. چنانچه کسی ما را به ریشخند بگیرد باید آنرا چون ریش گاو! بی ارزش دانست.
همانندی ها: «با نیک و بد زمانه می باید ساخت. خیام» . «حلم حق شو با همه مرغان بساز – مولوی» . «شاد باید زیستن ؛ ناشاد باید زیستن»
ملامتم چه کنی ای رقیب در عشقش–«ببین به دیده ی مجنون، جمال لیلی را»– ابن یمین.
همانندی : «لیلی را به چشم مجنون باید دید».
همی باش پیشش پرستاروار – «ببین تا چه بازی کند روزگار» – فردوسی.
افراسیاب آهنگ کشتن دختر خود فرنگیس می کند که همسر سیاوش بوده است. فرنگیس کودکی پنج ماهه از سیاوش در راه داشته است. «پیران» چون از این گزیرش افراسیاب آگاه می شود خود را به افراسیاب می رساند و او را از کشتن فرنگیس و در راهی که داشت باز می دارد. افراسیاب می پذیرد و فرنگیس را به وی می سپاردو پیران نیز فرنگیس باردار را به همسرش «گلشهر» سپرده و به او می گوید از وی پرستاری کن تا ببینم بازی روزگار چگو نه خواهد بود.
همانندی ها: «تا چه دارد زمانه زیر گلیم» . «تا چه آید ز پس پرده برون – عطار» . «تا ببینیم که از غیب چه آید بیرون» . «تا خود فلک از پرده چه آرد بیرون – امیر عمادی شهریاری» . «شب آبستن است تا چه زاید سحر! – حافظ» . «که داند که فردا چه خواهد بُدن – فردوسی» . «شب آبستن بود تا خود چه زاید– نظامی» . «تا بخت (یار) کرا خواهد و میلش به که باشد». «از فردا کسی خبر ندارد»
صلاح کار کجا و من خراب کجا؟ – «ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟» – حافظ.
Behold the distance of the path from where to where?
واژهی «خراب» که بارها در چامههای حافظ به کار رفته یعنی مستی که خراب است و نمیاندیشد و بیخود از باده است و سیاه مست. (از توس تا، به مدینه هزار فرسنگ است)
«بجز شکر دهنی، نکته هاست(مایه هاست)خوبی را»–به خاتمی نتوان زد؛دم از سلیمانی-حافظ.
همانندی : هزاران نکته می باید به غیر از حسن و زیبایی – سعدی.
چو دشنام گویی دعا نشنوی – «بجز کِشتهی خویشتن ندروی» – سعدی.
در آموزه های کیشی و آیینی دشنام (دژنام) کنشی نکوهیده دانسته شده و دارای حد شرعی است. تا آنجا که پیامبر اسلام (ص) فرموده اند که : «به اهریمن نیز دشنام (سَب) ندهید؛ بلکه از شر او به پروردگار پناه ببرید» (حدیث اهل سنت) و نیز حضرت علی (ع) فرموده اند: «دشنام، جنگ افزار (سلاح) مردم پست و فرومایه است.» سعدی اندرزگوی بزرگ با پیروی از گفته های بزرگان کیشی دژنام را در بیت بالا سرزنش و نکوهش کرده است. و در جای دیگری دارد : «گر ؛ مادر خویش دوست داری ؛ دشنام مده به مادر من !»
همانندی : «از مکافات عمل غافل مشو . . . »
تخم ار «جو» بوَد جو آرَد بار – «بچه سنجاب زاید از سنجاب» – ناصرخسرو.
شعر ناگفتن بهاز شعریکهباشد نادرست–«بچهنازادن به از شش ماهه افکندن جنین»-منوچهری .
در زمینه ی چامه و چامه سرای نیکو دیدگاه های زیادی گفتار شده است. برای نمونه «گوته» چامه سرای پرآوازه ی آلمانی در گفتاری زیبا درباره ی جاودانگی چامه و چامه سرایان گفته است که: «پس بدانید که سخن شاعران، پیوسته در آستانه ی بهشت بر می شود و در آرزوی زندگی جاوید آهسته به در
می کوبد» ملک الشعرای بهار : «هر چامه ای که تکانتان ندهد بدان گوش فرا ندهید. تا زمانی که یک هیجان و غلیان و یک دریافت به جنبشت در نیاورده بیهوده چامه نسرایید. کسانی بوده اند که چند صد هزار بیت سروده و یا چند پوشینه کتاب پر از چامه از خود به یادگار گذاشته اند اما هیجان و سهش شکننده و مهر لرزاننده نداشته اند. افزون بر این شش ماهه به دنیا آمدن نمارشی است از شتابندگی بسیار.
همانندی : «در سخن دُر ببایدت سفتن – ورنه گنگی، به از سخن گفتن – سنایی» . «کم گوی و گزیده گوی چون دُر – نظامی» . «شعر چرا میگویی که توی قافیه اش بمانی؟» . «شعر مگو دچار ضرورت مشو» . «شعر مگو در قافیه ممان» . «شعر مگو تا در قافیه اش در نمانی»
دوستگو یار شو و هر دو جهان دشمنباش«بختگو روی کن و هر دو جهان لشکر گیر»-حافظ.
در بیت بالا به جای «روی کن» ، «پشت کن» نیز گفته شده است.
در فرهنگ حافظ؛ دوست از دیدگاه خداشناسانه و دلسپارانه همان دلدار جاوید (ازلی) یعنی پروردگار است و گاه نیز همان دوست زمینی می باشد. از پروردگار بخواه که یار و پشتیبان مان باشد. چه اگر او یار باشد، هر دو جهان هم که باشند در برابر او هیچ اند. به بخت گوی تا که از ما رویگردان نشود که اگر چنین شود سراسر گیتی را که دشمن مان فرا گیرد باکی نیست. حافظ با دل بستن به مهربانی جاودان دوست؛ خود را از بند شاه و گدا رهانیده است.
به خوان کسان برمخور نان خویش – «بخور نان خود بر سر خوان خویش» – نظامی.
در برخی نوشتهها، این گونه نیز دیده شده است: «شکینه بنه بر سر خوان خویش» شکینه آوندی است گچی (تاپو) که در آن غلّه نگهداری می شود و «خوان» هرچه که بر آن غذا خورند.
چامه سرایان و پارسی گویان، درخواست و خواهش خواسته (مال) و امور مادّی ، پیرنگ(طرح) نیاز کسی نزد کسان – به ویژه دونان و بدسرشتان و فرومایگان را به سختی نکوهش کرده آن را بر نتابیدهاند؛ به
گونهای که بت پرستی را از مردم پرستی بهتر شمرده اند. (بت پرستیدن به از مردم پرست – پند گیر و کار بند و گوش دار – بوسلیک گرگانی) چامه سرایان پارسی گوی ما بر این باور بوده اند که اگر نان را در سرشک دیده ی خود فرو بریم و بخوریم بهتر از آنست که نیاز خود را نزد کسان فرومایه بریم (نان فرو زن(فرو بر) به آب دیده ی خویش – وز در سِفله (فرومایه) هیچ مخواه – محمد ترمذی) خواجه عبدالله انصاری، آن زبانزد به پیر هرات؛ در نپرداختن به آفریده و داشتن بزرگ منشی چنین گفتار داشته است: «تا آز به هر که کردی؛ بنده و برده ی او گشتی و نیکویی به هر که کردی، امیر او گشتی. از کسی خواه که دارد و می خواهد که از او بخواهی؛ از او مخواه که ندارد و می کاهد اگر از او بخواهی و آنِ دیگران از آنِ خویش می خواهند. نان هر کس مخور و نان به هر کس بده! انگیزه بلند دار تا به هر کنِس (خسیس) نیامیزی؛ خوشخوی باش تا به هر دلی بیامیزی» .
خیام بدین باور است که باید به اندک ساخت و با همین اندک شاد بود و مزدوری کس نکرد و گمارده و گماشته فروتر از خود نشد. برای نمونه (با نان جوین خویش حقا که به است – کآلوده به پالوده هر خس (خار) بودن). دیگر چامه سرایان هر کدام به گفتاری در این زمینه داد سخن داده اند:
الف – سعدی: «کرم ورزد آن سر، که مغزی در اوست – که دون همتانند بی مغز و پوست»
ب – انوری: «آلوده ی منت کسان کم شو – تا یکشبه در وثاق (خانه) تو نان است».
پ – خاقانی: «آدم برای گندمی از روضه (بهشت) دور ماند – من دور ماندم از در همّت برای نان»
ت – بابا طاهر: «فرو ناید سر مردان به نامرد – اگر دارم کَشند مانند حلاج»
ث – ناصرخسرو: «شادی و نیکویی از مال کسان چشم مدار – تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند (پژمرده)»
ج –سنایی:«هر که چون کرکس به مرداری فرو آورد سر – کی تواند همچو طوطی طعم شکر داشتن؟»
چ –حافظ:«چو حافظ در قناعت کوش وز دنیای دون بگذر–که یک جو منّت «دونان» به صد من زر
نمی ارزد»
ح – عراقی: «زنهار (بپرهیز) ز دست ناکسان آب حیات – بر لب ننهی گرچه در آتش باشی»
خ – سیف فرغانی: «ما که اندر پایگاه فقر دستی یافتیم – گاو از ما به که گردون را فرود آریم سر»
د – ابن یمین : «من و کنج آزادگی بعد از این – زهی پادشاهی زهی سلطنت»
ذ – عبید زاکانی: «جان میده و داد طمع و حرص مده – غم میخور و نان منت آلود مخور»
ر – عماد فقیه: «چون آب به هر زمین نمی باید شد – چون باد به هر دری نمی باید رفت»
«نان جوین خویش به از منّت کسان» . «نان خود با تره و دوغ زنی – به که از خوان شه آروغ زنی» . و «نان خودت را میخوری چرا هلیم(حلیم) میرزا آغاسی را هم می زنی؟» و نان خود بر سر سفرهی مردم مخور.
«بخور هر چه(هرچ) داری به فردا مپای» – که فردا مگر دیر آیدش رای – فردوسی.
همانندی: برای هر نخور، یک بخور پیدا می شود.
«بد آید فال چون باشی بد اندیش» – چو گفتی نیک، نیک آید فرا پیش – نظامی.
همانندی: «فال بد بر زبان، بد باشد» . «هرچه بد بر زبان آید؛ به زیان آید»
حافظ گفته است: «رخ تو در دلم آمد، مراد خواهم یافت – چرا که حال نکو در قفای (در پی) فال نکوست.» مورد «تفأل» در فرهنگ خاور زمین پیشینه دیرینه ای دارد. اساساً معنای راستین واژه ی فال در زبان تازی پیش بینی شگون و خوش بینانه است که همچم (مترادف) آن در زبان پارسی واژه ی «مُروا» است. (لب بخت پیروز را خنده ای – مرا نیز مُروای فرخنده ای – عنصری). پادواژه (متضاد) شگون در زبان تازی «تَطیّر» (با تشدید ی) است که به معنای آوای مرغان بدشگون مانند جغد (بوم، بوف) می باشد. (از نوحه ی جغد الحق مائیم به دردسر – از دیده گُلابی کن؛ درد سر ما بنشان – خاقانی) و معنای واژه تطیّر در زبان پارسی «مُرغوا» (فال بد شکون) است. (فغان ز جغد و مُرغوای او – که تا ابد بریده باد نای او – ملک اللشعرای بهار) و (نباید آفرین آن کس که گردونش کند نفرین – نباید مُرغوا آن کس که یزدانش دهد مُروا – قطران تبریزی) .
به هر روی «خدای ترسان» (متشرعین) مُرغوا را به گونه «استخاره» (نیک خواستن) از کلام الله مجید درآورده و باور دارند آنجا که امر رایزنی با خردمندان و کارشناسان دودمان راه به جایی نمی برد و گرهی از چالش ها و تنگناها نمی گشاید استخاره روا و پسندیده است. که اول استشاره و سپس استخاره و به گفته حضرت حافظ: «هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بُود – در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست» . به راستی «بد آید فال چون باشی بداندیش – چو گفتی نیک، نیک آید فرا پیش» . به کوته سخن در ایران باستان باور همگان بر این بوده است که چنانچه در تفأل و فالگوش ایستادن، برفور به دل فال گیرنده و شنونده، پندار نیک جوانه زند، رهنمون بر نیکی و فرجام خوشی و اگر اندیشه پلشت در میان باشد نشانه ی ناخوشایندی خواهد بودکه به گمان همان انرژی مثبت و منفی است.
که سالوکِ(درویش)این منزلم عن قریب(به زودی)–«بد از نیک کمتر شناسد غریب»–سعدی.
همانندی ها: «غریبی بود، عذرخواهی بزرگ – نظامی» و «کس را مباد عشق و غریبی و بی زری-عمعق بخارایی» و «غریب کور است»
«بد اندیش را بد بود روزگار» – به دل، اندر اندیشه ی بد مدار ! – فردوسی
همانندی ها : «بد مکن و بد میندیش تا تو را بد نیاید پیش» و «بد آید بداندیش را کار پیش – فردوسی»
آنرا که هست خواب گران، شب دراز نیست – «بدبخت نیست چشم و دل هر که باز نیست» – وحید قزوینی. به گفتاری دیگر: «دنیا به کام ابلهان است» و «آفت جان من است، عقل من و هوش من»
برکنده به، آن چشم که بدبین باشد – «بدبین همه جا در خور نفرین باشد» – جامع التمثیل.
همانندی ها : «پای مرغت را ببند؛ همسایه ات را دزد مکن !» که البته گاهی دُم خروس همسایه از زیر لباس دزد، خود را نشان می دهد و سوگند به حضرت عباس نیز باورکردنی نیست. «ظن بد بردن به مردم، محو سازد خیر تو» . «راه را تا نروی؛ مرد را تا نیازمایی» . «تا ندیده ای پاک است» . «هر که را جامه پارسا بینی – پارسا بین و نیک مرد انگار . ور ندانی که در نهادش چیست – محتسب را درون خانه چه کار؟! – سعدی». «ظن نیکو بر، بر اِخوان صفا (برادران پاک دل) – گرچه آید ظاهر از ایشان جفا . آن خیال و «وهم» بد چون شد پدید – صد هزاران یار را از هم برید – مولوی» . «ای کسانی که ایمان آورده اید از بسیاری گمان ها دوری گزینید، زیرا برخی گمان ها گناه است – نشانه ی 12 سوره ی حجرات» .
«هر کس به برادر خود گمان بد ببرد گویی به پروردگارش گمان بد برده است. زیرا پروردگار فرموده است که از بسیاری گمان ها بپرهیزید – حضرت رسول اکرم (ص) » . «رفتار برادرت را به بهترین گونه برداشت کن، مگر زمانی که کاری از او سر زند که راه روایش و درست انگاری (توجیه) را بر تو ببندد – حضرت علی (ع) »
و در پایان ؛ برخی می گویند «بطری نیمه خالی و برخی می گویند بطری نیمه پر» . برخی می گویند «بفرمایید، برخی می گویند نمی فرمایید؟» و اما اینکه همه ی کسان خوب هستند، مگر آنکه وارونه اش پایسته شود و یا اینکه همه ی کسان بد هستند مگر آنکه وارونه اش فرنود(ثابت) شود. جای گپ و گفت بسیار است. تا دیدگاه هر کسی بر پایه فرهنگ و فراخویی خود چه باشد. که «متاع کفر و دین بی مشتری نیست؛ گروهی این گروهی آن پسندند.» بدبین همهجا در خور نفرین باشد-برکنده به آن چشم که بدبین باشد.
از هجر گرچه نیست بلایی بتر ولی–«بدتر ز هجر،از غم هجران نمردن است»–میر صیدی تهرانی.
همانندی: ( «بدخوان» ، «خوش خوان» را به صدا در می آورد.»
خواهی که ز هیچ کس به تو ، بد نرسد – «بدخواه و بدآموز و بداندیش نباش» – بابا افضل.
همانند: «بد مکن و بد میندیش تا تو را بد نیاید پیش»
«بد را به بد سپار و عدو را به ذوالفقار»–وآنگه ببین که شاه ولایت چه می کند؟-صابر همدانی.
همانندی: «بد را حاجت نفرین نباشد» – محیط قمی. نکویان را دعای خیر میکن – که بد را حاجت . . .
تو تا زنده ای پرده ی کَس مَدِر – «بدرّد خدا پرده ی پرده دِر» – ادیب پیشاوری.
«لا تخرقن علی احد سترا» یعنی پرده رازهای هیچ کس را مدر. همچنانکه آب مایه زندگی است آبروی کسان نیز مایه و پایه ی منش (شخصیت) اوست. هرکس در نزد پروردگار دارای جایگاه ویژه ی خود میباشد تا آنجا که می فرماید: «ان الله یدافع عن الذین آمنوا» پس کسی را که پروردگار پاسدار اوست چگونه، کسان به خود گستاخی می دهند که پرده اش را بدرند و رازش آشکار سازند و بدنامش کنند؟ و آبرویش بریزند که آبرو، آب جو نباید کرد.
همانندی: «پرده کس را مدر تا پرده ات را ندرند»
«بد ز بد گوهران پدید آید» – هر کسی آن کند، کزو زاید – عنصری.
همانندی : «از مار نزاید جز ماربچه»
«بدزدی ز نعمت، بدزدم ز خدمت» – چه برکت بود در میان دو سارق؟ – رشید وطواط.
همانندی: «به قدر پولت میزنیم پنبه»
دانا نکشد سر از مکافات – «بد کرده بدی کشد به پایان» – ناصرخسرو.
همانندی: «بد مکن که بد، افتی؛ چَه مَکَن که خود افتی»
«بد گهر با کسی وفا نکند» – اصل بد در خطا، خطا نکند. – نظامی.
همانندی : «بد اصل وفا نکند و خوش اصل خطا»
هر کجا گوهری بد است بدی است – «بدگهر ، نیک چون تواند زیست؟» – عنصری.
هر امر پاک و پاکیزه ای؛ ریشه دار، ماندگار، زنده و بالنده و کارساز است. و هر امر ناپاک و زشتی، آونگان و آویزان، بی پایه، مرده، نازا و بی بر است.
حبس من این کیفر پیشینه است – «بد مکن ای دوست که کیفر بری» – ملک الشعرای بهار.
مگر نشنیدی از فراش این راه ؟ – که هر کو چاه کند افتاد در چاه – نظامی.
بیت بالا برگرفته از گفته پیامبر اسلام است که اگر کسی در راه برادر دینی خود چاهی کنده باشد خودش در آن می افتد. و نیز نمارشی است به برگردان نشانه ی 7 از سوره ی اسراء که: «اگر نیکی کنید به خود نیکی کرده اید و اگر بدی نیز کنید به خود بد نموده اید.»
همانندی ها: «بد مکن که بد افتی؛ چَه مکن که خود افتی» . «چَه مکن بهر کسی، اول خودت دوم کسی» . «چاه کن، همیشه ته چاه است» . «هر که چاه از بهر دیگران کَنَد خود در چاه افتد – سمک عیار» . «هر که بدی کرد، به بد یار شد – هم به بد خویش گرفتار شد. – از جامع التمثیل» . «بد کرده، بدی کشد به پایان – ناصرخسرو» . «بد آید به پیش بد از کارِ بد – فردوسی» . «هر آن کس که بد کرد کیفر بَرَد – فردوسی» . «کسی که بد کند از بد برد کیفر – معزّی» . «مکن بدی که بدی را بدی جزا باشد» . «بد مکن و بد میندیش – تا تو را بد نیاید پیش» . «مکافات بد را ز یزدان بدی است – فردوسی» . «خشت که به آسیا بردی خاک بهره می شود» . «کسی که بد نکند روز بد نخواهد دید» . « اگر بدی کنی چشم نیکی مدار – ابن یمین» . «مکن بد اگر بد نخواهی به خویش – بهمن نامه» . «چو بد کردی مباش ایمن ز آفات – که واجب شد طبیعت را مکافات – نظامی» . «آنها که بد کنند سزاوار دوزخند». «بد مکن ای دوست که کیفر بری- ملکالشعراءبهار». «هرکه چالهای بکند، خود در آن افتد.»
«بد و نیک بر ما همی بگذرد» – چنین داند آن کس که دارد خرد – فردوسی.
لت دوم به گونه : (نباشد دژم هر که دارد خرد)
همانندی: «بد و نیکِ جهانِ گذران می گذرد»
نه ز هجرانتو غمگین نه ز وصلتشادم–«کهبد و نیک جهان گذران میگذرد»– هاتف اصفهانی.
«بد و نیک ماند ز ما یادگار» – تو تخم بدی تا توانی مکار – هاتف اصفهانی.
همانندی: «در دنیا یک خوبی می ماند و یک بدی.»
سرشت طفل بد را دایه داند – «بد همسایه را همسایه داند» – اسعد گرگانی.
همانندی: همسایه به حال همسایه آگا هست.
کسی را کجا بخت انباز نیست – «بدی در جهان بدتر از آز نیست» – فردوسی.
آدم آزمند رنگش زرد است!
«بدین مژده گر جان فشانم رواست» – که این مژده آسایش جان ماست – فردوسی.
این بیت که به گونهای یکی از پرآوازه ترین زبانزد های (امثال) پارسی را به خود گرفته، همیشه از سوی کسی گفته می شود که مژده ای به وی دهند؛ به ویژه دوستی که نوید دهد که بر آن است تا به دیدار دوست خود می آید و گرد کفش بر سرش می تکاند.
چه خوب است این مَثَل مر بخردان را – «بدی یک روز پیش آید بدان را» – اسعد گرگانی.
«بد آید به مردم ز کردار بد» . «بد آید پیشِ بد از کار بد – فردوسی»
به بازوی تو ندارد خطر؛گرفتن مُلک–«بر آسمان شدن، آسان بود به پای (بُراق)»– ظهیر فاریابی.
لت دوم نمارشی است به معراج حضرت رسول اکرم (ص) . یعنی به گونه ای سفر آسمانی. معراج بر وزن مِفعال از ریشه «عرج» که مصدر این واژه، عُروج و مَعرج ؛ با دو معنای ناهمسان؛ یکی به معنای کج شدن و یا لنگان لنگان راه رفتن است و دیگری به معنای بالا رفتن که هر دو معنی در قرآن آمده است و معراج اسم ابزار است یعنی نردبان. این رهنوردی آسمانی ویژه حضرت محمّد(ص) نبوده، در قرآن کریم به معراج حضرت موسی و ابراهیم (علیهما السلام) ، حضرت عیس نیز به روشنی نمارش شده است. زرتشتیان یا «بِه کیشان» نیز درباره ی زرتشت به رخدادی مانند معراج باور دارند. اما در مورد «بُراق» به نوشته فرهنگهای پارسی، اسب و یا اسب تیزرو. به گربه ی انبوه موی براغ نیز گفته می شود. به ویژه گاه که گربه، هنگام جنگ، موهای نرم و درخشان گردن خود را گشوده و برافراشته می کند. اما از نگرش بازگفت و داستان اسلامی، ستوری بوده به چهره مانند انسان و از دیدگاه ریخت کلان تر از الاغ و فروتر از شتر و یا کوچکتر از استر (قاطر) بزرگتر از خر، که پیامبر اسلام در شب معراج بر این راهوار سوار
شده اند که چگونگی آن در این کوتاه نمی گنجد. (سوره های اسراء و نجم) چامه های زیادی در این زمینه سروده شده است. برای نمونه بیتی از فرید اصفهانی (از زمین تا آسمان چون برق رفتی بر بُراق – صد هزاران منزل و فرسنگ و میل ای مصطفی) میل، یکای اندازهگیری دوری(مسافت) و هم ارز با سه یک فرسنگ.
«برای دوستان، جان را فدا کن» – ولیکن دوست ، از دشمن جدا کن – جامی.
همانندی ها: « یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند – سعدی» . «مرد آن باشد که از جان بگذرد در راه دوست – سپهر کاشانی» . «در پای دوست هرچه کنی مختصر بود – سعدی» . «یار می باید که چون پروانه گردد گرد یار – ؟؟»
هزار بار مرا مرگ به از این سختی است–«برای مردم بدبخت؛ مرگ خوشبختی است»–میرزادهی عشقی.
بیت بالا گزیده ای از غزل جانسوز و دل گداز «دزد پایتختی» سروده ی زنده یاد ، شهید میرزاده ی عشقی (سید محمدرضا کردستانی) است که از زمره می گوید: «رجال ما همه دزدند و دزد بدنام است – که دزد گردنه بدنام؛ دزد پایتختی است !» عشقی؛ چامه سرای، روزنامه نگار (مدیر روزنامه ی قرن بیستم)، آزادیخواه، نمایشنامه نویس و هوادار استوار و پابرجای مشروطه 31 سال بیشتر نداشته که در سال 1303 خورشیدی به دستور رئیس نظمیه (کلانتری) وقت و او نیز از سوی جایگاهی بالاتر ، با زمینه سازی هایی با تیر جانسوزانه و بیدادگرانه پیکر ناتوان و بیمارش از پای در می آید. دو سال پس از شهادت عشقی، دیوان عالی تمیز! رأی بر برائت از پای درآورنده عشقی می دهد که این خود نمونه ای است از برخی بیدادگری ها و رهیافت های سرجنبانان در امور داوری ! گویا کشنده عشقی در سال 1326 در حال سرخوشی زیر دیوار میخانه ای که با وزش باد بر سرش آوار می شود جان به جان آفرین وا می گذارد. این چامه ی زبانزد بر کنار سنگ گور عشقی حک شده است:
«خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم – خاک وطن که رفت چه خاکی به سر کنم؟ . من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک – وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم . معشوق عشقی ای وطن ای مهد عشق – ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم.» بانو قمرالملوک وزیری، ستاره ی درخشان آواز ایران که نمونه ی انسان دوستی اش کمتاست و با «عشقی» پیوستگ ژرفی داشته بیت «هزار بار مرا مرگ، به از این سختی است – برای مردم بدبخت، مرگ خوشبختی است» را چند سال بعد، بر صفحهی گرامافونی در گوشه ی حجاز آواز ابوعطا و به یاد عشقی بایگان(ضبط) می کند.
و در پایان: «دیو مهیب خودسری چون ز غضب گرفت دُم – امنیت از محیط ما رخت ببست و گشت گم. حربه ی وحشت و ترور کشت چو میرزاده را – سال شهادتش بخوان «عشقی قرن بیستم !» ». روان
همه ی نیکان گیتی شاد باد!
ادیم زمین سفره ی عام اوست – «بر این خوان یغما چه دشمن چه دوست؟» – سعدی.
برای واژه ی «ادیم» معناهای گوناگونی نوشتار شده است. از زمره : سفره ی غذا، چرم خوشبوی و مجازاً روی زمین. لت دوم به گونه ی : «چه دشمن بر این خوان یغما چه دوست» خوان یغما، سفره ای است که رادان و بخشندگان بگسترانند و فراخوان همگانی دهند چه؛ یغما به معنای تاراج است.
همانندی ها: «هر که خواهد ؛ گو بیا و هرکه خواهد؛ گو برو! – گیر و دار و حاجب و دربان در این درگاه نیست ! – حافظ»
زر از بهر خوردن بود ای پدر – «برای نهادن چه سنگ و چه زر؟!» – سعدی.
همانندی: بخور هر چه داری به فردا مپای – که فردا مگر دیگر آیدش رای . ستاند ز تو، دیگری را دهد – جهان خوانییش بی گمان برجهد. – فردوسی.
اندر صفتت نیست نه نامی و نه ننگی – «بر بام خرابات چه جغدی، چه همایی» – سنایی.
چوگان بزدش بر دهن و گفت خموش–«بر بسته دگر باشد و بر رُسته دگر»–خواجوی کرمانی.
بررُستن = روییدن است. بررُسته به معنای نبات و روییدنی است. در برابر بربسته، که دارای رویش و افزایش نمی باشد. نظامی گفته است : «درِ حاجت از خلق دربسته به – ز دریا نیی؟ آدمی رسته به»
ای بی بَدَل چو جان بدلی نیست بر توام – «بر بی بدل چگونه گزیند بدل ؟» – انوری.
بَدَل = جایگزین و کس بزرگمنش و جمع آن اَبدال است.
«بردباری نشانه ی مردی است» – هر که را صبر نیست نامرد است !!) – ؟؟.
همانندی ها : کارها به صبر برآید و مُستعجِل به سر در آید – سعدی. محیط دایره آن کس به سر تواند برد – که پای جهد، چو پرگار استوار کند – قاآنی. گر، از هر باد چون بیدی بلرزی – اگرکوهی شوی کاهی نیرزی – نظامی. چند نیش مگس، هرگز اسب چابک را از تاختن باز نمی دارد – «ولتر» . آن کس که اراده و پایداری دارد، هرگز روی شکست را نمی بیند.«مترلینگ» . با بردباری، سبزه به شیر و برگ توت به پیراهن ابریشمی دگرگون می شود . (مثل چینی) . رنجی که به راستی دلاورانه بردباری شود حتی دل سنگ را نرم می سازد (گاندی) . شتاب باید کرد اما در این شتاب، باید چشم گشاده داشت که بیراههها در پیش و چاه ها در راه است (دکتر پرویز ناتل خانلری)
توان اندیشه و پایداری اراده ی هر کس را در هنگام تیره روزی می توان آزمود زیرا رویدادهای زمانه،
بوته ی پیمانپایی و سنگ آزمون پایداری مردان است (کلیله و دمنه)
از مرد آزاده چشمداشت پایداری می رود؛ نه فرمانبرداری کورکورانه. مرد آزاده همیشه استوار است امّا مرد میانه همیشه جوشان و خروشان (کنفسیوس) . پایداری مایه ی پیروزی و پیروزی ما، در خوشبختی است (کاظم زاده ایرانشهر) . چنانچه بر خود چیره باشیم؛ فرمانروای سرنوشت خود هستیم. (کلینگر)
هرکه را حلم نیست، دیو و دد است. کمال (جمال) آدمی در حلم باشد- ناصر خسرو.
«بر رُسته دگر باشد و بر بسته دگر» – اسرار التوحید.
این گزاره در چند مورد از سوی کسانی چند گفتار شده است (چنانکه دیده شد) لت بالا تمثّلی است از بیت مولوی: «مُلک؛ بربسته چنان باشد ضعیف – مُلک بررُسته چنان باشد شریف»
یعنی پادشاهی و بزرگی که پایه آن بر دل ها نشستن نباشد ناتوان است. چون برخی پادشاهان که در دژ عاج نشسته و از دنیای بیرون ناآگاهند پنداری چون سنگ، بیجان و مرده اند (بربسته) و واژگونه؛ فرمانروایانی که روینده و رویان هستند بسیار بزرگمنش می باشند.
و، با خندان خندان به ناز گفتمش خاموش – بر بسته دگر باشد و بررُسته دگر. از پشته ی تو سبزه ی خط بررُسته است یا مغز ز پسته ی تو بیرون جسته است . بر رُسته دگر باشد و بربسته دگر – این طُرفه (کمیاب) که بر رشته ی تو بربسته است. و در پایان : «ادب النفس خیر من ادب الدرس». فرهنگی که در سرشت کس باشد نیکوتر از فرهنگی است که از راه آموزه دریافت شود. این گزاره همانند «بربسته دگر باشد و بر رسته دگر»
گر نیاید به گوش رغبت کس – «بر رسولان پیام باشد و بس» – سعدی.
پیامبر هیچ خویشکاری جز پیام رسانی پروردگار ندارد . (نشانه ی 99 از سوره مائده)
همانندی ها : «من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم – تو خواه از سخنم پند گیر و ؛ خواه ملال» سعدی. (بلاغ: پیامرسانی)
«گوینده را چه غم که نصیحت قبول نیست – گر نامه رد کنند، گناه رسول چیست؟ – سعدی» . «از ما گفتن از شما نشنیدن – مراد ما نصیحت بود و گفتیم» . «گر نشنوی نصیحت و گر نشنوی به صدق – گفتیم بر رسول نباشد بجز بلاغ – سعدی» . «خواه ردش کنی و خواه قبول؛ نیست غیر از بلاغ کار رسول»
گوش کن پند ای پسر از بهر دنیا غم مخور – «بر سر اولاد آدم، هرچه آید بگذرد» – سعدی.
لت نخست بیت بالا در برخی از چاپ های حافظ نیر به گونه : «گوش کن پند ای پسر از بهر دنیا غم مخور – گفتمت چون دُر حدیثی گر توانی داشت هوش» نیز دیده شده است.
همانندی ها: «زمستان بگذرد سرما، سرآید» . « ز حادثات زمانم همین پسند آمد – که خوب و نیک و بد و زشت در گذر دیدم – ابن یمین» . «بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت – انوری» . «هم سرآید روز غربت، هم شب غم بگذرد» . «شب سمور گذشت و لب تنور گذشت» . سمور (بیدستر) پستانداری است که از پوستش به فرنام پوشش گرانبها به ویژه بر آستین بهره می برند. «شب یلدا نیز می گذرد چه در پوست سمور و چه لُخت و برهنه در کنار تنور» . «گنچ و رنج و غم شادی جهان در گذر است – عاقل آن به که در اندیشه ی پایان باشد». «هرچه آید بر سر فرزند آدم بگذرد.»
راحت هستی و رنج و نیستی – «بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت» – انوری و سعدی..
پای این مردان نداری جامه ی مردان(ایشان) مپوش–«برگ بی برگی نداری لاف درویشی مزن»-سنایی.
«بر گذشته حسرت آوردن خطاست»–باز ناید رفته؛ یاد آن هباست (گرد و خاک) – مولوی
What is gone is gone.
همانندی ها: «بر گذشته افسوس نخورند» . «چرا داری به دل تیمار رفته؟ – اسعد گرگانی»
«بر کنده به آن چشم که بدبین باشد»– بدبین همه جا در خور نفرین باشد.
«برگ سبزی است تحفه ی درویش» – چه کند بینوا؟ همین دارد.
A widow’s mite.
همانندی : ارمغان مور؛ پای ملخ است.
بیت بالا از زبان وحشی بافقی به گونه ی : «نیم جانی است تحفه ی وحشی – چه کند؟؛ بی نوا همین دارد» بیت اول که از بسامد کاربرد گونه ی «ارسال مثل» به خود گرفته است در زمینه ی پیش کش ره آورد و یا ارمغانی که بخواهند بگویند این پیشکشی بی ارزش است و برازنده و ارزنده شما نیست و یا اینکه از سر فروتنی گفته باشند به کار برده می شود. این ارسال مثل از آنجا پیدا شده است که پیشتر، درویش ها یک دسته گیاه جعفری یا «شبد» (شوید) به دست گرفته و در کوچه و بازار، ستایش گویان گردش می کردند و به هرکس یک شاخه شبت و یا جعفری می دادند و آن کس به خواسته و توان خود خرده پولی به آنان می پرداخت.
(بی نوایان را به برگ سبز گاهی یاد کن – چون به نیرنگ جهان، خرج خزان خواهد شدن – صائب)
دست از کرم به عذر تُنُک مایگی مشوی–«برگی در آب، کشتی صد مور می شود»– ناظم هراتی.
تنک مایه به کسی گفته می شود که سرمایهی مالی(دارایی) و یا دانشی او کم است. (وگر تنگدستی تنک مایه ای – سعادت بلندش کند پایه ای – سعدی)
چشمت به کرشمه نظری کرد که تن زن – «بر مست همان به؛ که نگیرند خطا را» – سلمان.
کرشمه:ناز و غمزه و گوشهایدر دستگاههایماهور، همایون، سهگاه و…و تنزن یا تنزدن یعنی خموشی.
«عاشقان کشتگان معشوقند» – بر نیاید ز کشتگان آواز) – سعدی.
«برو این دام بر مرغ دگر نه» – که عنقا را بلند است آشیانه – حافظ.
عَنقا (سیمرغ = سین مرغ) پرنده ای است که به گفته شاهنامه، جایگاهش در کوه البرز است. برخی آن را کنایه از پیر و مرشد می دانند و بر خی ، وجود پروردگار . . . تونمای (معنای) رویه ای بیت این است که عنقا (سیمرغ) آشیانه ای بلند و دسترس ناپذیر دارد و مرغی نیست که چون مرغان دیگر شکار شود. امّا تونمای درونی و عرفانی این بیت این است که با این سیر و سلوک زرق(ریا) آلود نمی توان به پروردگار دست یافت.
همانندی ها : «برو این شتر را درِ خانه ی دیگری بخوابان» . «عنقا را به دام نتوان گرفت» و «عنقا شکار کس نشود ؛ دام بازچین! – حافظ»
«برو گنجقناعتجویو کنجعافیت بنشین»– که یکدم تنگدل بودن به بحر و بر نمیارزد – حافظ.
بیت بالا با همان پنداره به گونه ای دیگر نیز گفتار شده است : «چو حافظ در قناعت کوش و از دنیای دون بگذر – که یک جو منّت دو نان به (دو) صد من زر نمی ارزد !» و با همه ی آنکه قناعت (بسندگ) از جایگاه ها و آیین های صوفیانه (mystical) نیست اما از منش های صوفیانه است. پیغمبر اکرم (ص) فرموده اند که بسندگ،گنجی است که به پایان نرسد. حافظ، بارها به واژه و «تونمای» بسندگ نمارش کرده، آن را ارگ نهاده است. برای نمونه : «حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی – کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری است» و «گنج زر، گر نبود، کنج قناعت باقی است – آنکه آن داد به شاهان، به گدایان این داد»
تنها نه من به خال لبش(رُخش)مبتلا شدم–«بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست»– فریدون حسنمیرزا.
We are all in the same boat.
نی نی،که در زمانه تو مخصوص نیستی– «بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست»– ظهر فاریابی.
همانندی: تنها نه من به دانه ی خالت مقیّدم – این دانه هر که دید گرفتار دام شد – سعدی . «آن کس که در این شهر چو ما نیست کدام است ؟ – حافظ». مقیّد: پا بسته و پایبند.
«بریده سر (نروید) بار دیگر» – ازیرا(چراکه) هیچ دانا خون نجوید – اسعد گرگانی.
همانندی ها: « میتوان کشت زنده را لیکن – کشته را زنده کی توان کردن؟» . «چو مهرم را بریدی، از جفا سر – بریده سر نروید بار دیگر – ویس و رامین» . «بریده سر دگر باره نروید – ازیرا هیچ دانا، خون نجوید – ویس و رامین» . ازیرا = زیرا = برای این – از برای آن
«بزرگی بایدت بخشندگی کن» – که دانه تا نیفشانی نروید – سعدی.
همانندی : مالت را خوار کن تا خودت ارجمند شوی !
«بزرگی جز به دانایی مپندار» – که نادان همچو خاک راه شد خوار – ناصرخسرو.
همانندی: نه هر که به قامت مهتر ؛ به قیمت بهتر !
نشاید کرد بر آزار خود زور – «بسا بیمار، برگشت(واگشت) از لب گور» – نظامی.
همانندی: «اجل گشته میرد نه بیمار سخت»
نه هر بیرون که می بینی (بپسندی) درونش همچنان باشد – «بسا حلوای صابونی که زهرش در میان باشد» – سعدی.
حلوای صابونی، گونه ای حلوای سفید است. انوری گفته «از شره (آز) گویی همی حلوای صابونی خورد – گر خمیر نان او خود جمله از صابون کنند»
همانندی ها : «نه هر که چهره بر افروخت دلبری داند – نه هر که آینه سازد سکندری داند – حافظ» . «نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا = شیشه ی سبز» . «نه هر زنی به دو گز مقنعه است کدبانو – نه هر سری به کلاهی سزای سالاریست – ظهیر فارابی» . «نه هر که به قامت مهتر (سرور) به قیمت بهتر !» . «نه هر که به صورت نکوست ؛ سیرت زیبا دروست» . «نه هر کو، زن بود نامرد باشد – زن، آن مرد است کاو (کو) بی درد باشد – نظامی» . «نه هر که دارد شمشیر، حرب باید ساخت – نه هر که پادزهر دارد باید زهر خورد – ابوالفتح بستی»
«نه هر زن، زن است و نه هر مرد، مرد – خدا پنج انگشت یکسان نکرد» . »نه هر بیرون که می بینی درونش همچنان باشد – سعدی» . «ای بسا ریش سفید و دل چو قیر – مولوی» . «نه هر خر را به چوبی راند باید – نه هر کس را به نامی خواند باید» . «نه هر کمانداری تیر آرزویش بر نشان آید» . «نه هر کس شد مسلمان می توان گفتش که سلمان شد – که اول بایدش سلمان شد و آنگه مسلمان شد – رفائی شوشتری» . «نه هر سفینه ز دریا درست باز آید.» «نه هر آن کو ورقی خواند معانی دانست – شرح مجموعه ی گل مرغ سحر داند و بس – حافظ» . «نه هر چشم و ابرو که بینی نکوست – بخور پسته ی مغز و پندار پوست – سعدی»
«نشود زر گرچه شود زرد زریر (گل و گیاه زرد) – نه هر آن چیز که آن زرد بود باشد زر– ناصرخسرو». «نه هر آرزو آید آسان به دست» . «نه نماز شبگیر کن و نه آب در شیر کن» . «نه خیگی دریده؛ نه روغنی ریخته، نه کوزه ای شکسته و نه ماستی ریخته»
«نه هر چیز کز گِل بروید گُل است» . «نه هر چیز رخشنده ای زر بود» . «نه نرِ نر است ؛ نه ماده ی ماده – نرمادینه است !» . «نه معراج بود هر که را عصا باشد» . «به مارماهی مانی ؛ نه این تمام و نه آن . . . » . «نه عیسی می توان خواندن هر آن کس را که خر دارد – رضی الدین نیشابوری» . «نه هر که داشت عصا، بود موسی عمران» . «نه مرد دنیاست و نه زن آخرت»
«بسا تابه (تاوه) که ماند از تیرگی سرد»–بسا «سگبا» که سگبان پخت و سگ خَورد– نظامی.
سگبا غذای ویژه ی سگ است.
«بسا شکست کز او(کزو)کارها درست شود»–کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است-صائب.
همانندی ها : «چنانچه شیشه نشکند و پارچه پاره نشود، بازرگانی به راه نمی افتد» . «شکست پایه ی کامیابی است و دستاویزی برای رسیدن به کامیابی» . «پافشاری و پایداری میخ، سزد ار عبرت بشر گردد – بر سرش هر چه بیشتر کوبی، پافشاریش بیشتر گردد – بهار» . «شکست خوردگان دیروز؛ پیروزمندان امروز را به وجود آورده اند – زیبلر سیرون» . «آن قدر شکست می خورم تا راه شکست دادن را بیاموزم – شکسپیر» . «همه ی خوشبختی ها و پیروزی هایی که به من روی آورده، از درهایی وارد شده اند که آنها را به تیزنگری و ریزبینی بسته بودم – لُرد بایرون»
«از پیروزی تا واژگونی تنها یک گام، بازه است – ناپلئون» . «مردان کامیاب، بیشتر، از شکست، میوه ی پیروزی می چینند – گوته» . «پس از پیروزی هرگز به شکست اندیشه نکن و پس از شکست ، هرگز اندیشه ی پیروزی را از سر بیرون مکن – فرزان انگار». «بسا طبیب که مایه نداشت درد افزود- منجیک ترمذی»
زمانه پندی آزادوار داد مرا – زمانه را چو نکو بنگری همه پند است. به روز نیک کسان گفت غم مخور زنهار – «بسا کسا که به روز تو آرزومند است» – رودکی.
نگارنده این نوشتار دو بیت بالا را از کتاب تاریخ ادبیات مان (نوشته ی سلیم نیساری) در کلاس پنجم دبیرستان آموخته بودم و کارایی بسیاری بر من داشت. افزودنی است که «. . . گفت تا تو غم نخوری» نیز دیده شده است. و در پایان می گوید : «زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه – که را زبان نه بند است؛ پای در بند است»
«بسا مالا که بر مردم وبال است» – مزید ظلم و تأکید ضلال است – سعدی.
همانندی : «مال دنیا وبال آخرت است»
معنای بیت این است : چه بسا مال ها، به جای اینکه کمک حال باشد مایه سرانجام بد (وبال) می شود و بر ستمگری می افزاید و مایه ی گمراهی می گردد و گاه با افزایش دارایی؛ سرای کوچک می شود، زن؛ زشت می شود. خری که جو اش زیاد می شود، جفتک و لگد می پراند؛ زور به کشتن دهد و زر به جهنم برد. شاخ گاوان را اگر خر داشتی – نسل گنجشک از زمین برداشتی! . «همانا انسان سرکشی می کند، هرگاه خویشتن را بی نیاز می بیند – سوره ی علق نشانه 6 و 7» . حضرت علی (ع) نیز فرموده اند که «توانگری ، سرکشی می آورد»
ولیکن هر که او بد کرد؛ بد دید – «بسا مردم که یک بد کرد و صد دید» – اسعد گرگانی.
«بر حُسن و جوانی ای پسر غره مشو» – بس غنچه ی ناشکفته بر خاک بریخت– خیام.
همانندی : «بر مال و جمال خویشتن غرّه مشو – کانرا به شبی برند و این را به تبی» . «بر مالت نناز که به شبی بند است و بر حسنت مناز که به تبی بند است»
سررشته ی غیب، ناپدید است – «بس قفل چو بنگری کلید است» – نظامی.
همانندی : «ای بسا درد که باشد به حقیقت پنهان»
«بسکه خاموش نشستم سخنم یادم رفت»–بسکه ماندم به غریبی وطنم یادم رفت–طغرای مشهدی.
«بسکه گفتم زبان من فرسود» – چه کنم پند من ندارد سود – ضیاء اصفهانی.
همانندی : «بسکه گفتم زبانم مو درآورد»
ماییم و نوای بی نوایی – «بسم الله اگر حریف مایی» – نظامی.
«بسیار سفر باید تا پخته شود خامی» – صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی – سعدی.
همانندی : «قدر مردم، سفر پدید آرد – خانه ی خویش مرد را بند است – سعدی»
Much travel is needed to ripen a man’s rawness.
بر آن کافی نباشد اعتمادی – «بسی باشد سیه را نام کافور» – ابوالفرج رونی.
آری : «برعکس نهند نام زنگی کافور».
«دریاب دمی که می توانی» – بشتاب که عمر در شتاب است – سعدی
«بعدِ نومیدی بسی امیّد هاست» – از پس ظلمت بسی خورشید هاست – مولوی.
همانندی : «در نومیدی بسی امید است – پایان شب سیه سپید است – نظامی»
The darkest hour is that before dawn.
تو پنداشتی من تو را بنده ام – «به قدر نهارت گَوَن کنده ام» -؟؟
«گَوَن» درختی است که از آن کتیرا می گیرند.
«بکن شیری آنجا که شیری سزد» – که از شهرِیاران دلیری سزد – فردوسی.
همانندی ها : «به قدر پولت میزنیم پنبه» . «به قدر پولی که میدهی آش می خوری»
«به قدر عقلِ هر کس، گوی با وی» – اگر اهلی ، مده دیوانه را می – ناصرخسرو.
همانندی ها: «آنچه می گویم به قدر فهم توست ؛ مردم اندر حسرت فهم درست – مولوی» . «چونکه با کودک سر و کارت فتاد – پس زبان کودکی باید گشاد – مولوی» .
مکن ترکتازی بکن ترک آز – «به قدر گلیمت بکن پا دراز» – سعدی.
زبانزد «پایت را به اندازه گلیمت دراز کن» به انوشیروان پیوستگ داده شده است. چامه سرایان با به کار بردن این زبانزد نمود ویژه ای به چامه ی خود داده اند. از زمره :
مجوی آنچت آرد؛ سرانجام، بیم – مکش پای از اندازه بیرون گلیم – سعدی.
زین سرزنش که کرد تو را دوست حافظا ! – بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ای؟
بدان خود را میان انجمن جای – مکش بیش از گلیم خویشتن پای ! – ناصرخسرو.
سر آور از گلیمت ای «کلیم» – پس فرو کن پای بر قدر گلیم ! – عطار.
به دست خود سزای خویش دیدم – که پا بیش از گلیم خود کشیدم – اوحدی.
تو که باشی که در آن کار عظیم – یک نفس بیرون کنی پا از گلیم؟ – عطار.
مجو بالاتر از دوران خود جای – مکش بیش از گلیم خویشتن پای – نظامی.
حافظ نه حد ماست چنین لاف ها زدن – پا از گلیم خویش چرا بیشتر زنیم؟
آهسته پا به بستر نازش گذاشتم – عقلم به گفت پا ز گلیمت برون منه – عارف قزوینی.
تا کسی پا از گلیم خویش نگذارد برون – از میان کی می رود حق و حقوق دیگری؟ – صابر اصفهانی.
دل چون به فکر زلف تو افتاد گفتمش – پا از گلیم خویش نباید دراز کرد – ؟؟
دگر به کار نیاید گلیم کوته ما – اگر که پای از این بیشتر دراز کنیم – پروین اعتصامی.
ای کلیم دل ز طور خویش پا بیرون منه – از گلیم خویش پا بیرون نمی باید نهاد – شمس مغربی.
از آن رو سرو باشد تازه و تر – که پا از مرز خود ننهد فراتر – سلمان.
بدو گفت ای مرا در خود نهاده – قدم از حدّ خود بیرون نهاده ! – عطار .
«هر چه در فهم تو آید آن بود مفهوم تو». «هرکس به قدر فهمش، فهمیده مدعا را»
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی – «بگذار تا بمیرد در عین (درد) خودپرستی» – حافظ.
راز های دلدادگی و مستی را به کسی که داوش (ادعای) پرهیزگاری دارد در میان نگذارید تا او در درد ناآگاهی و خودپرستی خود بمیرد.
همانندی : «حُسن خُلق، خلق را شکار می کند»
گرفتم آنکه بلایی است عشق روی بتان–«بلا چو عام بود دلکش است و مُستحسن = پسندیده»
همانندی: «مرگ به انبوه، جشن است» یا «عزای عمومی عیش است»
«بلا گردان جان و تن، دعای مستمندان است» – که بیند خیر از آن خرمن که ننگ از خوشهچین دارد ؟ – حافظ.
خوشه چین نیازمندی است که خوشه های پیرامون خرمن را که پس از درو کردن بر جای مانده است گردآوری و با آنها گذران زندگی می کند. خواست و نیایش نیک کسان نیازمند، جان و تن را از گزندها دور نگه می دارد. کسی که از خوشه چین خرمن دارایی خود رویگردان است از دارایی خود بهره ای نخواهد برد. دعای گوشهنشینان بلا بگرداند- حافظ.
بلا ندیده ، دعا را شروع باید کرد – «علاج واقعه ، قبل از وقوع باید کرد» -؟؟.
کاربرد بیت بالا در مورد آینده نگری است.
همانندی ها: «هر آن کو به هر کار بیند ز پیش – پشیمان نگردد ز کردار خویش – اسدی طوسی» . «هر کس پیامد نگر باشد از گرفتاری ها در امان ماند – حضرت علی (ع) » . «بهترین راه تندرستی تن و روان، پیش گیری از بیماری ها پیش از درمان آنهاست» . «کار چو از دست رفت ؛ آه ندامت چه سود؟» . «عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی» . «چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ – زلیخا مُرد از آن حسرت که یوسف گشت زندانی» . «هر کس فرجام اندیش باشد؛ از گرفتاری ها در امان باشد» . «گنه ناکردن و بی باک بودن، بسی آسان تر از پوزش نمودن – فخرالدین اسعد گرگانی» . «در هر کاری پیش از آنکه بدان دست یازی و پشیمان شوی درنگ کن تا اینکه آغاز و فرجامش را بشناسی– امام صادق(ع)»
«بلای آدمی باشد زبانش» – که در وی بسته شد سود و زیانش – ناصرخسرو.
بسیاری از گزندهایی که کسان به آن دچار می شوند از سوی زبانشان است و بسیاری از انسان ها که دچار نابودی شده اند بدان انگیزه بوده که زبان خود را نگه نداشته اند. از همین روست که حضرت علی (ع) فرموده است : «خردمند کسی است که زبانش را در بند کشد» . لقمان فرزانه به فرزندش گفته است که «اگر پنداری سخن گفتن سیم است اما بدان که خامشی زر است.» چامه سرایان، در مورد زبان ما چامه بسیار گفته اند از زمره: «مرا علاج زبان مشکل است می دانم – که هر چه بر سرم آمد از زبان من است – عارف قزوینی» و یا «بس سر؛ که بریده ی زبان ست – با یک نقطه، زبان؛ زیان است» .
زبان ، شناسنامه ی کسان است و زیبایی کسان در گفتارشان. انسان در زیر زبان خود پنهان است. «آنچه به زبان آید به زیان آید» لغزش گام، خون آور است و لغزش زبان مرگ آور. و سخنانی از این دست بسیار است و ما به اندک از این بسیار ، پسنده کرده ایم و در آخر : «زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد»
«بلای چشم در راهی عظیم است» – همیشه چشم در ره؛ دل، دو نیم است – نظامی.
همانندی : «اگر چه هیچ غم بی دردسر نیست – غمی از چشم در راهی بتر نیست – نظامی»
تهی پای رفتن به از کفش تنگ – «بلای سفر به که در خانه جنگ» – سعدی.
همانندی ها: «رنج غربت به که اندر خانه جنگ – مولوی» . «در جهنم به عزّت ، بِه که در خانه به مذلت» و «زن بد در سرای مرد نکو؛ هم در این عالم است دوزخ او – سعدی»
من از چشم خوش ساقی، خراب افتاده ام لیکن– «بلایی کز حبیب آمد هزاران مرحبا گفتم»–حافظ.
لت دوم این بیت به این گونه دستخوش دستبری (تحریف) شده است: «بلایی کز حبیب آید، هزارش مرحبا گویم». ساقی ؛ از نگرش حافظ چند چهره دارد :
الف – برابر با مُغبچه ی باده فروش و یا صنم(بُت) باده فروش است (گر چنین جلوه کند مغبچه ی باده فروش – خاکروب در میخانه کنم مژگان را ) خدمتکار خوبروی خرابات است . ب – برابر با دلبری است که همراه با بازی به ساقیگری(ساغر اندازی) نیز میپردازد و یا از خجستگی ساقیگری(پیالهگردانی) به جایگاه آفرینندگی می رسد.
پ – به معنای عرفانی برابر با دلبر ازلی است که گاه پرتورش (عکسش) در جام، جلوه گر است «ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم – ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما !» . به هر روی ساقی برای حافظ همچون یار، و جانان برای خود پایه و پایگاهی دارد نه چندان کمتر از دلداده و یا پیر مغان. خراب نیز به معنای سیاه مست است. معنای ساده ی بیت چنین است: ای ساغر انداز از آن زمان که چشمان مست تو را دیدهام همچون مستان، حال خرابی دارم اما هر گزندی که از سوی نازنینی چون تو باشد /ان را پذیرا هستم. (بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت)
باغبان!چیدن گُل،سخت عقوبت دارد–«بلبلی در قفسی به، که گلی در سبدی»–نادم لاهیجی
«بود زالفلک را با عروسخاطرمخصمی»–بلی با ماهرویان کینهای باشد عجوزان را–طالب آملی.
«خصم» = دشمن وهماورد است و عجوزه = پیرزن است. زال = کهنسال و سپیدموی می باشد. عروس خاطر و زال فلک گونه ای اضافه ی مجازی (استعاری) است. (مضاف در معنای حقیقی خود به کار
نمی رود) بیدل شیرازی نیز زال فلک را به کار برده است : (زال فلک به دست جفا تیر کین گرفت)و «لحاف زال فلک شکافته شد و پنبه؛ کوچه و بازار را پر کرد . . . »
رسید هرکه به حد کمال خواری دید–«بلی؛ به خاک فتد میوه چون رسیده شود»–کلیم کاشانی.
همانندی : «آن میوه که پخته شد بیفتد ز درخت»
غم مرگ برادر را برادر مرده می داند – «بلی قدر چمن را بلبل افسرده می داند» – ؟؟
همانندی ها: «به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را – ابوالحسن ورزی» و «شکسته بال و پر داند بهای مومیایی را» و یا «تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟ – سعدی» . «ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را» . «علف در آغل (جای چارپایان) تلخ است» . «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید» . «قدر نان را گرسنه می داند» . «گاو تا زمانی دُمش را از دست نداده، ارزش دم را نمی داند». «لذت انگور، زن بیوه داند؛ نه خداوند میوه» . «کسی قیمت تندرستی شناخت – که یک چند بیچاره در تب گداخت» . «من آن روز را قدر نشناختم – بدانستم اکنون که در باختم . نداند کسی قدر روز خوشی – مگر روزی افتد به سختی کِشی – سعدی» . «ارج نکوهش ها در سنجش پاد آنها شناخته می شود – حضرت علی (ع) » . «نکودهش ها (نعمت ها) تا هستند ناشناخته اند و گاه که رفتند شناخته می شوند – امام حسن (ع) »
«بمیرد اگر پادشا ور گداست» – کسی کاو نمرد و نمیرد خداست – خواجوی کرمانی.
همانندی ها: «همه مسافر و این بس عجب که قافله ای – برآنکه زود به منزل رسیده می گریند – دقیقی سمرقندی» . «همه مرگ راییم، پیر و جوان – که مرگ است چون شیر و ما آهوان – فردوسی» . «هر که آمد عمارتی نو ساخت – رفت و منزل به دیگری پرداخت – سعدی» . «مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیست – که زندگانی ما نیز جاودانی نیست – سعدی» . «گرفتم همچو خور (خورشید) عالم بگیری – کسوف و مرگ را آخر اسیری – کاتبی» . «زندگی را زوال در پیش است – زنده ی بی زوال یزدان است – ادیب صابر» . «بر دوستان رفته چه افسوس می خوریم – ما خود مگر قرار اقامت نهاده ایم؟ – صائب» . «رهزن دهر نخفته است مشو ایمن از او – اگر امروز نبرده است که فردا ببرد – حافظ» . «خواجه در ابریشم و ما در «گلیم» – عاقبت ای دل همه یکسر گِلیم – اهلی شیرازی» . در بیت بالا
می توان به واژه ی گلیم در جناس تام نمارشی داشت.
«بنده ی حلقه به گوش ار ننوازی برود»–لطف کن،لطف؛که بیگانه شود حلقه به گوش-سعدی.
حلقه به گوش: در زمان های گذشته که برده فروشی رواگ داشته است بر بردگان نشان ها می گذاشتند و گاه آویزها بر آنها می آویختند. از زمره چنبره (حلقه) ای از لاله ی گوش آنها می گذراندند که چنبره و یا گوشواره در گوش کردن نماد گردن نهادن بی کم و کاست آنان بود. سعدی در بیت بالا آرایه ی «قلب معنی» (Reversion) به کار برده است. (شرح گلستان نگارش دکتر خزائلی ص 247 چاپ اول) . در زمینه ی حلقه به گوش خواجوی کرمانی چنین دارد: (من که از حلقه ی گوشش شده ام حلقه به گوش – گوشداری من حلقه به گوشش نگرید- خواجویکرمانی)
«بنده ی رنج باش و راحت بین» – دفتر عشق خوان؛ فصاحت بین – اوحدی.
همانندی: « به راحتی نرسید آنکه زحمتی نکشید – حافظ»
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد – «بندهی طلعت(رخسار) آن باش که آنی دارد» – حافظ.
شاهد؛ مرد و یا زن نکوروی است . از نگرش عرفا دلداری است که در پندار و گمان انسان است و از نگرش پشمینه پوشان ، شاهد آن چیزی است که در یاده و دل انسان باشد و به یاد آن . حافظ می خواهد بگوید دلدار آرمانی آن کسی نیست که زیبایی های او به نما، موهای مشکین چون شب دیجور (تاریک) و میان او چون موی باریک باشد. او شاهد راستین نیست؛ شاهد راستین کسی است که کشش داشته باشد.
«بنوش و بپوش و ببخش و بده» – برای دگر (پسین) روز چیزی بِنِه – فردوسی.
در زمینه میانه روی در کتاب آسمانی (قرآن) داریم که : «بخورید و بیاشامید اما زیاده روی (اسراف و تبذیر) نکنید» (نشانه ی 31 از سوره اعراف) و نیز: «آنانکه چون بخشش کنند، زیاده روی ننمایند و ناخن خشکی نیز نورزند و بخشش آنان نیز همراه با میانه روانه است» (نشانه 67 از سوره فرقان)
همانندی ها : «چیزی بخور، چیزی بده، چیزی بنه» . «تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن – حافظ» . «بخور چیزی از مال و چیزی بده – ز بهر کسان نیز چیزی بِنه – نظامی» . «نیکبخت آن کسی که داد و بخورد – شور بخت آن که نخورد و نداد- رودکی» . «نیک بخت آنکه خورد و کِشت – بدبخت آنکه مرد و هِشت – سعدی»
ز عشقناتمامما جمالیار مستغنیاست«بهآبو رنگو خالو خطچهحاجترویزیبا را؟»-حافظ.
پروردگار از شیدایی ما بی نیاز است. همچنانکه روی زیبا نیازی به آرایش ندارد. البته می توان از بیت بالا برداشت مینوی هم نمود که زیبایی یار همان زیبایی دلداده ی ازلی است که از دلدادگی آفریده های خویش بی نیاز است و با دلدادگی ورزیدن یا نه ورزیدن به او، بازار دلدادگی او سرد و گرم نمی شود. چرا که زیبایی او به آب و رنگ و آرایش ساختگی(بَزک)، آراسته نشده و به ستایش آفریده های خود بی نیاز است.
همانندی: «حاجت مشاطه نیست روی دلارام را»
چون که گُل رفت و گلستان شد خراب – «بوی گُل را از که جوییم؟ از گُلاب» – مولوی.
همانندی: «به یادگار بمانی که بوی او داری» (بقای عمر تو بادا ملک نجاست مرد! تو یادگار بمانی که بوی او داری)
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت – «بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت» . اکنون ز منش نمی آید یاد – (بوی تو گرفته بود؛ خوی تو گرفت) – ابوسعید ابوالخیر.
چارپاره بالا نمارشی است به کارای همنشینی در کسان.
مگیر از دهن خلق حرف را زنهار – «به آسیا چو شدی پاس دار نوبت را» – صائب.
یعنی در میان سخنان مردم نپر ؛ همان گونه که در آسیاب نوبت را رعایت می کنی در جای خودش سخن بگو (آسیا به نوبت است)
«به آهو می کنی غوغا: که بگریز!» – به تازی هی زنی اندر دویدن – ناصرخسرو.
همانندی ها : «با گرگ دنبه می خورد با چوپان گریه می کند» . «به آهو می گوید بدو ! به گرگ
می گوید بگیرش!» . «به میش می گوید بدو! به گرگ می گوید بگیرش!»
«به از روی زیبا ست آواز خوش» – که این حظّ نفس است و آن قوت روح – سعدی.
دیدن روی زیبا مایه ی بهره مندی از کامیابی پیکری است و آواز خوش انگیزه غذای روانی. به روشنی پیداست که سعدی فرزانه به آوای خوش دلبسته بوده و به گوشه های موسیقایی نیز آشنایی داشته «آواز خوش از کام و دهان لب شیرین ؛ گر نغمه کند ، ور نکند؛ دل بفریبد . ور پرده ی عشاق خراسان و حجاز است ؛ از حنجره ی مطرب مکروه (ناخوشایند) نزیبد» و «چون در آواز آمد آن بربط سُرای (نوازنده) – کدخدا را گفتم از بهر خدای . زیبقم (جیوه) در گوش کن تا نشنوم – یا درم بگشای تا بیرون روم)
«به از روی نیکو، نام نیکو» – تو آن کن کَت بود فرجام نیکو – اسعد گرگانی.
«نام بلند ، به که بام بلند»
مکُن تندی که باشد از تو آهو (ناپسند)–«به است از روی نیکو؛ خُلق نیکو» – اسعد گرگانی.
همانندی ها : «هر که را خُلق خوش و روی نکوست – مرده و زنده ی من عاشق اوست – ایرج میرزا» . «هر که را خُلقش نکو؛ نیکش شُمَر – خواه از نسل علی، خواه از عمر – مولوی». اخلاق نیکو از بهشت آمده است.
«به بال دیگران پرواز نتوان کرد». تمثیلی است از دو بیت نظامی و سنائی : «نیستم در سخن عیال کسی – نپرم من به پر و بال کسی» . «پرواز من به بال و پرِ توست زینهار – مشکن مرا که میشکنی بال خوییش را» (عیال کسی بودن: نیازمند بودن)
همانندی ها: «انسان باید با بال خودش پرواز کند» . «انسان باید دست به زانوی خودش بگیرد»
شعار حسنتمکین، شیوهی عشق است بیتابی–«به پایان تا رسد یک شمع؛ صد پروانه میسوزد»-صائب.
سبک خرامتر از باد در چمن بگذر–«بهپای گل منشین آنقدر که خار شوی»– عبدالعزیز خان ترکستانی.
«چو خواهی که خواری نیاری به روی» – به پیش زنان، راز هرگز مگوی – فردوسی.
همانندی ها : «زن که در عقل بی کمال بود – راز پوشیدنش محال بود – ناصرخسرو» . «مگو از هیچ نوعی پیش زن راز – که زن، رازت بگوید جمله سرباز – عطار» . «از مردم سرفراز نزیبد که با زن نشیند به راز – فردوسی» . «با زن درِ راز هرگز مزن – اسدی» . «مگو اسرار حال خویش با زن – که یابی راز؛ فاش در کوی و برزن – ناصرخسرو»
«نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد» – بهتر آنست که با مردم بد ننشینی- حافظ.
غزلی که در برگیرنده این بیت است گویا، گویای این است که قاضی القضات برگزیده از سوی شاه شجاع؛ با حافظ کینه ی دیرینه داشته به گونه ای که برای حافظ پرونده سازی و یا پاپوش دوزی می کند. از این روست که حافظ سروده خویش را خطاب به دلدادهی پنداری خود به شاه شجاع می رساند که
بایسته تر است که منش بی کینه و نازنینی چون تو، با اندرون بی آلایش و سرشتی پاک، با مردم بد همنشین نباشد.
سر انسان سزای این پنجه – «به چنین دیگ؛ لایق این کمچه» (قاشق بزرگ = چمچه).
همانندی : «بیله دیگ بیله چغندر» یعنی چنین چغندری در خور چنین دیگی است. گاه که کسی خود گفتار نادرست گوید و به پاسخ نادرست دیگران خرده گیری کند این گزاره گفته می شود.
«به حاجتی که رَوی، تازه روی و خندان باش» – فرو نبندد کارِ گشاده پیشانی – سعدی.
گشاده پیشانی (پیشانی بدون چین) کنایه از کسان گشاده رو و خوش خوی است. کار کس گشاده پیشانی و خوشرو فرو بسته نمی شود. در لت دوم با آوردن «نبندد» و «گشاده» آرایه ی رویارویی (تضاد) به کار گرفته شده است.
«به حُسن خُلق توان کرد صید اهل نظر» – به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را – حافظ.
(به خُلق و لطف توان کرد صید اهل نظر – به بند و دام نگیرند مرغا دانا را) یا به دام و دانه نگیرند..
دل توده های بینا و دانا را با نرم خویی می توان ربایش کرد. مرغ زیرک را با دام و دانه نمی توان شکار کرد. مردم بینا و اندیشمند را تنها از راه مهر می توان به سوی خود کشید و نه با نیرنگ و پیرنگ، چنانکه پرنده ی زیرک از دام گریخته و با دام و دانه شکار نمی شود .
( برو این دام بر مرغ دگر نه – که عنقا را بلند است آشیانه )
بجز شکر دهنی، نکته هاست خوبی را – «به خاتمی نتوان زد؛ دم از سلیمانی» – حافظ .
واژه ی «سلیمان» به معنای «پُر از سلامتی» (سلامت) است. حضرت سلیمان داوود (ع) نماد خردمندی، بزرگی و توانایی است. گفته اند که حضرت سلیمان، انگشتری داشته است که بر نگین آن نام بزرگ (اسم اعظم) کنده کاری بوده. نوشته اند که سلیمان این انگشتری را از روی کژی یکی از نزدیکان از دست می دهد و دیوی آن را می رباید و خود را به جای سلیمان جا می زند و تا دیر زمانی بر توده ها فرمان می راند. تا اینکه فرمانی ناسازگار با تورات برونداد می کند که فرزانگان به این ناسازگاری فرمان با کیش یهود پی می برند که او سلیمان دروغین است و سلیمان راستین جایگزین آن می شود که خود داستان درازی دارد و در این گفتار کوتاه جای نوشتن ندارد. به هر روی ، لت دوم این بیت کنایه و یا «تلمیح» است (allusion؛ نمارش چامه سرا در چامه ی خود به یک داستان و یا مَثَل؛ زبانزد . . . ) در گیتای نوین امروزین پافشاری بر دانسته های اندک و کرانمند بر پایه ی دلبستگ شخصی و یا باور را نمی توان لاف و گزاف (bluff) بر سزاواری بایستگی و درستی دانسته خود دانست. یک چنین پافشاری و پایداری تنها از روی پی ورزی، خشک اندیشی و ستیهندگی است و چنین لاف و گزاف هایی را نباید «باورداشت» نامید. چرا که هر گونه خشک اندیشی انگیزه ی بسته ماندن روزنه اندیشه ها و پی بردهای ما می شود.
معنای کوتاه بیت: تنها با شیرین گفتاری و چرب زبانی نمی توان گوینده را نیک انگاشت چرا که برای درستکار بودن هزار نکته ی باریکتر از به نما انگشتر سلیمانی در انگشت داشتن وجود دارد که گاه ممکن است این خاتم سلیمانی با ترفند و نیرنگ در انگشت دیوخویان نابخردی جا کرده، بر پشت نیکان یله باشند که سرانجام پرده پندار و کردار این اهریمنان بالا خواهد رفت و رسوا خواهند شد.
همانندی : نه هر که آینه سازد سکندری داند.
نگاه کن که بقا را چگونه می کوشد – «به خُردگی منگر دانه سپندان را» – ناصرخسرو.
نیک بنگر به دانه های سپندان (اسپند) که برای ماندگاری و پایستگی زندگی چگونه کوشش دارد و به ریزی آن نگاه مکن.
همانندی : «فلفل نبین چه ریزه – بشکن ببین چه تیزه ! » .
«به خوان کسان کدخدایی مکن» – ز بهر گلو، پارسایی مکن – اسدی.
پارسانمایی به انگیزه سیر شدن شکم برازنده آدمی نیست. گاه که بر سر سفره ی دیگری نشسته ای در مورد اینکه دیگران چه خورند و چه نخورند و چه کار کنند کاری ناپسند است. چون هر کس به اندازه اشتهای (خواستاری) خودش غذا می خورد.
همانندی : تو را چه کار به این و به آن – نانت را بخور خرت را بران.
«به خواهش ؛ باد را نتوان گرفتن» – فروغ خور(خورشید) به گِل نتوان نهفتن – اسعد گرگانی.
«به دانش بود بی گمان زنده مَرد» – چو دانش نباشد به گِردش مگرد – فردوسی.
همانندی : «به دانش بود زنده جان و روان»
«به دست من و توست نیک اختری» – اگر بد نجوییم، نیک اختریم – ناصرخسرو.
فرافکنی (projection) به معنای گزیده تر واژه (اخص کلمه) ، بستگی دادن ناخودآگاهانه کاستی ها ، نادرستی ها، سستی ورزیدن ها، کوتاهی ها ، کارهای ناروا و دشواری ها و چالش های خودساخته به دیگران و یا به انگیزه هایی چون اهریمن، سرنوشت، بخت، چشم زخم و جز اینها و یا بدخواهی و نیرنگ چینی بیگانگان (نگره ی نیرنگ) به انگیزه جستن از سهش کمبودها، ناکامی ها، ناخشنودی ها . . . ناصرخسرو از زمره نخستین سخنوران پارسی است که بیش از همه به نایش (نفی) و نکوهش فرافکنی پرداخته است تا آنجا که کمتر بخشی از دیوان این شاعر یافت می شود که در آن با روشنی و یا به نمارش در این زمینه پافشاری نکرده باشد از زمره «چو تو خود کنی اخترخویش را بد – مدار از فلک چشمِ نیک اختری را !» و . . . . سعی تو بنّا و سعادت بناست-پروین اعتصامی.
«به دنیا نیست چیزی شرط چیزی» – زمن بشنو اگر اهل تمیزی – ایرج میرزا.
مکن ز غصّه شکایت که در طریق طلب – «به راحتی نرسید؛ آنکه زحمتی نکشید» – حافظ.
پیام انرژی بخش این بیت بسیار روشن است و باید در برابر نارسایی ها ایستادگی کرد.
همانندی ها : «هر که رنج نکشد از رنج نرهد – کیمیای سعادت امام محمد غزالی» . «بنده ی رنج باش و راحت بین – اوحدی» . «نیست بی رنج راحت دنیا – سنایی» . «هر کجا راحتی است، صد رنج است – سنایی» . «رنج امروزین آسوده فردایین باشد و آسودن امروزین رنج فردایین – قابوسنامه» . «در عقبِ رنج بسی راحتی است» . «رنج سخت؛ کلید راحت است» و «نابرده رنج، گنج میسر نمی شود – حافظ»
گِرد خود چون کِرم، پیله بر مَتَن – «بهرِ خود «چَه» میکنی، اندازه کَن» – مولوی.
«آدم باید لقمه را به اندازه دهانش بر دارد.»
دوست را کس به یک بدی نفروخت – «بهرِ کیکی گلیم نتوان سوخت» – سنایی.
همانندی ها : «برای خاطر یک شپش، لحاف را دور نمی اندازند» . «برای یک بی نماز در مسجد را
نمی بندند»
«به روزگار سلامت ، شکستگان دریاب» – که جبر خاطر مسکین بلا بگرداند . چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی – بده! وگرنه ستمگر به زور بستاند – سعدی.
در روزگار آسایش و آرامش فریادرس بینوایان و دل شکستگان باش چرا که دلارامی خاطر بینوایان، از میان برنده ی گزندهاست. چنین پیداست که سعدی به حدیث نبوی نمارشی داشته است. بر اینکه صدقه(درد گردان) از هفتاد گونه گزند و آسیب جلوگیری می کند. چنانچه بینوایی با گریه و زاری از تو کمکی در خواست کرد به وی کمک کن وگرنه روزگار به زور از تو خواهد گرفت . پیامبر اسلام به پرداخت زکات سپارش فرموده اند. در بیت دوم میان زاری و زور صنعت انشقاق به کار رفته است.
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی- حافظ.
زبان کینه وَرَش هم به زخم کینه ی اوست – «به زخم مار بوَد، هم زیان مار افسای» – عنصری.
مارگیر (افسونگر مار) از نیش مار گزند می بیند و زخمی می شود.
همانندی ها : «از مارگیر، مار برآرد دمار» . «مار افسای از دست مارها، رها نمی شود» . «مارفسای ار چه افسونگر شود – رنجه شود روزی از مار خویش – ناصرخسرو»
بود بر زر مدارِ کار عالَم – «به زر آسان شود دشوارِ عالَم» – وحشی بافقی.
ای زر! تو خدا نیستی و لیکن به خدا…
به مژگان اشک پوشیدن میاموز – «به سرماخورده لرزیدن میاموز» – صائب.
همانندی: «تو مادر مرده را شیون میاموز»
«بهشت آنجاست کآزاری نباشد» – کسی را باکسی کاری نباشد – مصاحب.
کجا خوش است؟ آنجا که دل خوش است.
گفتم ز بهر بوسه جهانی دگر مخواه – «گفتا بهشت را نتوان یافت رایگان» – فرخی سیستانی.
«دستو پا بیهده زد در غمعشق تو کلیم»–به شنا، کس نتواند که ز عمّان گذرد) – کلیم کاشانی.
اگر چه دوست به چیزی نمی خرد ما را – «به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست» – حافظ.
دوست و ما را و همه نعمت فردوس شما را.
سعدیا گرچه سخندان و مصالح گویی – «به عمل کار برآید به سخندانی نیست»
«به فرمان نادان مکن هیچ کار» – مشو نیز با پارسا بادسار (سبک سر) – اسدی طوسی.
همانندی: بر جاهل اعتماد مکن (خواجه عبدالله انصاری)
«به کارهای گران مرد کاردیده فرست» – که شیر شرزه درآرد به زیر؛ خم کند – سعدی.
کارهای سترک را باید به کسان کاردیده سپرد. کمند ابزار پیچیده ای است که می تواند شیر خشمناک را به دام بیندازد.
همی گفتمش صبوری کن که آخِر – «به کام دل رسد، یک روز، صابر» – اسعد گرگانی .
عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت(ز کویت)–«به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟»-سعدی.
« به کم خوردن کسی را تب نگیرد» – به پُر خوردن؛ به روزی صد بمیرد ! – نظامی.
همانندی ها : «یک لقمه کمتر بخور، گیر طبیب نیفتی» . بزرگان دین در زمینه ی پرهیز (امساک) از پُرخوری سپارش ها کرده اند. از زمره : «شکم چون پر شود سرکشی می کند – امام باقر (ع) » . «تنور شکم دمبدم تافتن؛ مصیبت بود روز نایافتن – سعدی» . «اندرون از طعام خالی دار – تا در او نور معرفت بینی . بری از حکمتی به علّت آنک – که پُری از طعام تا «بینی» – سعدی»
«به کوشش نروید گُل از شاخ بید» – نه زنگی به گرمابه(حمام) گردد سفید- سعدی.
تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است.
نکویی بود جوشن (زره جنگی) نیک مرد – «به گِرد بدی تا توانی مگرد» – ملک الشعرای بهار.
بگفتند کای شاه آزاده مرد – «به گِرد بلا تا توانی مگرد» – فردوسی.
همانندی ها : «دایم کند حذر ز خطر مردم خطیر (بزرگ) – قطران تبریزی». «اگر خواهی سلامت، بر کنار است- سعدی»
«دل مرد طامع (آزمند) بُود پُر ز درد» – (به گرد طمع تا توانی مگرد) – فردوسی.
فروغ روی تو را خانه کی حجاب شود – «به گِل چگونه توان روی آفتاب نهفت؟» – ابن یمین.
همانندی ها : «آفتاب به گِل نشاید اندود» . «پرتو خورشید را تو، به گِل اندوده ای؟ – مولوی»
به مهمان غزالی کی شود شیر؟ – «به گنجشکی عقابی کی شود سیر؟» – نظامی.
«به گیتی به از راستی پیشه نیست» – ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست – فردوسی.
در جهان؛ اندیشه ای برتر از راستی و درستی وجود ندارد و در برابر؛ هیچ اندیشه ای بدتر از نادرستی نیست. قالب شعری : مثنوی. راستی و کژی : تضاد قافیه – نهاد: پیشه و اندیشه. «به» در لت اول یعنی: در . و در لت دوم یعنی بهتر. این بیت دو گزاره دارد: (پیشه نیست و اندیشه نیست)
همانندی ها : «به گیتی کیمیا چون(جز) راستی نیست – ویس و رامین» راستی، کار نیک بختان است (سنایی) سِر ناراستی ها راستی است. اگر دروغ نیکوست، راست از آن نیکوتر است. هیچ نیرنگی بهتر از راستی نیست. اگر راستی؛ کارت آراستی. راه راست برو اگرچه دور است. مردان از راه راست به منزل رسیده اند . (علی اصغر حکمت)
«به گیتی عاشقی بی غم نباشد» – خوشی و عاشقی با هم نباشد – اسعدگرگانی.
«به گیتی کیمیا چون راستی نیست» – که عِز راستی را کاستی نیست – اسعد گرگانی.
«به گیتی بیش مانی، بیش بینی» – زمانی نوش و گاهی نیش بینی.
«به مالِش پدران است بالِش پسران» – به سر بریدن شمع است سرفرازی نار – ابوحنیفه اسکافی.
بالندگی پسران زاییده گوشمالی دادن پدرانشان به آنهاست . سرفرازی آتش زاییده سوختن و کشته شدن شمع است.
همانندی : فرزند؛ گرانمایه است اما پرورش و فرهیختن او گرانمایه تر است.
«به مرگ بَدان شادمانی رواست» – اگرچه تن ما همه مرگ راست – فردوسی.
بیت بالا به گونه ی «به مرگ بدان شاد باشی رواست – چو زاید، بد و نیک؛ تن مرگ راست» نیز نوشتار و گفتار شده است.
«به مرگ عدو، شادمانی خطاست» . این لت ، برگرفته از لت اول بیت بالاست.
همانندی ها: مرا به مرگ عدو، جای شادمانی نیست – که زندگانی ما نیز جاودانی نیست (سعدی) و «ای دوست بر جنازه دشمن چو بگذری – شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود – سعدی» . «شادمانی مکن که دشمن مُرد – تو هم از مرگ، جان نخواهی بُرد – سعدی»
«به مست و به دیوانه مدهید پند» – مخندید بر پیر و بر دردمند – اسدی.
همانندی ها: مست کجا، پند کجا؟ . «از نصیحت، مست را هشیار کردن مشکل است – صائب» . «از مست و مجنون و خفته، قلم تکلیف برگرفته اند – مرزبان نامه»
«به منزل رسید آنکه پوینده بود» – بِهی یافت آن کس که جوینده بود – فردوسی.
همانندی : جوینده یابنده است.
«به نابودنی ها مدارید امید» – که گوید که بار آورد شاخ بید؟ – فردوسی.
نخواهی که ضایع کنی روزگار – «به ناکار دیده مفرمای کار» – سعدی.
همانندی ها: «مده کار مُعظَم به نوخاسته – سعدی» . «بر مردم ناآزموده ایمن مباش- قابوسنامه» . «نکرده کار را مَبَر به کار» . «هر که ناآزموده را کار فرماید ضرر برد – سعدی»
«به زهد خشک به معراج قُرب نتوان رفت» – به نردبان؛ سفر آسمان میسّر نیست– صائب تبریزی.
صائب با خشک پارسایی (خشکه مقدّسی) ستیز داشته است. از زمره: «از زهد خشک سرکشی نفس شد زیاد – آتش بلند از خس و خاشاک می شود» و یا «زهد بی کیفیت این زاهدان خشک را – هیچ برهانی به از خمیازهی محراب نیست » و « از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق – ابروی قبله را خبری از اشاره نیست» – با نردبان، به آسمان نتوان رفت.
«به نرمی برآید ز سوراخ، مار» – که تیزی و تندی نیاید به کار – فردوسی.
در قرآن کریم در سوره ی طه نیز خداوند به حضرت موسی (ع) می فرماید که با برادرت هارون نزد فرعون که خروش کرده برو اما با وی سخن نرم بگویید باشد که پند بگیرد و فروتنی کند. و باز حضرت فردوسی فرماید: «درشتی ز کس نشنود نرمگوی – سخن تا توانی به آزرم گوی».(زبان خوش، مار را از سوراخ بیرون میکشد.)
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست – «به نرمی ز دشمن توان کند پوست» – سعدی.
اگر پیل زوری وگر شیر جنگ – «به نزدیک من صلح بهتر که جنگ» – سعدی.
تا صلح توان کرد، در جنگ مکوب.
«چون چراغند لیک پژمرده» – (به نَمی زنده، از دَمی مرده) – سنایی.
همانندی : به تَفی (گرمی) مشتعلند و به پُفی خاموش.
«به هر اَلفی الِف قدی برآید» – الِف قدم که در «اَلف» آمدستم – باباطاهر.
واژه ی «اَلف» alf هم به معنای شماره ی هزار است و هم به معنای هر هزار سال (هزاره) واژه ی هزار در چامههای بسیاری از چامه سرایان به کار رفته است: «گویند که هر هزار سال از عالم – آید به وجود اهل وفایی محرم – خاقانی» . برخی شماره 1000 را چون هفت، شماره ی میمون می دانند مانند هفت سین و یا هفت تپه . . . . این باور در میان بیشتر ملت های گیتا ویا کیش ها چون زرتشتیان و ترسایان وجود دارد که هر هزار سال (هر هزاره ای) بزرگی پیدایش می شود. آمریکایی ها، این باور را یکی از موارد کیش خود ساختند. واژه ی «الِف قد» یعنی راست اندام و اندامی چون خدنگ (درختی است با چوب بسیار سخت که از آن نیزه و تیر و، زین اسب درست می کردند) . «الف قد» نمارشی از نام های دلارام است و نیز نمارشی است از به «سرآمد» انسان به سبب والا بودن روان و به گمان؛ نگرش از «الف قد» پایداری فراخویی و روانی است.
تنی چند از چامه سرایان درباره ی «الف قد» چنین سروده اند: «بسیار لعبتان الف قد به پیش ما – چون دال و نون شدند ز نادانی و جنون – سوزنی» . «الف قدی که منم سینه چاک بالایش – سپهر سبزه ی خوابیده ایست در پایش – صائب» . «شوخ الف قد من هر گه کمان کشیده – پنداشتم خدنگی در خانه ی کمان است – کلیم» . باباطاهر نیز می گوید من کسی برجسته تر و جدای از دیگرانم که در هزاره ی خود چشم به دنیا گشوده ام و مانند «الف» (ا) ، ستون وار در میان واژه ی «هزار» هستم. یعنی در میانه های هزاره اول هجری به وجود آمده ام. به گمان، بیت بالا یکی از بهترین بیت های باباطاهر است.
همانندی ها: «قرن ها باید که تا از پشت آدم نطفه ای – بوالوفای کُرد گردد یا «اویسی» در قَرَن – سنایی». لت دوم این بیت به گونه دیگری نیز نوشته شده است. از زمره: (بوالوفای کُرد گردد یا شود ویس قَرَن) . «صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را – تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید – سعدی»
«به هر چمن که رسیدی گُلی بچین و برو» – به پای گل منشین آن قدر که خوار شوی –عبدالعزیز خان پادشاه ترکستان.
همانندی ها: «از هر چمن گلی» . «به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار – سعدی»
گرَم هلاک پسندی، ورم بقا بخشی – «به هر چه حکم کنی نافذ است فرمانت» – سعدی.
هرچه گویی و هرچه فرمایی.
«وفا مجوی ز کس، ور سخن نمی شنوی» – (به هر چه طالب سیمرغ و کیمیا می باش) – حافظ.
حافظ می خواهد بگوید وفا چون سیمرغ و کیمیا دست نیافتنی ، آب در هاون کوبیدن، خشت بر دریا زدن، و بادپیمایی است.
مرو به هند و برو با خدای خویش بساز – «به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است» – ؟؟
سنجش (مقایسه) : «به هر کجا که روی، طعم آب یکی است» و «برو بختت را عوض کن !»
از آن روزی که عالَم را نهادند – «به هر کس هرچه لایق بود دادند» – ؟؟
همانندی ها: «خلایق هرچه لایق» . «به هر کس هرچه قسمت بود دادند» . «آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد – هر کسی را هر چه لایق بود داد – سعدی»
مگر هر کس سخن گوید سخنگوست؟ – «به هر گِردی نشاید گفت گردوست» – اسعد گرگانی.
همانندی : هر گردی؛ گردو نیست.
«به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار» – که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار – سعدی.
غلام همّت آنم که دل به کس ننهاد.
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری – «به یادگار بمانی که بوی او داری» – حافظ.
ای باد بهاری تو بوی خوش گیسوی یار را به همراه خود آورده ای تا نزد ما ارمغانی از یار باشی زیرا تو بوی جان بخش یار را همراه خود داری.
همانندی : «خاک او عمر تو بادا که بدو میمانی»
فریدون عزیز از دست مو رفت – بیا از تو فریدنی بسازیم – باباطاهر.
همانندی : «عالمی از نو بباید ساخت وز نو آدمی – حافظ»
به حرص ار شربتی خوردم مگیر از من که بد کردم–«بیابانبود و تابستانو آبسرد و استسقا»–سنایی.
اگر من به انگیزه آز، آب گوارایی نوشیدم بر من خرده مگیر؛ چه، من کس بسیار تشنه ای هستم که در فصل تابستان در بیابانی گرم قرار گرفته باشد و آب سردی در برابرش باشد به ناچار از آن آب می نوشد.
سنایی می خواهد بگوید اگر اندک کژروی از کسی دیدی آن چنان بر وی متاز.
استسقا = آب خواستن و گونه ای بیماری که هر چه آب خوری سیراب نمی شوی.
همانندی : «گرگ گرسنه چو یافت نپرسد – کاین شتر صالح است یا خر دجال ؟ – سعدی»
با ادب را ادب سپاه بس است – «بی ادب با هزار کس تنهاست» – شهید بلخی.
چامه سرای می گوید که اگر کس بی فرهنگ در میان هزار کس هم باشد تنهاست چرا که ارزش انسان به اندازه فرهنگ (ادب) و دانایی اوست و فرهنگ نیز از دانایی سرچشمه می گیرد. بر همین پایه، کس با ادب را همان فرهنگش بسنده می کند. به گونه ای که دیگر نیازی به کسان، بستگان، ایل و تبار، سپاه و دارایی نیست تا اینکه آنها را به رخ دیگران بکشد و در میان توده ها برای خود جایی باز کند. فرهنگ و ادب با هزار سپاه برابری می کند و کس بی فرهنگ به جایگاه والایی نمی رسد.
از خدا خواهیم توفیق ادب – «بی ادب محروم ماند از لطف حق» – مولوی.
بی گمان واژه ی ادب در این گفتار تنها پیش روگیری و نگهداشتن آیین ها و روش های رویه ای و نگهداشتن بزرگداشت و پاس دیگران و نگهداشتن هنجارها و آیین ها نیست. بلکه امری فراتر از این روزمرگی هاست. هرچند که نزد توده ها چنین کنش هایی ادب به شمار می آید و مایهی خوشامد پیرامونیان است. لیکن به راستی آن ادبی که در این گفتار از آن یاد می شود ادب درونی است از ریزه ها تا کهکشان و از بی جانان تا جانداران برای او ارجمند است تا چه رسد به آن که روی و نگاه بر راستی و درستی دارد و رخسار دلدار را به یاد می آورد. چنانکه پیامبر اسلام که نماد یک انسان رسا و آرسته است در جایگاه معراج از راه ادب به پایگاه «قاب قوسین» رسید. (ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد – آفرین بر تو که شایسته ی صد چندینی – حافظ) به راستی که «از بی ادبی کسی به جایی نرسید.» حضرت مولانا در بیت دوم فرماید: «بی ادب تنها نه خود را داشت بد؛ بلکه آتش در همه آفاق زد»
ای دوست مجو ز غیر حق دولت و بخت – «بی اذن خدا برگ نیفتد ز درخت» – ؟؟.
به گونه ای که «بی امر حق برگی نمی افتد از درخت»
«بیا سوته دلان گرد هم آییم»–که قدر سوته(سوخته)دل، دل سوته (دل سوخته) داند– باباطاهر.
(اندوه دلِ سوخته، دل سوخته داند- سعدی)
سگ به نطق آمد که ای صاحب جمال – «بی حیا من نیستم ؛ چشمت بمال» – شیخ بهایی.
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم – «بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت» – حافظ.
خدا نکند که من از بیداد تو ناله سر کنم چرا که جور و جفای نیکویان از سر مهربانی است.
همانندی ها : «بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گویم» . «شرنگ از کف دوست تبرزد است» . «مهربانان زخم ها خوردند و نخروشیده اند – اوحدی»
با دوست کنج فقر بهشت است و بوستان–«بی دوست؛خاک بر سر جاه و توانگری»– سعدی.
همانندی : بی دوست، گلشن؛ گُلخَن (پادواژه ی گلشن) است.
با رفیقان سفر، مَقَر (خانه) باشد – «بی رفیقان سفر، سَقَر (دوزخ) باشد» – سنایی.
غربت مپسندید که افتید به زندان – «بیرون ز وطن پا نگذارید که چاه است» – صائب.
«بی ریاضت نتوان شهره ی آفاق شدن» – مَه چو لاغر شود انگشت نما می گردد – صائب.
تا نسوزی تو را چه بید و چه عود – «بی ریاضت نیافت کس مقصود» – سنایی.
«عود، چوبی است که دودش خوشبوست و«ریاضت، mortification»یعنیورزیدنبرایپالایش روان.
همانندی : بی ریاضت نتوان شهره ی آفاق شدن.
سعدی گفته است: «زر نداری نتوان رفت به زور از دریا» – زور ده مَرد چه باشد، زر یک مرده بیار». بر همین پایه : (بی زر نتوان رفت به زور از دریا). بیپول مرو به بازار که آشت ندهند.
به زمین برد فرو، محنت (خجلت) محتاجانم – «بی زری کرد به من آنچه به قارون، زر کرد» – واعظ قزوینی- صائب؟
همانندی : بی پولی؛ حلقه به گوش فلک کند!
محمد یحیی کیوان قزوینی زبانزد به «واعظ قزوینی» و «شیخ یحیی واعظ» در سال 1264 خورشیدی در قزوین به دنیا می آید. پدرش «شیخ اسماعیل واعظ» از اندرزگویان و پشمینه پوشان قزوین بوده است. واعظ قزوینی دارنده، گرداننده و سردبیر روزنامه ی «نصیحت» و از یاران نزدیک ملک الشعرای بهار بوده که یا به انگیزه همانندی چهره اش به ملک الشعرای بهار یا به انگیزه داشتن مرام سوسیالیزم و یا به انگیزههای دیگر از زمره هواداری احمدشاه در روز 7/8/1304 یعنی یک روز پیش از برچیده شدن سلسله قاجاریه و برکنار شدن احمدشاه در میدان بهارستان به دست دژخیمان رضاخان میرپنج به ضرب (به کوبش) گلوله از پای در می آید.
بی عون(یاری)ایزدی چه کند دورِ آسمان–«بی زور حیدری چه بر آید ز ذوالفقار»– قاآنی.
«بیسود بوَد هرچهخورَد مردم در خواب»–بیدار شناسد،مزهی منفعت و ضر(ضرر)- ناصرخسرو.
«خواب، مشت پر کن نیست»
گفتن ز من ؛ از تو کار کردن – «بی کار نمی توان نشستن !» – نظامی.
همانندی ها : «آدم بی کار یا دزد می شود یا بیمار» . «بیمار باشی ، به که بی کار باشی» . «بیگاری به که بی کاری !» . «طبّالی (دهل زنی) به که بطالی (یاوه گویی) » . «فارغ منشین به هیچ جایی – میزن به دروغ، دست و پایی – نظامی»- بیکاری اُم الفساد است.
«بیگانه اگر وفا کند خویش من است» – ور خویش جفا کند، بد اندیش من است- بابا افضل.
همانندی ها : «گر گرگ مرا شیر دهد میش من است – بیگانه اگر وفا کند خویش من است .» . «که دوستان وفادار بهتر از خویشند – سعدی».
مردانگی مرد نه با ریش است – «بیگانه وفا کند به از خویش است».
عفو کردن پس از گناه بود – «بی گنه را به عفو حاجت نیست» – ابن یمین .
سر بیگناه پای دار میرود، امّا بالای دار نمیرود.
رزق را روزی رسان پَر می دهد–«بیمگس هرگز نماند عنکبوت»– صائب. (خدا روزی رسان است)
این عالم پر ز صنع بی صانع نیست–«بیهوده سخن بدین درازی نبود»–آصف ابراهیمی کرمانی. (تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها)
و یا «با بی خردان بگوی که ای بی خردان – بیهوده سخن بدین درازی؟ – علاء الدوله سمنانی»
بر زبان یاد مَنَت گر برود حیفی نیست–«پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند»–خواجوی کرمانی .
هر زمان گویند،دل در مِهر دیگر یار بند–«پادشاهی کرده باشم؛پاسبانی چون کنم؟»-سنایی.
همانندی : «مرا عار آید از این زندگی – که سالار باشم، کنم بندگی – فردوسی»
«پاس تو ، به ز تو ندارد کس» – گرچه صد پاسبان برند از پس – ناصرخسرو.
دانی که منم زبون تر و عاجز تر – «پالان بزنی چو بر نیایی با خر»– فرخی سیستانی.
«پای استدلالیان چوبین بود» – پای چوبین سخت بی تمکین بود – مولوی.
بجاست که برای برداشت بخردانه از بیت بالا ، بیت زیر نیز افزوده شود :
«پای نابینا عصا باشد عصا – تا نیفتد سرنگون او بر حصا (سنگریزه) »
نخست اینکه از دیدگاه خردورز (منطق) ، بیت: پای استدلالیان چوبین بود . . . یک «قیاس اقترانی» است. بدین گونه که (پای استدلالیان چوبین است + پای چوبین سخت بی تمکین است + پای استدلالیان سخت بی تمکین (نااستوار) است) اکنون این چالش به وجود می آید که چگونه می توان به رهنمون دماغی خردورز، خود خردورز دماغی (عقلی) را هیچ سازی (ابطال) کرد ؟! به گونه ای که وجود پیکری
بایسته ی نبود آن پیکر و درستی یک امر، بایسته دروغ بودن همان امر باشد و این هر دو گزاره از نشدنیهای خردی است. به گونه چکیده ؛ وابستگان به فرنایش (استدلال) نااستوارند (بی تمکین) هستند. بدین گونه مولانا با فرنایش، وابستگان به فرنایش را نمی پذیرد. معنای رویه ای این بیت این است که مولانا فرنایش را به چوبدستی و یا پایی مانندساز می کند که در خور پشتگرمی و استواری نیست. و این در حالی است که همین چوبدستی را پروردگار به انسان ها داده تا بر سنگریزه های زمین نیفتند.
شوربختانه به جای اینکه با این چوبدستی راه روند بر سر یکدیگر خُرد می کنند. این فرنایش ابزار نیکویی است و چنانکه ابزار زد و خورد نشود می تواند چند گامی انسان را به پیش ببرد و نگذارد زمین گیر شود. از سویی دیگر نمی توان زیاده نیز به این ابزار چوبی و این چوبدستی کسانه(عاریتی) و شکستنی باور داشت؛ باید دست به دامن آن کس یازید که او این چوبدستی را به ما ارزانی داشته است. خرد چون شمع است که در تاریکی کارایی دارد اما گاه سپیده دم خاموش می شود. اما شیدایی چون خورشید است.
«در نومیدی بسی امید است» – پایان شب سیه؛ سفید است – نظامی.
همانندی ها : « مزه ی زندگی جز به امید و آرزو نیست چرا که امید بهترین توشه ی رهنورد است – سید رضی» . «کسان بی نوا و تیره بخت درمانی جز امید ندارند – ویلیام شکسپیر» . «یگانه آرامش بخش آرزوهای زرین دو چیز است ؛ بردباری و امید – الکساندر دوما » . کس دلاور و استوار هرگاه به بازدارنده و ناسازگاری برخورد کند هرگز نومید نمی شود و از گزیرش خود باز نمی گردد.
گیتا به امید برپاست و آدمی نیز به امید زنده است – زبانزد پارسی. «نومید مباش، باشد که واپسین کلیدی که در جیب خود داری چیلان (قفل) را بگشاید – تروتی ویک» . «امید، چاشت دلپذیری است اما شام درخور روی آوری نیست – فرانسیس بیکن» . «هرگاه در آسمان زندگی تکه ابری تماشا کردیم نباید همه چیز را مشکی و تیرهگون پنداریم باید نگاهی نیز به آفتاب و روشنایی رسایی که در فراسوی ابرهای چندگاهه و زودگذر است، داشت – ساموئل اسمایلز.» . «از دست دادن امیدی پوچ و آرزویی ناشدنی، خود گونه ای کامیابی است – ویلیام شکسپیر» . «آرزوهای هرکس کرانمند به دریافت های اوست ؛ کسی نمی تواند فراتر از آنچه که دریافت می کند ، آرزو نماید – ویلیام بلیک».
«آن کس که پرتو امید را از دست می دهد بسیاری از چیزها را از دست داده است – زبانزد اسپانیایی» . «چون زندگی ما دریاست، امید به لنگرگاهی مانند شده است که در گاه توفانی بودن بدان پناه می بریم تا بتوانیم به روی پای خود بایستسم – پُل بیل» . «چنانچه روزگاری از جایگاهت فرو افتادی نومید مشو چرا که خورشید نیز هنگام فروشدن پایین می رود تا بامدادی دیگر فراز آید – افلاطون» . «تنها آن گونه امیدی بر آستانه پیروزی است که مردمان را به کنش برانگیزاند. همه ی جنبش های پیروز توده ای امیدهای دراز زمان ویژه ی خود را داشته اند – اریک هافر».
جنبش های مردمی اوج گیرنده، امیدهای مردمی را در دل می پروراند. جنبش اراده کرده است تا پیروان خویش را به کنش برانگیزد و تنها آن گونه امیدواری چشم به راه در خم کوچه است که توده ها را به کنش و واکنش بر می انگیزاند . اما آن گاه که جنبش توان را به دست می گیرد امیدهای دور و دراز؛ یعنی رؤیاها و انگاره ها مورد نگرش قرار می گیرند – اریک هافر.
«آدمی، آن زمان پیر می شود که آرزوهای خود را از دست داده و دیگر چیزی دارا نباشد که چونان آرزو بدان بیندیشد – جوزف کندی» . «امید و آرزو آخرین چیزی است که دست از گریبان کسان بر
می دارد . ژان ژاک روسو» . «امید چون چنگکی است که هر چیزی را به سوی ما تواند کشید – دیل کارنگی» . «همواره آهنگ (عزم) مرا از خانه ی زبونی دور نگه می دارد و از شهری کوچم دهد و به شهری دیگر افکند. اما اگر پای رسیدن آرزو در میان نباشد فرا رسیدن مرگم را خواهانم – سید رضی»
«این گزاره کوتاه ، در برگیرنده ی تمام پند و اندرزهاست : «امیدوار باش» . امید در زندگانی همان اندازه ارزش دارد که بال، برای پرندگان – ویکتور هوگو» . «به مانند امید، هیچ چیز را ندیدم که سر و گردن ها برای آن خوار نگردد – سید رضی» . «امید، نیمی از خوشبختی است – زبانزد ترکی» . «تا مانده جانی (رمقی) به جا مانده است، امیدی هست – زبانزد انگلیسی» . «راه زندگی پر از سنگلاخ ها و دشواریهاست. تنها کسی می تواند از این راه پر از ناگواری ها بگذرد که روانش لبریز از نور امید بوده، نومیدی در وی کارا نباشد – جان لوک آریبوری» . «انگیزه ای که زندگانی را بر ما چنان غم انگیز ساخته، پیری و پایان برخورداری ها (لذت ها) نیست ؛ بلکه گسستن امید است – ویلیام شکسپیر».
«کسی که امیدواری را دستآویز گذران زندگی قرار دهد ، خود از گرسنگی خواهد مُرد – فرانکلین» . «بعد نومیدی بسی امیدهاست – از پس ظلمت دو صد خورشید هاست – مولوی» . «سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است – فرخنده آن امید که حرمان نمی شود – پروین اعتصامی» . «خوش آن رمزی که عشقی را نوید است – خوش آن دل کاندر آن نور امید است – پروین اعتصامی»
در پایان با سپاس از مجله ی حدیث زندگی.
پروردگار نیز در نشانه ی 6 سوره ی «انشراح» فرموده است که «پس از هر تنگنا و دشواری؛ خوشی و آسانی می آید . . . »
Every clouds has a silver lining
«پدرت گوهر خود تا، به زر و سیم فروخت»–پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم– شهریار.
پدر کُشتی و تخم کین کاشتی – «پدر کُشته را کی بود آشتی؟» – فردوسی.
کین خواهی در حماسه ملی ایرانیان، بنیادی نمادگونه دارد که از نبرد با دشمنان دین و آیین و مرزهای میهن داستان می کند. بر بنیاد باورمندی مردم ایران باستان از آغاز پیدایش گیتی نبرد نیکی و بدی جهانی می شود و انسان نماینده ی اهورامزدا این پیکار سپندینه را با منش های اهریمنی انجام می دهد. لت دوم بیت بالا به گونه «پدر کشته کی می کند آشتی؟» نیز گفتار و نوشتار شده است.
فخرالدین اسعد گرگانی نیز همین درونمایه را در ویس و رامین بدین گونه گفتار کرده است : «چگونه دوستی یابی و پشتی – ز فرزندی که بابش را به کشتی؟ »
پسر که ناخلف افتد پدر زند چوبش – «پدر که ناخلف افتد پسر چه کار کند؟» – ؟؟.
همانندی : هر کسی ناخلف پسر دارد – من بیچاره ناخلف پدری !
«پدر مرده را سایه بر سر فکن» – غبارش بیفشان و خارش بکن – سعدی.
آفتی نیست بتر، راهروان را از عُجب(خودپسندی)–«پر طاووس بود آفت جان طاووس»-عطار.
دُم روباه وبال روباه است.
سعدی چنین سروده است: طاووس را بدیدم می کند پر خویش – گفتم مکن که پر تو؛ با زیب و با «فر» است. بگریست زار زار و مرا گفت ای حکیم – آگه نیی که دشمن جان من، این پر است.
کار جهان «وبال»(بدفرجامی)جهان دان که بر خدنگ–«پر عقاب آفت جان عقاب شد»-خاقانی.
در گذشته برای اینکه تیر خدنگ (تیری که از درخت خدنگ که چوبی بسیار سخت دارد ساخته
می شود) بیشتر اوج بگیرد، پر عقاب را پشت آن، کار می گذاشتند و این جستار، بارها در ادبیات پارسی جا انداخته شده که بیت بالا، گواه بر آن است. و یا از فردوسی: «خدنگی گزین کرد پیکان چو آب – نهاده بر او چار پر عقاب»
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد–گفت:«پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان»–حافظ.
به کوته سخن ؛ خواسته ی حافظ از پیر پیمانه کش یا پیر مغان همان مرشد اوست که تنها در برابرش، سر فرود می آورد و سخن وی را می نیوشد و همیشه در پیشکاری اوست.
در بیت بالا: پیمان و پیمانه، در برابر به هم جناس زائد دارند. یعنی جناسی که یکی از واژه های همگن در برابر به دیگری، واجی در آغاز، میان و پایان ، افزون دارد.
همانندی : ای خاک بر آن سر؛ که در او عهد و وفا نیست.
به جفت مرغ آبی «باز» کی شد؟ – «پری با آدمی ، دمساز کی شد؟» – نظامی.
همانندی : پری با دیو، کی گردد هم آغوش؟
«پس از دشواری آسانی است ناچار» – ولیکن آدمی را صبر باید – سعدی.
از پی هر گریه آخر خنده ایست.
«پس از مرگ جوانان گل مماناد» – پس از گُل در چمن ؛ بلبل مخواناد ! – سعدی.
بیت بالا برگزیده از یک ترجیع بند یا برگردانیدن بند (سروده ای با یک وزن یکتا که هر بند با قافیه تازه آغاز می شود و یک بیت در میان، بندها درست بسامد می شود – فرهنگ معین) در سوگ سعد ابی بکر سعد بن زنگی است(علی الخصوص که دیباچه ی همایونش-به نام سعد ابی بکر سعد بن زنگی است – سعدی)
به بازوش بربستم این یک گهر – «پسر خوار شد چون بمیرد پدر» – فردوسی.
درست شد سخن مرد پارسای حکیم–«پسر که ناخلف افتد پدر چه سود (کار)کند؟»– انوری.
همانندی ها : پسر که ناخلف افتاد چیست جرم پدر؟ (پروین اعتصامی) . پدر را می کند رسوا؛ پسر چون ناخلف باشد (اقبال لاهوری) . «فرزند ناخلف ؛ انگشت ششمین را ماند که دست از بریدنش به درد آید و از بودنش زشت نماید» و «فرزند ناخلف از صدها هزار تومان قرض بی محل نیز بدتر است»
«پس زانو منشین و غم بیهوده مخور» – که ز غم خوردن تو رزق نگردد کم و بیش – حافظ.
در همبودگاهی که پایه ی آن بر بندگی و بردگی، رسوایی و پرده دری کیان و آبروی انسانی گذاشته شده، بنیاد چیرگ فرادست بر فرودست و ستیز برای ماندگاری (تنازع برای بقا) و قانون جنگل به گونه دهشتناکی روان گردیده و آزمندی و زیاده خواهی گروهی انگیزه ی ناکامروایی بیشینه ها شده ، زشتی ها و پلشتیها از بیدادها رخت بربسته؛ داد و مردانگی فراموش گشته است آموزش های حافظ، همانند آموزههای حضرت مسیح که بر تیره فرو رفته در خشک اندیشی و افسانه های یهودان اثر کارای «بنگ» دارد، در گوش یکی بیت بالا و یا بیت زیر را سرایش و زمزمه می کند:
«رضا به داده بده وز جبین گره بگشای – که بر من و تو درِ اختیار نگشاد است»
غم مخور ای دوست که این جهان بنماند.
«پشّه با شب زنده داری خون مردم می خورد»– زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن -صائب.
دیگران کی به پای تو رسند – «پشه را کی بود مهابت(سهمگینی) پیل» – ظهیر فاریابی.
خصم مسکین پیش خسرو کی تواند ایستاد–«پشه کی جولان کند جایی که باد صرصر است»– معزی.
باد صرصر ، باد تند است.
همانندی ها : پشه در برابر باد ، تاب ندارد. ای مگس عرصه ی سیمرغ نه جولانگه تست – حافظ.
«پشیمانی بود در هرزه گردی» – پشیمانی بود در سویه سویی – شمس مغربی.
«هرزه گردی و بادپیمایی/ عاقبت می کشد به رسوایی- ضیاء اصفهانی» و: «به سگ گفتند چرا پیر شدی؟ گفت بسکه هرزه دویدم»
محیط اشک نشوید ز دل غبار اِلَم–«پلاس تیره نگردد به سعی آب؛ سفید»–محمدباقرکاشی.
پلاس = زیرانداز – جامه ی پشمینه و خشن درویشان.
به باد، آتش تیز ، برتر شود – «پلنگ از زدن، کینه ور تر شود» – سعدی.
همانندی : آتش از باد تیزتر گردد.
«پلید، جفت پلید است و پاک همسر پاک»–گزیر نیست در آفاق جنس را از جنس- قاآنی.
«زنان پلید برای مردان پلیدند و مردان پلید برای زنان پلید و زنان پاک برای مردان پاک و مردان پاک برای زنان پاک (نشانه 26 از سوره ی نور). سوراخ کج، میخ کج میخواهد.
گنج طلب کن چو، به ویران رسی–«پنجه نهان کن؛ چو، به شیران رسی» – خواجوی کرمانی.
«آدم دانا به نیشتر نزند مشت»
پادشاهان پاسبانانند مر درویش را – «پند پیران تلخ باشد بشنو و بدخو مباش»– سعدی.
و : «چون کمند انداخت دزد و رخت مسکینی ببرد – پاسبان خفته خواهی باش و خواهی ، گو مباش !
همانندی ها : «پند پیر از جان شیرین خوش تر است (صفایی) . «پند پیران به گوش جان بشنو»
«پند حکیم محض صواب است و عین خیر»– فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید-حافظ.
لت نخست به گونه: «پند حکیم، عین صواب است و خیر محض»نیز دیده شده است.
پند (نصیحت) یکی از واژگان و پنداره های کلیدی چامه ی حافظ است . حافظ همواره ، اندرز دیگران؛ یعنی پند، پند آموزان را به خودش دست کم گرفته و به نیشخند می گیرد و به فکاهه برگزار می کند. مانند: «که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن» . «نصیحت همه عالم به گوش من باد است» و یا «کُشته ی غمزه ی تو شد، حافظ ناشنیده پند » و . . . . این پند ناپذیری حافظ در پیوستگ سرراست است با اینکه خرد، دانش، درس، دفتر نام و ناموس را دست کم می گیرد و این در حالی است که خود او چشمداشت دارد که دیگران از وی پندشنوی کنند.
برای نمونه: «صد جان فدای یار نصیحت نیوش من» نکته اینجاست که حافظ اهل پند؛ فرمایش به نیکی و بازدار به ناپسند (امر به معروف و نهی از منکر) بهنجار و روامند (معمولی) نیست. پند حافظ، داروغه وار، و به پدافند از فراخویی های (اخلاقیات) رویه ای و دوراندیشانه نیست؛ بلکه دستآورد فرزانش (حکمت) و پندآموز است و در اندیشه و درنگ و تماشای رازهای زندگی و گیتی می باشد.
خلوت(فرقت) از اغیار باید نی زیار – «پوستین بهر دی آمد؛ نی بهار» – مولوی.
تنها (خلوت) نزد تیره ای از پشمینه پوشان (sofia) دوری از نفس و خواهش های آن و در کار خدا بودن، کناره گیری از نا خودی هاست و نه دوری گزیدن از کسانی که ما را در راه خدا یار و یاورند. بر این پایه خلوت به معنای تنها بودن نیست. انسان باشنده و هستنده ای است همبودین و همبودین بودن، پارهی بریده ناپذیری از منش اوست که همواره در حال گرایش به کسان و یا گروه هاست. اما این گرایش و پذیرش باید با حالتی(کنونهای) دیگر برابر سازی (تعدیل) شود. برای برپایی همسنگ سازی و برابری میان پذیرش و وازنش دیگران با دو چهرمان (type) کسان به نام شایسته و ناشایسته (اهل و نااهل) روبرو میشویم بر پایه آرمان، اندیشگاه، بینش و فرهنگ؛ برخی را شایسته می دانیم و برخی را ناشایسته (نااهل) از بیگانگان پرهیز و با یاران خو می گیریم. اهلان و نا اهلان همواره در رسته و گروه شناخته شدهای نیستند. باید آنها را شناسایی و سپس بر پایه بنیادهای شناخته شده وارد پیوستگ و داد و ستد با آنان شد.
همانندی : که هر چیزی به جای خویش نیکوست.
بگریزد ز من از نیمه ی راه – «پول غول آمد و ما بسم الله !» – ایرج میرزا.
همانندی : سکه جن است و (بنده) بسم الله.
من به عقل دگران کار نمی یارم کرد – «پهلوانی نتوان کرد به زور دگران» – عماد فقیه .
همانندی : ره نتوان یافت به پای کسان.
چنان چون بگویند اندر مَثَل ها – «که پهلوی هر گُل نهادست خاری» – فرخی سیستانی.
گنج و مار و گل و خار و غم شادی به همند به گونه تودگانه: «همه گویند که گل، خار به پهلو دارد/ پس چرا خار من زار به پهلوی تو نیست؟»
«پیامی است از مرگ، موی سپید» – به بودن چه داری تو چندان امید؟ – فردوسی.
همانندی ها : چون سیاهی شد ز مو؛ هشیار می باید شدن. سپید گشتن مو، ترجمان این سخن است – (که سر بر آر ز خواب گران سپیده دمید ) صدارت.
در ساغر عمر کار با جرعه فتاد – «پیداست که زین جرعه چه مستی خیزد» – مرزبان نامه.
«پیریو فقر و دردسر و قرضو پایدرد»– امروزه داده اند بهم، هر چهار، دست – سلمان ساوجی.
«عشق است و مفلسی و جوانی و نو بهار- حافظ»
عیب جوانی نپذیرفته اند – «پیری و صد عیب چنین گفته اند» – نظامی.
همانندی : پیری است و هزار عیب !
دم مزن در پیش استاد هنر – «پیش جالینوس نام طِب مبر» – سنایی.
«جاهلان را پیش دانا، جای استکبار(بزرگ پنداری) نیست.»
«مر خران را هیچ دیدی گوشوار؟» – گوش و هوش خر چه باشد؟ سبزه زار .
(پیش خر؛ خرمهره و گوهر یکی است) – آن اِشَک را در دُر و دریا یکی است-مولوی.
«خرمهره» نوعی مهره ی بزرگ سفید یا آبی است که آن را بر گردن خر، اسب و استر آویزند. «اِشَک» نیز واژه ترکی به معنای خر است.
همانندی: «خر چه داند قیمت نقل و نبات؟»
گر تیر تو، ز جوشن (زره) و پولاد بگذرد – «پیکان آه بگذرد از کوه آهنین» – سعدی.
همانندی : به آهی می توان افلاک را زیر و زبر کرد – صائب.
«پی نام و نان اند خلق زمانه» – تو، مر خلق را مایه ی نام و نانی – فرخی سیستانی.
از چرخ بی مروت حاجت روا نگردد – «تا آبرو نریزی این آسیا نگردد» – غنی کشمیری.
نیم بیت اول، بیشتر به گونه (از چرخ، بی مذلت حاجت روا نگردد) دیده شده.
این شعر، من از غم عدو گفتم زیرا – «تا باد نجنبد نفتد میوه ز اشجار» – مسعود سعد سلمان.
«تاب مقراض(قیچی)ندارد ورق نازک گل»-لب گستاخ رساندن به لب او ستم است– بیدل.
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز – «تا بند قبا باز کنی، صبح دمید است!» – صائب.
تا کچل اندیشه زلف کند عروسی تمام است.
«تا پریشان نشود کار به سامان نرسد» – شرط دور (آن) است که تا این نشود، آن نشود) – عبدالباقی کرمانی. ؟ شاه نعمت الله ولی؟
نگرش از بیت بالا این است که تا خرابی و تباهی از اندازه فراتر نرود آبادی و آبادانی در پی آن نخواهد بود. چرا که آتش هر چه تندتر میسوزد، زودتر خاکستر می شود و یا جنگ هرچه آتشین تر،به آشتی نزدیکتر. (تب تند زود به عرق مینشیند.)
The hotter war, the sooner peace.
همانندی ها : نبینی ابر، کو تندی نماید – بگیرد سخت و آنگه برگشاید – نظامی. و نروید هیچ تخمی تا نگندد (نظامی) و خرابی چونکه از حد بگذرد آباد می گردد. مولوی نیز در گفتار این پنداره گفته است: «کی شود بُستان و کشت و برگ و بر – تا نگردد نظم آن زیر و زبر؟!»
«تا توانی درون کس مخراش» – کاندرین راه خارها باشد – سعدی.
کار درویش مستمند برآر – که تو را نیز کارها باشد. و «زنهار میازار ز خود هیچ دلی را»
«تات نپرسند همی باش گنگ» – تات نخوانند همی باش لنگ – مسعود سعد سلمان.
«تا نپرسندت مگو از هیچ باب». «تا نپرسند همی باش گنگ»
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو–«تا تو، بهداد من رسی من بهخدا رسیدهام»-رهی معیری.
(ناخوانده به خانه خدا نتوان رفت)
سخت گیری و تعصب خامی است – «تا جنینی؛ کار خون آشامی است» – مولوی.
واژه ی تعصب به فارسی سره، خشک اندیشی، پی ورزی و ستیهندگی است و در واژه یعنی دستار به سر بستن و به معنای امروزین آن همان جانبداری سخت گیرانه از کیش، و یا به چیزی دلبسته و وابسته بودن و سرسختانه از آن پدافند کردن است که هم چم (مترادف) آن در زبان انگلیسی Fanaticism و یا Dogmatism (جزمی گری) است. در فرهنگ ما، کسانی پی ورز و جزم اندیش دانسته می شوند که پایمردانه بر باورها و دیدگاه های کهنه خود پای می فشرند بی آنکه رهنمونی برای درستی آنها داشته باشند و اینان از هر گفتمانی در زمینه ی چیستی و سرشت باورهای خود رویگردان و گریزانند و پیوسته گوش به زنگند تا هرگز خراشی به پیش انگاره های بی گمانی که در یاده خود دارند وارد نشود.
برآیند اینکه، در درستی باورهایشان دودلی ندارند و هرچه را که جز آن باشد بدون بررسی و ارزیابی، نادرست می دانند. گردایش این بایسته ها انگیزه می شود که کسان خشک سر هماره بدبین، تندخو، خشن، شتابزده، ناشکیبا و هراسیده باشند. بیت مولانا خود بخشی از داستان زبانزد پیل در سرای تاریک است که چون کسان نمی توانستند آنرا ببینند هر یک با بساوش (لمس) بخشی از بدنش انگاشتی از پیل داشتند. یکی پاهایش را بساوش می کرد و پیل را ستونی در میان خانه می دانست . یکی با بساوش گوشهای پیل آنها را بادبزنی می انگاشت و این در حالی است که اگر هر یک شمعی به دست داشتند
می توانستند فیل را آنگونه که هست ببینند و از این پنداشتن ها و گمانه زنی ها رها شوند.
برای روز و روزگار پیورزان می توان رویانی (جنینی) را در زهدان مادر انگاشت که هنوز آماده زایش نیست و از خون او خوراک می خورد و نیز گامه های رویش را سپری نکرده و آمادگی زایش ندارد و برای ماندگاری خود راهی جز از خون مادر خوراک خوردن ندارد. از سویی دیگر ناآگاهی رویان از دنیای بیرون نیز نمارشی است برای بسته بودن و کرانمندی (محدودیت) پنداره ی پی ورزان . چرا که آنان هیچ کنش دوسویه (تعامل) و گفتمانی با جهان بیرون از مرزبند یاده ای خود ندارند. از این روی گمان می کنند که همه ی جهان، همان زندانی است که خود را در آن گرفتار کرده اند.
خونخواری در این بیت آرایه ی «ایهام» و دو پهلو دارد چون هم بیانگر چرخه ی رویانی است و هم یادآور پیامدهای خشک سری در گیتاست که خود ریشه ی بسیاری از خشونت ها و خونریزی ها در درازنای تاریخ بوده است.
همانندی: «از روزن، سر برون کن تا روز را ببینی»
ملِکان مرغ شکارند و مَلِک باز سفید–«تا جهان بود و بُوَد، مرغ بُوَد طعمهیباز» –فرخی سیستانی.
زورت بیش است، حرفت پیش است.
تا چه دارد حریف زیر گلیم – «تا چه دارد زمانه زیر گلیم» – ابوحنیفه اسکافی. «ببین تا چه بازی کند روزگار»
«تا چه شکلی تو،در آیینه همان خواهی دید»–شاهد آیینه ی توست ار نظر هوش کنی)- سعدی.
ار نظر هوش کنی: چنانچه هوشمندانه بنگری.
در ادبیات کهنسال ما، واژه آیینه در همه جا نماد پاکی و پاکیزگی، بی ریایی، راستی و راستگویی است؛ دل های پاک و اندرون های روشن به آیینه مانند شده اند. واژگونه؛ هر گاه که خواسته اند از دل های پر کینه و مغزهای نادرست و کژاندیشه گفتار به میان آورند آنها را به آیینه زنگار گرفته مانند کرده اند. آیینه بیشتر در سروده سروده سرایان نماینده راستگویی است چرا که آنچه در برابرش قرار گیرد همان را نشان می دهد؛ نه زشت تر و نه زیباتر. سعدی چنین فرموده: «دل آیینه ی صورت غیب است ولیکن؛ شرط است که بر آیینه زنگار نباشد.» و باز میگوید: «صفایی به دست آور ای خیرهروی – که ننماید آیینهی تیره؛ روی»
خواجه شیرازی از آیینه ی پندارها سخن می گوید و اندیشه هر کس را بازتابی از منش و کنش خود او
می داند و فرماید: «حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد – این همه نقش در آینه اوهام افتاد.» جستار را بسیار کوتاه کرده و با سروده ای از ناصرخسرو به پایان می بریم که : «ای به سوی خویش کرده صورت من زشت – من نه چنانم که می بری تو گمانم . آیینه ام من اگر تو زشتی زشتم – ور تو نکویی نکوست سیرت و سانم. »
«تا حیاتی هست ما را، روزی ما می رسد» – آب تا جاری است؛ این آسیا در گردش است – امین کاشانی. «خدای روزیرسان است»
صد دَرَم بر دل گشود آن کس که گفتا لب ببند – «تا خدا نگشود صد در بر کسی یک در نبست» – اهلی شیرازی. «خدا گر ز حکمت ببندد دری/ ز رحمت گشاید در دیگری»
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید – «تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی !» – سعدی.
اندوه دلِ سوخته، دلسوخته داند.
«فریاد و فغان زین فلک آینه گون» – کز خاک به چرخ برکشد مشتی دون . ما منتظران روزگاریم کنون – (تا خود، فلک از پرده چه آرد بیرون) – امیر عمادی شهریاری.
ببین تا چه بازی کند روزگار.
این حدیث از سر درد است که من می گویم– «تا در آتش ننهی بوی نیاید زعبیر»– سعدی.
عبیر ؛ ماده ای است خوش بو و در بر گیرنده ی مشک و کافور- تا نسوزد بر نیاید بوی عود.
ای بی خبر بکوش که صاحب خبر شوی–«تا راه بین(راهرو)نباشی کی راهبر شوی؟»– حافظ.
ای کسی که از رازها و آرمان های آفرینش خود و جهان هستی ناآگاهی، بکوش تا دل آگاه شوی. تا رونده(سالک) راه نباشی چگونه می توانی به جایگاه رهبری برسی؟ (چون دل دانا نداری، رهبر مردم مباش)
گر نخل وفا؛ بر ندهد چشم تری هست–«تا ریشه در آب است،امید ثمری هست؟»– عرفی.
«تازه بهارا ورقت سبز شد» – دیگ منِه، آتش ما سرد شد – سعدی.
ای نور چشم من نصیحتی کنمت گوش کن–«تا ساغرت پر است بنوشان و نوش کن»– حافظ.
نور چشم دارای دو معنی است یکی بینایی که امروزه سوی چشم هم به آن می گویند. دیگری نازنین که امروزه به آن نور چشمی نیز گفته می شود. ای فرزند گرانمایه با تو سخنی دارم، گوش فرا دار ! اکنون که جام شور و شادمانه تو سرشار است؛ هم خود بنوش و هم به دیگران بنوشان.
کاسه ی(کوزه ی)چشم حریصان(گدایان)پر نشد–«تا صدف قانع نشد،پر دُر نشد» – مولوی.
مولانا می خواهد بگوید که هرگز انسان آزمند از گردآوری دارایی سیر نمی شود ؛ بلکه هرچه بیشتر دارایی اندوزی می کند آزش افزون تر می شود. کوزه ی چشم از گونه اضافه ی «مانندسازی» (تشبیهی) است. از سویی دیگر آرایه «مراعات النظیر» میان واژگان صدف (گوش ماهی) و «دُر» وجود دارد. صدف قانع صدفی است که از میان آب بیکران «ژرف دریا» (اقیانوس) و دریا تنها به یک چکّه (قطره) ی آب بسنده می کند و در پایان آن را به مروارید دگرگون می سازد. پیشینیان باورمند بودند که گوش ماهی در زمان ویژه ای از سال به رویه آب می آید و چون چکّه باران در دهانش بیفتد به ژرفنای آب برگشته و آن را به مروارید دگرگون می نماید. بیت بالا نمارشی دارد به انسان های آزمند که هرگز از دارایی جهان سیر نمی شوند و چشم آزمندان بسان کوزه ای است که هرگز از آب پر نمی گردد. چنانچه «گوش ماهی» به یک چکّه آب بسنده نکند دارنده گنج و مروارید نمی شود. حضرت امام صادق (ع) فرموده اند دنیا همانند آب شور است که هر چه بیشتر بخورید، تشنه تر خواهید شد. (قناعت هرکه کرد، آخر غنی شد.)
خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست – «تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری» – سعدی.
معشوق خردسال به کس رو نمی دهد – «تا غنچه نشکفد به کسی بو نمی دهد» – لاادری؟.
شعر شاعر چون گرفتی در عطا سستی مکن-«تا کسی مفلس نباشد کی فروشد خانه را؟»-غنی.
با مردم زمانه سلامی والسلام – «تا گفته ای «غلام تو ام» ؛ می فروشدت» – ؟.
نیم بیت دوم «ناگفته ای غلام . . . » نیز خوانده اند یعنی هنوز نگفته ای بردهات هستم در اندیشه ی فروشت است.
«تا مست نباشی نبری (نکشی) بار غم یار» – آری شتر مست کشد بار گران را – سعدی.
برای بردباری در برابر دشواری های کارها گونه ای دلدادگی و شیفتگی نیاز است و تنها کسانی که خود، چون لوک مست (شتر توانمند جفت خواه و به هوس آمده) باشند می توانند بار سنگین دلدادگی را به دوش بکشند.
همانندی : سبک تر برد اشتر مست بار – سعدی.
«تا نپرسندت مگو از هیچ باب» – تا نخوانندت مرو بر هیچ در – ابن یمین.
همانندی ها : سخن تا نگویند، لب بسته دار (فردوسی)
تات نپرسند همی باش گنگ (مسعود سعد سلمان)
چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی (سعدی)
فارغی از قدر جوانی که چیست – «تا نشوی پیر ندانی که چیست» – نظامی.
تا نگرید ابر ، کی خندد چمن – «تا نگرید طفل، کی نوشد لبن» – مولوی.
همانندی ها : «نخندد زمین تا نگرید هوا». سرسبزی درختان دستاورد ابر گریان است. هر کجا آب روان، سبزه بود – مولوی. گریه بر هر درد بی درمان دواست – چشم گریان چشمه ی فیض خداست – (مولوی). کودک شیرخواره تا نگریست – مادر او را به مهر، شیر نداد (ابوسلیک گرگانی) . تا نگرید طفلک حلوافروش – دیگ بخشایش کجا آید به جوش – (مولوی) . شتر که سبزه می خواهد، گردن دراز می کند.
از دست غیبت تو شکایت نمی کنم – «تا نیست غیبتی نبود لذت حضور» – حافظ .
از دست جدایی تو ، گلایه و شکایتی ندارم. چرا که همین تلخی جدایی است که دیدار را شیرین و لذت (برخوردار) بخش می نماید.
خلقی است همه بر در امید نشسته– «تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد» – سلمان ساوجی.
همانندی:«در بزم وصالش همه کس طالب دیدار – تا بخت کرا خواهد و میلش به که باشد»(دولت شاه)
تعلّل به کار جهان کی رواست؟ – «که تأخیر را فتنه ها در قفاست» – کاشف شیرازی.
همانندی ها : چه آفت هاست در تأخیر و طالب را زیان دارد – حافظ. و فی التأخیر آفات یعنی در درنگ کردن، آسیب است.
«تأدیب معلّم به کسی ننگ ندارد» – تیغی که به صیقل زده شد زنگ ندارد.
صیقل زدن همان زدودن زنگ از فلزها و مانند اینهاست. نیم بیت دوم بیت بالا به گونه «سیبی که سهیلش نزند رنگ ندارد » از سوی وحید قزوینی سروده شده است.
سعدی جفا نبرده چه دانی تو قدر یار – «تحصیل کام دل به تکاپوی، خوش تر است».
«ویکتور فرانکل» (1905 – 1997) روان شناس اتریشی بر این باور است که اگر رنج؛ جزو جدایی ناپذیر از زندگی آدمی است. پس باید در رنج «معنایی» باشد و اگر انسان بتواند به رنج خود معنایی دهد، آن رنج؛ دیگر دشوار و آزار دهنده نمی باشد. یکی از پایه های «معنادرمانی» (لوگوتراپی) این است که نگرش انسان ها را به این زمینه می کشاند که انگیزه پایه ای و آرمان از زندگی کامیابی و گریز از درد نیست، بلکه معنی جویی است که به زندگی پنداره راستین می بخشد به همین انگیزه ، انسان ها درد و رنجی را که معنا و آرمانی دارد با میل و خواست خود بردباری میکنند. یکی از انگیزه های ارزندهی آرامش و امیدواری سعدی را می توان در نگرش به معنا درمانی یافت که در بیت بالا نمود دارد.
«نعت» گویی، جز به نام او، سخن ضایع شود – «تخم چون در شوره کاری؛ ضایع و بی بر شود» – عنصری بلخی.
«نعت» گفتار چگونگی کسی یا چیزی به نیکی است.
همانندی : تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
میر، همچون پدر آمد به سرشت و به نهاد–«تخم، چون نیک بود؛ نیک پدید آرد بَر»–فرخی سیستانی.
که میر، در اینجا ، کوته شده ی امیر به معنای پادشاه و سالار است.
همانندی : چنان پدری، کِش چنین بود فرزند.
«تدبیر صواب از دل خوش باید جُست» – سرمایه ی عافیت کفاف است نخست – سعدی.
همانندی : از دل شکسته راهکار درست نیاید . و «ناید از دل شکسته پیمان درست» (ابوالفرج رونی)
«تدبیر کند بنده و تقدیر نداند» – تدبیر به تقدیر خداوند نماند – دیوان شمس.
این بیت در کتاب «دوازده هزار مثل فارسی» دکتر ابراهیم شکورزاده بلوری به گونه ی «تقدیر خداوند به تدبیر چه ماند؟» از ناصرخسرو نگاشته شده است. به هر روی گفته شده است که «انسان تدبیر ، خداوند تقدیر» و «هرچه دلم خواست نه آن شد ؛ هرچه خدا خواست همان شد» (تدبیر انسانی دگر و تقدیر آسمانی دگر است.)
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است – «تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است».
بر پایه بیت بالا ، سعدی پرورش انسان بدنهاد را همچون گردویی (گردکانی) می داند که آمادگی و شایستگی ایستادن بر گنبد را ندارد. یعنی آموزش و پرورش کسی که شایستگی آن را ندارد بیهوده است چرا که به باور سعدی، انسان در آغاز، سرشت و سیرت خوب یا بد دارد که دیگر دگرش پذیر نیست. اگر چه او در جای دیگری نفس انسانی را خوپذیر می داند. حضرت فردوسی بزرگ نیز این اندیشه را به گونه ای دیگر در سروده های بلند خود گفتار فرموده است که :
«درختی که تلخ است وی را سرشت – گرش بر نشانی به باغ بهشت . ور از جوی خُلدش به هنگام آب – به بیخ انگبین ریزی و شهد ناب . سرانجام ، گوهر به کار آورد ؟ – همان میوه تلخ بار آورد »
گروهی بر این باورند که سرشت انسان پاک است اما یک کودک پاک نهاد همچنان که پا به پهنه ی زندگی می گذارد و با مردم بد زمانه همنشینی می کند رفته رفته رنگ و بوی بدی به خود می گیرد و نابسامانی (degeneration) در او راه می یابد و چنین و چنان می شود. در گویش آذری نیز زبانزدی است که می گوید: «اگر دو اسب را در کنار هم ببندند همرنگ نمی شوند ولی همخو و یا هم خوراک می شوند!»
گروهی دیگر نیز بر این باورند که سرشت آدمی از بیخ و بن بد است اما کم کم با آموزش و پرورش درست و کارا ، سازگار و ترازمند می شود و به زندگی همبودین و همزیستی با دیگران می گراید. و این در حالی است که آموزه های دینی به ما می آموزد که سرشت و بنیاد انسان زلال، پاک و خدایی است که در گیتای ماده پرستی رنگ و بوی بد و بدی می پذیرد.
همانندی ها : «خر، به سعی، آدمی نخواهد شد.» (سعدی) * «بوم از تربیت، هزار دستان نشود.» * «خر را به زدن، اسب نتوان کرد.» * «ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس – سعدی» * «در شوره زمین سمن نروید – سعدی» * «تخم چون در شوره کاری ضایع و بی بر شود – عنصری» * «که زنگی به شستن نگردد سپید – فردوسی» * «به کوشش نروید گُل از شاخ بید – نه زنگی به حمام گردد سفید – سعدی» * «ابر اگر آب زندگی بارد – هرگز از شاخ بید، بر نخوری – سعدی» * «نمد سیاه با صابون سفید نشود» * «جوال سیاه با شستن سفید نمی شود» * «پلاس تیره نگردد به سعی آب، سفید – محمد باقر کاشی» * «حنظل (تلخک) از سعی؛ انگبین نشود – سنایی» * «نرود میخ آهنین بر سنگ – سعدی» * «ابر اگر آب حیات نیز ببارد درخت عرعر میوه نمی دهد.» * «به کوشش نروید ز خارا گیاه – فردوسی» * «نتوان دیو را به راه آورد – سر دیوانه در کلاه آورد – اوحدی» * «درخت مُقل نه خرما دهد نه شفتالو – سعدی» * «اندر شورستان تخم مکار که بر ندهد و رنج بیهوده بود – قابوسنامه» * «رفتم به بام کعبه و دیدم نوشته بود – بعد از هزار سال یهودی شود یهود (جهود) » * «آب شیرین نیاید از گل شور». «در شوره نهال چون فشانی؟». «زمین شوره سنبل برنیارد». «از حنظل شکر نتوان ساخت!»
اندکی پیش توگفتم(با تو بگفتم)غم دل ترسیدم–«که دلآزرده شوی ورنه سخن بسیار است»–ذوقی کاشانی.
نیم بیت دوم به گونه (ترسم آزرده شوی ورنه سخن بسیار است) زبانزد شده است.
همانندی : «چه گویم که ناگفتنش بهتر است؟» * «آن به که نپرسی تو و ما نیز نگوییم – کافسانه ی ما باعث صد گونه ملال است.»
خویش هر چند که معشوق بود، دل نبرد–«تشنه را آب دهان سیر نسازد هرگز»– میر عبدالرحمن قمی.
نرود حسرت آن چاه زنخدان از دل–«تشنه را آب محال است که از یاد رود»–کلیم کاشانی.
همانندی : لب تشنه نیز نگذرد از جویبار اسب (مکتبی)
برو، زن کن ای خواجه هر نوبهار – «که تقویم پارینه(پارسالی، پاری) ناید به کار» – سعدی.
همانندی ها : «گذشته ها گذشت» . «بر گذشته ها صلوات» .
«تکبر (عزازیل) را خوار کرد» – به زندان لعنت گرفتار کرد – سعدی.
یکی از فروزه های خودبزرگ بینی این است که در درود فرستادن و نیک روزی بر او پیشی گیرند و گاهِ ورود به انجمن و نشستگاهی بر او پیشی نگیرند. همیشه بر بالای جایگاهش نشانند و توده ها در برابر او کوچکی کرده بر خاک نشینند. بر او خرده نگرفته مبادا پند و اندرزش دهند. همه برایش برتری و برجستگ قایل شوند و مرزی نگه ندارند و توده ها در برابرش دست به سینه باشند و همیشه از شکوهش سخن برانند. او نشسته و مردم در برابرش ایستاده باشند. زیان های بسیاری بر کس خودپسند جایگیر است و از اندازه فزون. از زمره اینکه در زندگانی تنها خودش را دارد و بس.
«عزازیل» بر پایه بازگفت های آیینی یکی از سه فرشته ها (هاروت، ماروت و عزازیل) یی است که پروردگار آنان را به کره زمین فرستاد تا مانند آدمیان زندگی کنند و از بازدارندگها (محرمات) بپرهیزند وگرنه گوشمال شوند. عزازیل پس از چندی، چون دانست که از پس این آزمون بر نمی آید گفتار ناتوانی نمود. (فرهنگ فارسی معین). از تکّبر ذلیل و خوار شوی.
«تکلّف (آلایش)گر نباشد خوش توان زیست»–تعلّق«دلبستگی»گر نباشد خوش توان مُرد-جامی.
باید آن چنان زیست که اگر روزی، روزگار چیزی را به ما ارزانی داشت آنچنان شادمان نشویم که روند زندگی مان نابسامان شود و از آن سوی اگر روزی، داده هایش را بازپس گرفت اندوهناک نشویم. به گفتاری دیگر، روی آوری و پشت گردانی روزگار برای ما چندان ناهمگونی نداشته باشد.
«تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف» – مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی – حافظ.
این بیت در میان مردم یک زبانزد روان شده و در سال های بازپسین یک کاربرد فکاهه آمیز و خوشامدگونه به خود گرفته است. بدین گفتار که چون کسی برای گرامی داشت میهمان یا تازه واردی جای خود را پیش کش می کند، میهمان و یا تازه وارد در پاسخ با لیخندی نیم بیت اول را می گوید که: تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف ! و او آن خوشامد را رد و یا می پذیرد.
همانندی ها : دلا تا بزرگی نیاری به دست – به جای بزرگان نیاری نشست – نظامی . «بزرگی هزینه (خرج) دارد» . «بزرگی ریخت و پاش دارد» .
نکند میل دل من به تماشای چمن–«که تماشای دل آنجاست که دلدار آن جاست»– سعدی.
همانندی: «مایهی خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست–حافظ». و «کجا خوشاست که دل، خوشاست.»
من گرفتار کمندم،تو چهدانی کهسواری–«تن آسوده چه داند که دلِ خسته چه باشد؟»– سعدی.
«تندرستان را نباشد درد ریش» و «سیر از گرسنه خبر ندارد و سوار از پیاده».
«تن به جان زنده است و جان زنده به علم»–دانش اندرکان جایت گوهر است – ناصرخسرو.
ز دانش به اندر جهان هیچ نیست- تن مرده و جان نادان یکسیت.
پر و بال خِرد ز دل باشد – «تن بی دل جوال (کیسه) گِل باشد» – سنایی.
همانندی ها : کسی را که کاهل بود گنج نیست (فردوسی) * تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی (سعدی)* نابرده رنج گنج میسر نمی شود.
«تندُرُستان را نباشد دردِ ریش» – جز به همدردی نگویم درد خویش – سعدی.
همانندی : حال سعدی تو چه دانی که نداری دردی؟ * بر من این درد کوه پولاد است – چون تو زآن فارغی تو را باد است – عطار * کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها – حافظ * منم بیمار و نالان، تو درستی – ندانی چیست در من درد و سستی – (ویس و رامین) * تو را بر درد من رحمت نیاید – رفیق من یکی همدرد باید – (سعدی) * تنِ آسوده چه داند که دلِ خسته چه باشد؟ (سعدی) * تا خرمنت نسوزد، احوال ما ندانی – (سعدی)
میروی و مژگانت خون خلق می ریزد – «تند میروی جانا ترسمت فرو مانی» – حافظ.
(تند میروی جانا، ترسم به ره بمانی)
چند خواهی پیرهن از بهر تن – «تن رها کن تا نخواهی پیرهن» – قاآنی.
همانندی : چندت اندوه پیرهن باشد – بوکت(شاید که تو را) این پیرهن کفن باشد – سنایی.
«تو از مُشک، بویش نگه کن نه رنگ» – که دُر گرچه کوچک ، بها بین نه سنگ – اسدی.
«تواضع سر رفعت اندازدت» – تکبر به خاک اندر اندازدت – سعدی. (از فروتنی بزرگ شوی)
«توانا بود هر که دانا بود» – ز دانش دل پیر برنا بود – فردوسی.
Knowledge is power.
چو از زر تمنای زر بیشتر – «توانگرتر آن کس که درویش تر» – نظامی. (دانستن، توانستن است)
به بهرام گفت ای دلارای مرد – «توانگر شدی گِرد بیشی مگرد» – فردوسی.
دانستن، توانستن است.
(درویشی و خرسندی، به که توانگری)
«توانگری نه به مال است نزد اهل کمال»–که مال تا لب گور است؛ بعد از آن؛ اعمال – سعدی.
(توانگری به هنر است؛ نه به مال)
ز بهر درم تند و بدخو مباش – «تو باید که باشی؛ دِرَم، گو مباش» – نظامی – فردوسی.
آدم، پول را پیدا میکند، نه پول آدم را.
«تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن»– که خواجه خود روش بنده پروری داند- حافظ.
بیت بالا بازتابی از باورهای شخصی حافظ است. از بن دندان می توان گفت که بخش بزرگی از منش حافظ برگرفته از همین نکته ی راهبردی و بنیادی است. یکی از رهنمون هایی که حافظ از پارسایان بیزار می باشد این است که آنها بندگی و پرستش را به انگیزه دریافت پاداش بهشت رفتن و بهره مندی از آسایش و تن آسایی که در بهشت وجود دارد به انجام می رسانند ؛ یعنی آنها بندگی را در برابر دریافت مزد می کنند ! و این در حالی است که دلداده ی راستین هیچ چشمداشتی به مینو و نکوهشهای بداندیش انگیز ندارد و بی آنکه بیمی از آتش دوزخ داشته باشد تنها تندرستی و خوش بختی دوست را خواستار است و نه چیزی دیگر.
برادران طریقت نصیحتم نکنید – «که توبه در رهِ عشق، آبگینه بر سنگ است» – سعدی.
«تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک»– زنند جامه ی ناپاک گازران بر سنگ – سعدی.
در گذشته ، رخت شویان (گازران) رخت های ناپاک را بر سنگی گذاشته و با کوبیدن چوب ستبری بر رخت، از آنها چرک زدایی می کردند. (آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟)
تو را که درد نباشد،ز درد ما چه تفاوت؟-«تو حال تشنه ندانی که بر لب جویی!» – سعدی.
(تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟)
«تو چنگال گرگان(شیران) کجا دیده ای» – که آواز روباه نشنیده ای – (از مرزبان نامه).
تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت؟
«تو حال تشنه ندانی که بر لب جویی-سعدی»- تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی.
من از مفصّل این بحث(نکته)، مجملی گفتم–«تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل (کوتاه)»– عمان سامانی.
«تو را با نبرد دلیران چه کار؟» – تو پیره زنی، دوکت آید به کار !.
بیت بالا زمانی به کار می رود که هماوردان (حریفان) پهنه ی شطرنج و تخته نرد به هنگام بازی، بر پایه شوخی به یکدیگر گویند.
ز بنفشه تاب دارم(رنجیدهام) که ز زلف او زند دم–«تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد!»– حافظ.
همانندی ها : خان «مرو» است؛ چنار منزلش را نمی بیند. * نوه ی اتورخان سرگین بر چین است. (اتورخان یا اتلخان یا هدایتاللهخان فومنی است که کسی خودنما بوده(اتور به زبان آذری یعنی بنشین))* می خواهد سُم ستورش را مانند سُم خر حضرت عیسی ببوسند ! * به پسگاهش می گوید دنبال من نیا بو میدی ! * سُنده را با نیزه ی هفده گزی نمی توان دم دماغش برد! این کس از زبان آذری، تنها؛ واژه اتور را میدانسته.
«تو شده حیض و من به گرمابه» – ماهی او؛ من تپیده بر تابه) – سنایی.
همانندی: «گنه کرد در بلخ آهنگری/ به شوشتر زدند گردن مسگری!»
همچو ابلیسی که گفت «اغویتنی» – «تو شکستی جام و ما را میزنی؟» – مولوی.
مولوی با گفتار گزارهی «بما اغویتنی» به داوش (ادعای) اهریمن در نسبت دادن گناهش به پروردگار
می پردازد و آن را انگیزه و رهنمون گستاخی او به پروردگار می داند چرا که اهریمن خود را از انجام گناه دور می داند و انگیزه بنیادین را خداوند می شناسد که این نمایانگر بینش جبرگرایانه اوست.
همانندی ها : خود می زند و خود فریاد می کند. * خود کردن و عیب دوستان دیدن – رسمی است که در جهان تو آوردی – سعدی. (رسمی است که سعدیا تو آوردی)
درازنای شب از چشم دردمندان پرس – «تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی؟»– سعدی.
«سل المصانع رکباً تهیم فی الفلوات – «تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی؟»– سعدی.
برگردان آزاد : «نشانی آبگیرها و یا برکه ها را از سوارانی بپرس که در بیابان های تهی از آب و سبزه، سرگردانند.» گفتار بیشتر اینکه «مصانع» جمع «مصنع» از ماده «صنع» است و آن گرد آمدن آب های باران به گونه ی «برکه» ، «تالاب» ، «بَرم» ، غدیر و یا آب انبار در یک جا می باشد. بدین گونه که در زیر زمین هامون ها، انباشتگاه هایی از آب می ساختند. این آبگیرها در پهنه ی بیکران کویر ها برای بیابانگردان تازی دو نشانه را با خود به همراه داشت. یکی اینکه از تشنگی نیست و نابود نمی شدند . دیگری اینکه این آب انبارها در گذرگاه های راه های بنیادین و پر رفت و آمد بنا نهاده شده بودند و راهبانان از وجودشان آگاه بوده و نبودشان گذر از بیابان ها (بادیه) را ناشدنی می ساخت و بر همین پایه بود که «مصانع» در پهنه ی کویر دارای ارزش و جایگاه بسیاری بودند. ناسانی این آب انبارها با تالاب (غدیر)ها در این بود که آب انبارها دست ساز بودند و این درحالی بود که بَرم ها به گونه ی گودال های طبیعی در پهنه ی بیابان ها گفته می شد.
به هر روی آب های این آبگیر ها چشایی و مزه گوارایی نداشتند اما همین آب ناگوارا برای شترسوارانی که در هامون ها ، بیابان نوردی (تهیم فی الفواتِ) می کردند نکودهشی (نعمتی) ارجمند بود که به نیکی از ارزشمندی آن آگاه بودند ولی آب این آب انبارها برای کسانی که در کنار چشمه سارهای با آب زلال و یا رودهای پرآبی چون نیل مصر زندگی می کردند چشایی و دل چسبی نداشته و آن گونه آب ها را ارج نمی نهند. (ای سیر، تو را نان جُوین خوش ننماید – معشوق من است آنکه به نزدیک تو زشت است – حوران بهشتی را دوزخ بود «اَعراف» ، از دوزخیان پرس که اعراف بهشت است – سعدی) (اعراف جایی است میان بهشت و دوزخ)
«تو که نوشم نه ای، نیشم چرایی؟» – تو که یارم نه ای پیشم چرایی؟ . تو که مرهم نه ای زخم دلم را – نمک پاش دل ریشم چرایی؟ – باباطاهر. «اگر نوشم نیی (نهای) نیشم چرایی؟»
گر فراقت نکشد، جان به وصالت بدهم–«تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید»– سعدی.
که جفت کنایه از بردن و طاق(تک) کنایه از باختن است.
همانندی : جِر بزنی ، جِر نزنی بُرده ای – خوب رخی هرچه کنی کرده ای – ایرج میرزا.
یک خلقت زیبا، به از هزار خلعت دیبا.
طاق و جفت باختن، گونهای بازی است.
طاق و جفتی باختم، با ابرویش دلدار برد.
طاق بود ابروی او، من جفت گفتم یار بُرد- میرزا طاهر وحید.
بگفتمش کوتهی افسوس افسوس – «تو پا میبینی و من پر تاووس» – وحشی بافقی.
همانندی : تو مو میبینی و من پیچش مو.
مرا بگذار تا گریم شب و روز – «تو مادر مرده را شیون میاموز» – نظامی.
همانندی : به سرماخورده، لرزیدن میاموز – صائب. «ماتم زده را به نوحه گر حاجت نیست – عطار».
چه کند کشته ی عشقت که نگوید غم دل–«تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند!»– سعدی.
همانندی ها: خون نخسبد بعد مرگت در قصاص – تو مگو که میرم و گردم خلاص – مولوی. قصاص به قیامت نمی ماند. (قصاص: خون به خون، کیفر، سزا.)
«تو مو میبینی و من پیچش مو» – تو ابرو ، من اشارت های ابرو – وحشی بافقی.
حسد چه می بری ای دل به کشتگان غمش – «تو هم به مطلب خود میرسی شتاب مکن».
تو گرد کسی گرد که او گِرد تو گردد – «تو یار کسی باش که او یار تو باشد»
«خواهان کسی باش که خواهان تو باشد».
«تهی پای رفتن به از کفش تنگ» – بلای سفر به که در خانه جنگ – سعدی.
همانندی : پا تهی گشتن به است از کفش تنگ – رنج غربت به که اندر خانه جنگ – مولوی. «سفر، عید باشد بر آن کدخدای – که بانوی بد باشدش در سرای – سعدی» . «به زندان قاضی گرفتار به – که در خانه دیدن، بر ابرو گره – سعدی» . «کفش تنگ از پا بدر!»
بود سرمایهداران را غم بار–«تهیدست ایمناست از دست طرّار(دزد)».(آسوده کسیکه خر ندارد)
شود بی درم شاه بیدادگر – «تهیدست را نیست زور و هنر» – فردوسی.
از پای شکسته چه سَیر آید و از دست بسته چه خیر؟
«تیر از کمان چو رفت نیاید به شست باز» – پس واجب است بر همه کاری تأملی – سعدی.
مُشتی که پس از جنگ به یاد آید بر کله خود باید زد.
دخل بی جا ندهد غیر خجالت اثری–«تیر کج باعث رسوایی تیرانداز است» –کلیم کاشانی.
خیره آن دیده که آبش نبرد گریه ی عشق–«تیره آن دل که در او نور محبت نبود»–حافظ.
مرا گویند دل باز آر از آن تُرک کمان ابرو– «ولی تیری که جست از شست کی دیگر به شست آید؟» – ابن یمین. (تیری که از شست رها شد بر نمیگردد.)
«تیمار غریبان سبب ذکر جمیل است» – جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست؟ – حافظ.
همانندی : با غریب، سگی نباید کرد (اسرار التوحید) (شیخ ابوسعید با ابوالقاسم قشیری که انکاری از شیخ در دل داشت از راهی گذر میکرد سگی بیگانه وارد برزن میشود و سگان کوی در آن سگ افتاده آنرا زخمی میکنند.شیخ میگوید: «ابوسعید در این شهر ناشناخته(غریب) است با وی سگی نکنید!» که هم کنایهای به قشیری بوده و هم نمارشی به آنچه که رخ داده است.)
«سگ و دربان چو یافتند غریب- این گریبانش گیرد، و آن دامن!»
سوی بام آمد ز متن ناودان – «جاذب هر جنس را هم جنس دان» – مولوی.
در دانش شیمی – فیزیک قاعده ای داریم که می گوید: «شود هم جنس در هم جنس محلول» یا: «like dissolves like» یعنی یک ماده قطبی (polar) در قطبی گشوده (حل) می شود. مانند آب و الکل که به هر نسبتی در یکدیگر گشوده می شوند و نیز یک ماده ناقطبی در یک ماده ناقطبی حل می شود مانند نفت و بنزین. اما اگر یکی قطبی و دیگری ناقطبی باشد این دو در هم حل نمی شوند، مانند آب و نفت.
مولانا می خواهد قاعده ی «جنس بر جنس است عاشق جاودان» را با یک داستان به گونه ی تمثیل (analogy) گفتار کند. بدین گونه که کودک خردسال بانویی به بالای پشت بام خانه و ناودان رفته بوده است. بیم افتادن کودک از پشت بام و نزدیک بودن ناودان انگیزه ای می شود تا مادر به پیش حضرت علی (ع) برسد و از وی یاری جوید. آن حضرت به زن سفارش می کند تا کودکی خردسال را به پشت بام ببرند و کودک خانواده بی درنگ به پیش همبازی خود می آید و قانون ربایش به روشنی گفتار
می شود.
همانندی : «کور ، کور را می جوید ؛ آب، گودال را». «کبوتر با کبوتر؛ باز با باز/ کند هم جنس با هم جنس پرواز- نظامی»
بد گُهر را رتبه و منصب نسازد ارجمند – «جامه کی زینت دهد اندام نازیبنده را؟»
گیرم که خدا جامه دهد، کو اندام؟
سروی تو پریچهره و من دیوانه – «جانا سخن راست ز دیوانه بپرس» – خواجوی کرمانی.
«سخن راست را از دیوانه و بچه بشنو»
به جان این مَثَل زندگانی ده است–«که جان بخشی از جان ستانی به است»–امیرخسرو دهلوی.
همانندی ها : «جان بخشی کنید نه جان ستانی» . خلق همه یکسره نهال خدایند. هیچ نه برکن زین نهال و نه بشکن (ناصرخسرو) . به خون ای برادر میالای دست – که بالای تو هم دست هست – سعدی . چو چیره شدی، بی گنه خون مریز . (جان به تلخی دادن از ناز طبیبان خوشتر است) . رحم کن ای مرگ و فارغ ساز از درمان مرا – غلام احمد نوید فغانی.
«جانِ بی نان به کس نداد خدای» – زآنکه از نان بماند جان بر جای – جامی.
جانا به خرابات آی تا لذت جان بینی–«جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه»– مولوی.
در زمینه ی خرابات، در کتاب حافظ نامه بهاء الدین خرمشاهی بسیار روشنگری شده است که به کوته سخن، خرابات هم به معنای ویرانه ها و هم به معنای جای باده پیمایی و دلدادگی با کنیزکان و در عین حال ویرانی خوی های نفسانی و نماد جایگاهی است که آدمی از ریا و خودخواهی دوری می گزیند و به بندگی و نداری خود باور دارد.
راه بنمایم تو را گر کبر بندازی ز دل–«جان من، خود کردهای، خود کرده را تدبیر نیست»– ناصرخسرو. (از ماست که بر ماست)
با بدان بد باش و با نیکان نکو – «جای گُل، گُل باش و جای خار خار» – سعدی.
Revenge is sweet.
بیگانه را بهرسم تکلّف کنند دوست–«جاییکه دوستی است،تکلّف چه حاجت است؟»– سعدی.
تکلف یعنی به خود دردسر دادن یا در دشواری افتادن.(آنجا که دوستی بود، به تکلّف چه حاجت است؟)
ای خانه خراب مهره ی نرد نه ای – «جایی بنشین که بر نخیزانندت» – سلیم.
ز آن اُشتلُم کند که به میدان ندید مرد–«جایی که میوه نیست تهمتن چغندر است»– احمد اخگر.
اُشتلُم به معنای رجز خوانی است. «در حوضی که ماهی نباشد، قورباغه(غوک) سپهسالار است!»
جداییتا نیفتد دوستقدر دوستکیداند؟–«شکستهبالو پر(استخوان)داند بهایمومیاییرا»-صائب.
قدر وصال(پیوستن) کسی داند که رنج فراق(جدایی) کشیده باشد.
چشم خفاش اگر پرتو خورشید ندید–«جُرم بر دیده ی خفاش،نه بر خورشید است»–ابن یمین.
همانندی : نور خورشید در جهان فاش است – آفت از ضعف چشم خفاش است – سنایی.
«جز به تدبیر پیر کار مکن» – پیر دانش، نه پیر کهن ! – سنایی.
«بی پیر مرو در خرابات (یا ظلمات)»
«جز به خردمند مفرما عمل(کار)» – گرچه عمل کار خردمند نیست – سعدی.
به کارهای گران مرد کار دیده فرست.
سعدی به پادشاه می گوید که کارهای دیوانی (اداری) را جز به خردمندان و فرزانگان مسپار هرچند که بخردان، تن به کارگزاری کارهای دولتی (دیوانی) ندهند و به آن نپردازند. زیرا هراس (بیمامد)آن بر امید بار و میوه آن برتری دارد. گاس بتوان گفت که پنداره ناهمسو با اندیشه بالا این است که به گونه ای کنشگران؛ خردمندان نیستند وگرنه به کارهای سیاسی که بیم از دست دادن جان و آبروی آنان می رود تن در نمی دادند. می گویند سنایی غزنوی خواهر بهرامشاه غزنوی را به زنی بر نمی گزیند چونکه بهرامشاه می خواسته سنایی را به ستایش گویی خود وادارد و خردمندی چون سنایی این کار را ناپسند و نکوهیده می دانسته است. (به کارهای گران مرد کار دیده فرست)
ایخضر،خوشز همسفراندور ماندهای–«جز بیکسی،نتیجهیعمر دراز چیست؟»– دانشمشهدی.
همانندی ها : بگو به خضر که جز مرگ دوستان دیدن – دگر چه حاصل از این عمر جاودان داری؟- صائب. ما(من)از این هستی ده روزه به تنگ آمده ایم(ام)–وای بر خضر که محکوم به عمر ابد است(که زندانی/عمر ابد است)–صائب.
ستم بر ستم پیشه عدل است و داد – «جفا پیشگان را بده سر به باد» – سعدی.
«جگرها خون شود تا یک پسر مثل پدر گردد» – ریاضت ها بباید تا نهالی بارور گردد – ؟
«تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود»
«جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال» – هزار نکته در این کار و بار دلداری است – حافظ. (نه همین لباس زیباست نشان آدمیت)
آنچه که انگیزه ی زیبایی راستین می شود چگونگی چشم و زلف، رخسار، خط (موی تازه روییده) و خال نیست که اینها خود همه رویه گزاره هستند بلکه در راه و رسم دلدادگی و دلداری، نکتههای دیگر باریکتر از موی وجود دارند که آنها پایه های بنیادین دلبری و دلستانی میباشند که حافظ نمارشی به این نکته ها نکرده است چرا که برخی چیزها به گفتار در نیامده و واژگان نیز از گفتار آنان ناتوانند و در پایان اینکه: «سخن عشق نه آنست که آید به زبان – ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنود»
«جمله چون بادی ز عالم می رویم» – رفت او و ما همه هم می رویم – عطار.
آدمیزاده تخم مرگ است.
پارسی «تو» گفت و تازی «اَنت»، ترکی «سَن سنی» – «جنگ از الفاظ خیزد وز معانی آشتی» – ادیب نیشابوری.
ز جانان جان و از ما جانفشانی است – «جواب مهربانان، مهربانی است» – هُمام تبریزی.
نبینی که با گرز سام آمده است؟ – «جوان است و جویای نام آمده است؟» – فردوسی.
«جوانا سر متاب از پند پیران» – که رأی پیر از بخت جوان به – حافظ.
«بی پیر مرو(به ظلمات)تو در خرابات/هر چند سکندر زمانی». «پند پیران تلخ باشد، بشنو و بدخو مباش-سعدی»
«جوانمرد و خوشخوی و بخشنده باش» – چو حق بر تو باشد تو بر خلق باش – سعدی.
به پیری رسیدم در این کهنه دیر – «جوانی کجایی که یادت بخیر» – نظامی.
(دریغا جوانی که پیری رسید)
بهار آمد به صحرا و در و دشت – «جوانی هم بهاری بود و بگذشت» – ؟
همانندی : دریغا که فصل جوانی برفت – سعدی.
بر سر لوح او نوشته به زر – «جور استاد ، به ز مهر پدر» – سعدی.
«جهان بگردد ولیکن نگردد احوالش»– دگر شوی تو ولیکن همان بود شب و روز – قطران تبریزی.
«جهان خواب است و ما در وی خیالیم» – چرا چندان در آن ماندن سگالیم؟ – اسعد گرگانی.
سگال = اندیشه . همانندی ها : جهان چیست؟ جز خواب آشفته ای ! (ادیب نیشابوری) * احوال جهان و اصل این عمر که هست – خوابی و خیالی و فریبی و دمی است – خیام.
غریبی گرت ماست پیش آورد – دو پیمانه آب است و یک چمچه (قاشق بزرگ) دوغ . اگر راست میخواهی از من شنو – «جهاندیده بسیار گوید دروغ» – سعدی.
سخن راست را از این پیر جهانگرد بشنو که شیوه جهاندیدگان آنست که برای گرمی بازار خود بسیار دروغ می گویند. (اگر از بنده لغوی شنیدی مرنج- جهاندیده….) لغو: سخن بیهوده، یاوه.
همانندی ها : «لاف در غربت ؛ گزاف در آسیا» . «لاف در غربت، تیز در بازار مسگران»
«جهان را نیست کاری جز دورنگی» – گهی رومی نماید، گاه ، زنگی – نظامی.
همانندی : جهانا سراسر فسونی و باد – به تو نیست مرد خردمند شاد . (فردوسی) . دو رویه بود گردش روزگار (فردوسی) . جهان دمداری است نیرنگساز – هوای دلش چینه(دانه) و دام و آز (اسدی)
بهار خرمی با کس نماند – «جهان روزی دهد، روزی ستاند» – اسعد گرگانی.
همانندی : روزی هر روزه از یزدان گرفتن مفت نیست – می دهد روزی، ولی از عمر، روزی می برد (صائب) . فریب تربیت باغبان مخور ای گل – که آب اگر دهد، از تو گلاب می گیرد. (احسان مشهدی)
جوانی شد و زندگانی بماند – «جهان گو ممان چون جوانی نماند» – نظامی.
شاد زی با سیاه چشمان شاد – «که جهان نیست جز فسانه و باد» – رودکی.
«جهان و کار جهان جمله هیچ در هیچ است»– هزار بار من این نکته کرده ام تحقیق- حافظ.
همانندی : جهان نیست جز فسانه و باد.
چند مُنقاد (رام) هر خسی (فرومایه) باشی؟- «جهد آن کن که خود کسی باشی» – اوحدی.
«خوش آن چاهی که آب از خود در آرد.»
«جهل خواب است و علم بیداری» – زآن نهانی، وزین پدیداری – اوحدی. (ز دانش به اندر جهان هیچ نیست/ تن مرده و جان نادان یکی است.)
دست با سرو روان چون نرسد در گردن–«چاره ای نیست بجز دیدن و حسرت خوردن»– سعدی.
ای دل از درد، تو بی تابی و من بی طاقت–«چاره صبر است که آنهم نه تو داری و نه من» – شجاع کاشی.
همانندی ها : صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن .(سعدی) . گرفتار را چاره صبر است و بس.
اشتها آر و گیر سیخ کباب – «چاه بر کن، سپس بدزد چنار(مِنار)» – حکیم سوری.
نخست چاه برکن، سپس منار بدزد!
چو کوران گر نه لعل از سنگ پرسم – «چرا دِه بینم و فرسنگ پرسم؟» – نظامی .
(ده می بینی و فرسنگ می پرسی؟)
زلیخا مرد از آن حسرت که یوسف گشت زندانی–«چرا عاقل کند کاریکه باز آرد پشیمانی؟» – صائب.
در ادب پارسی نمارش های بسیاری به رخداد زندانی شدن یوسف شده است که بیشتر در راستای
بهره گیری فراخویی و مینوی (عرفانی) است.
مرد، به زندان شرف آرد به دست – یوسف از این روی به زندان نشست (نظامی) . دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت – من آزادی نمی خواهم که با یوسف به زندانم (سعدی)
همانندی ها: «پشیمانی چه سود آخر چو در اول خطا کردی؟» . «عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی – حافظ» . «نه سیر بخور نه کُندر بسوزان»
چو، به گشتی طبیب از خود میازار – «چراغ از بهر تاریکی نگه دار» – سعدی.
لت دوم به گونه ی ( که بیماری توان بودن به یک بار) نیز دیده شده است.
نظام بی نظام اَر کافرم خواند– چراغ کذب را نبود فروغی؟؟
همانندی: چراغ دروغ، فروغ ندارد.
دلیل روی تو، هم روی توست سعدی را – «چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ».
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد؟ – «چراغ مرده کجا؟ شمع آفتاب کجا؟» – حافظ.
خواسته از شمع آفتاب، اضافه ی تشبیهی نیست، بلکه چراغدان (مشعل، torch) و فروزینه و اخگر آفتاب است وگرنه شمع بهنجار (معمولی) از نگرش نورانی بودن با آفتاب برازندگی ندارد. ظهیر فاریابی نیز ترکیب «شمع آفتاب» را به کار برده است: «چو بخت در رخ تو شکرخنده زد چو صبح – شد تیره رخ ز غصّه آن شمع آفتاب»- چراغ کذب را نبود فروغی. چه نسبت خاک را با عالم پاک؟- کی بود نغمهی داوود چو آواز درای= زنگ. شرف شفروه- لاشهی خر را به تازی چه نسبت؟ دُر به خر مهره کجا ماند و دریا به غدیر(تالاب)؟- سنایی
ای گدایان خرابات، خدا یار شماست – «چشم اِنعام ندارید ز اَنعامی چند؟»– حافظ.
اِنعام، بخشش بزرگتران به کوچکتران و اَنعام، چارپایان است و ششمین سوره از قرآن کریم.
«چشم برداشتن از روی عزیزان صعب است» – ورنه بیرون شدن از مُلک جهان این همه نیست – یوسف جویباری.
«چشم بینا بهتر از سیصد عصا» – چشم بشناسد گُهر را از حصا (سنگ ریزه) – مولوی.
به راستی اینکه انسان چشم بینا و حقیقت بین داشته باشد خیلی با ارزش تر است تا سیصد چوبدستی.
چشم رضا بپوشد هر عیب را که دید – «چشم حسد پدید کند عیبِ ناپدید» – سعدی.
همانندی ها: «چشم دشمن همه بر عیب افتد» (کیمیای سعادت) هنر به چشم عداوت بزرگتر عیب است (سعدی) . «چشم بداندیش که برکنده باد – عیب نماید هنرش در نظر – سعدی»
شوخی نرگس نگر که پیش تو نشکفت – «چشم دریده، ادب نگه ندارد» – حافظ.
گل نرگس در ادبیات دلدادگی کنایه از چشم دلدار است که در اینجا گستاخی نموده و در برابر چشم دلداده دست به خودنمایی زده است. گستاخی نرگس را نگاه کن که در برابر تو یارای شکفتن پیدا کرده است. شگفتا که چه بی آزرم است که در پیشگاه تو، ادب را پاس نمی دارد.
همانندی: هر که را شرم از او کند دوری، بدرَد پرده های مستوری (پاکدامنی) – اوحدی.
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند – «چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند» – حافظ.
همانندی ها: «دنیا دایم بر یک قرار(نهش) و مدار(پرگاره) نیست» * «شهر ما فردا پر از شکر شود – شکر ارزان است ارزانتر شود – مولوی» * «آنچه دیدی برقرار خود نماند – وآنچه بینی هم نماند برقرار – سعدی» * «روزهای سپید است در شبان سیاه – سعدی» * «از پی هر شبی بود روزی – مکتبی» * «غبار غم برود، حال خوش(به) شود روزی حافظ» * «بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر – بار دگر روزگار جون شکر آید – حافظ» * «هم روز شود این شب هم باز شود این در – دلبر نه چنین ماند؛ دلدار شود روزی». «دنیا همیشه بر یک استواری نیست»
چنین نماید شمشیر خسروان آثار – «چنین کنند بزرگان چو(که) کرد باید کار؟» – عنصری.
به گونه کوتاه: «مردان بزرگ، چنین کنند» گفته اند که این بیت از چکامه ای است که عنصری در ستایش سلطان محمود غزنوی سروده است. حکیم قاآنی نیز این لت را آورده : «بهار آمد و دی را گرفت و کرد مهار – چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار؟»
«چو باران رفت بارانی میفکن» – چو میوه سیر خوردی ، شاخ مشکن – سعدی.
بارانی کلاهی است که گاهِ بارش باران بر سر نهند. این گفته نمارشی دارد به ناسپاسی کسان؛ نمک خوردن و نمکدان شکستن.
همانندی ها : چو خرمن برگرفتی گاو مفروش – که دون همّت کند نعمت فراموش (سعدی) . منه بر روشنایی دل به یکبار – چراغ از بهر تاریکی نگه دار (سعدی) . نشاید کادمی چون کرّه ی خر – چو سیر آمد نگردد گِردِ مادر (سعدی).
«چوب را آب فرو می نبرد دانی چیست؟»– شرمش آید ز فرو بردن پرورده ی خویش – صائب.
آب؛ چوب را هر اندازه هم که سنگین باشد در خود فرو نبرده و خفه نمی سازد که چوب خود دستاورد و دست پرورده ی آب است. مهر پروردگار نیز نسبت به بندگان خود همانند مهر آب نسبت به چوب است. بماند که از نگرش دانشی، چون چگالی و یا جرم ویژه چوب کمتر از جرم ویژه آب است (یک) در آن فرو نرفته؛ بلکه بر روی آن شناور می ماند .
از نگرش سیاسی؛ روزی دکتر کریم سنجابی در مجلس شورای ملی این بیت را از نگاه سرزنش دکتر مظفر بقایی کرمانی که زمانی از یاران زنده یاد دکتر محمد مصدق بوده و سپس به او از پشت خنجر
می زند در مورد او می خواند.
همانندی ها : چاقو دسته ی خودش را نمی برّد . و «برادران جنگ کنند و پخمه ها باور.» . «چوب هر اندازه که سنگین باشد به آب فرو نمی رود» جامع التمثیل
آدمی را آدمیّت لازم است – «عود را گر بو نباشد هیزم است» -؟؟
لت دوم به گونه ی «چوب صندل بو ندارد هیزم است» هم گفتار شده است. مردم، چوب صندل را به انگیزه ی بوی خوشش دوست دارند. حال اگر چوب «صندلی» بو نداشته باشد با هیزم چه ناهمگونی دارد؟ نگرش این است که باید انسان ها نسبت به یکدیگر رفتار نیک و به راستی انسانی داشته باشند و از هر چه که در خور آدمی نیست پرهیز کنند. به کوته سخن، هر انسانی باید کارای(اثر)وجودی داشته باشد.
«چو، به گشتی طبیب از خود میازار» – چراغ از بهر تاریکی نگه دار – سعدی.
همانندی ها : در زد و خورد، دستی هم برای آشتی نگهدار. «انسان باید یک آخور نیز برای روز مبادای (روز نیاز) خودش نگه دارد» . «گاو شاخزن هم یکی را برای خودش نگه می دارد که به او سبزه بدهد». «میفکن کَوَل (لباس) چون بهار آیدت – که هنگام سرما به کار آیدت – نظامی». «چو خرمن بر گرفتی گاو مفروش/ که دون همّت کند نعمت فراموش- سعدی». «چو میوه سیر خوردی، شاخ مشکن- سعدی»
«چو چیره شدی بی گنه خون مریز» – مکن با جهاندار یزدان ستیز – فردوسی.
که: «جان بخشی از جان ستانی به است»
«چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن» – که میگویند(میخوانند) ملاحان سرودی. اگر باران به کوهستان نبارد – به سالی دجله گردد خشک رودی – سعدی.
انگیزه سعدی از سرایش دو قطعه ی بالا این بوده است که پارسازاده ای از راه مرده ریگ (میراث) عموی خود دارایی کلانی به دستش می افتد. پارسازاده آغاز به زناکاری و تبه کاری می کند و ولخرجی بسیار می نماید. باری هیچ گناه و کار ناپسندی نبوده که وی بدان دست نیازیده باشد. سعدی وی را پند و اندرز می دهد که ای پسر: درآمد، آب روان و زندگی آسیابی است در گردش و بسیار هزینه کردن از آن کس شایسته و پذیرفته است که درآمد ویژه و کاهش ناپذیر دارد.
«اسراف»، «تبذیر» یعنی بریز و بپاش و زیاده روی ناروا بازداشته و ناشایا(حرام) است.
معنای دو بیت به گفتار ساده چنین است: چون درآمد نداری کمتر هزینه کن که کشتیبانان می گویند: اگر در کوهسار باران و برف فرو نیاید در یک سال، از رودخانه ی پهناور دجله جز رودی خشک بر جای نمی ماند.
سعدی با قطعه بالا، درس میانه روی در هزینه کردن می دهد. در مورد ریخت و پاش در قرآن نیز به روشنی گفتار شده است که: «بخورید و بیاشامید ولی ریخت و پاش نکنید که پروردگار، بریز و بپاشان را دوست نمی دارد (سوره ی اعراف، نشانه 31) و آنان همپالکی های اهریمنانند.
چو علم آموختی از حرص و آنگه ترس کاندر شب –«چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا»– سنایی غزنوی.
(عطار روح بود و سنایی دو چشم او – ما، در پی سنایی و عطار آمدیم – مولوی)
گفته اند که ارزش هرکس به کنش او بوده و دانشش در آن جایگاهی است که ارزش و بهای انسان و انسانیت را ارزیابی می کند و از سویی دیگر گفته شده است که ارزش هر کس به آن چیزی است که آن را به نیکی به نمایش می گذارد. بی گمان، آن دانشی مورد نگرش است که به دیگران بهره برساند. این درونمایه در همان بیت سنایی نیز به چشم می خورد که برخی کسان آنچنان زیرک و هوشمند هستند که تا دانشی آموختند آن دانش را دستاویز آرمان های پست و پلشت خودشان قرار می دهند.
همانندی : «چه دلاور است دزدی که به کف(به شب) چراغ دارد !»
«چو دستی نتانی بریدن؛ ببوس»–که با غالبان (چیرگان) چاره رفق است و لوس (چرب زبانی).
در بیت بالا به جای واژه بریدن، بیشتر واژه ی گزیدن و به جای واژه «رفق» (نرمی) بیشتر واژه ی زرق (دورنگی) نیز دیده شده است. از آسیب های جدی در کاربرد بدون پنداشت زبانزدها (امثال) گسترش باره هایی است که هتا (حتی) اگر در زمانه ی برونداد آنها، فراخوی (منش) به شمار می آمدهاند، دست کم امروزه آنها را در زمره ی گرایش های پادمنشی بر می شمریم که نمونه آن همان بیت مورد نگرش بالا و یا نمونه های زیر:
الف – « سگ خویش گرسنه دار تا به دنبال تو آید (اجع کلبک ؛ یتبعک) »
ب – « دشمن را یک بار بیم کن و دوست را هزار بار ! »
پ – «آن عمر که مرگ باشد اندر پی آن – آن به که به خواب یا به مستی گذرد»
ت – «آدم با یک کنش زشت، اهل آن کنش زشت نمی شود» (یکی میگفت، شاید هم بشود!)
ث – «آنکه بود شرم و حیا رهبرش – خلق ربایند کلاه از سرش»
ج – دستی را که نتوان برید، باید بوسید.
برخی بر این باورند که هر زبانی زبانزدهای بیشتری داشته باشد، فرهنگ و ادبیات آن رساتر و اندیشه ی ادبی سخنگویان به آن زبان، بالنده تر و گسترده تر است. اما در برابر، گروه های دیگری برآنند که در زبان هایی که رویش بسنده برای باوراندن دیدگاه ها و نگرش های دانشی و بخردانه (منطقی) خود نداشته باشند گرایش به بهره وری از نماد (تمثیل = آنالوژی) بیشتر است که در چنین همبودگاهی (جامعه ای) کاربرد بیش از اندازه ی تمثیل (زبانزد) سرپوشی است برای لاپوشانی کمبودهای باشنده در این زبان. به
نمونه های زیر که نماد آسایش خواهی و نیز زمان خواهی (opportunism) است می توان نگرشی داشت:
الف – «اگر زمانه به گرگی دهد زمامش را – بر او ز بهر سلامت، سلام باید کرد !»
ب – «سیمرغ وار چون نتوان صید قاف (کوه افسانه ای) کرد – چون صعوه خُرد باش و فروگیر بال و پر» (صعوه ، گنجشک گونه ی تند پرواز)
پ – «پیش رو، خاله باش و پشت سر، چاله»
ت – «از روی ناچاری به خر بگو خانباجی !»
ث – هم از تور ماهی بگیر و هم از قلاب» و یا «هم از توبره بخور هم از آخور» … «هم به نعل بزن ، هم به میخ» ، «هم خدا را بخواه و هم خرما را . . . !» . «هم سر سفره ی آش باش و هم سر سفره ی پلو» . «هم شریک دزد باش و هم دوست کاروان»
در میان ما، بخش گسترده ای از اندیشه گری و فرنایش (استدلال) بر پایه خوگیری بر دوش امثال (زبانزدها) و چامه ها نهاده شده است که برخی خود بد آموزیهای بسیاری در بر دارد. به فرنام نمونه:
الف – «اگر خواهی که مردمان تو را نکو گوی باشند ، نیکوگوی مردمان باش» یعنی برای اینکه از سوی دیگران به تو گزندی نرسد کاسه لیسی آنان کن که این خود با آموزه های دینی «کن للظالم خصماً و للمظلوم عونا» (کلام علی علیه السلام) هم که شده ناسانی دارد. و یا «چنان با نیک و بد خو کن(سر کن) که بعد از مردنت عرفی – مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند !» . چنین کسی باید در درازنای زندگی خود یک بار نیز زبان به خروش و پرخاش نگشوده؛ مورچه ای از او آزرده نشده، آهسته رفته و آرام برگشته که مبادا گربه ملوسی گازش بگیرد.
ب – «فرزند عزیز نور دیده ؛ از دبّه (وادنگ و جر زدن) کسی زیان ندیده !»
پ – از برای مصلحت، مرد حکیم – دم خر را بوسه زد؛ گفتش کریم !»
نمونه ی دیگر از آسیب های برخی زبانزدها وابسته است به آن رده از زبانزدها که بدون پایه فرنایشی (استدلالی)؛ کنش ها، آیین ها، تیره و تبارها را نشانه رفته ، تخم بیزاری و کین توزی در سرزمین دل ها کاشته؛ دشمنان فرامرزی بیشترین بهره را از این آشفته بازار برده، از آب گل آلود به آسانی ماهی گرفته، به ریشمان خندیده و سیاست استعمارگرانه (colonial) خود را به کار گرفته، پراکندگی می اندازند و فرمانروایی می کنند. برای نمونه :
الف – «سلام لُر بی طمع نیست !» پرسش این است که آیا تنها سلام لُران در پی آز است؟ یا در بر گیرنده دگر کسان چون بلوچان، ترکان و کردان و فارسها و دیگر تباران نیز می شود؟ آیا در اینجا در مثل مناقشه است یا نیست؟
ب – «اُترک الترّوک و لوکان ابوک» (ترکان را رها کنید هر چند که پدرتان باشد !) پوچی، بی پایگی و بی مایگی این چنین گزاره ای بسیار روشن است که نگارنده از نوشتار آنها در زمینه های دیگر تبارها و سامان ها آزرم دارد چرا که نگاشتن آنها، خود گونه ای مُهر پذیرش زدن و گسترش پلشتیها و پلیدیهاست.
پ – «آنچه خر نخورد (خلج) خورد !» نمارشی است به اینکه تیره و تبار خلج از خوردن هر گونه غذایی خودداری نمی کنند و یا «زبان خر را خلج داند!» (خلج نام تیره ای از ترکان است که نزدیک به سدهی چهارم هجری در میان افغان کنونی و سیستان و بلوچستان جایگه گزیده اند) . برآورد میلی ز سنگ و ز گنج – که کس را به ایران ز ترک و خلج * نباشد گذر جز به فرمان شاه – همان نیز جیحون میانجی به راه *(فردوسی) به راستی برخی یاوه پراکنیهای آزار دهنده و چندش آور که روان تیره و تبارها را پژمرده می سازد از آن دست زبانزدهایی نیستند که در آنها چگونگی ستیزه جویی ریشه دوانیده است . آیا در این گونه زبانزدها، ستیزه (مناقشه) نیست؟
ت – اکنون خوب است برای گونه گونی نیز که شده به این چامه نگرشی داشته باشیم و به دور از
پی ورزی، ستیهندگی و خشک سری داوری کنیم که آیا این آرزوی چامه سرا در بر گیرنده «در مثل مناقشه» هست و یا نیست؟ «ای کاش بُدی جهان ز خوبان پُر – شیرازی و کازرونی و دشتی و لُر » البته گاه برخی شوخی ها نسبت به شهروندان یا دهوندان را می توان از این گفتار جدا دانست : «اصفهان جنتی است پر نعمت – اصفهانی در او نمی باید !» . از خودمان بپرسیم که تاکنون چند بار و هر بار با فرنام فرنایش (استدلال) از هر دو گزاره ناسازگار (متناقض) زبانزدها که در یک زمینه، یگانه (واحد) هستند بهره جسته ایم و هر بار نیز با باور به درستی هر دو گروه . مثال :
الف – یک بار از زبان پیامبر بزرگوارمان سر می دهیم که: «الفقر فخری» (تنگدستی مایه ی بالندگی من است) . گاه دیگری می گوییم که : «آنچه شیران را کند رو به مزاج – احتیاج است، احتیاج است احتیاج»
ب – «آدم نادان هزار «من» زور دارد». اما گاه دیگر «آدمی را بتر از علت نادانی نیست» . و یا «آدمی را عقل می باید نه زور (زر)» و : «گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست».
پ – امروز دستاورد ثواب کردن را کباب شدن می دانیم و روز دیگر بادی به غبغب انداخته و
می گوییم: برادر! «تو نیکی میکن و در دجله انداز – که ایزد در بیابانت دهد باز». حتی جاهای بده و بستانها را به جانشینی از یزدان گفتار میکنیم!
ت – زمانی می گوییم: «و فی التأخیر آفات» (در درنگ کردن گزند است) زمان دیگری می گوییم «شتاب کار اهریمن است». گاهی درنگ بایسته و گاهی ناشایسته. که البته هرکدام در جای خود رواست.
ث – «زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز» اما از آن سوی: «گر چرخ به کام ما نگردد کاری بکنیم تا نگردد (بگردد)» و مولانا در زمینه ی جبر (زور) و اختیار (چاره داری) می گوید: «ما همه شیران، ولی شیر علم – حمله مان از باد باشد دمبدم» (جبر) و در برابر : «اینکه گویی این کنم یا آن کنم – خود دلیل اختیار است ای صنم» (اختیار)
گفتنی است هیچ کس نمی تواند زیبایی گروه زیادی از زبانزدها را باور نداشته باشد و همه ی آنها نیز بیپایه و مایه هم نیستند اما برخی به گونه فرنایش گفتار می شوند. مانند:
الف – «از مدرسه برنخاست یک اهل دلی !» یعنی اهالی دل، بی دانشانند. . ب – «از فتنه پیرزن بپرهیز!» آیا فتنه گری تنها از پیرزن برخاسته و شرطی (بایسته ای) است (آیا در این گزاره در مثل مناقشه هست یا نیست؟) به نمونه های زیر روی آوری می کنیم :
الف – بیچاره آنکه صاحب روی نکو بود. «بیچاره آن کسی که گرفتار عقل شد؛ خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت !» و از آن سوی دیگر «آن را که عقل ندادی چه دادی و یا آن را که عقل دادی چه ندادی؟»
ب – «پایان چامه سرایی (شاعری) گدایی است!» و یا «درزی(خیاط) در کفن خود نمی خوابد!» آیا به راستی چنین است؟ و «گرو رفتن پالان، عروسی خر است!»
در اینجا اندک از بسیار گفته شد که «در خانه اگر کس است یک حرف بس است !»
بجز کِشتهی خویشتن ندروی – «چو دشنام گفتی ، دعا نشنوی» – سعدی.
در سوره ی فاطر نشانه 43 داریم که «ترفند و نیرنگ زشت تنها به اهلش بر می گردد»
«چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به» – شب فراق مَنِه شمع پیش بالینم – سعدی.
«چو شصت آمد نشست آید پدیدار» – چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار – نظامی.
چو شصت آمد، نشست آمد به دیوار نیز نوشته شده است.
چامه های پیش و پس این بیت از نظامی چنین است :
. . . نشاط عمر باشد تا چهل سال – چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه (پنجاه) نباشد تندرستی – بَصر کُندی پذیرد ، پای سستی . . .
به هشتاد و نود چون در رسیدی – بسا سختی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر، به صد منزل رسانی – بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز – بباید رفت از این کاخ دل افروز
همانندی: «سال که رسید به پنجا – فشار میاد به چند جا !» (زبانزد توده گانه)
درخشان مهی بودی از راستی – «چو گشتی تمام، آیدت کاستی» – اسدی طوسی.
«هر کمالی را زوالی در پی است». «فواره چون بلند شود؛ سرنگون شود»
. . . بگفت: آنجا پریرویان نغزند – «چو گِل بسیار شد پیلان بلغزند» – سعدی.
در یورش گزند ها توانمندترین کسان از پای در می آیند.
مکُن گفتمت مردی خویش فاش – «چو مردی نمودی مخنث مباش» – سعدی.
مخنث به پسربچه و یا مردی گفته می شود که مورد چنگ اندازی جنسی قرار می گیرد.
سنان جور بر دلریش کم زن – (چو «مرهم» می نسازی؛ نیش کم زن) – ناصرخسرو . سنان همان نیزه و سرنیزه است و «مرهم» پماد. (تو که نوشم نه ای، نیشم چرایی؟)
خرد باشد که خوب و زشت داند – «چو مهر آید، خرد در دل نماند» – اسعد گرگانی.
عشق درآمد به دل، رفت ز سر، عقل و هوش.
فراغ دلت هست و نیروی تن – «چو میدان فراخ است (گویی) بزن» – سعدی.
پیامبر اسلام (ص) فرموده اند که پنج چیز را باید بیش از پنج چیز ارزشمند شمرد: جوانی را پیش از پیری، تندرستی را پیش از بیماری، توانگری را پیش از تهیدستی، آسایش را پیش از گرفتاری و زندگانی را پیش از مرگ . (گوی زدن، یعنی با چوگان کوبه بر گوی زدن)
چو میوه سیر خوردی شاخ مشکن(چو، به گشتی طبیب از خود میازار- سعدی)
در مصطبه ی عشق تنعّم نتوان کرد – «چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی» – حافظ.
دراین لَت، مصطبه ؛ سکوی میخانه ها برای باده نوشیدن هماوردان پیاله نوش بوده است و مصطبه عشق همان سکوی میخانه دلدادگی و نمارشی است به جایگاه برتر. تنعّم نیز ناز پروردگی و شادخواری است. بالش زر همان بالش زربفت است. این بالش زربفت با خشت خام سنجش شده است. می خواهد بگوید چون بالش زربفت گرانبها باشنده نیست ناچار خشت زیر سر می گذاریم. اما به هر روی: جایگاه برتر دلدادگی جای زندگی با ناز و ناز پروردگی نیست؛ جای ورزیدن (ریاضت) است. دلدادگی با درد و رنج همراه است . اکنون که توانایی و شایش دست یافتن و هم آغوشی نیست با جدایی می سازیم.
دست و پایی همی زن اندر جوی – «چون به دریا رسی مگو از جوی» – سنایی.
«تیمم باطل است آنجا که آب است»
ای که هستی نسیم صحرا گرد – «چون به گَردَش نمی رسی، برگرد – واگرد» – ؟؟
ای دل ار سیل فنا بنیان هستی برکَنَد–«چون تو را نوحاست کشتیبان ز طوفان غممخور»– حافظ.
ای دل (شبه جمله) اگر سیل نیستی بر آنست که پایه های هستی تو را از جا بر کند، چونکه حضرت نوح کشتیبان توست، از توفان، هراس به دل راه مده ! در اینجا نوح؛ هم نمارشی است به داستان توفان نوح و هم نمارشی است برای پیر راهنما (مرشد) که اگر راهنمای روشن روان پاک درونی پیدا کنی و در سایه رهبری های او گام برداری، نیستی و نابودی نمی تواند تو را به کام خویش بکشد. چنانکه توفان های بزرگ و خیزاب های دریا نتوانست کشتی نوح را درهم بشکند (آرایه ی تلمیح این بیت اشاره به داستان حضرت نوح و کشتی رهایی پیروان او دارد)
«چون چنین خواهی خدا خواهد چنین» – می دهد حق آرزوی متّقین – مولوی.
همانندی : اگر گویی که بتوانم قدم درنه که بتوانی – وگر گویی که نتوانم برو بنشین که نتوانی.
«چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز»–کز خطا،نادم نگردیدن خطاییدیگر است-صائب.
از خطا نادم نگردیدن خطاست.
چون برون رفت از تو حرص، آنگه درآید در تو دین – «چون در آمد جبرئیل وآنگه برون شد اهرمن» – سنایی. (آفتاب که در آمد، ستاره نمیماند.)
«چون دل دانا نداری رهبر مردم مباش»– عقل خندد چون دلیل کاروان باشد ضریر (نابینا) – همام تبریزی. «تا راهرو(راه بین) نباشی کی راهبر شوی؟- حافظ»
از دشمنان برند شکایت به دوستان–«چون دوست دشمن است شکایت کجا برم؟!»– سعدی.
«هر بلایی که به هرکس برسد از خویش است»
«چو نرمی کنی، خصم گردد دلیر» – وگر خشم گیری شوند از تو سیر – بوستان سعدی.
و باز به گفته سعدی: «نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند – گلستان سعدی»
از نگاه میانه روانه و ساده گیرانه سعدی، یک فرمانروای راهبر و چاره جو و دوراندیش حتی با کارگزاران و زیردستان بزهکارش نیز نباید با خشم و زیاده روی (افراط) رفتار کند.
شاهی که ندیمی(همنشینی)چو تو دارد چهکند کس؟-«چون سرخ گلآمد بهچه کار آید گلنار؟» – فرخی سیستانی. – تیمّم باطل است، آنجا که آب است.
(گلنار = شکوفه و گل انار است که بر ندهد و بسیار سرخ رنگ است) (هر که از آن ناردانه خورد خنک دل گشت و چو گلنار کرد گونه ی رخسار – سوزنی)
«چون شیر به خود سپه شکن باش» – فرزند خصال خویشتن باش – نظامی.
همانندی ها : الف – آنجا که بزرگ بایدت بود – فرزندی کس نداردت سود . نظامی. * ب – گِرد نام پدر چه می گردی؟ – پدر خویش باش اگر مردی ! . سعدی . * پ – آدم باید از زانوی خویش بلند شود.
«چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ»– پیمانه چو پر شد چه شیرین و چه تلخ – خیام.
خطوط بنیادین سیمای خیام را شیوه اندیشه های او بازشناخته می کند. جایگاه والای خیام در گمان (شک) او، شگفتی اوست و اینکه می داند که نمی داند.
همانندی : اجل که رسید، گو به هندوستان باش.
«چون غرض آمد ؛ هنر پوشیده شد» – صد حجاب از دل به سوی دیده شد – مولوی.
مولانا یکی از چیزهایی را که انگیزه «دوبینی» و کج بینی می شود یعنی راستینهها را آن چنانکه هستند نبیند بداندیشی (غرض ورزی) که خود نیز از بافت خشم و شهوت است دانسته که پرده ای در برابر دیدگان میکشد و در دنیای هنر این بداندیشی از دل به چشم و از چشم به پرده ی دنیای بیرون می افتد؛ زشت را زیبا و زیبا را زشت می نمایاند. بی گمان همین بداندیشی راهبند داوری دادگرانه می شود که خود، یکی از نکته های روانشناسی و انسان شناختی برجسته است.
همانندی : چونکه پای غرض آمد؛ مرض آمد به وجود.
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید – «چون قصد حرم باشد سهل است بیابانها» – سعدی.
در لت دوم؛ «شوق» و «عشق» به حرم نیز به کار رفته است.
چنانچه در راه رسیدن به دیدار تو دردسر و رنجه ای به ما برسد سزاوار است. چه؛ کسی که عشق رسیدن به کعبه را در دل دارد باید دشواری های دست یابی به کعبه را برتابد.
همانندی ها : الف – در راه عشق، مرحله ی قُرب(نزدیکی) و بُعد(دوری) نیست.
ب – «در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم – سرزنش ها گر کند خار مغیلان غم مخور» – حافظ.
پ – «سفر دراز نباشد به پای طالب دوست» – سعدی.
«چون قضا آید طبیب ابله شود» – وان دوا در نفع هم گمره شود – مولوی.
در مورد قضا از زبان مولوی بیشتر بدانیم :
الف – چون قضا آید چه سود از احتیاط. * ب – چون قضا آید شود تنگ این جهان . * پ – چون قضا آید شود دانش خراب . * ت – چون قضا آید فرو پوشد بصر. * ث – چون قضا آید نبینی غیر پوست.* ج – چون قضا آید نماند فهم و رای. * چ – از قضا سرکنگبین صفرا فزود. * ح – عقل و عاقل را قضا احمق کند. * خ – چون قضا بیرون کند از پرده سر – عاقلان گردند جمله کور و کر.
همانندی ها : الف – چون قضا بیاید؛ عاقل غافل گردد (سندباد نامه) . * ب – قضا ز آسمان چون فرو هشت پر – همه زیرکان کور گردند و کر (فردوسی)
اکنون اگر چنین انگاریم که همین قضا و قدر با خشنودی بنده خدا و سرشت خوشایند پروردگار جای واگرایی؛ همگرایی پیدا کنند و سرنوشت خداوندی و چاره اندیشی بنده ی فرمان در پنده (نقطه) آفرینش به گونه ی استثنایی بهم برسند و والاترین گواه در سرشت و پرورش خداوندی بشوند اما این، آن قضایی است که رواست و نیازی به برگرداندن آن نیست.
«چونکه پای غرض آمد؛ مرض آمد به وجود» – گفته ی سعدی شیراز بر این است گواه – ملک الشعرای بهار.
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است – «چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است؟» – حافظ.
کسی که در، به روی دیگران بسته و تنها، گوشه ی دنجی را برگزیده و از گیتا و هرچه در آن است دل بریده و تنها به «یار» اندیشه می کند چه نیازی به گردشگری دارد؟ کوی و برزن دلدار و پیرامون بارگاه دوست برای هر دلشده ای بهترین گردشگاه است. آنگاه که به کوی دوست دسترسی باشد نیازی به دشت و دمن نیست چرا که زیبایی های کیهان در برابر کوی دلدار بسی کوچک و ناچیز است و به راستی «صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبر است»
نام احمد جمله نام انبیاست – «چونکه صد آمد، نود هم پیش ماست» – مولوی.
آنگاه که نام پیامبر اسلام را می آوریم گویی منش ابراهیم، نوح، موسی، عیسی، لقمان حکیم و . . . در این باشنده گرانبها بلورینه است.
همانندیها:«هرچه شمار است جمله زیر هزار است(ناصرخسرو)». «همه گفتی چو مصطفی گفتی (سنایی).»
باز آ که در فراق تو چشم امیدوار – «چون گوش روزه دار بر الله اکبر است» – سعدی.
چون نداری مایه، از لاف سخن خاموش باش – «خنده رسوا می نماید پسته ی بی مغز را» – صائب تبریزی.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه – «چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند» – حافظ.
جنگ و جدال پدید آمده از مسائل گوناگونی همچون خشکسری و ندیدن راستینه از سوی هفتاد و دو ملت را ندیده بگیر و بخشوده دار چرا که آنان راستینه ناب را نپذیرفته بلکه آهنگ افسانه را نواخته و با هم به چالش پرداختند و گمراه شدند و به انگیزه اینکه راه راستینه از ناراستینه برای شان پوشیده شد و
شایسته ی بازشناسی نبود، به دنبال «اجتهاد» و «قیاس» رفتند.
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب–«چون نیک بنگری همه تزویر می کنند»– حافظ.
باده گساری کن که چون نیک بنگری پی خواهی برد که از اندرزگویان ریاکار، دین شناسان (فقیهان) تا کارگزاران دستورهای کیشی (محتسب) و حتی حافظ نیز دروغ گفته و وانمود به دینداری می کنند. پس نیرنگ این نیرنگبازان را نخور !
همانندی ها : «یک روده ی راست در شکم هیچ کس(در شکمش) نیست» . «با نَفَس هرکه در آمیختم – مصلحت آن بود که بگریختم» – نظامی.
«چو نیکی کنی نیکی آید بَرَت» – بدی را بدی باشد اندر خورت – فردوسی.
«هرکه نیکی کند، نیکی بیند»
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است – «چو یار ناز نماید شما نیاز کنید» – حافظ.
پس: اگر دلدار کارش ناز کردن است، دلداده هم کارش ناز کشیدن و نیاز کردن است.
همانندی ها : الف – «از تو نازی از ما نیازی» . ب – «نادان مردمان کسی است که دوستی زنان به درشتی جوید» (رستم بن مِهر هرمزد)
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی ! – «چه حاجت است بگوید شکر که شیرین است ؟»
«حاجت مشاطه نیست روی دلارام را»
واژه ی شکر هم به معنای مزه ی شیرین است و هم به معنای جانانه ی خسرو است که با شیرین مراعاتالنظیر است. گفته اند که ناهمسانی «ایهام» (دوپهلو) با «ایهام تناسب» در این است که در ایهام ؛ گاه هر دو معنی پذیرفتنی است ولی در ایهام تناسب تنها یک معنی به کار می آید و معنی دوم با واژه یا واژه های دیگر «مراعات النظیر» است. به گفتاری دیگر، ایهام تناسب، آوردن واژه ای است با دست کم دو معنی که یک معنی آن مورد نگرش و پذیرفته است و معنی دیگر نیز با برخی از پاره های گفتار برازندگ (تناسب) دارد . واژه ای که ایهام تناسب می سازد دست کم یک معنای آن با برخی دیگر از پاره های گفتار، مراعات النظیر می سازد. به هر روی نگرش سعدی از شیرینی شکر است که با شیرین مراعات النظیر است.
«چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد» – چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد – صادق سرمد.
میان عاشق و معشوق رمزی است – «چه داند آنکه اشتر می چراند!» – ؟؟
وه چه خوب آمدی صفا کردی – «چه عجب شد که یاد ما کردی؟» – ایرج میرزا.
عجب عجب که تو را یاد دوستان آمد !
غم از شادی بزاید شادی از غم – «چه غم دارم که غیر از غم، ندارم» – نشاط اصفهانی.
«چه غم ز بی کُلهی آسمان کلاه من است»– زمین بساط و در و دشت بارگاه من است– قاآنی.
زنده یاد عارف قزوینی نیز بدین «مثل» آویزش جسته و گفته است: «برای خود کُلهی دوخت زین نمد هر کس – چه غم ز بی کلهی؟ آسمان کلاه من است». «آزادگان و بسنده پیشگان اندوه کمبود ندارند و در عین تهیدستی، جهان را مُلک فیروز خود می دانند.»
همانندی : ز دنیا قِسم ما (سهم ما) غم خوردن آمد.
چو از راستی بگذری خم بود – «چه مردی بوَد کز زنی کم بود؟» – عنصری.
همانندی : «وای بر مردی که از زن کمتر است !» بی گمان در زمان کنونی که زن و مرد در کنار یکدیگرند زبانزد بالا جایگاهی ندارد. سلطان محمود غزنوی به مادر مجدالدوله دیلمی که خود زنی خردمند، توانمند و پیکارجو بوده می نویسد که «تو نیز فرزندت (مجد الدوله) را روانه کن تا در رکاب همایونی من باشد و باج و خراج (مالیات) بپذیرد وگرنه دوهزار پیل جنگی به دیار دیلم و عراق عجم فرستم . . . » آن پیر بانوی بی هراس در پاسخ می نویسد که اگر من تو را که صد پادشاه را
شکسته ای بشکنم در تاریخ نویسند و اگر پیروزی از آن تو باشد مردم گویند که پیرزنی را شکست داد و این برای تو ننگ است. آیا چنین گُردبانویی کمتر از مرد است؟
مشو در خونِ چون من زیردستی – «چه نقصان کعبه را از بت پرستی؟» – نظامی.
در عارض خود بینو همیباش خدابین–«چیزی که عیاناست چهحاجت به بیاناست؟»– جامی.
صرّاف سخن باش و سخن هیچ مگو- «چیزی که نپرسند تو از پیش مگو»-سعدی.
همانندیها: «سخن تا نپرسند، لب بسته دار- فردوسی». «تا نپرسندت مگو از هیچ باب». «تات نپرسند همی باش گنگ- مسعود سعد سلمان»
«شهری است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت- چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم- حافظ».
میگویند روزی شش دختر بر تربت حافظ بر سر اینکه کدام زیباترند، فال حافظ میگیرند که بیت بالا میآید- کتاب سفینه غزل.
همانندیها: «به کسی گفتند خربزه میخورید یا هندوانه؟ گفت: هردوانه!». «کیسهی خالی و دلی خواهان»
زهر است عطای خلق هرچند دوا باشد–«حاجت ز که میخواهی؛ جاییکه خدا باشد؟»– واعظ.
همانندی ها : هر که منظور خود از غیر خدا می طلبد – او گدایی است که حاجت ز گدا می طلبد. و یا: تکیه به جبّار کن تا برسی بر مراد.
وصف تو را گر کنند ور نکنند اهل فضل – «حاجت مشاّطه نیست روی دلارام را» – سعدی.
چه دانشوران تو را بستایند و چه نستایند یکسان است چنانکه چهره ی زیبا را نیازی به آرایشگر زن (مشاّطه) نیست چرا که خود زیبا و دلبر است. لت دوم بیت بالا «ارسال المثل» است (در آوردن یک ضرب المثل در شعر) که گاهی یک بیت و یا لت پس از زمانی خود به گونه یک ضرب المثل دگرگون می شود. ساختار ارسال المثل بدین گونه است که دو فراز و یا گزاره بدون گفتن ادات تشبیه (واژههایی مانند چون، چو . . .) به هم، مانند سازی (تشبیه) می شوند که «مشبه به» همان ضرب المثل است. (هر گه که دل به عشق دهی خوشدمی بود – در کار خیر هاجت هیچ استخاره نیست – حافظ) «مَشط = شانه زدن بر موی و مُشط یا مِشط = شانه است»
همانندی ها : چه حاجت است به مَشاّطه روی زیبا را – سعدی . »معشوق خوبروی چه محتاج زیور است؟ – سعدی» . «چشمی که دلی برد به تاراج – دانی که به سرمه نیست محتاج؟ – ناصرخسرو» . «چه نیاز است سیه موی جوان را به خضاب – فرخی» . «به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را؟ – حافظ»
«حاشا که من از جور و جفای تو بنالم» – بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت – حافظ.
من هرگز از بیداد و ستم تو گِله ای بر زبان روان نمی سازم چرا که از دید من بیداد خوبرویان و نازنینان، خود به گونه ای مهربانی و بزرگواری است.
همانندی ها : «من نه آنم که که ز جور تو بنالم – حافظ» . «مهربانان زخم ها خوردند و نخروشیده اند – اوحدی مراغه ای»
رو خبر گنج ز ویرانه پرس – «حالِ دلِ شمع ز پروانه پرس» – خواجوی کرمانی.
و امّا، پروانه از تیره ی گرز شاخکان، و از راسته ی پولک بالان Lepidoperta . پروانه در چامهی برخی از شاعران:
الف – دیدی که خون ناحق پروانه شمع را – چندان امان نداد که شب را سحر کند؟ – شفایی اصفهانی.
ب – من نمی گویم سمندر باش یا پروانه باش – چون به فکر سوختن افتاده ای مردانه باش – مرتضی قلیخان شاملو.
پ – چراغ روی تو را شمع گشت پروانه – مرا ز حال تو با حال خویش، پروا نِه – حافظ.
ت – پرِ پروانه بسوزد با درخشنده (فروزنده) چراغ – چون چخیدن با چراغ روشن زهرا کند – منوچهری دامغانی (چخیدن = ستیزه کردن ، زهرا = تابنده)
ث – روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم – پروانه را چه حاجت پروانه ی دخول(پا نهادن) – سعدی.
ج – کی شود پروانه از آتش نفور؟ (گریزنده) – زآنکه او را هست در آتش حضور – عطار نیشابوری.
چ – از شاخسار شمع شرروار می پرد – پروانه ای که گرد تو یک بار می پرد – صائب تبریزی.
رُخ تو در نظر آمد، مراد خواهم یافت – چرا که «حال نکو در قفای فال نکوست» – حافظ.
«فال» به معنای «شگون» ، به دل و یا به زبان نیک آوردن و پیش بینی خوشبینانه. در زبان عربی به صورت «تفأل» نیز به کار می رود. پادتفأل ؛ تطیّر است (به معنای آوا و یا پرواز پرنده ای همانند کلاغ یا جغد که نشانه شومی دانستن است) ایرانیان به فال نیک «مُروا» و به فال بد «مرغوا» می گفتند که هم ارز با تطیر عربی است و مرغوا از واژه «مرغ» گرفته شده است(مرغ آوا). فال زدن هنوز نیز در فرهنگ همگانی جهانیزندهاستکهگونههای گوناگون دارد. مانند فال قهوه، فال نخود، فال ورق.(فال نیکو بزن بههر فالی)
سوزنی را پای بند راه عیسی ساختند–«حب دنیا پای بند است ار همه یک سوزن است»– سنایی.
«حُب دنیا هست راه هر خطا» – از خطا کی می شود ایمان عطا؟ – شیخ بهایی.
لت نخست این بیت، برگردانی است از حدیث معروف : «حُب الدّنیا رأس کلُ خطیئه» (دنیا سر همه لغزشهاست). (جهان خواستن عین نادانی است.)
«حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست» – که آشنا سخن آشنا نگه دارد – حافظ.
لت نخست این بیت از سعدی است (ارسال المثل) . . . . یکی تمام بود مطّلع بر اسرارم.
همانندی : «با آشنا سخن آشنا بگو»
الحق خجل شدم که به تحقیق هرچه گفت – حق بود و «حرف حق را بود در دل اثر» – قاآنی.
سر زده داخل مشو؛ میکده حمّام نیست – «حرمت پیر مغان بر همه کس واجب است» – ؟؟.
(ریش قاضی احترام دیگری دارد.)
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد – «حسابش با کرامُ الکاتبین است» – حافظ.
کرامُ الکاتبین = فرشتگانی هستند که کارهای نیک و بد انسان را نگارش می کنند. (کردار نویسان) فرشته سوی راست را «رقیب» (نگهبان) و فرشته ی سمت چپ را «عنید» (آماده کار) می گویند.
«حُسن تو دایم بدین قرار نماند» – مَست تو جاوید در خمار نماند – سعدی.
«به حسنت مناز که به یک تب بند است و به مالت مناز که به یک شب بند است» (بر مال و جمال خویشتن غره مشو/ کانرا به شبی برند و این را به تبی)
قصه ی فرهاد ز شیرین بپرس – «حُسن رخ «ویس» ز «رامین» بپرس» – خواجو.
همانندی ها : الف – اگر بر دیده ی مجنون نشینی – به از زیبایی لیلی نبینی – وحشی بافقی.
ب – ای بسا زشت که در دیده ی عاشق زیباست.
پ – دیده دوست عیب پوش بود – خصم را دیده عیب کوش بود . (امیرخسرو)
ت – زنگی ار چه سیه فام بود – پیش مادر مهی تمام بود. (امیرخسرو)
ث – به بلخ اندر به سنگی بر نوشته است – که دوزخ، عاشقان را چون بهشت است. چو باشد مرد عاشق در بر دوست – همه زشتی به چشمش سخت نیکوست – اسعد گرگانی.
ج – دوست داشتن چیزی انسان را کر و کور می کند. – حضرت محمد (ص)
چ – هر که عاشق چیزی شود، دیده اش را کور و دلش را بیمار می کند – حضرت علی (ع) یعنی
نمی تواند کژی ها و کاستی ها را ببیند. (حب الشیئی، یُعمی و یُصم)
«حضور خلوت انس است و دوستان جمعند» – وان یکاد بخوانید و در فراز کنید – حافظ.
«و اِن یکاد . . . » نشانهی پیش از پایان سوره ی قلم است که برگردان آن چنین است: (خدانشناسان چون قرآن را شنیدند نزدیک بود به تو چشم زخمی بزنند و بگویند که او دیوانه است) گزارندگان (مفسّران، analyst) قرآن در زمینه جایگاه فروفرستان این نشانه گفته اند که بی خدایان و کافران مردی از قریش را که به شورچشمی و چشمزخم زنی زبانزد بود و گاو و شتر را به برخورد چشم خود از پای در میانداخت برانگیختند که حضرت محمد (ص) را چشم بزند و پروردگار این نشانه (آیه) را فرو فرستاد و او را از چشم زخم بری نگهداشت که به باور توده ها، داروی این چشم زخم، خواندن این نشانه با آوای بلند است. دیگر چامه سرایانی چون: سنایی، ظهیر، خواجو، نزاری نیز (وان یکاد) را در چامه های خود آورده اند. فراز کردن به معنای «بستن» است. معنای بیت چنین است: خلوت اُنسی بر پاست و یاران گرد هم آمده اند. برای آنکه چشم زخمی به بزم ما نرسد و اِن یکاد بخوانید و در را ببندید تا ناخودی ها وارد نشوند- شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند.
مر مرا باور نمی آید ز روز اعتقاد – «حق زهرا بردن و دین پیمبر داشتن» – سنایی.
همانندی ها : الف – مصحفی (قرآنی) بر کف چون زین العابدین – خنجری پر زهر اندر آستین ! * ب – سبحه (تسبیح، دستگرد) بر کف، توبه بر لب، دل پر از شوق گناه (صائب) * پ – شرمم از خرقهی آلوده خود می آید – که به هر پاره دو صد شعبده پیراسته ام (حافظ)
حق نیست آنچه(اینچه) گفتهام ار هست؛ گو، بلی!–«حقگوی را زبان ملامت بوَد دراز»– سعدی.
با وصل نمی پیچم وز هجر نمی نالم – «حکم آنچه تو فرمایی، من بنده ی فرمانم»– سعدی. – هرچه گویی و هرچه فرمایی.
ای سلیمان در میان زاغ و باز – «حلم حق شو با همه مرغان بساز» – مولوی.
همانندی: درِ گنج معیشت سازگاری است – کلید باب جنّت بردباری است – ناصرخسرو.
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا – «حلوا به کسی ده که محبت نچشیده است» – سعدی.
«حلوا نخورد، چو جو بیابد خر» – دیبا نبرد به کار بوزینا (بوزینه) – ناصرخسرو.
(خر که جو دید، کاه نمی خورد)
«حیف از آنروز که بیکسب هنر،شامشود»–داد از آن شام که بیشاهد و ساغر گذرد– ایرجمیرزا.
«حیف از تو که ارباب وفا را نشناسی» – ما یار تو باشیم و تو ما را نشناسی – ؟؟.
عمر عزیز خود منما صرف ناکسان–«حیف از طلا که خرج مطلّا(زراندود)کند کسی»– قصاب کاشی. (حیف از طلا که خرج مقوا (یا مشمّا) کند کسی/ حیف از کسی که رنج برد پای ناکسی) که مشمّا، موم جامه است. همه زبانزدها یعنی هزینه فزون بر بیخ. (زیاده بر اصل)
تا کی غم دنیای دنی(فرومایه)ای دل دانا؟-«حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی»– حافظ.
در بیت بالا، «دنیا» و «دنی» جناس اشتقاق و هر دو با «دانا» جناس «شبه اشتقاق» و هم حرفی دارند. در جناس شبه اشتقاق ممکن است دو واژه همانند باشند. به گونه ای که ما پنداریم از یک ریشه اند. مانند کمان و کمین که از یک ریشه نیستند و با هم پیوستگی ندارند. در جناس اشتقاق دو واژه با یکدیگر هم ریشه اند مانند انیس و مونس. «دنی» یعنی پست و نزدیک و «ادنی» یعنی نزدیک تر و پست تر؛ و «دنیا» مؤنت ادنی. دنیا را از آن جهت دنیا گویند که از عالم اخرت پست تر و به ما نزدیک تر است.
کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر–«حیف باشد که همه عمر به باطل گذرد»– حافظ.
لت دوم به گونه ی «حیف اوقات که یکسر به بطالت گذرد» نیز آمده است.
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور–«حیف باشد دل دانا که مشوش(شوریده)باشد»– حافظ.
سعدی از عشق نبازد چه کند مُلک وجود ؟-«حیف باشد که همه عمر به باطل گذرد»– سعدی.
به عیش ناخوشاو در زمانهتندر دِه–که«خار جفتگُل استو خمار جفت نبید(شراب)»– سنایی.
سنایی این بیت را در زمینه ی بسندگی (قناعت) و گوشه گیری سروده و به گونه های دیگری نیز نوشتار شده است : «مدار امید ز دهر دورنگ یک رنگی – که خار جفت گل است و خمار جفت نبید» * «به عیش ناخوش او در زمانه تن در ده – که در طویله او با «شبه» است مروارید» . «شبه» سنگی سیاه است و درخشنده که در نرمی و سبکی مانند کهرباست. (گنج و مار و گُل و خار و غم و شادی به همند)
دل نازک به نگاه کجی آزرده شود–«خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست»– صائب.
«خاصان حق همیشه بلیّت کشیده اند» – هم بیشتر عنایت و، هم بیشتر عَنا (رنج) – سعدی.
حق = پروردگار . بلیّت = سختی کشیدن . عنایت = مهربانی و آگاه. چنین پیداست که سعدی بیت بالا را از حدیث «البلا للولا، کما الهَب للذّهب» (سختی برای یاران و آتش برای زر) گرفته است.
«هرکه در این بزم مقرّبتر است/ جام بلا بیشترش میدهند»
همّت از مردمان نیک طلب – «خاک از توده ی کلان بردار» – ابن یمین.
بزرگ منشی را (در اینجا) از مردان نیک بخواه و خاک را از توده ی بزرگ بردار. (کلان به معنای بزرگ است و از این روی بزرگِ شهر را کلانتر یا شهریار گفته اند)
همانندی:گوشت را از ران گاو ببُر. اگر خواستی خاک بر سرت کنی، چهبهتر کهپای تلّ خاکی بایستی.
«خورده همان به که به تن ها خوری» – خاک بر آن خورده که تنها خوری – لا ادری.
(آدم تنها خور انباز(شریک) اهریمن است.)
«خاکساران جهانرا بهحقارت منگر»–تو چو دانیکهدر این گَرد، سواری باشد؟- اوحدی مراغهای.
آری، برخی کسان می کوشند تا کمبودهای مینوی خود را با نمودهای مادّی تاوان (جبران) کنند؛ چنانکه بلندپایگان بی خدایان لباس های زیبا و گرانبها می پوشیدند و در برابر پیامبر و یارانش راه می رفتند و به آنان با دیده ی خوارداشت می نگریستند. چه خوب است یاد بگیریم که ارزشها را بشناسیم و اندکی هم که شده آنها را پاس بداریم. چه نیکوست که سرسری به انسان ها، پیشه ها، شگردها و پیوندها نگاه نکنیم و کاش میآموختیم که به دید جنسیتی، خشک سری به جستاری نگاه نکنیم و «کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار !» و «مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار» (امیرخسرو دهلوی) و «نظر کردن به درویشان منافی با بزرگی نیست» (حافظ)
ای برادر ، چو عاقبت خاک است – «خاک شو پیش از آنکه خاک شوی» – سعدی.
خاک شدن؛ کنایه از خویشتن خویش را هیچ و ناچیز پنداشتن است و در زبانزد کشتی گیران؛ به جای سرپا کشتی گرفتن، به زمین افتادن و به کشتی ادامه دادن است.
معنای بیت: ای برادر چون پس از مرگ ، خاک خواهی گشت، پیش از آنکه بمیری و به خاک دگرگون شوی فروتن و افتاده باش. در لت دوم ، آرایه استخدام به کار رفته؛ یعنی از واژه خاک دو معنی داده شده است. سعدی در فروتنی و خاک شدن و خاکی (افتاده) بودن گفته است: «ز خاک آفریدت خداوند پاک- پس ای بنده افتادگی کن چو خاک»
در زبور است این سخن مسطور – «خامشی از کلام بیهُده به !» – ناصرخسرو.
زبور = کتاب و نوشته و نیز نام کتاب حضرت داوود از پیمبران بنی اسرائیل . مسطور = نوشته شده.
همانندی ها : «نگفتن بهتر از گفتار واهی» (صابر همدانی) * «چون نداری مایه از لاف سخن خاموش باش» (صائب) * «یا سخن دانسته گوی ای مرد بخرد یا خاموش» (حافظ) * «خامشی محترم به کنج ادب – به که گوینده ی سقط باشی» (سعدی) سَقط در اینجا یعنی نادرست.
«خانه ی بی نماز ویران است» – گرچه آرامگاه شیران است – اوحدی.
در جهان دیوانه را سنگی بس است – «خانه ی پر شیشه را سنگی بس است» – زلالی خوانساری. یا . . . «در جهان دو دیوانه را دنگی بس است».
عطار نیشابوری پنداره این مَثَل را در اسرارنامه در چارچوب سخن آهنگین گفتار کرده است: «مگر
می رفت استاد مهینه – خری می برد بارش آبگینه . یکی گفتش که بس آهسته کاری – بدین آهستگی بر خر چه داری؟ . بگفتا هیچ؛ دل پر پیچ دارم – اگر این خر بیفتد هیچ دارم»
گفته اند : کسی که در اتاق شیشه ای زندگی می کند در خانه ی همسایه سنگ نمی پراند !
گر جمال یار (دوست) نَبوَد با خیالش هم خوشیم – «خانه ی درویش را شمعی به از مهتاب نیست» – امیرخسرو دهلوی .
خنده می بینی ولی از گریه ی دل غافلی–«خانه ی ما اندرون ابر است و بیرون آفتاب»– صائب.
در جایی این بیت به فصیحی هروی نیز نسبت داده شده است.
همانندی : بسیار کسا که اندرونش چون رعد – می نالد و چون برق لبش می خندد – سعدی.
از گردش افلاک کجا دل گله دارد – «این خانه ی ویران چه غم از زلزله دارد؟»– صائب.
«غرقه در بحر چه اندیشه کند طوفان را؟»
بزرگان نکردند در خود نگاه – «خدا بینی از خویشتن بین مخواه» – سعدی.
چو در سجود خودستی مگوی خداپرستم – «خداپرست شَوی آن زمان که خود نپرستی» – صفیر اصفهانی. (خودبین خدای بین نبود)
با خدا دادگان ستیزه مکن – «که خدا داده را خدا دادست» – ؟
همانندی ها : «با خدا دادگان ستیزه خطاست» . «خدا، داد ما را چنین دستگاه – خدا داده را چون توان بست راه؟ – نظامی» .
وصال او ز عمر جاودان به – «خداوندا مرا آن دِه که آن بِه» – حافظ.
یعنی دیدار دوست از زندگانی جاوید بهتر است. خدایا آن را به من ارزانی دار که بهتر است.
«خدای درخور هرکس دهد هر آنچه دهد»– در این حدیث یقینند مردمان اغلب–فرخی سیستانی.
«به هرکس آن دهد یزدان که شاید»
چامه در شادباش زایش و زادروز پسری از امیر یعقوب یوسف، برادر سلطان محمود سروده شده است.
«خدای هر چه کسی را دهد غلط ندهد»– غلط روا نبود بر خدای ما سبحان(پاک)-عنصری.
(دولت ندهد خدای، کس را به غلط)
عسل در باغ هست و غوره هم هست – «خدیجه هست،و فاطمه کوره هم هست» – ؟.
نه مُنعم (توانگر) به مال از کسی بهتر است – «خر، ار جُلّ اطلس بپوشد خر است» – سعدی.
«پالان ترمه، خر را عوض نمیکند»
چو آزرده شد خصم ایمن مباش – «خراشیده را هست قصد خراش» – ؟.
همانندی ها : غافل مشو از هرکه دلش آزردی.
چو تیر انداختی بر روی دشمن – حذر کن کاندر آماجش نشستی – سعدی.
خر؛ به سعی آدمی نخواهد شد – گر چه در پای منبری باشد – سعدی.
بیت دوم : و آدمی را که تربیت نکنند – تا به صد سالگی خری باشد. و «تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است»
«خر؛ چه داند قیمت قند و نبات» – «توبره» باید سرش کنج رباط (کاروانسرا) . تو چه دانی علم تفسیر و لغات – خر چه داند قدر حلوای نبات ؟ – ملک الشعرای بهار.
به راستی که برای کسان نادان، دوغ و دوشاب یکی است. پس نباید گوهر خود را به هر ناکسی نمایاند. (دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد – به زیر آن درختی رو که او گل های تر دارد. در این بازار عطاران مرو هر سو ، چو بی کاران – به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد – دیوان شمس مولانا)
همانندی ها : «قیمت زعفران چه داند خر» . «قدر لوزینه (گونه ای شیرینی) چه داند خر؟» . «قدر عیسی کجا شناسد خر؟» . «لایق هر خری نباشد زعفران» . «لوزینه به گاو دادن از خریّت است» . «شَبه فروش چه داند بهای دُرّ ثمین (گرانبها) – سعدی» (شبه، کهربای سیاه است. سنگی سیاه و براق به سبکی کهربا – شبی چون شَبه، روی شسته به قیر – نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر – فردوسی) . «جگر فروش چه می داند قدر و بهای لعل درخشان را؟ – قاآنی» . «بر بهیمه (چهارپا) چه سنبل (خوشه غله) چه سنبله (درخت خاردار) – ابن یمین» . «پیش خر، خرمهره و گوهر یکی است – مولوی» (خرمهره گونه ای مهرهی درشت، بی ارزش به رنگ سپید و یا آبی که بر گردن خران و اسبان می اندازند – اگر ژاله هر قطره دریا شدی – چو خرمهره بازار از او پر شدی – سعدی) و «پیش خران چه کاه نهی چه زعفران». «باقلوا به بوزینه دادن از خریت است»
«خردمند باش و بی آزار باش» – همیشه زبان را نگهدار باش – فردوسی.
(بن مردی، کم آزاری است)
«خرسند به نیک و بد خود باید بود» – اندازه شناس حد خود میباید بود – سوزنی.
(بباید ساخت با نان و آب کاسهی خویش)
«خرما نتوان خورد از این خار که کِشتیم»– دیبا (ابریشم) نتوان بافت از این پشم که رشتیم – سعدی.
خوشخاطریکهمنصبو جاهآرزو نکرد– «خرّمدلی کهدر طلب مِلکو جاهنیست»–عبید زاکانی.
زر نداری تو را که باشد میر؟ – «خر نداری چه ترسی از خر گیر؟» – سنایی.
دارنده مباش از بلاها رستی.
اهل نگردد به عمامه سفیه – «خر نشود از جل دیبا فقیه» – امیرخسرو دهلوی.
نیک خواهانم نصیحت می کنند – «خشت بر دریا زدن بی حاصل است» – سعدی.
خشت بر دریا زدن کنایه از کار بیهوده کردن، نگاره بر آب زدن، وسمه (رنگ نیلی که بانوان بر ابروی کشند) بر ابروی کور، آب به ریسمان بستن، باد پیمودن ، باد گره زدن، آب در غربال ریختن، آب در هاون کوبیدن، آهن سرد کوبیدن، خشت بر آب زدن، مشت بر سندان کوبیدن است.
«خشم و شهوت مرد را اَحوَل(دوبین)کند»– ز استقامت روح را مُبدَل (دگرگون) کند- مولوی.
یک انسان که دیده ی دوگانه بین (لوچ، احول، کاچ، کژبین) دارد، خود به خود چیزها را هرچند یکی باشند دوگانه می بیند. استاد کارآزموده ای برای آشکار شدن کاستی دوبینی برای شاگردان خود کس دوبینی را به کلاسش فراخوانی می کند و به دوبین می گوید آن شیشه را بیاور! لوچ به استاد خود
می گوید که کدام شیشه را بیاورم؟ استاد می گوید هر کدام را آوری ناهمسانی ندارد اما پیش از آوردن یکی را بشکن و آن دیگری را بیاور . مرد دوگانه بین این کار را می کند اما دیگر شیشه ای در میان نبوده که بیاورد. بدین روی دوبین با شکستن شیشه ، نبودن آن را پایه ریزی می کند.
مولانا می خواهد بگوید وجود برآشفتگی و هوس، انگیزه لوچی (کاچی) و دوبینی دیده ی درونی کسان می شود و برآیند اینکه روان را از کنونه ترازمندی و همسنگی برون می راند. یعنی هرکس که در بند برآشفتگی و آرزوهای روانی شود به دیده ی درونش چنان گزندی وارد می آید که راستینه را ندیده و نتواند درستی را آن گونه که هست ببیند و چنانچه بر این روش پای ورزد روان درستی شناس او نیز از میان خواهد رفت. «خشم از اخگرها و فروزینههای اهریمنی است.»
نه در هر سخن بحث کردن رواست – «خطا بر بزرگان گرفتن خطاست» – سعدی.
در هر گفتاری پژوهش و خرده گیری کردن و لغزش مهتران بر شمردن و آنان را به نادرست کاری وابسته داشتن روا نیست.
همانندی : جاهل را بر عالم بحث نیست. (نا بخرد را بر بخرد، گفت و شنود نیست)
وِرد زبان است ثواب و گزاف – «خط ننویسد قلمِ بی شکاف» – امیرخسرو دهلوی.
(به شکاف سر قلم، فاق گفته میشود)
همه شب نالم و چشم خوش جانان در خواب – «خفتگان را چه غم از ناله ی بیداران است؟» – عماد کرمانی.
واژهی «بیدار» زبانزدی است برای پشمینه پوشان (صوفیان mystic) ستیزنده و چالشگر خانگاهی (خانقاهی) که آموزه ها و پیکارهای رازآگین و نهان خود را شبانه انجام می دادند. به راستی که کار و زندگی روامند و بهنجار آنان، شب آغاز میشد و تا سپیده دم نیز دنباله داشت و نیز زبانزد (term) «خفته» را برای توده ی ناآموخته و ناهمسوی خود برنهاده بودند به این پشتوانه که شبان می غنودند و از تلاشهای کار و بار آنان ناآگاه بودند. به نمونه های دیگری از سعدی و سنایی می توان نمارشی داشت.
( «خفتگان» را خبر از محنت «بیداران» نیست – تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری – سعدی) * (عالِمت غافل است و تو غافل – خفته را خفته کی کند بیدار ؟ – سنایی) و یا به گفتاری دیگر از سنایی: «عالِمت خفته و تو هم خفته – خفته را خفته کی کند بیدار» .
در اینجا سعدی بر فرموده ی حکیم سنایی خرده گرفته است و می فرماید: (باطل است آنچه مدعی گوید – «خفته را خفته کی کند بیدار؟» )
این سخن که یکی از داومندان (مدعیان) راهنمایی می گوید: خواب ربوده را خواب ربوده ی دیگر نتواند از خواب برانگیخت نادرست است. سعدی در حکایت 38 از باب دوم در اخلاق درویشان دارد که شبی نابینایی در گِل و لای افتاده بود و می گفت آخر ای مسلمانان یکی از شماها چراغی فراراه من دارید! بانویی بدکاره (فاجره) یا به گفتاری بانویی شوخ (مازحه) به نابینا می گوید: «تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی» این زن هر کاره ای که بوده اما سخن مورد پذیرش برزبان آورده و ناآگاهی (خفته ای) را آگاه ساخته (بیدار کرده است) بماند که چراغ در دست داشتن او می توانسته انگیزه ای شود تا دیگران او را دیده و دریابند. چه بسا یک خرناسه و یا غلتیدن یک کس خفته، انگیزه بیداری او میشود.
سنایی؛ گوشه نشینی، لب فرو بستن و گزیده سخن گفتن را، در پیش گرفتن راه خوشبختی آن جهانی
می داند و این در حالی است که سعدی نماینده دانشمندان، سخنوران، دانایان و پند آموزان خردمند
می باشد. او از پارسایان گوشه گزین، رها کننده گیتا و سر در گریبان فروبرده گریزان است. از این روی، سخن سنایی بر وی اندکی گران آمده و نیشی باریک و رندانه به بیتی از چکامه سنایی زده است. از سوی دیگر بر همه فرهیختگان پنهان نیست که هم سنایی غزنوی و هم سعدی با دانشمندان بی کنش چه در رده آموزشگاه باشد و چه در خانگاه (خانقاه) ناهمسویند و هر دو داد یک سخن می دهند:
«علم چندانکه بیشتر خوانی – چون عمل در تو نیست ؛ نادانی – سعدی» * «طلب ای عاشقان خوش رفتار–طرب ای شاهدان شیرین کار.تا کی از خانه هین(شتاب)ره صحرا– تا کی از کعبه هین ره خمار؟-سنایی»
سنایی در بیت «عالِمت غافل است و تو غافل» می خواهد بگوید دانای ناآگاه (غافل) چگونه می تواند نمونه و سرمشق من ناآگاه باشد چرا که هر دو خوابیم پس هیچ کدام نمی توانیم دیگری را از خواب ناآگاهی بیدار کنیم بماند اینکه ناآگاهی چیست و ناآگاه کیست؟ و این در حالی است که سعدی
می گوید: «گفت عالِم به گوش جان بشنو – ور نماند به گفتنش کردار . باطل است آنچه مدّعی گوید – (خفته را خفته کی کند بیدار !) . یعنی سخن را بسنج نه سخنران را» هرگز نمی توان کسی که خود را به خواب زده بیدار کرد یا هرگز نمی توان کسی که خودش را به بی خیالی و ناآگاهی زده است آگاه نمود چه، او خود نمی خواهد آگاه شود.
«خُلق خوش، خَلق را شکار کند» – صنعتی بیش(عقل بهتر) از این چه کار کند؟ – اوحدی.
خُلق به معنای خوی و سرشت است و جمع آن اخلاق است. از ویژگی های بارز پیغمبران داشتن فراخویی نیکوست. در نشانه 4 از سوره ی قلم داریم : (انک لعلی خُلق عظیم) از دیدگاه آیینی حُسن خُلق یعنی: خوش خویی، نرم خویی، خونسردی و مانند اینها. از امام جواد (ع) گفتار شده است که آرایه (زینت) مرد همانا گشاده رویی است. بنده ی مسلمان با خوش اخلاقی خود را به درجه روزه گیر شب زنده دار
می رساند.
همانندی ها: «عالمی را می توان با خُلق خوش تسخیر کرد» . «به حُسن خُلق توان کرد صید اهل نظر – حافظ» . «مهر محکم شود به خوش رویی – دوستی کم کند ترشرویی»
«خلق را تقلیدشان بر باد داد» – ای دوصد لعنت بر این تقلید باد – مولوی.
واژه تقلید برگرفته از قلاده (زنجیری که به گردن سگان و یا تبه کاران اندازند) است و در پارسی سره یعنی دنباله روی و پیروی کردن و ادا در آوردن و در کارهای کیشی و پرستشی پیروی کردن از مجتهد است چرا که تقلید در برابر اجتهاد است.
چنانچه دانش آدمیان را بر پایه «هم سنجی» (قیاس) و برگرفتن (اقتباس) بدانیم، دنباله روی نیز خود
گونه ای برگرفتن می باشد. چیزی که هست واژه تقلید(دنبالهروی) در سویگان (بُعد) معنا شناور بوده معنای بی چون و چرا ندارد. از این روی گاهی مورد خوشایندی و گاهی مورد سرزنش قرار می گیرد. بسته به اینکه در جایگاه مثبت باشد یا منفی که البته این مثبت یا منفی در مواردی ناروشن است و این در حالی است که در موارد آشکار هیچ دوگانگی میان دیدگاه آدمیان نیست. برای نمونه پیروی کردن از درستکاری درستکاران یک دنبالهروی مثبت و پیروی از تبه کاری تبه کاران یک دنبالهروی منفی است و در این مورد در میان آدمیان هیچ ناهمگونی نیست. اما ممکن است کسی باره ای (موردی) را مثبت بداند و کس دیگری همان باره را منفی !
گاه دنبالهروی می تواند انگیزه بازساز و پیشرفت یک همبودگاه (جامعه) باشد و گاه انگیزه لغزش و تباهی آن. از این روست که باید جایگاه دنبالهروی را بازشناخته نمود تا رد یا پذیرش آن در میان برگزیدگان و آشوبگران پیکار برپا نکند. برای نمونه هرچند که مولوی به جد باورمند به تقلید مثبت است اما بی آنکه جایگاه مثبت و یا منفی بودن دنبالهروی مورد نگرش خویش را روشن کند آن را انگیزه واژگونی آدمیان
میداند و در بیتی از داستان زیر (خر برفت و خر برفت) همانا دنبالهروی را مایه بر باددهی آدمیان میداند.
بی گمان مولوی کاملاً درست می گوید چرا که دنبالهروی در امور منفی آدمیان را بر باد می دهد و نگرش او در بیت «خلق را تقلیدشان بر باد داد – ای دوصد لعنت به این تقلید باد» نیز تقلید در امور منفی است چرا که او نیک می داند که تقلید در کنش های خوشایند زندگی و فراخوی (اخلاق) همگانی از پیش نیازهای زندگی است چه همگان فرزانگی (حکمت) ندانند و ساز و برگ کامرانی (عشرت) نمیشناسند پس نیاز است تا در آهنگ کارها از سترکان خویش پیروی کنند تا شوربختی بر خوشبختی پیشی نگیرد. او در این بیت به برابرسنج (تطبیق) نویسه (متن)بازشناخت اندیشه شنونده باور نموده و از گفتار خواسته (مقصود) گذشته است. اما چگونه بوده است داستان؟
داستان « خر برفت و خر برفت» مثنوی مولوی گزاره تقلید و پیروی کورکورانه را به نیکی در میان
می گذارد. پشمینه پوش (صوفی) رهنوردی شبانگاه به خانگاهی وارد می شود که «درویش هر کجا که شب آید سرای اوست» برفور خرش را به ستورگاه برده و در آخور بسته اندازه ای آب و سبزه به خر داده و به دربانش سپرده و به جرگه پشمینه پوشان می پیوندد. پشمینه پوشان تهیدست و گرسنه چیزی در چنته نداشته که بفروشند و با بهای آن نان خورشی سازند، یگانه راه چاره گرسنگی چند روزه را در فروش خر میهمان می دانند. این کار را انجام داده و با پولش خوردنی های رنگارنگ و شرابی و کبابی فراهم ساخته و شکمی از سوگ در می آورند. سپس از شادی به پا خواسته سماع (پایکوبی، آوازه خوانی و دست افشانی) گرمی راه انداخته و سر از پا نمی شناسندو میهمان نیز ربایش آنها می شود.
(چون سماع آمد ز اول تا کران – مطرب آغازید یک ضرب گران . خر برفت و خر برفت آغاز کرد – زین حرارت جمله را انباز کرد . زین حرارت پای کوبان تا سحر – کفزنان خر رفت و خر رفت ای پسر. از ره تقلید آن صوفی همین – خر برفت آغاز کرد اندر حنین (بانگ از شادی و یا اندوه) )
صوفی ناآگاه از روزگار سیاه خویش و به دنبالهروی از دیگران با آنان پایکوبی، همیاری و همزبانی میکرد. پگاه همه خانگاهیان از خانگاه بیرون رفتند و ماند آن صوفی میهمان بخت برگشته و خر از دست داده. صوفی به ستورگاه رفت ولی از خرش نشانی نبود. پنداشت که سرایدار خانگاه خر را بیرون برده تا آبش دهد؛ درنگ کرد تا سرایدار خانگاه آمد ولی خری همراه خود نداشت. جویای خرش شد. سرایدار گفت چرا خودت را به نادانی می زنی؟ از ریش سپیدت شرم نمی کنی؟ پشمینه پوش گفت که من خرم را به دست تو سپرده بودم! سرایدار گفت مرا گناهی نیست ؛ صوفیان بر من یورش بردند و من نتوانستم جلوی آنها را بگیرم. یا ارزش خر را از آنان بستانم. صوفی گفت چرا مرا آگه نساختی؟ سرایدار گفت من بارها آمدم تا تو را از این رخداد آگاه سازم ولی :
«تو همی گفتی که خر رفت ای پسر – از همه گویندگان با ذوق تر ! * باز می گفتم که او خود واقف است – زین قضا راضی است؛ مردی عارف است * مر، مرا تقلیدشان بر باد داد – ای دو صد لعنت بر این تقلید باد !»
پیروی منفی انسان را از پختگی و رسایی به کاستی و کمبود می رساند . . .
«خموشی پرده دار راز باشد» – نه مانند سخن غماز (سخن چین) باشد – وحشی بافقی.
«سلامت در خموشی است»
پرده پوش یعنی رازدار (در برابر پرده دِر). بسیاری از بزرگان آیین و فرهیختگان در زمینه ی خاموشی داد سخن داده اند. از زمره: «کم گوی و گزیده گوی چون دُر» . اگر پنداری که سخنت ارزش سیم دارد بدان که خاموشیت ارزش زر دارد. کسان در زیر سخن خویش پنهان هستند یعنی ارزش ها و پاد
ارزش های وجودشان شناخته نمی شود. (تا مرد سخن نگفته باشد – عیب و هنرش نهفته باشد) بی گمان هرگونه خامشی نمی تواند پسندیده باشد، چه این کنش زمانی می تواند پسندیده و ارزشمند باشد که بجا و در آن نیک اندیشی و بهره ای نهفته باشد زیرا خامشی های نابجا، خود، گونه ای فرومایگی است. کسانی که بیهوده زبان به سخن می گشایند و واژگونه جایی که باید گفتار بگویند دَم بر نمی آورند مورد نکوهش بزرگان، نویسندگان و چامه سرایان قرار گرفته اند. برای نمونه:
الف– وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتنی است– شمشیر، روز معرکه زشت است در نیام– پروین اعتصامی.
ب – دو چیز طیره ی عقل است دم فرو بستن به وقت گفتن و ؛ گفتن به وقت خاموشی – سعدی.
پ – حضرت علی (ع) فرموده اند: آنجا که سخن خردمندانه و نیک اندیشانه مورد نیاز است خاموشی پسندیده نباشد و نشاید. و آنجا که سخن خردمندانه نتوان گفت ؛ گفتن پسندیده نباشد و به کوته سخن : خاموشی خردمندانه و گفتار بخردانه !
مِی حرام است در آن بزم که هشیاری هست – «خواب تلخ است در آن خانه که بیماری است» – صائب تبریزی.
واژه ی حرام به معنای ناشایسته و نارواست . (ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست – نان حلال شیخ ز آب حرام ما – حافظ) و: «بیماری به، که بیمار داری»
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند – «خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش» – حافظ.
دلربایی تنها به این نیست که دلداده را زجر دهند بلکه بزرگوار (خواجه) کسی است که غمخوار خدمتگذار خود باشد.
این دیده ی شوخ می برد دل به کمند – «خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند»– سعدی.
این دیده زیبا، دل را در کمند خود گرفتار می سازد. چرا که چشم می بیند و دل میخواهد.
«خواهی که رستگار شوی راستکار باش» – تا عیبجوی را نرسد بر تو مدخلی – سعدی.
معنای لت دوم این است که راستکار باش تا از سوی خرده گیر بر تو خرده ای وارد نشود (و تو رستگار شوی) و : (رستگاری در راستکاری است) (مَدخَل: راه ایرادگیری)
«خواهی که رسی به کام، بردار دو گام» – یک گام ز دنیا و دگر گام ز کام . نیکو مثلی شنو ز پیر بسطام – از دانه طمع ببُر که رستی از دام – بایزید بسطامی.
کامیابی و کامرانی در گرو آز بریدن از دل خواسته هاست. دید عارفان (کسانی که برای رسیدن به شناخت پروردگار خودشان را ورزیده می سازند – حکیم ربانی) بر این بوده که باید نخواست تا به آن خواست بزرگ رسید. (آب ، کم جو تشنگی آور به دست – تا بجوشد آبت از بالا و پست – مولوی)
همانندی : روزی به قدم (گام) است.
«جر» بزنی، جر نزنی برده ای – «خوب رخی، هرچه کنی کرده ای» – ایرج میرزا.
جر زدن: بهانه در آوردن، سر باز زدن و صدای پاره شدن چیزهایی مانند پارچه و کاغذ. و: «یک خلقت(آفرینش) زیبا به از هزار خلعت دیبا (رخت ابریشمین)»
«خوبرویان جهان صید توان کرد به زر» – خوش خوش (کم کم) «بر» از ایشان بتوان خورد به زر. نرگس که کُله دار (شهنشاه) جهان است ببین – کاو نیز چگونه سر در آورد به زر – حافظ (و یا کمالالدین اسماعیل).
زیبایی گل نرگس بدان انگیزه است که زرهای خود را که همان گلبرگ های زرد و زرین است درون کاسبرگ سبز خود نگه نداشته تا زیباپسندان و جهان آن را ستایش کنند. تو نیز مانند گل نرگس شهنشاه جهان بوده و دست دهش داشته باش و از زردادن به نیازمندان خودداری روا مدار! این رباعی ، خواه از کمال الدین اسماعیل و یا اینکه از حافظ و یا روی سخن او با شاه شجاع باشد. آنچه که جای گمان نمیگذارد این راستینه (واقعیت) تاریخی است که دو خط همراستا (موازی) در هندسه ی اقلیدسی یکدیگر را نمی بُرند (قطع نمی کنند) مگر به پروانه خداوندگاران: زر، زور و تزویر ! (نیرنگ) و شوربختانه در جهانی که دم و بازدم می کنیم فروزه های بالنده ی فراخوی ها در برابر پلیدی ها رنگ میبازد.(ای زر تو خدا نهای و لیکن به خدا، ستار عیوب و قاضی حاجاتی.) قاضی الحاجات از نامهای پروردگار و به معنای برآورنده نیازها و ستارالعیوب یعنی پوشاننده بدیها و نیز از فروزههای پروردگار.
«خوبی و وفا هر دو به هم گِرد نیایند»– خوبی همه خوب است از آن نیز وفا به!– قطران تبریزی.
(هزار وعدهی خوبان یکی وفا نکند)
با بدان کم نشین که بد (در) مانی – «خو پذیر است نفس انسانی» – سنایی.
همانندی ها :
الف – نشست تو با زیرکان در مغاک (چاله) – به است از بهشت و نشست مژاک (باغ کیکاوس) – چامه را به فردوسی نسبت داده اند اما از فردوسی نیست.
ب – هست تنهایی به از یاران بد – نیک چون با بد نشیند بد شود – مولوی.
پ – یکی آلوده ای باشد که شهری را بیالاید – چو از گاوان یکی باشد که گاوان را کند ریخن (آلوده سازی دیگران در اثر شکم روش) – رودکی.
ت – منشین با بدان که صحبت بد – گرچه پاکی، تو را پلید کند. آفتاب ار چه روشن است ، آن را – پاره ای ابر ناپدید کند – سنایی . و یا کم نشین با بدان که صحبت بد . . .
ث – آلو، چو به آلو نگرد، رنگ برآرد – سرشت (طبیعت) آدمی دزد است.
ج – اسب تازی گر ببندی در طویله پیش خر – رنگشان همگون نگردد، طبعشان همگون شود – روحی.
نمونه هایی از آموزه و گفتار کیشی و آیینی:
*همنشینی با بدان، بدگمانی به نیکان را در پی دارد. «از دوستی با کسان که اندیشه های شان نادرست و کنششان ناپسند است برکنار باش زیرا کسان به راه و روش و اندیشه های دوستانشان خو می گیرند – حضرت علی (ع) »
* «ای وای بر من! کاش فلان کس را به دوستی بر نمی گزیدم! (نشانه 28 سوره فرقان)
* با نیکوکاران همنشین باشید؛ چه اگر کار نیکی انجام دادید شما را دلگرم و فروزش (تشویق) می کنند و اگر لغزشی از شما سر زد بر تو دشوار نگیرند. پیامبر اکرم (ص)
* بدکار همچون شمشیر آخته (بیرون کشیده شده از نیام) است که نمای آن زیباست اما نشانی که از خود می گذارد نازیباست (حضرت علی (ع) )
* دوستان نیز مانند پادشاهان یا هدایت گرند و یا مایه ی گمراهی.
و در پایان، نشانه های دوستان بد: نادان و بی خرد، چشم تنگ و رشکوند . هرزه و نابکار و بدنهاد و آلوده. سیه کاسه و کِنِس (خسیس) دروغگو ، فریبا و نیرنگ باز. خرده گیر و در پی آسیب گاه (نقطه ضعف)
نیک نامی خواهی ای دل با بدان صحبت مدار–«خودپسندی جان من برهان نادانی بود»– حافظ.
از فروتنی بزرگوار شوی و از خودستایی (خودپسندی) خوار گردی.
ای دل چنانچه در پی نیک نامی هستی با کسان فرومایه همنشین نباش نازنین من !
خودستایی و خودپسندی نشانه روشن نادانی به شمار می آید.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود–«خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست»– حافظ.
میخانه؛ یکی از واژه های کلیدی پیاپی و از باشندگان چامه ای دیوان حافظ است که سویگان استوره ای یافته و نهادی است در برابر: خانگاه، آموزشگاه (مدرسه) مزگت (مسجد) که به نام های دیگر چون: میکده، خمخانه، کوی مغان، سرای مغان و برجسته تر از همه؛ دیرمغان، خرابات مغان و خرابات. بسیاری از غزل های حافظ با میخانه آغاز می شود. (منم که گوشه ی میخانه خانقاه من است . زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد . ما درس سحر در ره میخانه نهادیم و . . . ) چنانچه کار و بار شادخواری و بانگ نوشانوش و سخن می و مطرب (نوازنده) و گردش جام و ساغر و رطل (پیاله های شراب) های گران را که آکنده ی بیش از هشتاد درصد از غزل های حافظ؛ بلکه آکنده از آنست بر این افزوده شود روشن
می گردد که خمریه سرایی (شراب سرایی) حافظ از منوچهری – شاعر طبیعت – نیز در گذشته و در ادبیات پارسی بیتا است. نتیجه گفتار کوتاه اینکه حافظ نماد اساتیری میخانه، خرابات و دیر مغان را در برابر نهادهای شریعت (کیش و آیین) طریقت (راه و روش) دانش و آموزش رسمی بپا کرده است. و در پایان : ورود به دنیای رندان واله (بر در میخانه رفتن) راستی و یکرنگی می خواهد و جای زاهدان نماپرست نیست.
نظر در روی تو خود کرده ام من – «بلی؛ خود کرده را درمان نباشد» – اسعد گرگانی؛خود کرده را چاره نیست. (خود کرده را تدبیر نیست)
As you make your bed, so you lie in it.
نیست جویای نظر، چون مه نو، ماه تمام – «خودنمایی نکند هر که کمالی دارد» – صائب.
امام هشتم فرموده است خرد مرد مسلمان رسا نمی شود مگر گمنامی برای او دل انگیزتر از سرشناسی باشد. ماه نو، از نارسایی، جویای نگر و نگرش است.
در عشق، شکیب (آرام) کی کند سود ؟ – «خورشید به گِل نشاید اندود» – نظامی.
در دل شیدایان غوغا و هیاهویی است که هرچه تلاش و کوشش در پنهان کردن آن می کنند باز هم به گوش زنده دلان و یاران پرشور می رسد. (آفتاب را به گل نتوان اندود)
«خور و خواب تنها، طریق دد است» – بر این بودن ؛ آئین نابخرد است – سعدی.
از دیدگاه سعدی همان داروی پرورش و فرهیختن (تربیت) مان، هنر و هنر آموزی شناخت و شناخت اندوزی است که کسان را از چهارپایان (دام ها) و درندگان که جز «خور» (خوردن) و آرمیدن
نمی شناسند جدا و برجسته ساخته؛ نیکبختی او را پی ریزی و بنیاد می نهد (خردمند مردم، هنر پرورند – که تن پروران از هنر لاغرند – سعدی)
گفتم هوای میکده، غم می برد ز دل –گفتا«خوش آن کسان که دلی شاد می کنند»– حافظ.
در اینجا (هوا) ایهام دارد؛ یکی آرزو و خواسته دیگری فرامون و پیرامون (جوّ) . به یار گفتم به راستی که حال و هوای میخانه و می گساری چگونه غم و اندوه را از دل می زداید و آدمی را شادمان می سازد! گفتا خوشا به حال سبوکشان و کسانی که در مجلس باده گساری می در ساغر ریخته و به دست
می گساران می دهند و انگیزه شادمانی دل ها را فراهم می سازند. (عالَمی را شاد کرد، آنکه یک دل شاد کرد)
«خوشا آنان که دایم در نمازند» – بهشت جاودان بازارشان بی – باباطاهر.
(خوشا آنان که الله یارشان بی/ به حمد و قل هو الله کارشون بی) خوشا آنان، شبه جمله است. بی در لهجه لری یعنی باشد (بُوَد). الله: نهاد است.
شب تار و بیابان، دور منزل – «خوشا آن کس که بارش کمترک بی» – باباطاهر.
همانندی ها: «سبکبار مردم سبکتر روند – سعدی». «سبکباری از بهشت آمده است». «اندرین دیر کهن کار سبکباران خوش است – حافظ»
نه دود ماند و نه خاکستر از من مسکین–«خوش آن کسی که به گیتی ز خود گذاشت اثر»– پروین اعتصامی.
«خوشا با رفیقان یکدل نشستن» – به هم نوش کردن می ارغوانی – فرخی سیستانی.
همانندی ها: «دنیا خوش است اما با رفیق خوشتر» و «یارا بهشت صحبت یاران همدم است»
«خوشا جانی کز او جانی بیاسود» – نه درویشی که سلطانی بیاسود . نکویی بر نکورویی بماناد – که از لبهاش دندانی بیاسود – نظامی. و: «عالمی را شاد کرد آنکس که یک دل شاد کرد.»
«خوشا دلی که ز عالَم کناره جو باشد»– چراغ خلوتش از حفظ آبرو باشد– الهام اصفهانی.
بیت بالا در کتاب دوازده هزار مثل فارسی نوشته دکتر ابراهیم شکورزاده بلوری، به «غنی» نسبت داده شده است. به دهر، هیچ زمینی چو کنج عزلت نیست(مخلص کاشانی). به عزلت پا فشردم یافتم آرام جان آنجا- جهان صحرای محشر بود، بستم آشیان اینجا-ناصر علی.
«خوش است درد که باشد امید درمانش» – دراز نیست بیابان که هست پایانش – سعدی.
سعدی؛ جدای از بازگشت (مراجعه) به پزشک هنگام بیماری و درمان ناخوشی با سرودن «امید عافیت آنگه بود موافق عقل – که نبض را به طبیعت شناس بنمایی» امید به بهبودی و داشتن خوی بلند در درمان بیماری ها را بسیار کارا می داند.
همانندی ها: درد سهل است گر امّید دوایی باشد – عبید زاکانی.
«خوش است عمر؛ دریغا که جاودانی نیست»– پس اعتماد بر این پنج روز فانی نیست–سعدی.
بیت بالا برگزیده از غزل سعدی است که بر نبشته (کتیبه) هشتم در دیواره باختری ساختمان هشت بر آرامگاه سعدی در شیراز دیده می شود. (با یادی از یادگارهای میرزا علی اصغر خان حکمت شیرازی).
همانندی : خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار – فرصت نمی دهد که تماشا کند کسی – قصاب کاشی.
بدبخت آن کسی که گرفتار عقل شد –«خوشبخت آن کره خر آمد، الاغ رفت!»– لاادری. (دنیا به کام ابلهان است!)
«خوش بود گر محک تجربه آید به میان»– تا سیه روی شود هر که در او غش باشد– حافظ.
محک (سنگ زر و سیم شناس) سنگی است سیاه یا سنجه ای که به کمک آن میزان ناب و سره بودن زر و سیم سنجیده می شود. (ز امتحان شود حال هرکسی معلوم)
غَش در پارسی و غِش در زبان تازی به معنای شیله و پیله و آمیختن چیزی بی ارزش با چیزی با ارزش است. حافظ پس از گفتار نقد (جدا کردن سره از ناسره) دورویی (دغل) صوفی و باده گساری او،
می گوید چه خوب است که برای آزمون این نقدها و ناسره ها سنجه ای (معیاری) باشد (نقدها را بود آیا که عیاری گیرند؟) تا بر پایه آن سنجه ی بیرونی و هنجار با چشم دینی خراش ناپذیر؛ هر نقدی که ناسره است همانند زر ناسره به یاری سنگ زرشناس، انگشت نما شود.
به فرموده حضرت علی (ع) با آزمون است که انسان سربلند و یا سرشکسته می شود و به کوته سخن: چه نیکوست که کوره های سوزان آزمون برپا شود تا درون «سیه سیم» زراندود هویدا و حساب آن از زر ناب جدا گردد! – دارالشفای سعدی (مقوله های پزشکی در آثار سعدی)
گر، دوست دست می دهدت هیچ گو مباش-«خوش تر بود عروس نکو روی بی جهیز»–سعدی.
«جهیز» در زبان تازی صفت اسب است به معنای تندرو، چابک؛ ولی پارسی زبانان آن را به فرنام «ممال» و «هم چم» (مترادف) «جهاز» به کار می برند. (ممال: وقتی به جای «ا» واج «ی» به کار برده شود. برای نمونه «رکیب» ممال «رکاب» و جهیز ممال جهاز است) واژه های جهیزیه و جهازیه از ساخته های پارسی زبانان در چرخه های نوین است.
«خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن»– کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی-حافظ.
در برخی از نسخه های حافظ «خوش فرش» بوریا نیز آمده است.
ای خوشا زمان تهیدستی و خواب آسوده رفتن بر بوریای ناداری؛ چرا که این چنین خواب نوشین و شیرینی نیز برای خسروان ساسانی در جایگاه پادشاهی و پشت دادن بر «فرّ» شاهی نیز فراهم نمی شود. حافظ جایگاه درویشی خود را برتر و والاتر از زندگانی پر بیم و هراس شاه شجاع و کم مهری او نسبت به خود نشان داده است. (ای خوشا خرقه و خوشا کشکول)
به گیتی عاشقی بی غم نباشد – «خوشی و عاشقی با هم نباشد» – اسعد گرگانی.
همانندی ها : شرط عشق است بلا دیدن و پای افشردن – سعدی * به عالم هر کجا درد و غمی بود– به هم کردند و عشقش نام کردند – عراقی* به گیتی، عاشقی بی غم نباشد- اسعد گرگانی.
آفت ادراک آن حال است و قال – «خون به خون شستن محال است و محال» – مولوی.
دم های هستی (موجودات برجسته) زبانی گنگ و پیچش زا دارند همچنانکه خون را با خون نشسته (کینه را با کینه پاداش ندهند) هیاهو و غش نیز فرآیند دریافت را نه تنها نمی گشاید بلکه آن را پیچیده تر
می کند؛ مگر اینکه هستی بی چون و چرا (مطلق) خود به سخن آید و پرده از رازها بردارد. (کاشکی هستی زبانی داشتی – تا ز «هستان» پرده ها برداشتی) مولوی این گفتگو را با ماه نیز دارد . بدین گونه که ماه بدون واژه و آوا، راه را بر شبروان نشان می دهد که البته اگر همین ماه، زبان نیز بگشاید روشنایی بر روشنایی (نور علی نور) است. (ماه بی گفتن چو باشد رهنما – چون بگوید؛ شد ضیا اندر ضیا)
خون را با خون نمیتوان شست.
بیگانه به بیگانه ندارد کاری – «خویش است که در پی شکست خویش است» .
بیت هم از شیخ بهایی و هم از بابا افضل گفته شده است.- هر بلایی که به هرکس برسد از خویش است.
«خوی نیکو مایه نیکویی است» – نیکی مردم به نیکورویی است – ناصرخسرو.
همانندی ها : خوی نیکو تو را چو شیر کند – خوی بد، عالَم از تو سیر کند – سنایی * خوشخو، خویش بیگانگان باشد و بدخو، بیگانه خویشان (منسوب به لقمان)
«خیر تأخیر بر نمی دارد (بر نمی تابد)» – خنک آن کس که خیر دریابد – اوحدی.
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
مدح و تحسین نیست در خور، مردمان پست را – «خیره تر سازد مدارا، زنگی بد مست را».
این بیت ، هم به صائب و هم به رجایی اصفهانی نسبت داده شده است.
«خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر» – زآن پیشتر که بانگ برآید فلان بمرد – سعدی.
خیری کن: یعنی کار نیکی انجام بده. امروز، خیر کردن، بخشش به یاد مردگان است.
فلان؛ ضمیر دو پهلویی است جانشین اسم. یعنی کس نا آشکار، فلان، بهمان، بهمدان. فلان در ترکیب معنای صفتی پیدا می کند. فلان مرد و یا مردی ناشناس. بانگ بر آمدن ، پخش کردن خبر مرگ است. پیشتر آنگاه که کسی بدرود زندگی می گفت با آوازی بلند مرگش را به آگاهی همگان می رساندند. (ای که دستت میرسد کاری بکن)
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند–«داستانی است که بر هر سر بازاری است»– سعدی.
کسی که نمیداند، خواجه حافظ شیرازی است.
«دانش اندر دل، چراغ روشن است» – وز همه بد بر تن تو جوشن است – رودکی.
دانش (اسم مصدر دانستن) همانند چراغ روشنی است که در برابر همه ی بدی ها برای تو سپر و زره
می باشد.
اندک اندک به هم شود بسیار – «دانه دانه است غلّه در انبار».
Take care of the penny, and the pound will care of them self.
لت دوم نمارشی دارد به گسترش اندازه نگه داشتن در هزینه (صرفه جویی) * غلّه: به گونه همه گیری (کلّی) هر فرآورده کشاورزی که از زمین بیرون بیاید (دانه ها = حبوب) گفته می شود. اما مجازاً غلّه به جو، گندم، ارزن، ذرت، برنج و چاودار گفته می شود. (غلّه به کرایه یک جایگاه نیز گفته می شود.) افزون بر این، در فقه اسلامی؛ به گندم، جو، خرما وکشمش که به آنها زکات تعلّق می گیرد «غلات اربعه» (چهارگانه) گفته می شود. غله در این لت مسندالیه است و مسند آن دانه دانه می باشد. (بار گندم دانه دانه است)
همانندی : اندک اندک بسیار شود و چکّه چکّه تندآبی گردد. آنانکه دستِ توان ندارند، خرده سنگ پنهان دارند تا آنکه گاه درخور با آنها مغز ستمگر را نابسامان کنند. * «قَطر علی قطر، اذا اتفقت نهر – و نهر علی نهر اذا جتمعت بحر – گلستان» * چون چکه با چکه یکی شوند رودی گردد و چون رود با رود به هم پیوندند دریا پدیدار گردد.
با تر و، با خشک مرا نیست کار – «دانه ز من، پرورش از کردگار» – نظامی.
همانندی ها : از تو حرکت، از خدا برکت و همّت از تو، قوّت از خدا.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت (نگشت) – «دائماً یکسان نماند حال دوران غم مخور!» – حافظ.
زمان خوشدلی دَریاب و دُریاب – «که دایم در صدف؛ گوهر نباشد» – حافظ.
حافظ به روشنی می گوید که نقد امروز را به پسادست (نسیه) پردا (فردا) مده چرا که روزی این گوهرها در گوش ماهی (صدف) باشند و یا نباشند.
نه هر آدمیزاده از دد بِه است – «که دد، زآدمیزاده ی بد بِه است» – سعدی.
«درآمد، مرد را بخشنده دارد» – زمین تا در نیارد، بر نیارد – نظامی.
«درآمد» جدای از بهره ای که کس، از کار، بازرگانی، کشاورزی بهره اش می شود سرآغاز یک بخش خنیا (موسیقی) نیز می باشد. مانند درآمد «بیات» در دستگاه ماهور.
«درازدستی بیجا مکن به مال کسی» – بترس دست مکافات از آن درازتر است – محسن ملک شمس آرا.
«درازنای شب از چشم دردمندان پرس»– تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی؟ – سعدی.
همانندی ها : از تو نپرسند درازی شب – آن کس داند که نخفته ست دوش – سعدی * شب فراق که داند که تا سحر چند است؟ – مگر کسی که به زندان عشق در بند است – سعدی.
غم دردمو از عطار می پرس – «درازی شب از بیمار، می پرس» – باباطاهر.
درازنای شب از چشم دردمندان پرس. که هرچه پیش تو سهل است، سهل پنداری- سعدی.
هر جا که حبیب است به پهلوی رقیب است – «در باغ جهان یک گل بی خار نباشد» – هلالی جغتایی. (همه گویند که گل، خار به پهلو دارد/ پس چرا خار من زار به پهلوی تو نیست؟!)
«بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست» – یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل (بخرد) یا خموش! – حافظ.
وصل او باشد بلا؛ هجران او، بیم بلا – «در بلا بودن به از بیم بلا» – قیچاقی.
همانندی ها : در بلا بهتر از آنست که در بیم بلا (ابن یمین) . انتظار بلا سخت تر از بلاست. در بلا بودن به از دور بلا – میان بلا بودن بهتر که در کنار بلا بودن.
هرکسی شعر سراید ولیکن سوی عقل –«دُر به خرمهره کجا ماند و دریا به غدیر؟»– سنایی.
چنانکه پیشتر نگاشته شد «خرمُهره» مهره ای درشت و بی ارزش به رنگ سفید یا آبی است که بر گردن اسب و خر می بندند. (اگر ژاله هر قطره ای دُر شدی – چو خرمهره بازار از او پر شدی – سعدی) * «غدیر»: آبگیر و تالاب است که آب باران و تندآب (سیل) در آن گرد می آید.
گر جان دهی و گر سر بیچارگی نهی – «در پای دوست هرچه کنی مختصر بود» – سعدی.
حضرت سعدی همان گونه که با زاهد و ریاکار می ستیزد با دوست و یار، نرمخو و خوشایند است و اهل بخشش و آن هم بخشندگی بدون چشمداشت که هم در آیین ملامتی (سزاوار سرزنش) ارزش دارد و هم در آیین اهل فتوت (جوانمردی و بخشندگی)- برای دوستان، جان را فدا کن.
این زمین بی حاصل، جای آبیاری نیست – «در جبین (پیشانی) این کشتی نور رستگاری نیست» – سید اشرف الدین حسینی (نسیم شمال).
«در جُستن نان، آب(آبرو)رخ خویش می ریزید»– در نار مسوزید روان از پی نان را–سنایی.
«آبرو، آب جو نباید کرد»
«در جهان دیوانه را دانگی بس است»–خانه ی پر شیشه را سنگی بس است– زلال خوانساری.
«آدم دیوانه را دنگی بس است و شیشه خانه را سنگی»
دانگ : یک ششم چیزی به ویژه دارایی های غیر منقول مانند زمین و ملک. هزینه گردش رهنوردی یا فراهم آوری خوراک و به کوته سخن : بهره و بخش. منقول: جابجا شده.
یار می جویم و نمی یابم – «در جهان نیست کیمیا جز نام» – عماد شهریاری.
کیمیا: کیمیا ماده ای بوده که کیمیاگران در پی آن بودند تا آن را یافته و به مس بزنند تا به زر دگرش یابد. هرچند چنین ماده ای را نیافتند اما در رهگذر آن به کامیابی هایی دست یافتند برای نمونه بنپاره(عنصر) درخشان فسفر از پیشاب به دست آمد. (سیم دغل خجالت و بدنامی آورد – خیز ای حکیم تا طلب کیمیا کنیم – سعدی) به هر چیز کمیاب و یا دست نیافتنی مجازاً کیمیا و یا اکسیر نیز می گویند.
همانندی : دریغ و درد که تا این زمان ندانستم – که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق – حافظ.
دل گفت مرا علم لدنّی هوس است – تعلیم کن اگر تو را دسترس است. گفتم که «الف» گفت دگر؟ گفتم هیچ – «در خانه اگر کس است یک حرف بس است» – عزالدین محمود کاشانی.
(آن کس است اهل بشارت که اشارت داند- حافظ) علم لدنی (علم اعلی) دانشی است که از راه پیام پرودگاری به کسی رسیده باشد. (و علمناه مِن لدنا علما)
«در خانه ی خود هیچ کسی خُرد نباشد»– تا(گر) جغد بود ساکن ویرانه بزرگ است – صائب.
هر کس در جایگاه خود سرفرازی دارد. جغد با همه ی شومی و ناپسندی در جایگاه و پناهگاه خود شکوهمند است.
غارتگر کلبه ی گدا مهمان است – «در خانه ی مور شبنمی توفان است» – نوعی خبوشانی.
همانندی ها : بود قطره ی آب توفان مور (ناصرخسرو) * گردد خراب خانه ی موری به شبنمی (غیرت کرمانشاهی)
«درخت افکن بوَد کم زندگانی» – به درویشی کشد نخجیر بانی – نظامی.
در سخن چامه سرای بزرگی چون نظامی ابیاتی هست که شایسته است به فرنام آرمان فرهنگ ساز مورد نگرش دست اندرکاران پیراگیر زیست (محیط زیست) قرار بگیرد. او در خسرو شیرین در مورد بریدن و افکندن درختان به این باور کهن نمارشی دارد و در بیت بالا از وحشی بافقی: «از آن جنبش که در نشو نبات است – درختان را و مرغان را حیات است» او فرجام شکارچیان را تهیدستی می داند و بریدن درختان را انگیزه کوتاهی زندگی انسان.
«درخت تلخ هم، تلخ آورد بر» – اگر چه ما دهیمش آب و شکر – اسعد گرگانی.
همانندی : نهال تلخ به پرورش (تربیت) شیرین نشود.
مقدّر است که از هر کسی چه فعل آید – «درخت مُقل نه خرما دهد نه شفتالو» – سعدی.
شیخ اجل از یک سوی خواهشگری (شفاعت) را ویژه سرشت پروردگار می داند و از سوی دیگر چون «اشعریان» نیک بخت (سعید) و تیره بخت (شعی) را در شکم مادر نیک بخت و تیره بخت می داند. (مُقل، درختی است که رزینش بسیار تلخ است و چون مُقل تازی کاربرد دارویی دارد)
غیرتم آید شکایت از تو، به هر کس – «درد احبّا به اطبّا نمی برم» – سعدی.
رشک و بالندگیم پروانه نمی دهد که از تو نزد هر کسی شکوه برده، ناله سر دهم و نیز دردی را که دوستان و یاران انگیزه آن هستند به پزشکان بازگو نمی کنم.
«درد-زشت- باشد روی نا زیبا و ناز» – سخت باشد چشم نابینا و درد – سنایی/ مولوی.
مولوی برای سنایی و به ویژه عطار ارزش و ارج بی اندازه می نهاده و چندین بیت از دیوان سنایی (حدیقه) را در مثنوی خود از زمره بیت بالا را آورده و گاهی آن بیت ها را گشوده و گزاره کرده است. (عطار روح بود و سنایی دو چشم او – ما از پی سنایی و عطار می رویم * هفت شهر عشق را عطار گشت – ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم – مولوی) «طُرفه(شگفت) باشد چو موی بر دیبا/ ناز کردن ز روی نازیبا-اوحدی»
هجر، خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال – «درد سهل است گر امیّد دوایی باشد» – عبید زاکانی. و «خوش است درد که باشد امید درمانش- سعدی»
عاشق آن گوش ندارد که نصیحت شنود – «درد ما نیک نگردد به مداوای حکیم» – سعدی.
و یا گفته شده که: «درد عاشق نشود به، به مداوای حکیم» و عاشقی دردی است کو را نیست درمان.
نبض تهیدست نگیرد طبیب – «درد فقیران همه جا بی دواست» – پروین اعتصامی.
(مَثَل زنند که آید پزشک ناخوانده – چو تندرستی تیمار دارد از بیمار – ابوحنیفه اسکافی) پروین، انگیزه تهیدستی تهیدستان را در ستم ستمگرانی می داند که هم کاسه ی فرمانروایی هستند. آنهایی که برای رسیدن به دارایی بیشتر با دولتمردان کنار می آیند و حقوق فرودستان را به یغما می برند . بدین چینش، پروین فرودستان را در پیوستن ستمگرانه و دوچشمی آمیز همبودگاه (جامعه) دانسته؛ چکامه ای به پاژنام «صاعقه، ستم اغنیاست» می سراید که دو بیت بالا گزیده هایی از آن مثنوی است. گفتار کرده اند که پروین در سن سی سالگی که دریافت نشان شایستگی پیشکشی از سوی رضاشاه را بر نتابیده این منظومه را سروده است. زبانزد «چو تندرستی، تیمار دارد، طبیبش ناخوانده می آید.» نمارشی است به تندرستی بیماردار و افاده حکیم باشیهای گذشته.
منادی می زند در شش جهت بانگ – که «درد مفلسی درمان ندارد» – عرفی.
منادی (جارچی) کسی است که با بانگ رسا همگان را از امری آگاه می سازد. مفلس = تهیدست (قال رسول الله : «المفلس فی امان الله» )
زحمت چه میبری به علاج من ای طبیب – «دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست» – صغیر اصفهانی. (زحمت چه میکشی پی درمان ما طبیب/ ما به نمیشویم و تو بدنام میشوی)
«دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست»– گر دردمند عشق بنالد غریب نیست–سعدی.
«عاشقی دردیست کو (کاو) را نیست درمان!»
«در راه عشق مرحله ی قُرب و بُعد نیست» – می بینمت عیان و دعا می فرستمت – حافظ.
(چون قصد حرم باشد، سهل است بیابانها)
«در زمین دیگران خانه مکن» – کار خود کن، کار بیگانه مکن – مولوی.
چنین پنداریم که هزینه های گزاف کرده و در زمینی سازه ای باشکوه ساخته ای ، سپس پی می بری که در زمین دیگری سازه ساخته ای و زمین خودت بدون سازه مانده است. مولوی نمارشی دارد به کسی که وارد پهنه روز رستاخیز می شود. خودش را مانند یک زمین خالی میبیند؛ آنکه برایش کار نکرده؛ خودش است و آنکه برایش کار کرده؛ دیگری بوده .
«درست از آب ناید هر سبویی» – زهی سنگ و سبوی تندخویی – عطّار.
سبو همیشه از آب، سالم برنیاید.
«در طریقت هرچه پیش سالک آید خیر اوست»–در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست-حافظ.
طریقت به معنای راه و روش و سلوک (پاکی درون) است . سالک یعنی پارسا. معنای لت دوم مانند این لت سعدی است (کس ندیدم که گم شد از ره راست) هرچه که در آئین درویشی برای رهرو پیش اید نکویی اوست.
آن آتش افروخته جز دود نکرد – «در عشق بتان هیچ کسی سود نکرد» – عطاردی.
«عافیتخواهی، نظر در منظر خوبان مکن-سعدی».«منگر اندر بتان که در آخر کار/نگرستن، گرستن (گریستن)آرد بار-سنایی».«خندهی گل گرچه در کارت کشد/عاقبت در گریهی زارت کشد-عطار»
در حکم شرع گرچه غرامت حرام نیست – «در عفو لذتی است که در انتقام نیست» – سعدی.
سقراط گفته است که گذشت نشانه ی بلندی، و کین توزی نشانه ی کوته اندیشی است.
(بخشیدن گناه، کم از انتقام نیست) Nothing so great(grand) as forgiveness
همانندی ها : هر چند انتقام (تلافی) ز دشمن حرام نیست – در عفو (بخشش) لذتی است که در انتقام نیست. * گر عظیم است از فرودستان گناه – از بزرگان عفو کردن اعظم است. * دشنام خلق را ندهم جز دعا جواب – ابرم که تلخ گیرم و شیرین دهم عوض – طالب آملی. * از خُردان خطا (لغزش) از بزرگان عطا (دهش) * از خُردان لخشیدن (لغزیدن) از بزرگان بخشیدن * از بزرگان بخشش و از فرودستان گناه * اگر پوزش نکو باشد ز کهتر (کوچکتر) – نکوتر باشد آمرزش ز مهتر (بزرگتر) – اسعدگرگانی. * تو را ایزد چو بر دشمن ظفر (پیروزی) داد – به کام دوستانش سر جدا کن. وگرخواهی ثواب نیکمردان – طمع از جان ببر، او را رها کن (ابن یمین) * بخشیدن گناه، کمتر از تاوان گیری (انتقام) نیست * بزرگان خُرده بر خُردان نگیرند * در گذر، تا از تو درگذرند و شتر دیدی ندیدی. * «فرو برندگان خشم و بخشایندگان بر مردم» (والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس) . کسرای روم پس از گرفتار شدن به دست ملکشاه سلجوقی می گوید: «اگر پادشاهی ببخش، گر سلّاخی پوست بکن و اگر بازرگانی بفروش !» پس مورد بخشش ملکشاه قرار می گیرد.
«در عمل کوش و هرچه خواهی پوش» – تاج بر سر نه و عَلَم (پرچم) بر دوش – سعدی.
سعدی نه تنها به خرقه و نیکو شمردن رویه ها و نماهای پشمینه پوشی (تصوف) روی آوری ندارد بلکه به تندی بر آنها می تازد و بدین باورمند است که در رخت شاهی نیز می توان خداشناس (عارف) بود و
می گوید: «مراد اهل طریقت لباس ظاهر نیست – کمر به خدمت سلطان ببند و صوفی باش» . «زاهدی در پلاس پوشی نیست – زاهد پاک باش و اطلس پوش». و «دوصد گفته چون نیم کردار نیست»
گفت خر: آخر همی زن لاف لاف (گزافه) – «در غریبی بس توان گفتن گزاف» – مولوی.
بیتهایی چند در لاف و گزاف: نگویم من این خواب شاه از گزاف – زبان زود نگشایم از بهر لاف – ابوشکور * نگوییم چندین سخن بر گزاف – که بیچاره باشد خداوند لاف – فردوسی * هزینه مکن سیمت از بهر لاف – به بیهوده مپرا کن اندر گزاف – فردوسی. (که از لاف زاید سخن پر گزاف- و لاف در غریبی و آواز(گوز) در بازار مسگری!)
«در قفس از چیست بلبل؟ از زبان خویشتن»– من ز طبعهمچو آبِخویشاندر آتشم– ابن یمین.
واژه ی «قفس» هم در معنای راستین و هم در معناهای رسایی(بلاغی) به گونه های گوناگون در چامه و سخن چامه سرایان جلوه کرده است:
الف – کمندش بیشه بر شیران قفس کرد – فیلَکَش دشت بر گرگان خباکا – رودکی (فیلک = بیلک = تیری با پیکان دوشاخه. خباک = چهار دیواری سرگشاده برای نگهداری گوسفندان در شب) خدنگش بیشه بر شیران کند تنگ – کمندش دشت بر گوران خباکا – رودکی.
ب – پیش دنیا نکنم دست همی تا او – نکشد در قفس خویش به دستانم – ناصرخسرو.
پ – در قفسی مانده ام ز مدحت(ستایش) او – طبع من با نوای زر زورست – مسعود سعد.
ت – چو باد در قفس انگار کار دولت خصم – از آنکه دیر نپاید چو آب در غربال – انوری.
ث – چو زال بسته ی قفسم نوحه زان کنم – تا رحمتی به خاطر بهمن برآوردم – خاقانی.
ج- همچو عنقا (سیمرغ) ز خلق عزلت گیر – تات نکشند در قفس به زحیر (زاری)
چ – چند گویی چو طوطی از هر در – سخن اندر قفس به سوی شکر – سنایی.
ح – کیست که از عشق تو پرده ی او پاره نیست – وز قفس قالبش مرغ دل آواره نیست – عطار.
خ – خداوندا تو می دانی که صحرا از قفس خوشتر – ولیکن جغد نشکیبد ز گورستان ویرانی – مولوی.
د – من مرغکی پر بسته ام، زان در قفس بنشسته ام =گر زآنکه بشکستی قفس، بنمودمی پرواز را– سعدی.
ذ – چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است – روَم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم – حافظ.
ر – ساخته در قفس تنگ دهان – طوطی ناطقه را گنگ زبان – جامی.
ز – در وصلم و از هجر بود ناله زارم – آویخته صیاد به گلبن قفسم را – مشتاق اصفهانی.
ژ – نکند در دل اثر نغمه ی مرغان چمن – ناله ای کاش ز مرغ قفسی برخیزد – آذر بیگدلی.
س – آخر ز سختگیری صیاد و باغبان – پر ریخت در میانه باغ و قفس مرا – یغمای جندقی.
ش – یا اسیران قفس را نیست کس فریادرس – یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست – فرخی یزدی.
ص– نبایستی که چون دزدان به زندانش کنند اندر– و یا اندر قفس دارند چون درنده حیوانش– میرزاده عشقی.
ض – تا چند ز بیداد به بیداد شوی؟ – ای مرغ در این قفس به فریاد شوی – دهخدا.
ط – ای بلبلِ اسیر به کنج قفس بساز – اکنون که از برای تو بال و پری نماند – ملک الشعرای بهار.
ظ – صیدی کزین شکسته قفس رخت بر نبست – یا بود بال بسته و یا آشیان نداشت – پروین اعتصامی.
ع – ناله ی مرغ اسیر این همه بهر وطن است – مسلک مرغ گرفتارِ قفس همچو منست – عارف قزوینی.
غ – در ته تنگنا و دخمه ای چو قفس- پنج نوبت چو کوفتند جرس. ناگهان شد گشاده در ظلمات – در تاریک کهنه ی محبس – نیما یوشیج.
ف – خبر رسید که مرغی پرید از قفسی – به ناله باز نیامد کبوتر نفسی – اخوان ثالث.
ق – اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر – بار دگر به کنج قفس رو نموده ام . بگشای در که در همه دوران عمر خویش – جز پشت میله های قفس، خوش نبوده ام – فروغ فرخزاد.
ک – تمام حجم قفس را شناختیم بس است – بیا به تجربه در آسمان سری بزنیم – امین پور.
گ – سفر گزید از این کوچه باز هم نفسی – برید و رفت بدانسان که مرغی از قفسی – سلمان هراتی.
ل – پروازها در اوج پرواز مگس بود – جولانگه پروازها، حجم قفس بود – سیدحسین حسینی.
م – از جفای خویش ما را کی امید رستنی است – بلبلم، اما ز بخت بد، قفس دزدیده ام – علیرضا قزوه.
همانندی ها : «طوطی ز زبان خویش در بند» . «آنچه بر ما می رسد آنهم ز ماست».
آندم(هردم)که دل به عشق دهی خوش دمی بود–«در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست»–حافظ.
همانندی ها : «خیر تأخیر بر نمی دارد» . «نیکی و پرسش؟» . «کار خیر نیازی به استخاره ندارد» . «به کار خیر چه حاجت که استخاره کنیم؟ – آگاه قاجار»
«در گفتنِ عیب دگران بسته زبان باش»–از خوبی ِ خود، عیب نمای دگران باش– واعظ قزوینی.
«عیب نما» کسی و یا چیزی است که بدی ها و کاستی ها را چون آیینه بنمایاند.
همانندی ها : از دیدن عیب دگران اعمی (نابینا) شو – از دیدن عیب خویش اَحوَل (دوبین) باش – واعظ قزوینی * عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست * عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را – آزاد. و «زنهار کسی را نکنی عیب که عیب است»
«درِ گَنج معیشت سازگاری است» – کلید باب جنّت بردباری است – ناصرخسرو.
همانندی ها : «طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی-یا همّتی که از سر عالم توان گذشت– کلیم کاشانی» . «هرکس زمانه ساز باشد قانون نشاط می نوازد – واقف» . در اینجا؛ «قانون» سازی است که فارابی (معلم دوم) آن را ساخته است.
رادمردی مرد دانی چیست؟ با هنر تر از خلق دانی کیست؟ آنکه با دوستان تواند ساخت و آنکه با دشمنان تواند زیست. (ایلاقی)
بیچاره ی توفیقند هم صالح و هم طالح–«درمانده ی تقدیرند هم عارف و هم عامی»– سعدی.
صالح و طالح = درستکار و تبهکار . تقدیر = سرنوشت . عارف و عامی = دانا و ناآموخته.
سعدی در بیت بالا اشاره به جبر و سرنوشت پیش بینی شده روز بی آغاز (اَزَل) و پیش از آمدن هر کس به این گیتی داشته؛ خوشبختی (سعادت) و بدبختی (شقاوت) کسان را از پیش رقم(شمار) خورده میداند. اما این انسان است که از روی خواست با پای خود به میخانه و یا مسجد می رود و این دست همین بنده ی خداست که بر سر ستمدیده می کوبد و یا چوبدستی پیری و کوری دیگران می گیرد هرچند که آفریننده همه ی کنش هایی که از سوی کسان برونداد می شود از سوی پروردگار باشد. و «با قضا، کارزار نتوان کرد»
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار–«درمانده، کارها کند از اضطرار خویش»–ادیب صابر.
همانندی ها : سگ را چو در تنگی بگیرند بگزد (کلیله و دمنه) . گربه که به تنگنا افتاد چشم آدمی را برآرد. «نبینی که چون گربه عاجز شود – بدرّد به چنگال، چشم پلنگ؟ – سعدی» . ور رسد کار به جان؛ از سر جان برخیزم.
برو قوی شو اگر راحت جهان طلبی–«که در نظام طبیعت ضعیف پامال است»– گلشن آزادی.
راه برای پیشرفت بشر باز است تا آنجا که خاک ماه را به چنگ آورد (و سخر لکم ما فی السماوات و ما فی الارض – او آنچه را که در آسمان ها و زمین است همه را از سوی خود رام شما کرده است)
«زورت بیش است؛ حرفت پیش است»
«درنگ آورد راستی ها پدید» – ز راه خرد، سر نباید کشید – فردوسی.
در اینجا؛ درنگ = بردباری و سرکشیدن = روی گرداندن. «شتاب، کار اهریمن است»
«در نومیدی بسی امید است» – پایان شب سیه سفید است – نظامی.
همانندی ها : بعد نومیدی بسی امیدها ست. «نومید مشو، مگو که امید نماند – شانس از پشت در بسته هم می آید» . بسا مراد که در ضمن نامرادی هاست. باران سفید از ابر سیه می بارد. به هنگام سختی مشو ناامید – از ابر سیه بارد آب سفید (نظامی)
«در نیابد حال پخته هیچ خام» – پس سخن کوتاه باید والسلام – مولوی.
پخته کنایه از «عارف و اصل» و خام کنایه از انسان بی بهره از شیدایی است که بین پخته و خام آرایهی «تضاد» وجود دارد. معنای ساده بیت اینست: کسی که واله و شیدا (عاشق) نباشد چگونگ عارف و اصل را درک نمی کند. پس چه بهتر که سخن را کوتاه کرده و به پایان برسانیم.
«دُر نیارد بهکف، آنکسکهز دریا ترسد»–نخورد باده هرآنکو زخمار اندیشد–خواجویکرمانی.
قدم برون منه از حد خویشو سلطان باش–(درون خانهی خود هر گدا شهنشاهی است»– صائب.
«به شهر خویش هرکس شهریار است»
به گور گبر مانَد زاهد زور – «دُرون مردار و بیرون، مُشک و کافور» – سعدی.
سعدی ، زاهدان دروغگوی را به گور زرتشتیان مانند می کند که درونی سرد و بی روان دارد و بیرونی آراسته. «باطنی همچو بُنگه (سرا) لولی(کولی، بی خانمان) ظاهری همچو کلبهی عطّار-بزاز-سنایی». «ظاهرش چون گور کافر پر حلل(زیورها) و اندرون قهر خدای عزوجَل»
مرا بوسه گفتا به تصحیف ده – که «درویش را توشه از بوسه به !» – سعدی.
«تصحیف» دگرگونی واژه ای با کاستن و یا افزودن نقطه های آنست. چنانکه با این کنش، واژه «بوسه» به گونه «توشه» درآید و یا چنانچه در چامه ی زیر واژه های «کویت» ، «گبر» و «تیر» تصحیف شوند، چامه از گونه ی ستایش (مدح) به (هجو) دگرش یابد.
«به کویت ناگهان گبری درآمد – زدی تیری که بشکست آن سر گبر»
حاجت به کلاه بَرَکی داشتنت نیست – «درویش صفت باش و کلاه تتری دار» – سعدی.
کلاه برکی (برگی) کلاهی است از بَرَک؛ ساخته شده از پشم شتر و با ارزش کم که مورد بهره برداری درویشان اس