( بدیهه سرائی ) – بخش نخست
این جستار را به شهروند فرهیخته و خدوم بندرریگی مان – رحمت الله طاهری – تقدیم می دارم.
«بدیهه» و یا ارتجال (زودانداز) یعنی بدون اندیشه و درنگ سخن گفتن و یا شعر سرودن. و بدیهه سرائی (ناگاه و نااندیش سرائی) و بداهت یعنی بی اندیشه و بی درنگ سخن گفتن و بالبداهه و ارتجالاً یعنی بی درنگ. بدیهه گوئی و یا بدیهه سرائی از ویژگی های منحصر به فردی است که تنها برخی از سخنوران و نویسندگان از آن بهره می جویند که در اغلب موارد مختصّ به شعر است و مهمترین عنصر فرد بدیهه گو، پیامی است که به مخاطب خود می رساند و بدون تردید این پیام ابتدا باید سرشار از بار معنایی و مفهومی و اخلاقی بوده و از درون مایه ای انسان محور و انسان خواه بهره جوید.
بدیهه گوئی از دیرباز مورد توجه و تأمل صاحبان ذوق و احساس بوده و شعرا به صورت نظم از آن یاد
کرده اند و نیز در قالبی نثرگون از آن ذکر کرده اند. کم نیستند افرادی که در ازمنه تاریخی بدیهه گوئی
کرده اند و این بدیهه گوئی را در قالب نظم و نثر به مخاطب ارزانی داشته اند. اما در میان شاعران بدیهه سرا در سده اخیر می توان از ملک الشعرای بهار، دکتر لطفعلی صورتگر، محمدحسین شهریار ، ابراهیم صهبا و دکتر قیصر امین پور یاد کرد.
این نوشتار مثل هر نوشته ای می تواند جای نقد و انتقاد داشته باشد و مشمول این گفته «کاردینال نیومن» شیمی فیزیکدان است که «اگر انسان می خواست صبر کند تا کاری را آن قدر خوب انجام دهد که هیچ کس نتواند ایرادی از آن بگیرد، هرگز کاری انجام نمی گرفت !» نکته شایان ذکر این است که یک بدیهه گوئی ممکن است به شعرای متفاوتی نسبت داده شده و یا با عبارت های متفاوتی بیان شده باشد. این موارد نه چیزی آنچنانی از اهمیت موضوع می کاهد و نه به آن می افزاید. در درجه اول درستی «ماهوی» و خمیر مایه مطلب است. البته ما سعی کرده ایم آنچه را که به ذهن مان نزدیک تر است در اولویت قرار داده و به موارد مشابه نیز اشاره ای داشته باشیم.
( تا چه قبول افتد و چه در نظر آید )
۱-همشیرگان : شیخی بر حاکم شهر مقدّس مشهد وارد می شود و می بیند که حاکم وقت به اتفاق برادرش به استفاده از فرآورده ی خشخاش سرگرم است. شیخ می گوید ( بر خلاف طبیعت سیره ، دو برادر شدند همشیره ! )
۲- صید غزال : نقل است که استاد «شهریار» در انجمنی غزل خوانی می کرده است. در پایان، دوشیزه شاعری از جای برخاسته، خطاب به استاد می گوید « حقّا که شهریار غزل هستی! » استاد شهریار بالبداهه این بیت را می سراید : « شهریار غزلم خواند غزالی وحشی ؛ بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم! » این بدیهه سرائی دست مایه ای می شود برای خلق یک غزل معروف با مطلع : « امشب از دولت می دفع ملالی کردیم ؛ این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم … »
در حاشیه : نقطه مقابل بیت بالا : « امشب از نکبت می کسب ملالی کردیم ؛ سالنی پاک، مبدل به مب…… کردیم ! » این بیت ارتجالاً در محفلی سروده شده است !
۳- باز پندارم توئی : یکی از جوانان که خالی از (کند ذهنی) نبوده و دعوی شعر و شاعری نیز داشته کنکاشی در غزل «جامی» کرده و این بیت « بس که در جان فگار و چشم بیدارم توئی ؛ هر «که» پیدا
می شود از دور، پندارم توئی » را نزد جامی می آورد و متعرّض می شود که حال اگر بر حسب تصادف ؛ الاغی ، گاوی ، استری، اشتری نیز پیدا شود آن گاه چه می پنداری؟ جامی می گوید که « باز پندارم توئی! » این ایهام جای خود دارد لیکن این نکته ظریف دستوری را باید در نظر داشت که این فرد کم مایه بوده و
نمی دانسته که «چه» موصول برای غیر انسان و «که» موصول عموماً برای انسان به کار می رود . ( دستور نامه دکتر محمد جواد مشکور ) . پس « هر که پیدا می شود » افاده این معنی را دارد که منظور نوع آدمیان است، نه چارپایان ( اصل ماجرا از کتاب زهر الربیع )
۴- احمد لاینصرف : می دانیم که در علم نحو، حروفی هستند موسوم به حروف جارّه ( من ، الی ، علی ، خلا …. ) که چون بر سر اسم در آیند آنرا مجرور می سازند ( جار مجرور )
روزی احمد قوام (قوام السلطنه) به حسین «علا» که هر دو از سیاستمداران دوران پهلوی ها بوده اند تماس تلفنی می گیرد. علا می پرسد ( شما؟ ) احمد قوام پاسخ می دهد ( من همان احمد لاینصرفم که « علا» بر سر من جر ندهد ! ) ( بیتی از کتاب «صرف میر» در جامع المقدمات ) حسین علا ارتجالاً در پاسخ می گوید : بله ! « تو همان احمد لاینصرفی که «خلا» بر سر تو جر بدهد ! » بدین ترتیب علا ضمن گفتن لطیفه ای بیان نحوی مقتضی نیز کرده است که به راستی « جواب ناخدا با ناخدا توپ است در دریا ! » ( به نقل از مرحوم شیخ عبدالوهاب جواهری )
۵- بدیهه ی بهاری : روزی در اوایل فصل بهار، ملک الشعرای بهار، استاد شهریار، و فردی به نام علمداری، هر چهار تن به عنوان میهمان بر منزل دوست بهار در کرج وارد می شوند. بهار به شرحی که در جای خود خواهد آمد در بدیهه سرائی چیره دست بوده و میهمانان را این گونه به میزبان کرجی معرفی می کند : ( ای کرج ، سویت سه تن از شهر ؛ یار آورده ام – با «علمداری» و «دیبا» ، «شهریار» آورده ام . خلق می گویند از یک گل نمی رود بهار – زین سبب، سویت سه گل با یک «بهار» آورده ام ! )
در حاشیه : جای اندوه است که چنین بزرگواری ادیب، شاعر، سیاستمدار در تبعید و زندان چنین فغان کند: ( من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید ، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک ، فکر ویران شدن خانه صیاد کنید )
۶- تفضیل مفضول بر فاضل : روزی در مجلسی، حکیم خاقانی شروانی را فرودست شخص عاری از فضلی می نشانند. طبعاً به تریج قبای شاعر بر می خورده و فوراً با برآشفتگی قطعه ای ساخته و خطاب به شخصی که فرادست او نشسته است می خواند : ( گرچه بالا نشستن از نسب است . لیک پایین نشستن از ادب است . گر فروتر نشست خاقانی ، نه مرا عیب و نه ترا ادب است. قل هوالله بین که در قرآن ، زیر «تبّت یدا ابی لهب» است . )
در حاشیه : « چون به ما وارد شدی هر جا که باشد جای، بنشین. بزم یاران ادب ، پایین و بالایی ندارد. ذکایی بیضایی » و « بزرگی در کمال است و فضیلت، نه کاندر مجلسی بالا نشستن – ثابت خراسانی » . عرب گفته است «شرف المکان بالمکین» ارزش جا و مکان به فردی است که در آنجا نشسته و برعکس. یک اندیشه والاست که به صاحب اندیشه ، شهرت می بخشد و لزوماً این شهرت نیست که سبب اندیشه والای افراد
می شود. افراد بزرگ چه بر صدر نشینند و چه در ذیل، اندکی از مقام معنوی آنها کاسته نمی شود. خاقانی ؛ خاقانی است. حضرت فاطمه ، فاطمه است. اما چه بهتر که هرکس در جای خود بنشیند وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی شود. ( چو در بسته باشد چه داند کسی – که گوهر فروش است یا پیله ور ! )
۷- مالیدن خشت ! : در دوران پهلوی ، مرحوم «ناصر» شاعر و «رادسرشت» رییس فرهنگ وقت و طاهری نامی از جمله میهمانان مرحوم «نواب» بوده اند. از ناصر خواسته می شود تا شعری به سراید که متضمّن «نواب» ، «طاهری» و «رادسرشت» باشد. گویا ناصر بابت درنگ درآوردن ناهار اندکی نیز کم طاقت شده بوده است. چنین می سراید : « در منزل نواب که باغی است بهشت ؛ من بودم و طاهری، دگر نیک سرشت. آنها همگی در پی تعلیم علوم ؛ من با پکری در پی مالیدن خشت ! »
۸- گاو نحو نمی داند : نظامی قصیده ای غرّا در مدح قزح ارسلان هم عصر خود می سراید. و چون به این بیت می رسد : « به دریا چون زند تیغ «پلالُک» به ماهی گاو گوید کیف حالِک ؟ » شخص فاضلی ایراد وارد می کند که «حالک» به سبب ترکیب باید مرفوع باشد نه مفتوح ! نظامی در جواب می گوید :
« معذور دارید که گاو نحو نمی داند !»
( پلالک = شمشیر و یا فولاد جوهر دار هندی )
۹- بر فراز نردبان خیال : روزی ناصرالدین شاه در یکی از جشن های عمومی خطاب به شاعران و گویندگان حاضر در مجلس می گوید اگر در بین شما فردی با کلمات ( خیال، چراغ، آب، دریا، باد، غربال، نردبان، وصل و ترنج ) یک رباعی بگوید از پاداش (صله) خوبی بهره مند خواهد شد. ناگاه فردی بلندقد، ملبس به لباس داش مشدی های تهران، دارای کلاه بوقی ، زلف، شلوار گشاد و گیوه سرداری می گوید اگر این کلمات در یک بیت باشد شاه قبول می فرمایند؟ شاه می گوید چه بهتر ! و او چنین می سراید :
( ترنج وصل تو چیدن به نردبان خیال – چراغ در ره باد است و آب در غربال ) سراینده این بیت کسی نبوده جز شاطر عباس صبوحی که مورد توجه ناصرالدین شاه قرار می گیرد. به نظر می رسد که شاطر عباس به استقبال این شعر سعدی رفته باشد که ( قرار بر کف آزادگان نگیرد مال ، نه صبر در دل عاشق نه آب در غربال) و گفته است ( روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه ، بخورد روزه خود را به گمانش که شب است ! )
۱۰ – رباعی حبوباتیّه : روزی در مجلس «اتابک سعد بن زنگی» (پادشاه معاصر سعدی) از باب محک زدن و اینکه «بابا افضل کاشانی» در سرایش شعر، چند مرده حلاّج است از وی می خواهند که با واژگان (عدس، ماش، نخود و برنج) فی البداهه رباعی بسراید. او بدون درنگ چنین تقریر می کند :
( تا خال عدس، شکل شبیخون آورد غلتان چو نخود، ز چشم من خون آورد
سودای دو چشم ما شگون تو مرا از پوست ، برنج وار بیرون آورد ! )
۱۱ – احمق ترین انسان ها : رشید وطواط در یک روز برفی برای دیدار با دوست خود (ادیب صابر) رهسپار خانه او می شود. وقتی رشید به در خانه دوستش می رسد حلقه بر در می زند. کنیزک خانه در را باز می کند و خودسرانه به رشید می گوید که ارباب در خانه نیست ! رشید فوراً این بیت را سروده و با آهنگ بلند می خواند « آن کس که برون رود در این روز ، احمق تر از او کس دگر نیست ! » ادیب صدای او را
می شنود و دریچه بالای خانه را گشوده و در جوابش این بیت را می سراید « من خود به حرمسرای خویشم ، پیداست که در برون در کیست ؟ » ( کتاب بزم ایران ) –بماند که خود رشید بیرون از خانه بوده !
۱۲ – اسباب خودبینی : گویند روزی «زیب النساء » بانوی پارسی زبان هندی در حضور پدرش (اورنگ زیب) در کاخ سلطنتی نشسته بود. در آن اتاق یک آیینه سراپانمای گرانبهایی روی تاقچه و یا دیوار قرار داشته است. ظاهراً بادی می وزد و آن آیینه که ساخت چین بوده می افتد و می شکند. بدون درنگ این نیم بیت بر زبان اورنگ زیب جاری می شود : ( از قضا آیینه ی چینی شکست ! ) زیب النساء بدون درنگ جواب می گوید : «خوب شد ! اسباب خودبینی شکست !» و چه ایهام زیبایی ! از حاضر جوابی و بدیهه سرائی زیب النساء موارد بسیار زیادی نقل شده است.
در حاشیه : « آیینه چون قد تو بنمود راست ، خود شکن! آیینه شکستن خطاست » و « دوست خواهم که جمله عیب مرا ، همچو آیینه رو به رو گوید ، نه که چون شانه با هزار زبان ، پشت سر رفته، مو به مو گوید ! » و …….
۱۳ – در جستجوی جوانی : در مجلس نورالدین سلیم جهانگیر شاه غازی هند، سخن از پیری به میان می آید. وی بالبداهه می گوید « چرا خم گشته می گردند پیران جهاندیده ؟! » همسرش «نورجهان» (ملقب به «نورالنساء» ) برفور می گوید « به زیر خاک می جویند ایام جوانی را ! »
در حاشیه : « خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده – که اندر خاک می جویند ایام جوانی را ! »
۱۴ – مرگ کجاست ؟ به « بیدل » می گویندبیتی بسرا که پایانی نداشته باشد. بیدل بی درنگ می گوید:
«بر انگشت عصا، پیری اشارت می کند هر دم – که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست ….»
در حاشیه : اصولاً درک و فهم ابیات بیدل از دشوارترین موارد است. زیرا ارایه مفهوم ذات باورانه در بیرون کشیدن مغز معنایی بیت، مستلزم آگاهی مخاطب از ویژگی تبار شناسانه شعر این شاعر عارف است. عصا در بیت بالا به انگشت پیری تشبیه شده و این انگشت، در مشت پیری است که وقتی با هر حرکت هنگام رفتن از زمین بلند می شود تلویحاً اشاره به حضور مرگ در هر قدم انسان دارد. همین اشاره انگشت عصا در هر نقطه معین زمین به هنگام پیری خبر از مرگ زودرس و (مفاجات) می دهد تا آدمی به هوای دل ؛ دل نبندد، زیرا مرگ به گونه ای نااگاهانه در چند قدمی اوست و شاید هم اینجاست یا اینجاست یا ……
۱۵ – « عر عر » الاغ : برخی از شاعران با بدیهه سرائی و ارتجال به صورت مناظره به مصاف یکدیگر
می رفته و یا به نیت حاضرجوابی در سرعت انتقال پاسخ رندانه ی خود را در قالب نظم و بالبداهه به رقیب خود می داده اند. نقل است که «سرخوش هروی» شاعر ناصرالدین شاه و عندلیب الذاکرین از ظرفای مشهدی سرگرم صحبت و شوخی بوده اند که ناگاه انکر الاصواتی (الاغی) از بیرون عر عر می کند. عندلیب می گوید (سرخوش این خر که دارد گرم، این کاشانه را !) سرخوش در پاسخ این مصرع نظیری نیشابوری را می خواند: ( عندلیب آشفته تر می خواند این افسانه را ! )
در حاشیه : پاسخگویی با استفاده اشعار دیگران و یا امثال حکم امری بسیار رایج بوده و هست.
برای نمونه : پس از آنکه عبدالله خان اُزبک ، خراسان را مورد تاخت و تاز قرار داد، روزی در سیستان عبورش بر روستای متروکه ای می افتد که گویا گور قهرمان اسطوره ای (رستم) در انجا بوده است. عبدالله خان از سر شماتت این بیت فردوسی را می خواند : « سر از خاک بردار و ایران ببین ، به کام دلیران توران زمین » سپس خطاب به وزرای خود می گوید، ندانم که اگر رستم توان گفتن داشت چه پاسخی می داد. یکی از وزرای او که ایرانی تبار بوده می گوید: اگر خشم نگیری بگویم. عبدالله خان می گوید : بگو. وزیر می خواند ( چو بیشه تهی ماند از نره شیر ، شغالان درآیند آنجا دلیر ! – چو بیشه از شیران تهی یافتند ، سگان فرصت روبهی یافتند ) – برگرفته از کتاب بزم ایران.
در مورد تیمور لنگ نیز ماجرایی به این مضمون وجود داشته است.
در حاشیه : مورد بالا نمایانگر پایداری و مقاومت یک ملت در درازنای تاریخ در برابر جباران و ستمگران و یورش بران به خاک ایران می باشد. این مرز و بوم همیشه در آفند متجاوزان گرفتار بوده است. درود بر ملت ایران و باشندگان آن در درازنای تاریخ .
( وقتی در جنگل شیر نباشد ، قورباغه هفت تیر کش می شود ! )
( بدیهه سرائی ) – بخش دوم
۱۶- نمازت را بخوان ! : در نشستی به یکی از شعرای معاصر تکلیف خواندن شعری می شود. شاعر به رسم معمول شعرا درنگی کرده و می گوید : نمی دانم چه بخوانم که تا به حال نخوانده باشم ؟! «شیخ الملک اورنگ» (نماینده ۱۲ دوره ی مجلس) که در نشست حضور داشته می گوید « نمازت را بخوان !»
در حاشیه : زاهدی میهمان پادشاهی بود . چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت (در اینجا قصد قربت به خدا) او بود و چون به نماز برخاستند، بیشتر از آن کرد که عادت او، تا ظنّ صلاحیت در حق او زیاد کنند ! چون به مُقام (اقامتگاه) خویش آمد سفره خواست تا تناولی کند. پسری صاحب فراست داشت. گفت ای پدر ، باری به مجلس سلطان در ، طعام نخوردی ؟! گفت در نظر ایشان چیزی نخوردم که به کار آید. پسر گفت نمازت را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کار آید. (گلستان سعدی)
۱۷ – اشعار بی نمک ( کنایه از اشعاری است که دل چسب نباشند ) : «عمعق» بخارایی سمت امیرالشعرایی سلطان خضر خان امیر سلسله ی آل خان را داشته است. خضرخان مانند بسیاری از شاهان ، تظاهر به شعرشناسی و ادب دوستی می کرده است. به همین دلیل شاعران را در ، دربار خود گرد آورده بود و صله های گرانبهایی نیز به آنها ارزانی . روزی از عمعق که سروده های دیگران توسط او ارزش گزاری می شده است می خواهد تا دیدگاه خود را در مورد اشعار رشیدی سمرقندی (سید الشعرا) ابراز کند. عمعق که با رشیدی اندک کدورتی داشته می گوید اشعارش تا حدودی جامع است اما قدری بی نمک است! در این میانه، رشیدی سر می رسد و خضر خان افاده فضل عمعق را به او گوشزد می کند. رشیدی سمرقندی که در آن هنگام جوان بوده روی به عمعق می کند و برفور می گوید « شعرهای مرا به بی نمکی ، عیب کردی، روا بود شاید. شعر من همچو شکر و شهد است. اندرین هردو ، خود نمک ناید. شلغم و باقلاست گفته ی تو. نمک ای «قلتبان» ! تو را باید .» – قلتبان = بی غیرتی و دیو ………. ( به نقل از چهار مقاله نظامی عروضی سمرقندی )
در حاشیه : « چون غرض آمد هنر پوشیده شد ، صد حجاب از دل به سوی دیده شد »
۱۸ – « کعبتین » ( دو طاس که در بازی «نرد» به کار می رود ) : «طفالشاه» فرزند «آلب ارسلان» با وزیرش نرد بازی می کرده است. شاه در پایان بازی به یک «جفت شش» نیاز داشته تا بازی را ببرد. ( فریاد که از شش جهتم راه به بستند – آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت ) اما به جای جفت شش، «جفت یک» می آید و شاه سخت برآشفته و ناراحت، دست به قبضه شمشیر می برد تا اطرافیان را از دم تیغ بگذراند! ندیمان چون بید لرزان به خود می لرزند. چه جان انسان ها که برای آنها ارزش نداشته است ! (صحبت حکام ظلمت شب یلداست !) ارزقی هروی که در صحنه حضور داشته است چون اوضاع را قمر در عقرب و خطرناک می بیند از جای خود برخاسته و بالبداهه این رباعی را می سراید : « گر شاه دو «شش» خواست، دو «یک» نقش افتاد. تا ظن نبری که کعبتین داد و نداد. آن خال که کرده بود شاهنشه یاد ، در خدمت شاه روی بر خاک نهاد ! » یعنی هر دو تا «تاس» شش در جلو شاه تعظیم و کرنش کرده سر فرود آورده اند و طرف مقابلشان یعنی شاه که «تک» بوده نمایان شده است. بدین ترتیب با هندوانه ای که از سوی ارزقی هروی زیر بغل شاه می گذارد، او دگرگون شده به نشاط در می آید. این را می گویند « با یک غوره ترش و با یک کشمش و مویز شیرین شدن ! »
در حاشیه : آیا « اصل در، «آمد کار» است یا نه ؛ دانستن کار؟ » «طاس اگر نیک نشیند همه کس نرّاد است» و یا : زندگی، تاس خوب آوردن نیست ؛ تاس بد را خوب بازی کردن است ؟
۱۹ – استهلال ماه : برخی از شاهان قاجار، جدای از ویژگی های فردی، نه تنها از طبع شعر و زورآزمایی برخوردار بوده اند ؛ بدیهه سرایی نیز داشته اند. از جمله اینکه ناصرالدین شاه همراه با یارانش برای استهلال (دیدن هلال اول ماه) شوال از گلدسته های کاخ در جستجوی ماه بوده است. ناگاه متوجه می شود که یکی از زیباترین سوگلی هایش (برگزیده ترین زن سراپرده) نیز بی حجاب از برج مقابل در حال استهلال است. شاه طبع شعرش گل می کند و می سراید : ( در شب عید، آن پری رخ بی نقاب آمد برون ) اما برای مصرع دوم «کُمیت» (اسب سرخ مایل به سیاه) طبعش لنگ می زند و به گِل می نشیند ! شاه نگاهی معنا دار به شاعر خوش قریحه و نام اورش ( محمد رحیم خان ) می اندازد ( نگهم پیش نگاهت به سخن می آید. من چرا راز دل خود، ز تو پنهان دارم ؟ )
محمد رحیم خان بالبداهه نیم بیت دوم را این گونه تمام می کند « ماه می جستند مردم؛ آفتاب آمد برون! » به تعبیر شاطر عباس صبوحی ( آسمان گر ز گریبان قمر آورده برون، از گریبان تو خورشید سر اورده برون !) این روایت به صورت های دیگر و در مورد مثلاً قتحعلی شاه نیز گفته شده است که از نظر ماهیت و ماهوی یکی است.
۲۰ – دیوانگی در درازای سال : میرزا عبدالوهاب یزدی متخلّص به « مَحرم » یکی از شاعران مذهبی معاصر ناصرالدین شاه قجری، شرفیاب حضور می شود. او یک نیم بیت از جنس «جناس ناقص حرکتی» (علاوه بر تفاوت در معنی، در حرکت و یا مصوّت کوتاه نیز متفاوت باشد) سروده و به قبله عالم می گوید، قربان خاک پای جواهر آسایت گردم، مصراعی سروده و هر چه به مغزم فشار می آورم از گفتن مصراع در مانده ام. شاه
می گوید این مصرع چیست؟ می گوید : ( دیوانه شود «مَحرم» در ماه محرّم ! ) شاه بالبداهه می گوید: « در ماه صفر هم؛ ده ماه دگر هم ! » بدین ترتیب هم بیت کامل می شود و هم ظاهرا! با تعریض اشارت دارد به بیماری پیوسته.
در حاشیه : ظاهراً باید نکته ای ظریف و درسی بزرگ در این بیت نهفته باشد و آن اینکه کسی که در هوای وصل است باید همیشه در هوای وصال باشد و نه فقط یک ماه خاص و یا یک دهه و یا یک شب!
۲۱ – عُرفی و مبارک ! : زمانی فیضی دکنی (فرزند مبارک) بیمار می شود. دوستش، عرفی شیرازی به دیدنش می رود. فیضی همیشه میل بسیاری به سگان داشته است. در مقابل او توله سگی با قلاده ی زرین در اطرافش ، دم تکان می داده ! . عرفی از فیضی می پرسد این مخدوم زاده (آقا زاده) چه نام دارد؟ فیضی با تعریض می گوید «عرفی» (یعنی اسم متعارف و معمول) عرفی می گوید «مبارک باشد !» ( نام پدر فیضی )
در حاشیه : « قارون گرفتمت که شدی در توانگری – سگ نیز با قلاده ی سنگین همان سگ است ! »
۲۲ – آداب غسل کردن : ابومنصور سجستانی را پرسیدند که چون در صحرایی بر چشمه ای رسیدیم و خواستیم که غسل برآریم ، روی به کدام سمت کنیم ؟ ابومنصور می گوید « به سمت و سوی جامه های خود تا دزد نبرد ! »
در حاشیه : ظریفی با کفش نماز می خواند. دزدی در کمین او بود و می خواست گیوه او را بدزدد. آمد و گفت: ای مرد! با گیوه نماز گزاردن روا نباشد ؛ اعاده کن که نماز نداری ! ظریف گفت اگر نماز ندارم ؛ گیوه که دارم!
۲۳ – قیام و قعود : ملّا علی از چوب و گِل و خشت حرام – از بهر خدای مسجدی کرده تمام – کز کوتهی سقف به هنگام نماز – بایست قعود کرد بر جای قیام ! ( منسوب به محمد خان دشتی )
در حاشیه : ( آنکه چون پسته دیدمش همه مغز ، پوست در پوست بود همچو پیاز – پارسایان روی در مخلوق ، پشت بر قبله می کنند نماز ! )
۲۴ – در طلب اسب ترکمان : روزی ناصرالدین شاه بر اسب ترکمانی خود سوار و به چوگان بازی گرفتار ( نوعی ورزش دسته جمعی که بازی کنان سوار بر اسب ، سعی می کنند به وسیله ی چوبی مخصوص، توپ را وارد دروازه کنند ) « همه بزم و نخجیر بُد کار اوی – دگر اسب و میدان چوگان اوی – فردوسی » ناگاه پای اسبی که به تازگی امیر آخور تقدیم داشته بود می لغزد و شاه بر زمین می افتد و کتف همایونی رنجه می شود. این پیشآمد، امیر آخور را از اندازه برون پریشان می سازد و از بیم خشم شاه، خود را می بازد. شاهزاده ای از شاهزادگان که در التزام رکاب موکب همایونی ( گروهی سواره یا پیاده که در التزام رکاب پادشاه باشند.) فرصت را غنیمت شمرده و این رباعی با حسن مطلع را که منسوب به «امیر معزّی» و در وصف از اسب بر زمین خوردن سلطان سنجر در میدان چوگان بوده است با خط خوش به حضور شاه می فرستد ( شاها ادبی کن فلک بد خو را – کآسیب رسانیده تن نیکو را . گر، گوی خطا کرده به چوگانش زن – ور اسب خطا کرده ، به من بخش او را ! ) ناصرالدین شاه در همان حال رنجوری چنین پاسخ می دهد. ( بدخویی اسب ترکمان سنجیدم – در کوه، ز رفتار بدش رنجیدم . آن استر اسب نافرمان را – زاصطبل برانده بر شما بخشیدم ! ) امیر آخور با الهام از کار شاهزاده (فرهاد میرزا معتمد الدوله) دست به دامان قاآنی شیرازی که وی نیز در رکاب شاه بوده می زند و از طبع سرشار و قاّد (تیز ذهن، دریابنده) چاپلوسانه وی مدد می جوید. قاآنی نیز رباعی زیر را می سراید و امیر آخور را به حضور می فرستد. ( اسبی که سوار شد بر آن ناصر دین ، بد خوی نخواهد شد آن اسب، یقین. از شدت وجد، خواست پرواز کند ، بیچاره چو پر نداشت آمد به زمین !!! ) شاه را فرصت طلبی امیر آخور (عین الملک) و ظرافت طبع شاعر، خوش آمده و پیشامد را ناشده می انگارد که ( رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت ! چیزی نبود مگسی لگدپرانی کرده بود ! )
در حاشیه : از صحبت دوستی برنجم کاخلاق بدم حسن نماید – عیبم هنر و کمال بیند. خارم گل و یاسمن نماید. کو دشمن شوخ چشم بی باک – تا عیب مرا به من نماید ؟ ) تملق گویان و تملق دوستان، مانند دو
لبه ی قیچی هستند که افراد صالح و توانمند را به حاشیه ها می رانند و بهره دهی آنها را به جامعه قطع
می کنند. گروهی از افراد از چاپلوسی دیگران، خودشیفته و مغرور و به باوری بی اساس از خویش می رسند. گویا روزی ناصرالدین شاه به مازندران می رفته در نزدیکی مقصد، دورادور چشمش به دریای مازندران
می افتد و می پرسد آن چیست؟ فرد چاپلوسی تعظیمی کرده و عرض می کند قربان : « دریای مازندران است که به استقبال موکب همایونی آمده، قصد شرفیابی حضور دارند ! »
۲۵ – وصف فرش برف : روزی سلطان سنجر پادشاه سلجوقی قصد شکار می کند. از بانو مهستی گنجوی (ماه بانو) شاعر معروف و خوش قریحه خود جویای چگونگی هوا می شود. بانو «مه ستی» نگاهی به بیرون
می اندازد و بالبداهه رباعی می سراید: شاها فلکت اسب سعادت زین کرد – وز جمله خسروان تو را تحسین کرد . تا در حرکت ، سمند زرّین نعلت – بر گِل ننهد پای ؛ زمین سیمین کرد . (زهی مجامله !)
در حاشیه : آری برف باریده تا پای اسب سلطان سنجر به گِل ننشیند !! حال باید دید نظامی گنجه ای چگونه سروده است :
پیررزنی را ستمی در گرفت ، دست زد و دامن سنجر گرفت . کای ملک آزرم (شرم و حیا) تو کم دیده ام
وز تو همه ساله ستم دیده ام . رطل زنان (باده گساران) دخل ولایت برند ، پیرزنان را به جنایت برند .
گر ندهی داد من ای شهریار ، با تو رود روز شمار این شمار . بنده ای و دعوی شاهی کنی ، شاه نه ای چونکه تباهی کنی . شرم در این طارم (آسمان) ازرق نماند ، آب در این خاک معلق نماند.
۲۶ – خلعت نو ؛ باده کهنه : مهدی بیگ قزوینی از شاعران لطیفه گوی زمان فتحعلی شاه قاجار بوده است. شاه خلعتی فاخر (جامه ی دوخته که از سوی شخص بزرگی به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده
می شود) به مهدی بیگ می دهد. او آن را در میخانه به بهای باده می فروشد ! شاه از شنیدن این معنی برآشفته می شود. وی را سرزنش می کند. وی ارتجالاً می گوید : « خلعت نو شد در باده ی دیرینه گرو – که بود باده ی دیرینه به از خلعت نو » شاه می خندد و خلعت دیگری به مهدی بیگ می بخشد.
در حاشیه : ( داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشاند – خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند ) زنار = کمربند
۲۷ – خانه ی میزبان نمی دانم : زمانی میرزا علی اصغر خان اتابک (صدراعظم سه تن از پادشاهان قجری) در انجمن سادات اخوی قصیده ای به مطلع : « من نگویم که من سخندانم ، بلکه در قالب سخن جانم » می خواند و تا به اینجا می رسد که می گوید : « من نیم ریزه خوار کسی ، کائنات است جمله مهمانم» ظریفی برخاسته و می گوید :« یکی از جمله کائنات منم ، خانه ی میزبان نمی دانم ! »
در حاشیه : « لاف از سخنی چو دُر تواند زد ، آن خشت بود که پر توان زد ! »
۲۸ – شمس و ضیاء : ملک ضیاء الدین امیر کابل به منظور تهدید ، این رباعی را برای شمس الدین امیر آخور می فرستد : « غوری بچه یی به کین کابل برخاست ، با همچو منی سخن بخواهد آراست . تو شمس و من ضیاء و داند همه کس ، کآوردن شمس بر فلک کار ضیاست ! » ملک شمس الدین این جواب را برای او می فرستد : « ای بی خبر از خوش نگه من ز چپ و راست ، با همچو منی خصومت از بهر چه بر خاست؟ . من شمسم و تو ضیاء و داند همه کس ، کز شمس بود هر چه در آفاق ضیاست . »
ذوالفقار علی : زیب النساء بیگم ، روزی این مصراع را نوشته پیش ناصرعلی هندی می فرستد : « از هم نمی شود ز حلاوت جدا لبم ! » ناصرعلی بر سبیل مزاح زیر آن مصرع می نویسد : « گویا رسیده بر لب زیبا نساء لبم » و به او بر می گرداند. بیگم از ملاحظه ی جواب بر آشفته و این بیت را نوشته ، می فرستد : « ناصرعلی ، به نام علی برده ای پناه – ورنه به ذوالفقار علی سر بریدمت ! »
در حاشیه : « اگر با دیگرانش بود میلی ، چرا ظرف مرا بشکست لیلی ؟! » – نظامی
۲۹ – شوهرش بده ! : در زمان حضرت عیسی (ع) شخصی مادری داشته است بسیار مسن که این مادر را در زنبیل می گذاشته و این طرف و آن طرف می برده. روزی حضرت عیسی (ع) به جوان می گوید این کیست که بر دوش توست؟ او می گوید: مادرم ! . آن حضرت می فرماید : شوهرش بده ! . جوان می گوید پیر است و او را شوهر نشاید ! مادرش دستش را از زنبیل بیرون آورده و محکم بر فرق پسر می کوبد و می گوید : « ای بی شرم ! تو روی حرف پیامبر خدا حرف می زنی ؟ تو بهتر می دانی یا پیامبر خدا؟ » ( کتاب ازدواج و پیوندهای زندگی – نوشته مجید احمدی )
۳۰ – شق القمر و ردّالشمس : شمس الشعرا در مدح میرزا حسین خان سپهسالار ( داماد ناصرالدین شاه ) یعنی شوهر قمر السلطنه چکامه ای سروده و می خواسته در حضورش قرائت کند. اما میرزا حسین خان مانع او می شود و او را از آستان خود رد می کند ! شمس الشعرا این بیت را بالبداهه در نکوهش سپهسالار می سراید : « گر تو «ردالشمس» کردی در صدارت کار نیست – من به سبک شاعری «شق القمر» خواهم نمود »
( شق القمر = ماه شکاف و کنایه از کارهای عجیب ، رد الشمس = بازگشت خورشید پس از غروب )
( بدیهه سرائی ) – بخش سوم (آخر)
۳۱ – کبکان بخت برگشته : روزی مظفرالدین شاه عازم شکارگاه بوده، پسر منشی حضور دیرتر به ملازمان موکب همایونی می رسد. شاه جویای درنگ وی می شود . پاسخ می دهد که به شکار کبک رفته بودم و دو تا کبک نیز شکار کردم. مظفرالدین شاه به طور ضربتی می گوید : ( ز کبکان چنان بخت برگشته بود ، که او هم از آنان دو تا کشته بود ! )
در حاشیه : « ز ترکان چنان بخت برگشته بود ، که «میلاد گرگین» دو تن کشته بود . »
فردوسی در بیت بالا اشاره دارد به حمله برق آسای سربازان دلاور ایرانی به توران زمین که در آن فردی ناکارآمد مانند میلاد گرگین نیز در این نبرد و پیروزی شرکت داشته است.
۳۲ – «کار فقیر فقرا» : روزی ظلّ السلطان ، حاکم وقت ایالت اصفهان، مردی اصفهانی و فرزندش را سوار بر الاغش می بیند. حاکم به اصفهانی می گوید: «چه قدر آقازاده به خودتان شباهت دارد !» مرد اصفهانی می گوید « بله قربان! ما فقیر فقرا خودمان کار خودمان را انجام می دهیم !» و در همین زمینه یک کین فرنگی به یک ایرانی می گوید : « ما همیشه از شرف و ناموسمان دفاع می کنیم » ایرانی در پاسخ می گوید بله شما درست می گویید. چرا که انسان ها همیشه دنبال چیزی هستند که ندارند !
۳۳ – کرده و ناکرده : روزی ابوعلی سینا به مجلس ابوسعید ابوالخیر، عارف نامدار در می آید و ضمن صحبت در مورد بخشایش الهی چنین می گوید: « ماییم به عفو تو؛ تولّا کرده – وز طاعت و معصیت تبرّا کرده . آنجا که عنایت تو باشد؛ باشد – ناکرده چو کرده ، کرده چون ناکرده ! » ابوسعید فی البداهه در پاسخ
می گوید : « ای نیک نکرده و بدی ها کرده – وآنگه به خلوص خود تمنا کرده . بر عفو مکن تکیه که هرگز نبود – ناکرده چو کرده ، کرده چون ناکرده ! »
۳۴ – فرق « حُر » با « خر » ! : روزی شیخ حُر عاملی به دیدار شاه اسماعیل صفوی می رود و راه به راه بر مسند شاه می نشیند. شاه این عمل را توهینی به خود تلقی می کند. لذا از شیخ می پرسد که فاصله میان «حُر» و «خر» چقدر است ؟ شیخ فوری می گوید : «مسندی بیش نیست !»
۳۵ – اما پدر خرت بسوزد : شبی یغمای جندقی منزل یکی از آقازادگان جندق میهمان بوده و تا نزدیک سحر صحبت می کرده اند. یغما به تازگی خوابش برده که الاغ آقازاده بنای «عرعر» را می گذارد. او از خواب می پرد. یغما این بیت را روی کاغذی می نویسد و بر تختخواب صاحب خانه نهاده از خانه بیرون
می رود:
« خود ، آدمک بدی نبودی – اما پدر خرت بسوزد ! »
۳۶ – از سوزش شمع تا سوزش سلمان : شبی سلمان ساوجی در مجلس سلطان اویس بوده است. پس از پایان مجلس، سلطان اویس به فراش خود دستور می دهد تا با شمع کافوری و لگن زرین، سلمان را تا آستانه ی در منزل مشایعت و همراهی نماید. فراش، لگن و شمع را در منزل سلمان می گذارد تا خودش را به سرای سلطان اویس بر گرداند ولی سلمان چنین نمی کند. وقتی که فراش از سلمان لگن زرین امانتی را مطالبه می کند ، بالبداهه دو بیت زیر را می سراید :
« من و شمعیم دو ، دل سوخته خانه سیاه – که شب او گرید و من از غم مردن سوزم
شمع خود سوخت شب دوش به زاری و امروز – گر لگن را طلبد شاه ز من ؛ من سوزم »
سلطان اویس می خندد و آن لگن را به وی می بخشد !
۳۷ – ستایش بزرگان : دو نکته گوی بغدادی و مصری در مجلس یکی از حاکمان کنار یکدیگر نشسته بوده و به آرامی با هم حرف می زده اند (نجوا) حاکم می گوید « مشغول چه دروغ گویی هایی هستند؟»
می گویند « شما را ستایش و دعا می کنیم ! »
۳۸ – گیسوی ایاز : سلطان محمود غزنوی، ایاز را مجبور می سازد که گیسوان خود را کوتاه سازد. اما پس از چند ساعت از کرده خود پشیمان می گردد و بسیار افسرده می شود. اما عنصری پس از کسب اجازه ، شرفیاب می شود و این رباعی را که سبب آرامش خاطر شاه گردیده است می سراید:
« کی عیب سرزلف بت از کاستن است ؟ نی جای به غم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است کآراستن سرو، ز پیراستن است . »
در حاشیه : ( این حنایی که تو بینی به کف پای ایاز به حقیقت نگری خون دل محمود است ! )
۳۹ – زداینده غم و اندوه : روزی زیب النساء هندی در باغ گردش می کرده ؛ از تماشای گل و سبزه و جوی آب روان به وجد و سرور می آید و این بیت را با صدای بلند می خواند : ( چهار چیز که دل می برد ، هر کدام چار؟ شراب و ساقی و گلزار و قامت یار ) ناگاه از دور متوجه می شود که پدرش به سمت او در حال نزدیک شدن است. فوراً بیت را تغییر می دهد و چنین می سراید ( چهار چیز که دل می برد کدام چار ؟ نماز و روزه و تسبیح؛ ذکر استغفار ! )
در حاشیه : کنجی و کتابی و حریفی دو سه با هم – باید که عدد بیشتر از چار نباشد – وین دولت اگر دست دهد «ابن یمین» را – با هیچ کسش در دو جهان کار نباشد !
۴۰ – عرصه ی شطرنج : ( تا چه بازی رخ نماید، بیرقی خواهیم راند – عرصه ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست ) روزی پادشاه هند که دارای چهار کنیزک زیبا با نام های (جهان، حیات، بقا و دلآرام ) بوده با یک شاهزاده ایرانی تصمیم به بازی شطرنج می گیرد. شاهزاده ایرانی می گوید به شرطی بازی می کنم که اگر شاه بازنده شود یکی از چهار کنیزکان خود را به من ببخشد. شاه متوجه می شود که انگار باید بازی را به شاهزاده واگذار کند (مات شود). بازی را متوقف کرده و ابتدا سروقت «جهان» می رود تا وی را به شاهزاده ببخشد. جهان چنین می گوید ( تو پادشاه جهانی؛ «جهان» ز دست مده – که پادشاه جهان را «جهان» به کار آید ) سپس سر وقت «حیات» می رود. حیات چنین می گوید ( جهان خوش است ولیکن حیات می باید – اگر حیات نباشد ، جهان چه کار آید؟ ) سپس نوبت به بقا می رسد. بقا می گوید ( حیات و جهان چون همه بی وفاست – «بقا» را طللب کن که آخر بقاست ) آخرین تیر در ترکش «دلآرام» بوده است. دلارام که در بازی شطرنج چیره بوده است از شاه می خواهد که صفحه شطرنج را به وی نشان دهد. سپس با گفتن این بیت
( شاها دو رخ بده و «دلارام» را مده – فیل و پیاده پیش کنی، کش اسب و مات ! ) بدین ترتیب هم شاه را از مات شدن نجات می دهد و هم کنیزان را از بخشیدن !
در حاشیه : داستان بالا به صورتی دیگر در زمینه یک تن از پادشاهان صفوی و دو تن قاجاریه از جمله فتحعلی شاه قاجار نیز بیان شده است. بدین معنی که روزی دو تن از خاتون های شاه به نام های «جهان و حیات» در مصاحبت و طرفین شاه نشسته بوده اند. ناگاه طبع شعر همایونی گل می کند و می گوید :
« نشسته ام به میان دو دلبر و دو دلم – کرا به مهر ببندم؛ در این میان خجلم » جهان و حیات هر کدام به صورت بالا، نقطه نظرهای خود را می گویند و هر کدام در صدد حذف دیگری بر می آیند. تا اینکه سومین خاتون سراپرده، یعنی بقا، خویشتن داری نکرده ، پرده را بالا زده و دو تن رقیب را از صحنه رقابت به در
می کند. شوربختانه فردی مانند فتحعلی شاه که زمانی در دلبستن به یکی از خواتین خود، دچار تردید و شرمندگی می شود و یا گاهی در تنگنای قافیه به جفنگ می آید، در اثر بی کفایتی و بی کیاستی
عهدنامه های گلستان و ترکمانچای را بر ملت ایران هموار می سازد.
توضیح بیشتر اینکه روز عید نوروزی ایشان می گوید : « روز عید است و به هر شاخه نم باران است » اما طبع اعلیحضرت قدر قدرت قوی شوکت عالی جاهی در نیم بیت دوم با وی همراه نمی شود . ناگزیر می شوند فتحعلی خان صبای به زندان افتاده را برای تکمیل مصراع دوم از زندان فرا خوانند و او به شاه بگوید « روز بخشیدن تقصیر گنه کاران است ! » و بدین ترتیب با استعارت خود با یک تیر، دو هدف را نشانه می رود؛ هم خاطر مکدّر شاه را از مخمصه و دمقی نجات می دهد و هم خود را از بند زندان آزاد می سازد !
۴۱ – «جامی» و «خاکی» : روزی «جامی» شاعر با جمعی از کنار شاعری جوان متخلص به «خاکی» عبور می کرده، خاکی بر سبیل تعریض و کنایه می گوید « کجا می روند این خران خراسان؟ » جامی
می گوید: « خاکی می جوییم که بر آن به غلتیم !» ( کتاب بزم ایران )
در حاشیه : یکی از عادت های پلشت ظرفای ما، که امروزه نیز در تزاید است اهانت نسبت به اقوام شرافتمند ایرانی و برخی از شهروندان شریف است. همین بی حرمتی هاست که ممکن است روزی مانند دمل چرکین نیشتر بخورد و تبعات خود را نمایان سازد. ( جای چشم ابرو نگیرد گر چه او بالاتر است / آستین هر چند کوتاه است چینش کم است / ناکسی گر از کسی بالا نشیند عیب نیست / روی دریا خس نشیند؛ قعر دریا گوهر است )
۴۲ – عنوان ملک الشعرایی به بهار : مظفرالدین شاه به انگیزه اعطای مقام ملک الشعرایی به محمدتقی بهار (چون پدرش) دستور می دهد تا آزمون شاعری از وی بگیرند. در گام اول ، داوران چهار واژه (خروس، انگور، درفش و سنگ) را که معمولاً جمع اضداد هستند انتخاب و از بهار می خواهند که آنها را در قالب یک رباعی بگنجاند. وی چنین می سراید : « برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست / خون دل انگور مکن در رگ و پوست . عشق من و تو قصه مشت است و درفش / جور تو و دل ، صحبت سنگ است و سبوست ! »
در گام دوم واژگان (تسبیح، چراغ، نمک و چنار) انتخاب می شود. او چنین می سراید : « با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار / گفتا ز چراغ زهد ناید انوار . کس شهد ندیده است از کام نمک / کس میوه نچیده است از شاخ چنار » و در گام سوم، واژگان ( گل رازقی، سیگار، لاله و کشک ) انتخاب می شوند. بهار چنین
می سراید : « ای برده گل رازقی از روی تو رشک / در دیده ی مه، ز دود سیگار تو اشک . گفتم که چو لاله داغدار است دلم / گفتی که دهم کام دلت؛ یعنی کشک ! » .
اما در این بین جوانی بوده دلواپس و اینکه شاید در انتخاب اسامی تبانی شده باشد . لذا برای رفع تشکیک ، چهار واژه (آیینه، ارّه، کفش و غوره ) روی کاغذ می نویسد و به بهار تسلیم می کند. بهار نیز برای تنبیه و تنبّه آن شوخ چشم، دست اطاعت بر دیده نهاده وی را هجایی می کند آن چنان که منظور آن جوان گستاخ و خودبین نیز حاصل آید. به دیگر سخن به او تفهیم می کند که رفتارت نابخردانه بوده است. ( چون ارّه به خلق تیزگشتی احسنت ! / چون آیینه نورخیز گشتی احسنت ! / در کفش ادیبان جهان کردی پای ! / غوره نشده مویز گشتی احسنت ! )
و بدین ترتیب پس از چهار آزمون دشوار و رباعیات بدیهه؛ از سوی مظفرالدین شاه، مقام ملک الشعرایی به وی اعطا می شود.
۴۳ – مانند سنان گیو در جنگ پشن : از سوی والی طوس به دهقان زاده ای ستمی روا داشته
می شود. او برای دادخواهی به غزنین می رود تا وسیله ای بجوید و خود را به دربار سلطان محمود غزنوی برساند. از این رهگذر خود را در جمع سه نفره ای در باغ غزنین می بیند که مشغول گفتگوهای ادبی هستند. از فردی جویای شخصیت آن سه نفر می شود. پاسخ می دهد که اینان از شعرای درباری اند؛ یکی ملک الشعرای عنصری است و دو نفر دیگر ( فرخی و عسجدی ) از شاگردان او هستند. پیش می رود سلام می کند. عنصری پاسخ سلام می دهد و می گوید شما غریب می نمایید. فرد وارد می گوید دهقان زاده ای شاعرم که از سوی طوس می آیم. عنصری می گوید باشد تا با هم بدیهه ای گفته، طبع آزمایی کنیم.
عنصری از باب محک ، یکی از مشکل ترین اوزان عروضی را در نظر می گیرد به گمان اینکه برای شاعری تازه وارد سرودن مصراع چهارم به احتمال قریب به یقین میسر و متصور نیست. سپس می گوید « چون عارض تو، ماه نباشد روشن! » عسجدی می گوید « مانند درخت گل نبوده در گلشن » و فرخی اضافه می کند «مژگانت همی گذر کند از جوشن» شاعر تازه وارد برفور رباعی را با این مصراع تکمیل می کند « مانند سنان گیو در جنگ پشن ! »
( سنان = سر نیزه ، گیو = پسر گودرز ، پشن = پشنگ = پدر افراسیاب )
به راستی « نبرد پیش مصاف آزموده معلوم است ، چنانکه مسأله شرع پیش دانشمند » و « تا مرد سخن نگفته باشد ، عیب و هنرش نهفته باشد » . چون عنصری این مصرع را می شنود می گوید پیداست که بر تاریخ ملک عجم چیره هستی. این شاعر کسی نبوده جز حکیم ابوالقاسم فردوسی که خود و بدیهه اش به سلطان محمود غزنوی معرفی می شود و او نیز فرمان به نظم شاهنامه می دهد. که به راستی اگر فردوسی نبود ، زبان دری در زبان عربی مستحیل به نیستی شده بود.
۴۴ – دجله را امسال رفتاری عجب مستانه است ؟! : روایت شده که عبید زاکانی چنان هجویه ای در مورد سلمان ساوجی (ساوه ای) سروده که سلمان از شدت عصبانیت از بغداد وی را ناسزا می گوید. عبید به مجرد شنیدن هجای سلمان آهنگ عراق می کند. تصادفاً زمانی به بغداد می رسد که سلمان با شاگردان و مریدان خود مشغول مشاعره بوده است. سلمان، مصراع بالا را بیان داشته اما شاگردان از بیان مصراع دوم ناتوان بوده اند که ناگاه عبید ناشناس در بین جمع می گوید « پای در زنجیر و کف بر لب مگر دیوانه است ؟ » شاگردان از تتمیم این بیت شگفت زده می شوند. این رخداد جالب سبب آشنایی نزدیک و آشتی این دو شاعر برای همیشه می شود. البته این بدیهه به ناصر بخاری نیز نسبت داده شده است که به هر روی نه چیزی از اهمیت موضوع می کاهد و نه چیزی بر آن اضافه می کند.
در حاشیه : « بر آنچه می گذرد دل منه که دجله بسی ؛ پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد ! »
۴۶ – مدح و ذم از سوی اسدی طوسی : روزی سلطان محمود غزنوی، شاعران زمان خود را دعوت می کند و می گوید میل دارم هنگامی که از عمارت ۱۸ پلکانی باغ بالا می روم شاعری اشعاری بسراید که وقتی از پله فرد بالا می روم نیم بیتی به گوید که مستوجب مرگ باشد (ذم) و چون پای بر پله زوج گذارم نیم بیت دوم را چنان به سراید که نه تنها اثر سوء مصراع قبل را سترون سازد بلکه شاعر را شایسته پاداشی ارزشمند کند (مدح) و هم چنان ادامه دهد تا آخرین پله پایان پذیرد و چنانچه در میانه راه عاجز شود مستوجب عقوبت مرگ خواهد بود . ( به راستی گرفتن جان انسان ها چه قدر برای خودخواهان امر ساده و بی دغدغه ای است ) و چون طبعاً دستور حذف فیزیکی برای شاهان و فرمان روایان از نوشیدن آب گوارا، گواراتر بوده است هیچ یک از شعرا یارای چنین خطر کردنی را نداشته مگر اسدی طوسی که ۹ بیت می سراید. هر چند در این ابیات واژه ناهنجار رایج میان توده مردم و نیز غیر ژورنالیستی مشاهده نمی شود اما به بیت آخر بسنده می شود. «طوسی خسته اگر در تو نهد منع مکن ، نام معشوقی و عاشق کسی و حسن و دلال ! »
۴۷ – با خر ؛ زی ! : سیف «باخرزی» از فضلا و شاعران بوده است. شخصی این دو بیت را با ظرافت برای او می فرستد : ( ای خردمند «سیف باخرزی» ، بالله ار تو به ارزنی ، ارزی . کی تو با آدمی توانی زیست ، چون تو را گفته اند با خر ، زی )
و سیف در جواب می نویسد ( ای خردمند طاعت من کن ، تا کی آخر تو معصیت ورزی ؟ . زین سپس عمر با تو سر بکنم ، چون مرا گفته اند با خر ؛ زی ! ) ( بزم ایران )
در حاشیه پایانی : بدیهه سرایی ها نه چنان فراوان است که در این مختصر گنجانده شود. لیکن ما به طور گزینشی و سلیقه ای بسنده کردیم. امید است مطبوع طبع دوستان باشد.
شیراز – حسین جواهری